در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:23:15
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دیشب رفتم فیلمو‌ دیدم و واقعا مهم ترین چیزی که ازش برام باقی موند تاثیر عجیب روی حال من بعد تماشای فیلم بود. مدل فیلم کلا فرق داشت با خیلی از ... دیدن ادامه ›› فیلمای سینمای ایران. سینمایی ترین بخش های فیلم برای من میزانسنش بود. و باز مهم ترین خصیصه های میزانسنی، قاب های به شدت معنادار و تماشایی و طراحی صحنه عالی در معدود لوکیشن هاش و نورپردازی باز کاملا معنادار بود. من فکر کنم صحنه های درگیری دعوا بین پدر و پسرها خیلی طبیعی از کار در نیومده بود. اما بازی ها خصوصا بازی حسن پورشیرازی و لیلا حاتمی رو دوست داشتم. و یکی از متفاوت ترین صحنه های سینمای ایران، اونم تو سال ۱۴۰۰ که فیلم تولید شده. بوسه لیلا حاتمی بر لبان حامد بهداد که اگرچه صحنه نشون داده نشد و نمی تونست نمایش داده شه، اما همه مخاطبا‌ متوجهش میشن. و یا اون قاب های فوق العاده از دستای حامد بهداد که با تردیدی فراوان به دست لیلا حاتمی نزدیک و دوباره دور میشد. یا صحنه رقص شمشیر زیبای پورشیرازی. فیلم در بهره گیری از نماهای درون آینه عالی بود، و آینه درون فیلم به شدت یادآور آینه نقاشی معروف یان ورمیر بود. سه ساعت فیلم دیدم تو سینما بدون وقفه و تقریبا خسته نشدم. خسته نباشی آقای براهنی. یه صحنه فیلمم برام خیلی باورپذیر نبود. لیلا حاتمی به نظر کاراکتر باهوشی می اومد، چطور فکر نکرد پورشیرازی ممکنه بلایی سرش بیاره و رفت تو ماشینش نشست؟ میتونست کیفو بده و بره. و این نرفتن باعث مرگش شد! یه کمم کلا بعد دزدیده شدن حاتمی فیلم گیج کننده شد و درست نمیفهمیدیم کاراکترها دقیقا کجا هستن و چی کار میکنن‌. در کل ولی فیلم قطعا ارزش دیدن داره
سپهر و مهرناز خلیلی این را خواندند
شیرین این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
📌درباره نمایش «بر زمین می‌زندش»

نمایش «بر زمین می‌زندش» با ترکیب جسورانه‌ای از نماد، تناقض، اسطوره، تاریخ و سَبْکِ بی‌مکان و بی‌زمان، تماشاگر ... دیدن ادامه ›› را در فضای کابوس‌گونِ ذهن انسان معاصر رها می‌کند. اجرای آن نه در پی داستان‌گویی خطی‌ست و نه قصد دارد موقعیتی آشنا بسازد؛ بلکه کارکرد اصلی آن، بازخوانی فروپاشی معنای زندگی در جهانی‌ست که دیگر نه خدای مشخصی دارد، نه هدف نهایی‌ای، و نه امیدی به نجات.
صحنه‌ای که با مربع در دل دایره طراحی شده، در ساحت نمادها تضادی بنیادین را به رخ می‌کشد: دایره نماد چرخه‌ی هستی و زمان است و مربع نماد نظم، تمدن و قراردادهای انسانی. جای‌گیری مربع در دل دایره، نمایش را به چالشی در دل نظم کیهانی می‌کشاند، جایی که انسان در تلاش است نظم مصنوعی خود را بر جریان بی‌رحم هستی تحمیل کند.
گاو مرده در مرکز صحنه، با شکم دریده و دست‌وپای رو به بالا، نه‌تنها یادآور اسطوره‌ی قربانی‌ست، بلکه نشانه‌ای از اضمحلال معنا و جایگاه مقدس طبیعت در جهان مدرن است. استخراج جنین گاو و پختن آن در فر، کنشی بی‌رحمانه است که تولد را با مرگ گره می‌زند؛ زندگی با پختن آغاز می‌شود، نه زادن.

