در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سینا | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 06:07:09
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
پول روی همه حرومزادگی‌ها را می پوشاند.
👤آلبر کامو
سکه و پول و اسکناس
چاره‌ی کار آدماس
خونه‌ات کجاست؟ ماشینت چیه؟
فهم و شعور باد هواست

#شاهکار_بینش_پژوه
۶ روز پیش، جمعه
سپهر
سکه و پول و اسکناس چاره‌ی کار آدماس خونه‌ات کجاست؟ ماشینت چیه؟ فهم و شعور باد هواست _{#}_شاهکار_بینش_پژوه
👌
۶ روز پیش، جمعه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مقصد تاکسی:
فرودگاه مهرآباد
مقصد پرواز:
نا معلوم!

در مسیر رفتش به فرودگاه از راننده تاکسی خواست به عنوان آخرین مقصد اونو ببره میدون آزادی...
پروازش ۴:۳۰ بامداد بود.
از راننده خواست تا اون موقع چند بار دور میدون بچرخونتش!
بعد از گذشت چند دقیقه، راننده که طاقتش طاق شده بود،پرسید بسه؟
جواب داد به همین ... دیدن ادامه ›› زودی خسته شدی؟؟!
راننده که جوابش از پیش معلوم بود،متعجب پرسید چطور؟
در پاسخش گفت:
چند دقیقه ای انتظار کشیدی تا من بگم کافیه،درسته؟
حالا تصور کن من تو رویاهام چقدر صبوری کردم و انتظار کشیدم...
در انتظار پایان جنگ،در انتظار پایان تورم و فقر،در انتظار پایان همین پایان ها،در انتظار همین جایی که هستیم...
اما در پاسخش فقط جوونی ام بود که تموم شد.
حتی کلمه ی رویا هم از دست من به کابوس پناه برد!
همش صبر بود
صبر
صبر
صبر
...

فریگیس: سیاوش چرا نمی خوابد؟
سیاوش: زیرا که زندگی بیدار است! کی دیگر این ستاره را که تابید و گذشت دوباره می بینم؟
فریگیس: سیاوش از چه پریشانی؟ از نیزه های تورانی؟
سیاوش: درد سیاوش از خویش است! چون همه خوابند و زندگی می گذرد، چرا بیدار نباشم، کش از دست ندهم؟


چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به‌دست یخ زده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند، و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده، ... دیدن ادامه ›› باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری، و می‌توان سالیان سال به‌خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر آن می‌پوشاندم.

مردمان سرنوشت خویش با خون خود می نویسند و کوشش خود٬ اگر مهربانید دژ بر شما بگشایند وگر ستم خواهید کرد هیچ دژی به خونی که در پای آن می ریزند٬ نیرزد.
جهان را همه یکسان ساخته اند،
و از هر گوشه ی آن به دیگری بگریزی،
خود را در آیینه ی همان می بینی که می دیدی،
آبی را در آسمان،
سبزی را بر درخت،
و بی خردی را بر تخت.



چه آغاز طوفانی!
اما زیاد به درازای خود ادامه نداد...
مرگ یزدگرد همانی می بود که می باید.
انتخاب بازیگر،نحوه بیان،موسیقی همه چیز به اندازه بود.
اما پس از کمی درنگ و تعویض صحنه،به دوران افول نمایش نزدیک و نزدیک تر شدیم.
شاید چاشنی تجربه بود که رنگ باخته بود...
از بازی ها،تسلط بر متن و... به یکباره همه و همه تبدیل به یک روایت نه چندان جذاب شدند.
ناگفته نماند که اجرای متنی از استاد بیضایی بسی دشوارتر از دیگر نمایشنامه هاست...
مرگ یزدگرد:۴از۵
سیاوش خوانی:۲از۵
به امید موفقیت تک تک عزیزان
من عبرت می گیرم،پس من هستم.
من هستم،پس عبرت می گیرم.
میان مشتی لاف زندگی می کنیم.
تظاهر،فریب،ریا...
پای عدالت همواره لنگ می زند؛
چرا که همواره رای عدالت،حق به جانب طرفی خواهد بود و در مقابل حقی ضایع می شود.
شاید با نبودمان دوباره همه چیز سبز شود،طبیعت عدالت خود را بر کرسی حق بنشاند...
شاید همین عقیده هاست که کمرمان را خم کرده است!
به راستی به هیچ چیز عقیده ندارم.

