یادمه دهه هفتاد بود به گمانم سال هفتاد و شش با دو دوست رفتیم تئاتر شهر نمایش استاد بهرام بیضائی به نام کارنامه ی بندار بیدخش رو ببینیم. روز پایانی این اجرا .و جای سوزن انداختن نبود.. من تا آن زمان هرگز نمی دانستم که ایشان تئاتر هم کار می کنند و گمان می کردم کارگردان سینماست چون که دیوانه وار فیلم هایش رو دوست داشتم. رگبار ، غریبه و مه، کلاغ ، باشو غریبه ای کوچک، شاید وقتی دیگر و مسافران....
از بخت بد ما، بلیط نمایش تمام شده بود و ما ناخواسته رفتیم نمایش دیگری دیدیم که اسمش هم یادم نیست..
همواره افسوس ندیدن این نمایش را می خوردم و تا به امشب که این نمایش را ، نه به کارگردانی این بزرگ مرد ادبیات و فرهنگ ایران زمین، بلکه با کسانی که نامشان برایم آشنا نبود دیدم.
و شگفت زده شدم از دیدنش،.بسیار زیبا و باور نکردنی بود این از برخوانی نوشته ی استاد بیضائی. و آن حسرت ندیدن نمایش در تئاتر شهر را امشب شست و برد از یاد من.
ای کاش استاد بیضائی اینجا بودند و این اجرای زیبای شما را می دیدند چون اطمینان دارم که به افتخار شما کلاه از سر بر می داشت و ایستاده شما را تشویق
... دیدن ادامه ››
می کرد..
یکی از صدها نمایش نامه های بی مانند استاد بیضائی را بسیار، بسیار زیبا به روی صحنه بردید.دمتان گرم و سرتان خوش باد..
و پیش از مرگ، من این جام بر سنگ می کوبم و ما هر دو می شکنیم! آه درود بر مهربانی تو که پشت خشم و دشنه پنهان است! اینک به تیغ تو پاداش خود دریافتم؛ پاداش زندگی بر سر دانش نهادن! و بدین مهربانی که مرا از تو رسید، در برابر چیزکی از رنج خود ترا می بخشم؛ آری بمان و داستان این جام بر پوست بنویس و بر مردمان بخوان؛ تا نگویند ما این دانش نداشتیم!