شخصیت اصلی که هیچ نامی ندارد، به‌وضوح نشانه‌ی «انسانِ» کلی و ابدی‌ست. انسانی که زمان را تجربه می‌کند، ولی از آن رهایی ندارد؛ انسانی که گذشته را می‌بیند، اما از آن چیزی نمی‌فهمد. سفر در زمان با کمربند ایمنی آغاز می‌شود؛ سفری نمادین که به‌جای کشف، بیشتر جنون و بیهودگی در پی دارد.
برخورد او با شخصیت‌هایی چون انسان اولیه، گالیله، خواننده‌ی خاموش، گدای معنوی، و نهایتاً مرگ، ساختار کلاسیک اسطوره‌ی «سفر قهرمان» (به سبک جوزف کمپبل) را تداعی می‌کند، با این تفاوت که این قهرمان هرگز به دانشی نمی‌رسد، بلکه در هر مرحله بیشتر از پیش از معنا تهی می‌شود. حتی در پایان، مرگ را با بازی تخته نمی‌پذیرد، بلکه خودش را تسلیم می‌کند. این ساختار واژگون‌شده‌ی اسطوره است؛ سفری که نه با قهرمانی، بلکه با پذیرش شکست به پایان می‌رسد.
در مواجهه با انسان اولیه، صحنه‌ای طنزآلود و تلخ شکل می‌گیرد: انسانِ مدرن، با لیزر و شنل نورانی، مفهوم «خدا» را به فردی می‌دهد تا بر دیگران سلطه پیدا کند. این کنایه‌ای روشن به زایش ادیان سازمان‌یافته، اسطوره‌های قدرت، و حماقت جمعی‌ست. نور در اینجا نه روشنگری، بلکه ابزار سلطه است. به‌همین‌سان، گالیله‌ای که حقیقت را فریاد می‌زند، با شکنجه‌ای نمادین به اعتراف اجباری تن می‌دهد؛ بازخوانی انتقادی از سرکوب علم توسط قدرت.
انسان در این نمایش به‌نوعی دچار بحران در «نمادین» شده است. شکم گاو به‌مثابه رحمِ جهان است و انسان در پایان به درون آن بازمی‌گردد: این تولدی معکوس است، بازگشت به مرگ. مرگ، که نه چونان هیولا، بلکه چونان ارباب بازی با چتر و چشم‌های سفید ظاهر می‌شود، «پایانِ زمان» نیست، بلکه تحققِ حتمی بیهودگی‌ست.
تاس‌های مرگ از پیش تعیین‌شده‌اند. این وضعیت، یادآور نگاه ژان پل سارتر به پوچی و جبرگرایی‌ست. جایی که آزادی، صرفاً توهم انتخاب میان باخت‌هاست. مرگ به انسان می‌گوید که بازی کن، ولی همزمان تاس را خودش می‌چرخاند؛ و انسان وقتی ساز را می‌نوازد، در واقع آوای بیهودگی‌اش را می‌نوازد.
در گفت‌وگوی انسان با گدا، جامعه‌شناسی فقر و ستیز میان نیازهای مادی و معنوی آشکار می‌شود. گدا نه پول می‌خواهد و نه غذا، بلکه روحش را دوست دارد. و انسانِ نمایش، که خود نیز گرسنه است، به‌جای یاری، جسم را نابود می‌کند تا روح بماند؛ تراژدی‌ای که استعاره‌ی روشن از جامعه‌ای‌ست که ارزش‌ها را قربانی فرم‌های انتزاعی اخلاق می‌کند.
در همین راستا، خواننده‌ی پوزه‌بنددار، آوازی را می‌خواند که «صدای سرکوب‌شده»ی تاریخ است. او با وجود تمام شکنجه‌ها، آواز را به اجرا درمی‌آورد، اما پاداشش یک خوشه گندم و سیب است؛ طعنه‌ای عمیق به وضعیت هنرمند در نظم سرمایه‌داری و استبدادی.
پایان نمایش با ظاهر شدن مرگ و سیب سبز (ارجاع مستقیم به نقاشی «پسر انسان» اثر رنه ماگریت) ما را به دنیای اسطوره‌ای بازمی‌گرداند. سیب، هم‌زمان نماد وسوسه، آگاهی، و در اینجا، بی‌معنایی‌ست. انسان دیگر تلاشی برای بقا نمی‌کند، بلکه خود مرگ را می‌طلبد. جمله‌ی نهایی‌اش ــ «روی سنگ قبرم بنویسید تلاش نکرد و باخت» ــ فریادی‌ست علیه امیدِ کاذب و توهم نجات.
در نهایت، انسان‌هایی که چون میمون وارد صحنه می‌شوند، به تماشاگر هشدار می‌دهند: ما همان حیوانات نخستینیم، فقط با اسباب‌بازی‌هایی پیچیده‌تر. تمدن، تنها شکلی تازه از جنگل است.
مرسی از نظر جامع و کاملت امیرحسین. فقط به نظرم اهدای سیب و گندم بیشتر هدفش ماجرای هبوط آدم و حوا و نقطه‌ی آغازین خلقت بوده که مربوط به اخراج آدم و حوا از بهشته. این مسئله با فضای کلی کار هماهنگ‌تر به نظر میاد اگر کلیت رو با عینک نقد داروینیستی نگاه کنیم. مجددا مرسی از نقد جامع و کاملت🙏
۱۷ ساعت پیش
حسین چیانی
مرسی از نظر جامع و کاملت امیرحسین. فقط به نظرم اهدای سیب و گندم بیشتر هدفش ماجرای هبوط آدم و حوا و نقطه‌ی آغازین خلقت بوده که مربوط به اخراج آدم و حوا از بهشته. این مسئله با فضای کلی کار هماهنگ‌تر ...
ممنون حسین جان. حرفت قابل قبوله. ولی به نظرم وقتی در قالب طنز این اتفاق میوفته، یعنی یه خاصیت و تفاوتی نسبت به سایر نمایشنامه دارد...علاوه بر اشاره بر گندم و یا سیب که نشان هبوط است، بیشتر خواسته به طعنه و قدرت بپردازد. میتونه نظر هردوی ما درست باشه به هر حال✨
۷ ساعت پیش
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بارانی که نیست ولی همیشه هست....

این متن حاوی اسپویل است ....

در دنیای سرد و خشکیده‌ی روزهای بی‌باران، نه‌تنها آسمان، بلکه دل‌ها نیز از ... دیدن ادامه ›› بارشِ معنا تهی شده‌اند. نمایشی که با تکیه بر یک موقعیت پزشکیِ مرگ و زندگی آغاز می‌شود، اما به‌تدریج در عمق روابط انسانی، فقدان، سوگواری، و ناتوانی از بازسازی روانی شناور می‌شود.

ماجرای نمایش حول محور خاطرات یک پزشک می‌گذرد. او درگیر تصمیمی‌ست دشوار: دوستی دچار تومور مغزی‌ست. اگر عمل شود، حافظه‌اش را از دست می‌دهد، اگر نشود، به مرگ نزدیک خواهد شد. در عین حال، خود پزشک نیز زخمی عمیق‌تر را با خود حمل می‌کند: از دست دادن معشوقی به‌نام باران.

باران—چه در نام و چه در غیبتش—چکیده‌ای‌ست از همه‌چیزهایی که در این نمایش هست و نیست: عشق، امید، معنا.

رابطه‌ای که مثل چای سرد شده

نمایش با دیالوگ‌هایی پیش می‌رود که بیشتر از روایت، کارکرد درونی دارند: آن‌ها نه تنها گفت‌وگو هستند، بلکه پرده‌برداری از روانِ فروپاشیده‌ی شخصیت‌ها محسوب می‌شوند. جمله‌هایی که از زبان اوا میشنیدیم برای من معناهای مهمی داشت مثل:

«رابطه مثل چایی می‌مونه، وقتی سرد بشه دیگه فایده نداره… حتی اگه آب جوش بریزی روش، طعمش، عطرش خراب می‌شه.»

این جملات، در ظاهر ساده‌ست، اما حاوی استعاره‌ای پر از معناست: رابطه‌ی انسانی به‌مثابه نوشیدنی‌ای گرم است که باید در زمان درست نوشیده شود. اگر لحظه‌ی درست خود را از دست بدهد، نه‌تنها ناکارآمد می‌شود، بلکه بازسازی‌اش هم حالتی تصنعی و تلخ پیدا می‌کند.