من عقیده ندارم،پس شاید من نیستم!!

امان از بادهایی ... دیدن ادامه ›› که می وزند...

در قامت یک اجرای دانشجویی اجرای یک دستی را شاهد بودیم.
فراز و نشیب در درون مایه ی خود نمی دید.
شاید با بازنگری دوباره بشود ترتیب اثری داد.
متن که هیچ حرف و حدیثی را بر جای نمی گذارد.
اما از جناب کارگردان انتظار می رفت با توجه به کشش متن و پتانسیل خوب بازیگران،بازی چالشی رو از دوستان بگیره.
به یقین گروه نمایشی این کشش رو داشت.
به امید موفقیت تک تک شما


سالن شماره۶ بوتیک تئاتر؛
صندلی ها فاجعه،کیفیت صدای اسپیکر فاجعه!!
به راستی چرا؟
سینا (sinari1)
درباره نمایش قرمز i
سرگرم رویا و افکار خود،در موزه آرمیتاژ قدم می زدم.
ناگهان او را دیدم.
رو به روی نقاشی اتاق قرمز ایستاده بود.
یکی از آثار محصور کننده ی ماتیس...
مغلوب نقاشی شده بود.
همانند این بود که زنی که در تابلوی نقاشی بود،برای او قصه تعریف می کرد.
چند بار صدایش کردم اما نشنید
روی شانه هایش زدم که ناگهان با چهره ای مغضوب به سوی من بازگشت.
خون نقاشی،همانند رودی از چشمانش جاری شد!
انگار منتظر تلنگری بود...
کمی ... دیدن ادامه ›› طول کشید تا حالش رو به راه شود.
کنار تابلو نشستیم.
نظرش را جویا شدم
-این تابلو چه چیزی دارد که محو تماشای آن شدی؟
چند لحظه سکوت کرد،سپس با مکث پاسخ داد؛
-حزن خانواده ام!!
-قرمز را چگونه با حزن خود آمیختی؟
-تجربه
-اما حزن،قالبی سیاه به خود می گیرد
-اما سیاه برایم رنگی سیال است.
سیاه،تمامی رنگ ها را به چالش می کشد.
نخست آن ها را در آغوش گرفته و آن ها را محو خود می نماید...
سپس نوبت رنگ مخالف تا خودی نشان دهد.
آخرین بار،بنفش را به مبارزه دعوت نمود.
بنفشی در میان رنگ ها به رنگ سلطلنتی محبوب است،همانند طبقه ی کارگری با او برخورد کرد.
سبزی که با کاپیتالیسم،سری میان سر ها در آورده بود را به زیر کشید.
قرمز،هم دستیارش بود!!
موزه تعطیل شد...
دیالکتیک ما،به درازای سیاهی شب ادامه داشت و با قرمزی صبح به پایان خود نزدیک شد.
می پرسید که آیا طلوع خورشید،قرمز است؟
نمی دانم!
پاسخ آن را دوست دارم از زبان شما بشنوم...





نمایش متوسطی بود.
شروع ماجرا در نوع خود با توجه به شکل گیری آن در دکور و نور ها برایم جالب بود.
در میانه ی نمایش شاهد جملات و یا کلماتی بودیم که همانند یک تاپیک یا موضوع مطرح می شد و به حال خود رها می شد.
معمولا، هنگامی که نمایشی با دو هنرمند بر روی صحنه می آید،خواه یا ناخواه نمایش شمایلی پینگ پنگ گونه به خود می گیرد.
کش و قوسی که انتظار می رود روایت را در پیچ و تاب بازی هنرمندان با بهترین شکل به نمایش در آورد که متاسفانه شاهد همچین موضوعی نبودیم.
اما ناگفته نماند که جرقه های مفیدی در من ایجاد کرد!🙂
دکور دوست داشتنی و جالب توجهی بود.
انتخاب موسیقی بسیار عالی بود.
پیانو سونات ۱۴ بتهوون💜👌
خسته نباشید خدمت تک تک بزرگواران
… از آثار مسحور کننده ماتیس
فریبا
… از آثار مسحور کننده ماتیس
محصور درست نیست
مسحور درست است
فریبا
محصور درست نیست مسحور درست است
بنده دیگه جسارت نکردم
🙏😊
۱۰ خرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با درود
آیا نمایش تمدید خواهد شد؟
درود بر شما هنوز مشخص نیست
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سینا (sinari1)
درباره نمایش عزادار i
همین دو ماه پیش در یک تصادف کشته شد.
ترک ترک های روی لبانش،از نقش بستن آزادی جستند.
خاکستر های سیگارش،لباس عزا بر تن خود کردند.
لیوان شرابش که همیشه بر تن خود خنکای عرق سرد نوشیدنی را حس می کرد،به یکباره به کویری مانند شد.
همه ی آن ها بی پناه شده بودند...
مادر همسرش را که در خانه تر و خشکش می کرد،نیز سایه ی مبهم او را در خانه گم کرده بود...
ردای مبهم و آشکار مرد،کم کم عدم خود را به خانواده نشان می داد.
دو فرزند داشت.
هر دو به روزگار دهن کجی می کردند؛
حضور پدر بود که آوای همه چیز بود...



