میان دشت دخترکی با موی فر...
باد میان زلف پریشانش نت های زیبایی را می نواخت.
هر روز قدم زنان برای خوراک طیور،به مزرعه می رفت.
روزی در دریای افکار خود غرق بودم،ناگهان با دیدار او که لباس محلی گیلکی نیز بر تن داشت،مرا به مثابه ی غریق نجات از این دریا نجات داد.
نجات یافته ای که در جعد گیسوانش غرق شد!
نجابتش زبانزد اهالی روستا شده بود.
در میان مسیر گوزنی همیشه دنباله روی او بود.
گویا جلد او شده بود...
به هیچ چیز جز حیوانات مزرعه اش
... دیدن ادامه ››
وابستگی نداشت...
از گوزن جویای احوالش بودم!!
شب هنگامی، که محو مطالعه بودم،ناگهان صدای کوبش در رعشه به اندامم انداخت.
دوان دوان به سوی در،از پشت پنجره او را دیدم.
افکار بسیاری از میان گذشت.
او؟
اینجا؟؟
با صدای لرزان و رنگ از رخسار پریده اش خبر از قتل گوزن داد.
در خانه حبس شدم.
او تنها پل میان من و آن دختر بود.
اهالی مرا مقصر این قتل می دانستند...
چرا باید چنین کاری از من سر می زد؟
بی تکیه،بی سر پناه...
رخداد،فاجعه
نفس هایم آلوده به جراحت بود
اسارت افکار یا محبوس خانه؟
او به همانندی سنگی در رودخانه
بی حسی جاری در تاریکی
شاید من خود،آن گوزن بودم...
من گوزن را کشته بودم یا آن گوزن خود قربانی این سیل شده بود؟؟!
بازی های چشم نواز آقای رنج بر و خانم نادرپور
داستانی که آغازش طوفانی بود از جانب آقای رنج بر.
طولی نکشید که افت فاحش ضرب آهنگ نمایش حس شد.
کشش لازم تقریبا به چشم نیامد و گسستگی متن بسیار بود.
ایده و طراحی لباس جذاب و درخور توجه بودند.
دکور مناسب بود،موسیقی متن بخش جذاب نمایش برای من بود که بسیار کوتاه بود که می توانست برخی اوقات نمایش را نجات دهد.
پر و بال بالزی بسیار کوچک بود و اوج نگرفت...