فقدان باران، فقدان خویشتن

نام باران، در این نمایش بار معنایی سنگینی دارد. او نه‌تنها یک معشوق است، بلکه به‌نظر می‌رسد، نماد تمام چیزهایی‌ست که شخصیت اصلی دیگر دسترسی به آن‌ها ندارد. در روانکاوی، عشق گمشده همواره برابر است با بخشی از "من" که از دست رفته. درست همان‌طور که دوستی مهرداد با رفیق بیمارش در آستانه نابودی‌ست، خاطراتش از باران نیز در خطر است.

تنهایی و بی‌میلی به بازسازی خویش

جمله‌ی دیگری از آوا که در این نمایش توجه من را جلب کرد این بود: «تنهایی سخته، مزخرفه، اما خوبیش اینه که فقط خودتی و خودت...»
و کمی قبل تر :
«-دلت نمی‌خواد بری تو رابطه جدید؟
-نه اصلاً حوصله این که خودمو از اول برای کسی توضیح بدم ندارم.»

اینجا، نمایش به نکته ای مهم می پردازد: آوا، ترجیح می‌دهد تنها بماند، چون بازسازی خود برای دیگری، برایش خسته‌کننده و بی‌معناست. این وضعیت، در روانکاوی، نشانه‌ی سوگواری مزمن و عدم میل به ابژه‌های جایگزین است. گویی شخصیت دیگر نمی‌خواهد دوست داشته شود، چون باور دارد دوست‌داشتنی بودن نیازمند «تعریف مجددِ خود» است—و او دیگر انرژی‌اش را ندارد.

فرم و روایت: تقطیع درونی، خشکی بیرونی

نمایش، ساختاری مینیمالیستی و حتی رادیویی دارد. دیالوگ‌ها روان هستند، فن بیان بازیگران خوب است. فرم اجرایی ساده و تمرکزگراست. نمی شود گفت روایت خطی است؛ بیشتر تکه‌تکه، مبتنی بر لحظه‌های خاطرات مهرداد و حاوی لحظه های احساسی‌ست.

در پایان: آیا چیزی بارید؟

روزهای بی‌باران، بیش از هر چیز به بازی خوب بازیگرانش متکی است. بازیگران از دید من امتیاز بالایی می گیرند. همه بازیگران فن بیان مناسب،حرکات به اندازه و بدون اغراق و تکلف داشتند. به خصوص با توجه به این که شاهد اجرای اول بودم .

یکی از صحنه های پایانی نمایش که زن و شوهر از پنجره به رو به رو می نگرند و زنی را می‌بینند که با خود حرف میزند و گریه میکند(چه بسا آیینه ای از آینده را میبینند) و البته صحنه ای که آوا با برادرش صحبت می کند و از طلاق و حس و حال خود می گوید برای من از صحنه های خاص این نمایش بود

دکور صحنه بسیار ساده بود، نورپردازی کمی ایراد داشت، یا شاید من اینطور حس می کردم

ایراد دیگر به سالن شماره ۲ عمارت هما وارد است نه نمایش.... دو ردیف صندلی گوشه ها(دو طرف)این سالن از ردیف یک تا آخر واقعا دید خوبی ندارند ، زیادی گوشه و زیادی بد جا هستند . من صندلی یک از ردیف یک بودم . دکور صحنه ساده بود اما باز هم دید من به برخی صحنه ها مشکل داشت اگر نمایشی با دکور شلوغ تر را می‌دیدم قطعا مشکلات صد برابر میشد. این اولین تجربه من در این سالن بود . اگر باز هم قرار بر تماشای نمایشی در این سالن باشد حتما صندلی های وسط تر از ردیف یک را انتخاب می کنم. قبل از شروع نمایش آقای درخشانی را در محوطه دیدم اما متاسفانه بعد از نمایش نه، اگر میدیدم قطعا به خودشان میگفتم این نقد را....

حضور خانم داننده فرد در صحنه از بقیه کمتر بود اما امان از دیالوگ های ایشان.خانم داننده فرد اگر این متن را خواندید بدانید در شب اول اجرا، عجیب ذهن من را درگیر کردید .