مادر بتی بود که ابراهیم نیز نمی توانست آن ... دیدن ادامه ›› را بشکند!
تمامی تبر ها کند بودند.
مشتاق بودند او را ببینند...
خاطراتمان گوش شهر را پر کرده بود.
اما مادر بلیت دیدار را به کسی نمی فروخت.
آغوش او، زندگی به حراج رفته ی ما را باز می گرداند.
کودکان یاغی گری و یاوه گویی را از او به ارث برده بودند.
سیلی دست های پشت پرده را مادر بر فرزندان خود می زد...



یک خشم کهنه زیر پوست زمان،رخ از چهره ی دیگر او کنار زد.
می گفت؛
هنوز قلبم می زند،اما چیزی به از دست دادن آن نمانده است...
سفت و محکم جریان مرگ را به چالش می کشید.
مبارزه ی سختی بود.
فرزندان او را به رقص درمی آوردند.
سوگ بود که به این رقص شکل می داد.
کشتن پدر بالاترین هراس بود که «نان» آن را مرتکب شده بود.
مادر،نبض را گم کرده بود و ریتم را به قافیه باخته بود.
شرارت،سالاری بود که صورت و بدن او را فرسوده کرد.
با خود می گفت؛
زندگی سخت است اما بعد هر دفعه،باید جنگید وسط این جنگل...




«برداشت شخصی»
برترین نمایش سال بدین لحظه،مرا از گذر زمان غافل نمود.
۵ستاره ی ناب!!
عباس جمالی،غم و سوگ را خوب می شناسد...
از نمایش امان به خوبی می توان به این موضوع واقف شد.
بازی صامت او،خود یک سوگ و غم جداگانه است.
به نظرم،آزاده صمدی یکی از اساتید بازی با گریم سنگین و یا بازی با صورتک های عجیب است👌
نمونه ی بارز آن را می توان نمایش آن دیگری،با بازی دیدنی و تماشایی او مثال زد.
بخش پایانی،امضای او را می طلبید که شاهکاری از جنس بازی خود در نمایش بر جا گذاشت.
نمایشی که سوگم را تازه نمود.
خوب آن را درک کردم.
در نظرات دوستان،مکرر به این مطلب بر می خوردیم که اگر عزیزی را اخیرا از دست داده اید،این نمایش به شما توصیه نمی شود.
اما من این نمایش را توصیه می کنم
چرا که خود نیز در نوروز امسال،داغ عزیز دیدم.
انگار سوگ او را تماشا می کردم.
نمایشنامه ی به جا و فکر شده که بسیار دلچسب بود.
همان چیزی بود که می باید.
اشک را از گونه ها روان می سازد...
دست مریزاد،چه ساختید و چه کردید👏🌺
آقا لطفاً این امتیاز نمایش‌ها رو توی پروفایلت نمایان کن. البته از نوشته‌هات تقریباً دستم اومد نسبت سلیقه‌هامون چه‌جوریه.
به خاطر ریتم کند، زمان طولانی و غم و اندوه این اجرا برای دیدنش تردید دارم...
مهرنوش مومنی
و تو از ماااایی … 🖤
سوگ صیقلمان می دهد و به یکباره همگان یکدیگر را در می یابند...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حس درونی ام می گه برو بالاتر، نترس!
اون پایین آنقدر تاریکه که دوست ندارم به اونجا برگردم.
بالاخره هر تولدی،تولد از تاریکی به نوره...
اما نه!
صبر کن...
نور زیادم سوی چشمامو کامل از بین میبره.
نمیدونم چیکار کنم
گیجم
سردرگم...
در این بین قلبم پیروز ماجرا بود و دل رو به دریا زدم.
اوج گرفتم
چقدر حس قشنگی بود...
آزادم،آزاد
تعلقی ندارم،به هیچ ... دیدن ادامه ›› چیز
اما زیاد ادامه نداشت.
آخه جسارت،پرهامو سوزوند
پشیمون نیستم...
بهتر از درجا زدن در تاریکی بود
پریده بودم...
تاریکی معلمم بود
رنج،رنج،رنج
میگفت آدما سه دسته ان؛
یا روشنن یا تاریک و یا این فی ما بین قدم میزنن.
اما من همیشه با این حرفش مشکل داشتم!!
به اعتقاد من آدما دو دسته ان؛
یا علیه تاریکی عصیان میکنن یا در تاریکی باقی می مونن...
بعضی جاها نیازه با معلمت هم نظر نباشی!