خسته نباشید به همگی عوامل نمایش
شاهکاری که بر زمینمان زد

هشدار: متن زیر طبیعتاً حاوی اسپویل است.
در آثار پست‌مدرن متأخر، بازخوانی تاریخ به‌مثابه یک روایت مفروض، جای خود ... دیدن ادامه ›› را به شکلی از بازی‌گری با ساختارهای تاریخ، زبان، بدن و باور داده است؛ نوعی درهم‌تنیدگی از ابطال و افشا. در این زمینه، علی شمس در نمایش «بر زمین می‌زندش» نه صرفاً درگیر بازنمایی تاریخ یا روایت دراماتیک آن است، بلکه با بهره‌گیری از تمهیدات اجرامحور، بدن‌مند، و چندرسانه‌ای، ساحت‌هایی از اسطوره، علم، دین، مصرف و مرگ را در صحنه‌ای دایره‌وار و سرگیجه‌آور به بازاندیشی می‌گذارد. این نمایش یکی از آن نادر لحظاتی‌ست که تماشاگر بیش از آن که برای دیدن، برای بلعیده‌شدن آمده؛ بر زمین می‌زندش، بر زمین می‌زندت، اما تو را راضی نمی‌کند برخیزی. چون زمین، دیگر آن زمینی نیست که می‌شناختی؛ تجربه‌ای آغشته به زمین، زمان و انسان.
نخستین تصویر نمایش (گاوی سلاخی‌شده با پاهایی به سمت آسمان) نشانه‌ای از گسست با نظم طبیعت در عین بازتولید آن است. این تصویر هم‌زمان رجعتی به اسطوره‌های مادرسالار و زهدان‌آفرین است. شخصیت اصلی، با دست‌کردن در شکم گاو، در حقیقت در پی بازتعریف منشأ حیات است، اما در قالبی جدید؛ حیات نه به‌مثابه امری قدسی یا غایی، بلکه چون یک لوپ زیستیِ در خدمت خواست بقا.
در این مسیر، تحلیل داروینیستی اثر جایگاه بنیادینی می‌یابد. نمایش با تاکید مداوم بر معده، گرسنگی و تولید غذا، از نظریه‌ی فرگشت فراتر رفته و به بازاندیشیِ نسبت میل و معنا می‌پردازد. این درون‌مایه که «خواست بقا» همواره مقدم بر «معنای زیستن» بوده، در انتخاب نمادهایی چون زهدان گاو، گوساله‌ی سوخته، و تمنای بارداری از طریق هم‌آغوشی با لاشه‌ی دام، بدل به ژستی آشکار علیه معناباوری آرمان‌گرایانه می‌شود.
چرخش فیزیکی صحنه در نمایش صرفاً یک جلوه‌ی بصری یا ترفند کارگردانی نیست، بلکه از طرفی بدل به استعاره‌ای تمام‌عیار از وارونگی معرفت، نسبیت حقیقت و تزلزل جایگاه انسان در تاریخ، از طرفی چرخش زمانه (به قول معروف) و از طرفی و ارجاع به چرخش زمین به دور خود می‌شود. در لحظه‌ای که اتاق نمایش به‌مثابه جهان اجرا دچار چرخش کامل می‌گردد، مخاطب نه‌تنها با تغییری در پرسپکتیو مواجه می‌شود، بلکه درگیر نوعی تجربه‌ی هستی‌شناختی می‌شود که در آن، ثبات واقعیت به چالش کشیده می‌شود. این چرخش، هم‌زمان می‌تواند اشاره‌ای باشد به چرخش‌های بزرگ در تاریخ اندیشه، از انقلاب کوپرنیکی تا برهم‌خوردن مرکزیت انسان در فلسفه‌ی مدرن و نیز بازتابی‌ست از بی‌ثباتی بنیادهای معنا در جهان پست‌مدرن. از این منظر، چرخیدن صحنه نه تنها وضعیت دراماتیک را دگرگون می‌کند، بلکه مخاطب را از جایگاه تماشاگر صرف بیرون کشیده و در موقعیت بازاندیشی نسبت به امر قطعی، علمی، دینی یا زیبایی‌شناختی قرار می‌دهد؛ نوعی چرخش در نحوه‌ی ادراک و نه صرفاً در زاویه‌ی دید.
ورود شخصیتی با ساعت آویزان، بازنمایی روشن مفهوم زمان است که مهم‌ترین مضمون از مضامین اصلی سه‌گانه‌ی نمایش (زمان، زمین و انسان) می‌باشد. با ورود شخصیت‌هایی چون گالیله، ارجاع به داستان سیب و نیوتن، حضور یک خواننده و سفری به دوران سومری‌ها، نمایش عملاً ساختار روایی را به میدان تلاقی گفتمان‌ها بدل می‌کند. اما آنچه این درهم‌آمیزی را از دام تئاتر اپیزودیک نجات می‌دهد، انسجام استعاری‌ست.
در صحنه‌ای، چرخش کامل صحنه، گالیله را واژگون می‌سازد؛ به‌گونه‌ای که شخصیت، هم به لحاظ فیزیکی و هم گفتمانی سقوط می‌کند. او که در تاریخ علم نماینده‌ی سرکشی در برابر کلیساست، این‌بار به تمسخر گرفته می‌شود، به سبب همان کشفِ گرد بودن زمین. ترس گالیله از ارتفاع، یادآور همان ترس تاریخی و ابراز ندامت او در محکمه است. این برساخت‌زدایی پست‌مدرن از تاریخ علم، هم‌زمان یک پرسش فلسفی هم مطرح می‌کند که آیا عقلانیت، صرفاً یکی از ابزارهای ایدئولوژیک بشر برای سلطه بر طبیعت است؟
همچنین این مسئله، نه صرفاً یک شوخی فلسفی، که بازخوانی مفهوم طغیان در تاریخ تمدن نیز می‌باشد. به‌سخره‌گرفتن طغیان علمی، هم‌پای تمسخر زمین که مطیعانه در مدار می‌چرخد در جای دیگری از نمایش، ما را به خوانشی داروینیستی از تاریخ سوق می‌دهد. همچنین هنگامی که شخصیت اصلی پس از تجربه‌ی نوعی شبه ارضا از موسیقی، با اهدای سیب و گندم، خواننده را از زمانمندی اخراج می‌کند، نه صرفاً به حکایت هبوط آدم و حوا ارجاع داده می‌شود، بلکه نوعی طردِ نظم علیت‌محورِ جهان و اهدای اختیار به دیگری رخ می‌دهد؛ حرکتی که طغیان را نه گناه، بلکه موهبت می‌داند.
چند بار در طول نمایش، مردی با کلاه دایناسور به حاشیه‌ی صحنه وارد می‌شود و بیرون صحنه می‌ماند. دایناسور که صاحب پیشین زمین بوده و این ملک را به انسان که صاحب جدید است باخته، هر بار که وارد می‌شود و می‌رود، چون سایه‌ای از گذشته‌ی فرگشتی انسان، این پیام را می‌دهد که همان‌طور که آنان بر زمین افتادند، تو هم خواهی افتاد.
در واپسین دقایق نمایش، بازی نرد با مرگ، و در نهایت بازگشت کاراکتر اصلی به درون شکم گاو، مخاطب را به یاد پایان‌بندی فیلم The Seventh Seal از برگمان می‌اندازد، با این تفاوت که این‌جا، پرسش از وجود خدا جای خود را به مواجهه با بی‌معنایی داده است. مرگ نه پایان مسیر که بازگشت به آغاز است؛ به بدن، به رحم، به زهدان، به خاک. بازی نرد مرگ، بازیچه‌ای برای تاس انداختن خداست. این دقیقاً همانجاست که نمایش وارد میدان الهیات پست‌مدرن می‌شود. خدا نه لزوماً آفریدگاری دانا، بلکه بازیگری بی‌قاعده است و مرگ، چونان قماربازی بی‌طرف، بشر را به بازی دعوت می‌کند. مرگ شخصیت اصلی نه پایان است، که بازگشت به آغاز. نمایش به‌نوعی مارپیچ تاریخ انسان را نشان می‌دهد. از دل طبیعت برخاسته، درگیر معنا، دانش و تاریخ شده و دوباره در دل طبیعت مدفون می‌شود. همانطور که نام نمایش وعده داده: بر "زمین" می‌زندش. سیب مارگریت در پایان نیز تأکید بر چهره‌پوشی آگاهی است. در نقاشی مارگریت، سیب حقیقت را پنهان می‌کند؛ در اینجا، سیب پایان سفر ادراکی بشر است: از زهدان گاو، تا سفر در زمان، تا مرگ و باززایش در شکم گاو.
استفاده‌ی هوشمندانه از اسکرین، که به‌ظاهر فقط نمایشگر ترجمه و میانجی تجربه‌ها و تصویرسازی‌ست، در لایه‌ی زیرین به همزاد زهدان بدل می‌شود. نویز و برفک تصویر در هنگام دست‌کاری زهدان گاو، نشانه‌ای‌ست بر پیوند تصویری میان تکنولوژی و طبیعت، و بازتابی‌ست از ایده‌ی بازتولید تصویر معنا از دل بدن. به‌عبارت دیگر، اگر گاو منبع حیات زیستی‌ست، اسکرین منبع حیات نشانه‌ای‌ست.
فرم در این اثر، محتوا نیست؛ فراتر از محتواست. چرخش صحنه، آویختن بازیگران، وارونه شدن بازی و زمان، همه در خدمت یک چیز است: اجرای بدن‌مندِ ایده‌ها. علی شمس، نه صرفاً نمایشنامه‌نویس یا کارگردان، بلکه یک آفریننده‌ی اجراست. او دغدغه‌ی امر اجرا و اجراپذیری تمام عناصر را دارد؛ نه صرفاً به‌عنوان ظرف محتوا، بلکه به‌عنوان زبان مستقلی از معنا. او قصد مرعوب ساختن مخاطب از طریق ظواهر را ندارد و هرآنچه هست و می‌بینیم، در خدمت مضامین اصلی اثر است. همه‌چیز در این نمایش دال است و چیزی تزئینیِ صرف نیست.
در نسبت با نظریه‌های تئاتر پست‌مدرن، بر زمین می‌زندش را می‌توان نمونه‌ای اصیل و سرکش از این جریان دانست؛ نمایشی که نه در پی بازآفرینی روایت، بلکه در پی فرسایش ساختارهای معنابخش و تقابل با قراردادهای حاکم است. آن‌چه علی شمس در این اجرا محقق می‌کند، صرفاً شکستن دیوار چهارم یا گریز از روایت خطی و این دست چیزها نیست (که این روزها تبدیل به ترفندهای فرمال مصرف‌شده‌ای شده‌اند، بی‌آن‌که بار اندیشه‌ای با خود حمل کنند). این‌جا، پست‌مدرنیته به سطحی از تعهد اجرایی و فلسفی می‌رسد، به آشوبی سازمان‌یافته، پارودی‌زدایی از مرجع‌ها، درهم‌آمیزی نظام‌های نشانه‌ای ناهم‌سنخ، و بازاندیشی در مرزهای بدن، تاریخ، و زمان می‌رسد. به همین اعتبار، شاید دقیق‌ترین تعریف برای نمایش علی شمس، تئاتری عصیانگر باشد. تئاتری که در برابر هر نظام تبیینی، نوعی مقاومت فلسفی و زیبایی‌شناختی پدید می‌آورد و به‌جای تکرار شمایل پست‌مدرن، حقیقت آن را زیست می‌کند.
از حیث اجرا، نمایش واجد بدن‌مندی تمام‌عیاری‌ست. بازیگران، و به‌ویژه دانیال خیری‌خواه، بدن را از وضعیت نشانه‌ای‌اش فراتر می‌برند و بدل به ماده‌ای زنده، مقاوم و دگردیسی‌پذیر می‌سازند. خیری‌خواه، با بدنی که در هر کشش و انقباضش، فرم را به ایده و ایده را به فرم بدل می‌کند، حامل اصلی تنش میان زیست‌شناسی و فلسفه در نمایش است. بدن او نه صرفاً در خدمت ایفای نقش، بلکه مانند عنصری مستقل از روایت است. در لحظات وارونگی صحنه، آن‌چه چشم تماشاگر را خیره می‌سازد، نه صرفاً تعلیق مکانیکی صحنه، بلکه واکنش بی‌واکنشِ بدن بازیگران است. آن‌ها بدون کوچک‌ترین نشانه‌ای از تلاش برای حفظ تعادل یا درگیری عضلانی قابل‌مشاهده، وضعیت جدید گرانشی را می‌پذیرند و به‌نحوی بازی می‌کنند که گویی جاذبه بر آن‌ها بی‌تأثیر است. این کیفیت اجرایی، تنها در سایه‌ی آمادگی بدنیِ بالای بازیگران و تسلط دقیق آن‌ها بر بدن در وضعیت‌های بحرانی میسر شده است؛ نوعی درون‌بودگی فیزیکی در جهان نمایش که از بدن، یک سازوکار مفهومی می‌سازد و نه صرفاً ابزاری برای حرکت. چنین کنترل و نرمی در جابه‌جایی وزن، در دل یک موقعیت فنی پیچیده، نشان‌دهنده‌ی میزان بالای تمرین، هماهنگی عضلانی، و هوشیاری بدن‌مند بازیگران در هماهنگی با ریتم و فرم نمایش است...

ادامه در کامنت اول
ادامه‌ی نظر:

درنهایت، بر زمین می‌زندش را می‌توان مصداق والای تئاتری پست‌مدرن دانست که هم در فرم و هم در محتوا، ایده‌ی «مرزگریزی» را به شکلی عمیق و رادیکال پیاده می‌کند. این نمایش، فراتر از درام‌پردازی، در پی تحقق مفهومی‌ست به نام اجرا به‌مثابه هستی. آن‌چه بر زمین می‌زندش را از صرف یک تجربه‌ی اجرایی موفق فراتر می‌برد، تجلی نوعی جهان‌بینی تئاتریکال در سطوح چندگانه است. علی شمس در این اثر، صرفاً یک کارگردان نیست، بلکه اندیشمندی‌ست که مفهوم بنیادینین  انسان در چارچوب زمان و زمین و رودررو با مفاهیمی چون دین و علم و هنر و طغیان و مرگ را در ساختاری نشانه‌محور، بدن‌مند، و چندرسانه‌ای بازتعریف می‌کند. مخاطب عام، در مواجهه با فرم چشم‌نواز، صحنه‌ی چرخان، و بازی‌های بدن‌مند، بی‌درنگ مجذوب می‌شود؛ و مخاطب ... دیدن ادامه ›› جدی‌تر، در لایه‌های زیرین، در پی رمزگشایی از روایت‌های پنهان و شبکه‌ی ارجاعات فلسفی و زیست‌شناختی و اساطیری خواهد رفت. در هر سطح، آن‌چه باقی می‌ماند، شکلی از مسحورشدگی اندیشمندانه است؛ تجربه‌ای که نه فقط از اجرا، بلکه از مواجهه با پرسش‌های عمیق انسان‌بودگی و تاریخ‌مندی برمی‌خیزد. این‌گونه است که نمایش، نه برای تماشا، بلکه برای زیستن در اندیشه‌ی دیگری آفریده شده است.