چه نمایش دوست داشتنی و دلچسبی بود.🤝
متن فانتزی و به دور از هرگونه حاشیه پردازی اضافه.
البته برخی جاها کار از ریتم می افتاد و داستان رو دچار نوسان می کرد که به نظر می شد ازش جلوگیری کرد و یا اصلاحش کرد.
نور هم در برخی صحنه ها از نمایش عقب می موند که کمی عجیب بود.
بنا به برداشت شخصی،باید بگم که دیشب در سانس ۱۹:۳۰ شاهد یکی از جذاب ترین و پر چالش ترین اجراهای فیزیکال در سالیان اخیر بودیم.
دوستان به خوبی از عهده ی این وظیفه به خوبی براومده بودند.
خسته نباشید جانانه میگم به هر دو عزیز.
هردوی آنان را عشق احیا کرده بود، قلب هر یک برای دیگری سرچشمه‌ای لایزال از زندگی بود… اما در این مرحله دیگر موضوعی نو آغاز می گردد. موضوع گذشتن از جهانی به جهان دیگر. موضوع آشنایی با حقیقتی نو که تا به حال به‌کلی ناشناخته مانده بود.
📚جنایت و مکافات
👤داستایوفسکی


مردی بود عجیب.
کنجکاو،نگاهش هر زنی را مجذوب ... دیدن ادامه ›› خود می کرد.
زن‌ها گاهی می‌توانند تا سرحدِ کوری و شیدایی عشق بورزند.
مدت مدیدی بود حرف هایمان را با سکوت به یکدیگر می فهماندیم.
مسابقه ی سکوت بود!
آخ که نگاهش...
با کل بنایش مشکل داشتم،از بن و مایه اش...
در اوج تنفر،دوستش داشتم!
دهنمان بسته نماند.
با هیچ چیز نه زور و نه قفل.
به یکباره همه چیز را رویش بالا آوردم.
ناگهان مرموز بودن از چهره اش رنگ باخت.
خون بود...


روی آینه بود،روی زمین،روی گذشته و آینده...
همه جا را خون گرفته بود.
لعنت به پوست!
همه چیزم را پوستم لو داده بود.
این خون ها هیچ وقت از بین نخواهند رفت.
با آینه به سخن گفتن برخواستم.
این بار بازی دست کیست؟
به کدامین خصلتش صدمه زده بودم که از من بیزار شد؟
او را خوب نشناختم؟
کجا سر خوردم؟
آهی کشیدم...
از آهم به آینه روحی دمیدم و از نگاه نوری به درونش...
چهره ام را نشان می داد!
شفاف تر از همیشه.
میخواست از پلکم بیرون بزند و همه چیز را فریاد بزند
تا بشود نقض ادعاهایم...
اسب خشمم شیهه می کشید...



این بار خود را قانع کرده بودم که به بازی صابر ابر توجهی نکنم و سراپا به خانم کردا و بازی او گوش فرا دهم و از ارجاعاتش لذت ببرم.
اما این بار هم نگاهم مغلوب بازی استادانه ی صابر ابر شد...
همچنان گنگم که به کدام باید توجه کنم؟
بی توجه به متن باشم و یا فقط به خانم کردا گوش فرا دهم؟؟!
به کدامین گناه فقط باید یکی را انتخاب کرد؟😄
شاهد تغییراتی جزئی اما تاثیرگذار در طول نمایش بودیم.
دو بخش نمایش بسیار جذاب است؛
«سپید» و «سیاه» ...