پی‌نوشت: آن‌چه در این نوشتار آمده، تنها برداشت نخستین نگارنده از یک نوبت تماشای بر زمین می‌زندش است؛ اجرایی که با ظرافتی خیره‌کننده و فشردگی نشانه‌ای، بی‌هیچ تعارف، مخاطبش را روی صندلی‌های تئاتر شهر جادو می‌کند. بی‌تردید بسیاری از ارجاعات، لایه‌ها و سازوکارهای معنایی این اثر سترگ، تنها در مواجهه‌های مکرر و بازبینی‌های چندباره به‌تمامی گشوده می‌شوند. علی شمس با خلق جهانی منسجم و سرشار از رمز و ایهام، نه فقط یک نمایش، که تجربه‌ای‌ستایش‌برانگیز از تماشای تفکر پیش روی ما می‌نهد؛ تجربه‌ای که ذهن را حتی پس از فروکش نور صحنه، رها نمی‌کند.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اسم نمایش کاسپار مدتها بود که ذهن من به خودش مشغول نگه داشته بود تو اجراهای دوره های قبلی فرصت مواجه نداشتم و خیلی خوش شانس بودم که این اجرا ... دیدن ادامه ›› رو با بازی بسیار درخشان جناب ادهمی دیدم و عجب بازی نفس گیری!
در این نمایش بدن بازیگر صحنه نمایش هر اکت ،هر آوا ،هر پلک زدنی یک میزانسن جذاب و پر از مفهوم، کاسپار در مقام نوع بشر در صحنه متولد می شود!
در رحمی در حال تکامل است برای ورود به دنیایی که ناچار باید برای ارتباط از درون به بیرون شیفت کند و کلمه را جایگزین احساساتش کن!
صحنه پردازی به زیبایی این زایش را نشان داد در پشت پرده سر کاراکتر دیده نمی شود دهان و زبان عامل تکلم وجود ندارد و زبان بدن نشان دهنده وضعیت و عامل ارتباط است. اولین نحوه ارتباط نوزاد آوا است صدای برای بیان احساست! شاید ناب ترین و خالص ترین بیان!
نحوه این تکامل که با تبدیل آوا به کلمات و جملات و همزمان در بدن بازیگر در حال تغییر از رهایی و بی مرزی به رعایت قوانین ارتباطی و حفظ فاصله اجتماعی به زیبایی نشان داده شد و چه هماهنگ و دقیق!
طراحی لباس بی هویتی جنسی رو نشون می داد مثل پوسته ای برای محافظت از روحی بکر و عاری از بار معنایی کلمات، عاری زن و مرد بودن!
لباسی که هیج نام روتینی نداره شلواری که پاچه هاش از وسط بریده شده و برهنگی رو نمایان می کند، کفش که همزمان بند قزمر (زنانه گی ) و مشکی (مردانه گی) رو نشون می ده و در سیر تکامل به کت و شلوار رسمی تبدیل می شه ( و این جا دکمه های قرمز و کروات قرمز زنانه گی را نشان می دهد )که نتیجه اش از خوبیگانگی کاراکتر است!
استفاده از صندلی فلزی مدرسه ،میز کلاس درس و عدم استفاده اولیه شون توسط کاسپار و فقط ضریه زدن بهشون در مخالفت و مقاومت یادگیری هوشمندانه بود!
استفاده از جارو برای نشان دادن طبقه اجتماعی ، ورود سایر اشیا مثل گلدان و چوب لباسی،فرش قرمز و همزمان با افزایش دایره لغات فضای زندگی ذهنی فرد در حال کوچکتر شدن و محدودتر شدن به زیبایی تصویر شد!
رنج من نامش چیست؟ سقوط من دردش چیست؟ اسامی بی معنا را باید دور ریخت!
اسامی به اشیا معنا می دهند اما اشیا به اسامی؟
درد و رنج و ترس فقدان مشترک است؟
نمایش کاسپار درخشان بود لذت بردم از این همه تمرین و عشق!
جناب ادهمی منتظر دیدن نامتان در نمایش های آینده هستم بی نظیر بودید♥️💫🙏🏻
اجرای دلپذیری بود. متن با کیفیت و قشنگی داشت و بازیگرها و کارگردان بسیار عالی نقش خودشون رو انجام داده بودند. متاسفانه سیستم صوتی چند بار قطع ... دیدن ادامه ›› و وصلی داشت که اثرگذاری افکت‌ها رو کمی کاهش داد. در کل دیدن این اجرا پیشنهاد میشه و روند نمایش مخاطب رو همراه خودش نگه می‌داره.
شاید کج سلیقگی شخصی باشه چون در اکثر نمایش‌ها احساس می‌کنم داستان در انتها با عجله و سریع بسته میشه (شاید به اقتضای زمان!) و در این اجرا هم انگار برای داشتن ک پایان تلاش بیشتری شده بود در حالی که شاید اگر به همین تکرار و سیکل بی‌پایان تلاش شخصیت‌ها بسنده میشد (با توجه به اشاره‌ای که در طول کل اجرا به این موضوع شده بود) از نگاه من جالب‌تر بود.
از همه عوامل تشکر می‌کنم و خسته نباشید میگم.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ماری (shoma)
درباره نمایش قرمز i
واقعا هنر می‌تونه توی دنیای تجاری امروز زنده بمونه؟
قرمز؛ شاید رنگِ خونِ هنریه که دیگه جریان نداره.