تمامی موارد قابل توجه هستند،هیچ جزئیات پرتی وجود ندارد؛
نور،صدا،موسیقی،دکور و بازی ها👌
از تمامی آن می توان داستان را به دقت دنبال کرد.
تماما فکر شده و کم نظیر.
بار سوم برای تماشا...
باز هم چیزی از قلم افتاده است!!
سینا (sinari1)
درباره نمایش اژدهاک i
ای شب تو سیاه‌تر ازهر شبِ دیگری، و دلی دیدم سیاه‌تر از سیاهی تو...
سینا (sinari1)
درباره نمایش چهار/ده i
با دیدن اسم مجید اسدی،تگ فلسفی و مطالعه ی خلاصه داستان بسیار ترغیب شده و یک بلیت خریداری کردم.
از روایت و داستان متاسفانه در حد چند خط خوانش کتاب،متن روانشناسی و فلسفی عاید بنده ی مخاطب شد!!
شروع داستان در بسیاری از صحنه ها پیش تر از این به شیوه های مشابه به معرض نمایش گذاشته شده و با گذشت چند دقیقه قابل پیش بینی بود.
حدود ۵۰دقیقه از متن،ارجاعات کلیشه ای بود و نکته ی جدید یا تازه ای در درون مایه ی خودش نداشت.
از ویدیو پروژکتور،بهینه استفاده نشده بود.
آنچه در نمایش شنیدیم و به تماشای آن نشستیم،بازگو شد چهار متخصص،اما از هیچکدام به عنوان یک متخصص بازی جذابی گرفته نشده بود.
مجید اسدی و خاطراتی که برای ما از نمایش تاری به جا ماند...
نا هماهنگی هایی بین موسیقی،پخش صدا دیده می شد که با توجه به روز اول نمایش رفع خواهد شد.

پ ن:
جناب عکاس صدای شاتر دوربینت😑
به امید دیدار بزرگواران در نمایش های جذاب تر🙏
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
👤فروغ فرخزاد

هنگامه ی شب به چپ و راست می غلتیدم.
تنها بی خوابی ام با من بیدار بود.
به هنگام سپیده دم،با زانوانی سست،به سوی پنجره قدم بر میداشتم.
اما ... دیدن ادامه ›› از دریچه ی پنجره تنها تاریکی با من هم صحبت بود.
قدمی بردار،قدح را از جام پر کن که به سلامتی هیچیدن و پوچیدن بنوشیم.
خود بدان آگاهم که چقدر کسالت دارم.
چرایی آن آگاهی است...!
آقایان،دانستن بیماریست.
تاریکی،دوست قدیمی ام بود.
هر دو عمیق بودن را به خوبی از بر بودیم.
کشف می کردیم مسیر را،امامنتهی به رنج بود.
تشنه ی انتقام بودم.
از همه چیز؛
از خود،نور،تاریکی،رنج...
رنگ قرمزش،چراغ راهمان بود.
بدون تاریکی جسارت می خشکید.
به او گفتم مرا بردار تا لباسم بیفتد.
لباسی که نور بر تنم کرده بود.
به گوشه ای پناه بردم.
شمعی روشن بود.
کالبدم چغرتر از آنی بود که به یاد دارم.
روحم به دنبال رهایی بود اما...
تاریکی را یاد آوردم که قول و قراری داشتیم.
پرسید چه بود؟
قرارمان شبی که ماه آن دو نیم است،نیمی از آن درخشان و نیمی دیگر را مه پوشانده،یک و خنجر و گلی سرخ...
اما انگار از یاد برده بود...