شخصیت "کنت" من رو به شدت به یاد "جان" زندگی در تئاتر انداخت. دستیاری جوان، با هوش و مطیع، که رفته رفته منتقد و تحلیل‌گر می‌شه.
صحنه ی اول و نوع کشته شدن آلیس و بازی احساسیش واقعا تماشایی بود و بازی بازیگران باور پذیر و طراحی لباس خیلی خاصی داشت.....😍👌
سلام و درود

سپاس از اینکه وقت ارزشمند خودتون را برای تماشای نمایش «21» اختصاص دادید و خوشحالیم که از تماشای نمایش لذت بردید.

با احترام
روابط عمومی نمایش «21»
۱۴ ساعت پیش
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امشب تئاتری دیدم که ۱۰ سال پیش هم تجربه‌اش کرده بودم؛ و حالا بعد از یک دهه، بازگشت دوباره‌اش برایم مثل دیدار با یک خاطره‌ی تلخ اما آشنا بود. ... دیدن ادامه ›› داستان زندگی چهار زن، پس از مرگ. قصه‌هایی جنایی، عاطفی و انسانی. دو زن که اعدام شده‌اند، یکی که بخشیده شده و دیگری، خود مقتول.
دیالوگ‌ها جان‌دار و حساب‌شده بودند؛ از آن‌ دست متن‌هایی که شخصیت‌ها را نه فقط بازیگر، که انسان می‌کند. بازی‌ها قوی، باورپذیر و از جنس دردی که از صحنه بیرون می‌ریزد. طراحی صحنه ساده اما دقیق بود؛ با کم‌ترین عناصر، بیش‌ترین تأثیر را می‌گذاشت.
اگر اهل تماشای تئاتری هستی که فکر و احساس را توأمان درگیر کند، اگر دلت برای اجرایی می‌لرزد که زن‌ها در آن نه قربانی، که راوی‌اند، این نمایش را از دست نده.
نکته‌ای که اجرای امشب را بیش از پیش تکان‌دهنده و انسانی کرد، صحبت‌های پایانی کارگردان بود. خانم ساناز بیان گفتند که این اجرا هر شب به یک زن قربانی خشونت تقدیم می‌شود؛ و امشب، اجرا تقدیم شد به خانم محدثه میرزایی، زنی از کرمانشاه که تنها چند شب پیش، به دست شوهرش به قتل رسید.
این انتخاب، یادآوری تلخی بود از آن‌چه بیرون از سالن، در دنیای واقعی، هنوز ادامه دارد. تئاتر امشب فقط یک روایت نمایشی نبود، بلکه مرثیه‌ای بود برای زنانی که بی‌صدا قربانی می‌شوند، و تلاش صحنه برای زنده نگه‌داشتن نام و صدایشان.
من واقعا اجرا رو دوست داشتم؛ بانمک بود و در عین حال واقعا محیط زیستمون رو به تصویر می‌کشید. بازی‌ها خیلی خوب بودن؛ طوری که مثلا حس می‌کردم شیرین ... دیدن ادامه ›› همون لحظه مثل من برای بار اول یه چیزیو متوجه می‌شه یا یوسف در لحظه بهش برمی‌خوره که نادر بهش گفته کودن و تصمیم می‌گیره یه داستان جدیدی ببافه. حتی وقفه ها و جنس طنز نمایش هم انگار مال دعواهای واقعی بود. المنتای نور و موسیقی و حتی لباس و دکور، ساده ولی کافی بودن و با این که متناسب با سبک بود، به نظرم بازم حرفه‌ای بودن گروه نمایش رو نشون می‌داد. با همون یک صحنه، خونه‌ی دوطبقه با بالکن و دیوار حمال و غیرحمال رو می‌شد دید.
یه چیز دیگه‌ای که توجهمو جلب کرد این بود که ایده‌‌ی شمر و تعزیه وسط موضوع دعوای بعد از فوت پدر علاوه بر جذابیتش، از لحاظ اجتماعی باورپذیر بود.
تنها چیزی که به نظرم می‌تونست بهتر باشه سرعت بیان نادر تو اوایل نمایش بود؛ چون با این‌که بامزه بود به قدر کافی قابل فهم نبود.
خیلی خسته نباشید.
ممنون از شما، خوش اومدین 🤍
۳ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش رو جمعه شب گذشته دیدم. برای من دو و نیم ستاره بود.

بازی ها رو دوست داشتم، روباهی نامرئی در طول نمایش با من بود و صدا و بیان و بازی ... دیدن ادامه ›› خانم حیدری به دلم نشست. قاجار هم دوره تاریخی مورد کنجکاوی منه و سپاس که نمایش تاریخی می سازید و ابتذال رو عقب می زنید. این از این.

یه بخشی از نقص برای من اساسا مربوط به نمایش های تاریخی در ایران (ولو به قلم بزرگانی مثل بیضایی) میشه که اساسا انگار هیچ کنجکاوی رو برنمی انگیزه. انگار روایت و نمایش تاریخی برای ما صرفا ضجه و ناله و سوگ چیزیه که همه مون ازش اطلاع داریم و حالا دور هم جمع شدیم تا دسته جمعی به خاطر این تاریخ غمگین و پریشان مویه کنیم. یک روز قاجار، یک روز مصدق، یک روز بیهقی. متخصص روان شناسی نیستم اما سخت نیست حدس زدن اینکه یک خصیصه روانی جمعی در این تکرار و مرور والزاریات نهفته است که باعث میشه دلمون آروم بگیره. من فکر می کنم تاریخ از مرور حفظیات کتاب های درسی مدرسه یک پله ارتقا پیدا کرده و تبدیل شده به محملی برای سوگواری و دل خنک کردن. تماشای رنج. تماشای مصیبت. و رسیدن به این نتیجه که، با کمی اغماض، همیشه همین بوده. خب. نتیجه؟ به چه کارمان می آید؟

مسئله دوم رو کاش کسی برای من توضیح بده تا یاد بگیرم. اینکه ما از زن در نقش آغامحمدخان قاجار استفاده می کنیم به زنانگی اشاره دارد؟ به اختگی؟ ترفند فرمی نمایش است؟ غافلگیری ذهن مخاطب است؟ استعاره است؟ یا چی؟