شب بسیار درخشانی سپری شد.
به اتفاق دوست بسیار بزرگوار و نیک صفت،جناب دکتر فراهانی به تماشای این اثر نشستیم.
جناب مساوات،به مساوات شب نخست اثر بسیار درخشانی را اجرا کرد👌
در بخش های مختلف،جناب مساوات تغییراتی به جا و درست در آغاز هر بخش ایجاد و به اجرا در آورد.
در بخش ۹ یا همان تاریکی بازیگر مصنوعی،حتی بنده که یکبار نمایش را دیده بودم،به یکباره کاملا غافلگیر شدم...
تاریکی ۹ پاسخی بود به تمامی عزیزانی که اذعان داشتند،صدا به صورت کامل و یا بخش بخش ضبط شده و ایشان لب خوانی می کنند.
تمام عزیزان و رفقای تئاتری رو به تماشای دوباره این نمایش دعوت میکنم.
هر چه از موسیقی،متن و نورپردازی تعریف کنم،قطعا کم گفته ام.
اجرایی مونولوگ وار همانند این اجرا قطعا کم نظیر بوده و خواهد بود.
با گذر زمان،نمایش روز به روز بهتر و عالی تر خواهد شد.
هر بار که اثر را تماشا می کنم از خودم می پرسم؛
چنین چیزی چطور مقدور است؟
بی نظیر👏🌺
سینا (sinari1)
درباره نمایش تلقین i
اجرای جالبی بود.
آقا سجاد کریم دخت و خانم ناظری چه کردید👏👌
درجه یک بودید
موسیقی متن ضرب آهنگ بسیار خوبی داشت.
اما متاسفانه در خصوص متن و بازی برخی دوستان،یک مرتبه نمایش دچار افت می شد که سناریو هم بی تاثیر نبود.
خسته نباشید عرض میکنم خدمتت تک تکتون🌺
درود به شما
ممنون از نظراتتون💙🙏
۲۴ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کنیاکش خوبه...
میخوری؟؟!
من هنوز مست نیستم،فقط مستانه در این میان میرقصم...
میان چه چیز؟
کلمات...


کویر روحم از بارش سیر بود.
بارشی از پرسش ها،از بودن و یا نبودن ها...
در درونم آنقدر کلمه ها به یکدیگر سایش داده شده بود که حاصل آن چیزی ... دیدن ادامه ›› جز فرسایش نبود.
فرسایشی از جنس تمنا و خواهش...
این بارش آنقدری ادامه پیدا کرد که در درون خود گمشده بود.
عمقی در سایه ی سایه ها.
ناگهان نوری ما را به سمت یک بندرگاه راهنمایی و سوق داد.
کشتی های بسیاری دیده می شد...
اما چرا کشتی من لنگر نمی انداخت؟
در کدام اقیانوس پنهان شده بود؟؟
شاید هم در میان آب ها زندانی شده بود...
دوباره ها را مرور می کردم تا این که بوق آخرین کشتی ناگهان اولین ستاره را روشن کرد.
کمی انتظار ها و این بطالت را معنی بخشید.
طولی نکشید که ناگهان این ستاره نیز بی فروغ شد.
به راستی اقیانوس نیز برای من مرد.
تمام پرسش هایم همانند کلکی بود که به یکباره ترکه هایش را به کشتی هدیه می داد...
اما نکند کشتی هم دروغی بیش نباشد!
به مسیرم ادامه خواهم داد.
تنها نیستم،عابر هایی که در نور یکدیگر را پیدا کرده بودیم نیز همراه من هستند.
سرما،رعشه به تنشان انداخته بود.
سرمای گم شدن بود...
انتطار داشتند رخی بنمایاند
اما یاوه ای بیش نبود...
خودمانیم؟
کسی غیر از ما دو نفر نیست؟
بیا به این یاوه ادامه دهیم،چرا که همین را سعادت می پندارند!
نفر دوم نیز خود بودم...





با احتساب تاخیر های پیش از آغاز و پایان نمایش، ۱ روز(۲۴ساعت) به تماشای کارامازوف آمدم.
بگذارید اینگونه توصیفش کنیم؛
صبح،ظهر و شب
هیچکدام کدام شبیه یکدیگر نبودند که به جذابیت این اثر می افزایید.
جسارت اجرای بداهه در لحظه،همان چیزی بود که مرا به خود فرا می خواند.
توصیفش به مانند یک مهمانی، به میزبانی جناب داستایوفسکی به راهنمایی جناب خیل نژاد و رفقایشان بود!
شبی در دل تاریکی و سرمای روسیه با چاشنی آلمانی!!
امشب چند لحظه ای خیره در چشمان ایوان بودم بدون آنکه پلک بزنم.
تسلط جناب شجره مثال زدنی بود.
تغییرات محسوسی به نسبت چند اجرای قبل شاهد بودیم که روند داستانی جذاب تر می کرد.(مخصوص پس از آنتراکت نخست)
امان از پرفورمنس خانم بهرامیان👌
کلمات از زیبایی این اجرا قاصرند.
روانم از آنچه امروز و امشب شاهدش بود،شاد گشت
دست مریزاد🙏🌺
خوب وقتی میگید تغییرات محسوسی هم داشته من مجبورم برای بار چهارم هم ببینمش😂
۲۱ اردیبهشت
سینا
اینطور که شما فرمودی احساس میکنم کمه!😂
فکر کنم این حرفم نیروی محرکه شد 5 بار دیگه ببینین :)
۲۱ اردیبهشت
حسین چیانی
فکر کنم این حرفم نیروی محرکه شد 5 بار دیگه ببینین :)
دقیقا😂😂👌
۲۱ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو آمدی،قلبم را تکان دادی و رفتی...
انگار فقط آمده بودی بگویی هنوز می شود «درد» کشید.


📚شب های روشن
👤داستایوفسکی
من آدم خبیثی هستم،آقایان!...اصلا راحتتان کنم؛مریضم.
هیچ جذابیتی هم ندارم.

📚یادداشت های زیرزمینی
👤داستایوفسکی 💜


زیباییش زبانزد خاص و عام بود.
احترام خاصی براش قائلم.
همه هم نظر بودن که دختر شریفیه...
آخه هم کتابخون بود،هم مستقل.
موهای پیچ و تاب ... دیدن ادامه ›› خورده و تنیده در همش رو که میدیدی،غرق خیال می شدی.
یه سری چیزا خیلی براش مهم بود؛
استقلالش،شرافتش و نجابتش.
علیه هر مشکلی «عصیانگر» بود.
گزیده کار بود چه در صحبت چه در کار.
سکوت رو میتونستی از نوع نگاهش هم بخونی.
سکوت،زیادیش وهم آوره...
خیالش،هر وجود بی جونی رو،رمق دوباره میداد.
هر شبی که فکر او در سرم نبود،دستام به خون تخیل آغشته می شد.
آخه آخرای فصلم بود که دوباره از نو ساخته شده بودم...
با او در تمامی فصول می تونستی برقصی...
قماری بود بر روی نبض های جریانم.
همه ی ما گاهی زیاده روی میکنیم؛
غیر از اینه؟
فرصتی خداگونه رو به من بخشیده بود تا خودم رو دوباره از بیافرینم.
اما انگار من،قدر فرصت رو ندوسته بودم.
دستم به خون آلوده شده...
شاید ۵دقیقه
شاید حتی ۵ثانیه...
دیگر فرصتی رو که خلقش کنه از دست نخواهم داد...
زیادی غرق در رنج خودم بودم.

نمیدونم کدومشون داره خفم میکنه،اما باید فریاد بکشم...




به طرز اعجاب انگیزی،غرق در کلمات متن بودم.
همانطور که دوستان نیز قبلا به این موضوع اشاره داشتند؛
در متن شاهد اقتباس از یادداشت های زیرزمینی،جنایت و مکافات و اشاراتی به زندگی شخصی حضرت «داستایوفسکی» بودیم که جدال شک و ایمان نمونه ی خوبی از شرح داستان زندگی داستایوفسکی به حساب میاد.

نیمه اول نمایش از نظر شیوه بیان احساسات مختلف،عرصه رو به نیمه ی دوم نمایش باخت.
میتونیم بگیم که برافراشته شدن پرچم قسمت دوم از سه گانه بورش و خون،به واسطه ی نیمه ی دوم اون بود.
چه بازی صامتی درجه یکی رو از صابر ابر شاهد بودیم؛
یک پکیج کامل از میمیک های صورت و بازی های بدن.
طراحی صحنه هم همانند قسمت اول برای من سوپرایزی همانند قسمت اول بود.
بی صبرانه منتظر قسمت سوم و پایانی خواهیم بود که احتمالا سال بعد خواهد بود🔥👌
حداقل ۲بار به تماشای این اثر خواهم آمد
درجه یک بودید💐
چقدر زیبا و کامل بود توضیحاتتون جناب سینا

هر روز و ساعتی که وارد صفحه این اجرا میشم اولین چیزی که توجهم رو جلب میکنه حس حسادتم هستش
حسادتم به کسایی که هنوز این اجرا رو ندیدن
خوش به حالشون چه اجرای نابی رو قراره تجربه کنند.


۱۶ اردیبهشت
الهام نعیمی
عالی بود
ایهام داره فرمایش شما😄
اگر نمایش رو میفرمایید که قطعا همینطوره👌
۱۶ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فعلا ورای استیکر زیر نمی گنجد که نکته ای از این اجرا فراتر بنویسم و یا بازگو کنم؛

«🤯»



بی نظیر بود.
پایان!!
دستام بالاست،اما نه برای تسلیم.
شاید این رگ هایم هستند که با تو سخن می گویند...
راستی قبل از پایانم،بگذار چند صحنه ای را با تو بسازم.
رهایی نمیاره این همه تاب آوردن.
این سوال هنوز ادامه داره؛
کیه که تو قلبش ستاره داره؟
عشق اشتباه بود از اول یا که اشتباهاته منه که ادامه داره؟؟




قدمی در مرز سورئال و رئالیسم...


نیمه اول نمایش،قربانی حقیقی بخش دوم بود.
با توجه به نقش آقای پیرزاده،انتظار گریمی متفاوت و یا نحوه ادای دیالوگی متفاوت را داشتم که متاسفانه تحقق نیافت.
در مجموع ارزش تماشا و یک بار دیدن رو دارا هستش.
خسته نباشید میگم خدمت دوستان🙏🌹
این سرزمینی است که بسیار دوستش میداشتم ؛ و این مردمانند که در « کوشش » که « سزاوار » بهترند...

شرحی بر بیگانگی قدرت و برابری...
سایه ی سنگین علم بر تصویر یاغی گری قدرت
به راستی در این سرپنجه کدام پیروز حقیقی است؟
سرزمینی تاریکی،منظره ای سیاه را به ارمغان آورده است.
ندایی میاید که این نبرد،نبردیست پایانی.
لباس رزم بر تن کنید.
« با کوبشی همچون پتک کاوه بر روی این زمین شوم،بانگ عدالت طنین انداز خواهد شد.»
به یقین بگویم بهترین اثری که امسال ... دیدن ادامه ›› تا بدین لحظه به تماشای آن نشسته ام.
اجرایی جسورانه در مقام یک اثر فاخر...
همه چیز آن به جا و اندازه بود👌
نقش جم که یک و سر گردن بالاتر از چیزی بود که توقع می رفت.
خسته نباشد جانانه خدمت یکایک شما عزیزان و بزرگواران🌹
کودکی من،در گوشه ای از اتاق مشغول تماشای تئاتر سایه هاست.
سایه ها اشک می ریزند.
به درون خود کوچ کرده بودم.
آفتاب مرا متهم به دیدن کرده بود.
سنگینی دستور و اراده ی او...
بوی تعفن قدرت،کمی بلند تر از سایه های کشیده تر بود.
سایه های کشیده تر، تمام دیوار ها را پوشانده بودند.
هنگام غروب آفتاب،سایه ها در هم سُر می خوردند.
اتحاد گله ی گرگ ها...
گاهی سایه ها آنقدر بلند و کشیده بودند که حتی به حضورم شک می کردم.
به ... دیدن ادامه ›› حالتی بیمارگونه،اشک ها و لبخند های خود را می بلعیدم.
در جنگی نا تمام کودکی بی سر پناه و بی آشیانه ماند...



دیشب برای بار دوم به تماشای این اثر جذاب آمدم.
اما این بار داستان متفاوت بود.
بار نخست مجذوب بازی ایمان صیاد شدم و مرا به این نکته واداشت تا روایت را از زاویه ای دیگر دنبال کنم که شاید توجهی به آن نشده بود؛

« سایه ها »

روایتی دیگر برقرار بود.
خورشید و نور،روز را در خود می بلعند.
همه چیز از آنجایی آغاز می شود که سیاهی و تاریکی بر همه جا حاکم می شود.داستان و قصه ها شنیدنی تر می شود.
آخر میدانید،روز همانند ماسکی ست بر چهره ی ما...


همانند بار نخست گله ام بازی خانم الوند بود،با کمال احترام ای کاش راوی این نقش شخص دیگری بود...
خسته نباشید عرض میکنم خدمت بزرگواران🙏🌹