آخرین چیز هم مستقیما ربطی به این نمایش نداره و همه گیره. قبل از کورونا اینجوری بود که وقتی نمایش ساعت هفت بود، یه ربع به هفت در رو باز می کردن و هفت در بسته و نمایش شروع می شد. این به آدم احساس احترام و ضابطه می داد. الان دیگه کلا این حس رو ندارم. هر ساعتی بخوان در رو باز می کنن و هر چقدر بخوان طول می کشه تا تماشاچی ها بشینن و حالا نمایش کی شروع بشه و کی تموم بشه با خداست. منتها تئاتر شهر کاش حداقل این بزرگتری و ابهت رو حفظ می کرد. که نمی کنه

پیرپسر= کارامازوف نابالغ
اگه کتاب براداران کارامازوف نخونده بودم اگه اجرا رو سه بار ندیده بودم، اگه کتاب نازنین نخونده بودم اگه اجرای بورش با ... دیدن ادامه ›› خون و بی خون ندیده بودم شاید این فیلم حرفی داشت اما برای من نوعی هیج نماد و دیالوگ و صحنه ای جالب نبود بازیهای بد بهداد و حاتمی (عصبانی شدن بهداد از شخصیت علی خارجش می کرد می شد حامد بهداد) صحنه پردازی پر از نماد با ربط و بی ربط، تدوین بد ،ریختن شبهای روشن روی ابله و جنایت و مکافات!
عتقیه فروش….. مخلوط آلیوشا و ایوان….. قلیان و سوسیس طناب و جای دست…..
گرووشنکا وضحاک و مار……
هرزه گی و ضعف بخش فرهنگی و روشنفکر جامعه ، غبار روبی ایدئولوژی چپ توسط بخش فرهیخته جامعه
حقارت سرکوب، دیکتاتوری، هم جنس گرایی ،فتیش ها،فقر …….
همه در مخلوط کنی ربخته شده و نتیجه یک کلاژ بی خط و ربط شده است!
به نظر من حامد بهداد فوق العاده بود.
اون شخصیت رو سال ها زندگی کردم! همه چیزش همون بود که باید باشه، نگاه ها، لحن، راه رفتن، همه چیز!
۶ روز پیش، شنبه
سید حسام حجازیان
درسته. اما این شخصیت واثعا باورپذیر و درجه یک ساخته و بازی شده بود. تئاتر خوب ندیدید جدیدا؟
شکار روباه بازیها خوبه، جمعه هم زخمهایم …. دارم.

باغ عدن رو هم ببینید.
۵ روز پیش، یکشنبه
سحر بهروزیان
شکار روباه بازیها خوبه، جمعه هم زخمهایم …. دارم. باغ عدن رو هم ببینید.
ممنون
باغ عدن رو دیدم تو اون اجرا های محدود
۵ روز پیش، یکشنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دور جدید اجرا نمایش باغ وحش تغییراتی داشت که اجرا رو برام جذاب تر از دور قبل کرده بود، بازیها یک دست تر شده بود و ایده اجرایی آینه ای در فرم ... دیدن ادامه ›› و بیان دیالوگ ها جالب بود، طراحی صحنه با روشن کردن تدریجی شمع ها همزمان با نشان دادن نکات پنهایی زندگی هر یک از افراد خانواده، استفاده از قاب عکس سه بعدی پدری که با نبودش تکه های از همسر و فرزندان رو از روح شون جدا کرده و باعث سیاه پوشی سالهای زندگی شده بود و بچه ها سعی داشتن این تکه ها رو بازسازی کنن اما باعث مخدوش شدن بیشنر تصویر پدر می شد (ولی در نهایت سفید پوش و عاری از نقص شدند)،خیلی جذاب بود ،طراحی صحنه و نور عالی بود موسیقی های استفاده شده بسیار زیبا و هماهنگ و بازی جناب زارعی درخشان بود.
حضور جناب برهمنی عزیز در کنار صحنه انرژی سالن رو چند برابر کرده بود، ممنونم بابت ادب، احترام، شور و شعور بی نهایت شما به مخاطب!
دیدن این اجرا با دوست عزیزی جذاب تر شد، سپاس از همه عوامل بدرخشید♥️🙏🏻💫
وقتی تاسهای زندگی با سه تاس هم شش نمیاد!
مردی مصلوب به الکل!
نمایش مرد مرده به گاو مصلوب نمایش هذیانهای ، توهمات و کابوسهای مردی مبتلا به علایمی ... دیدن ادامه ›› از سندرم ترک الکل است ( گیجی بی خوابی اضطراب توهمات لمسی، اختلالات شنوایی یا شنیدن صداهای که وجود ندراند توهمات بصری یا دیدن تصاویری که وجود ندارند)، فریز شده در دوره جنینی با بند نافی متصل به رحمی خونین از شراب!
دارای بخشی تیره زیاد در شخصیت که نیاز به مکمل روشن تر جنس مخالف برای تعدیل تاریکی ها داره اما به مرور ناجی،پرستار و همسر مثل بستنی آب شده خود باعث فروپاشی زندگی توهمی می شود!
طراحی صحنه در محیط بسته اتاق تشریح با وانی خونی محصور در میله های آهنی در حال نشان دادن تشریح ذهن مردی مبتلا است و مخاطب در حال سلاخی!
طراح لباس و گریم هوشمندانه بود و بازیهای زوج نمایش هماهنگ و مسلط بود، سپاس از همه عوامل همیشه بدرخشید♥️🙏🏻💫
راحله خیری (u.a7icsv)
درباره نمایش شونزده i
اجرای تعاملی به تهیه کنندگی سجاد افشاریان
من با استناد به اینها بلیط خریدم ، هر چند همیشه نگاهی هم به کامنت ها می اندازم اما این را هم میدانم ... دیدن ادامه ›› که مخاطب گاهی مغرضانه و گاهی از سر عشق به عوامل کامنت مینویسد و مخاطب خاصی که کارشناسانه نظردهی کند انگشت شمار است ..من کارشناس نیستم اما ستاره ای هم ندارم که به این اجرا بدهم چرا که اصلا اجرا ندیدم .نور ، موسیقی، فرم...واصلی ترین چیز:( روایت )
هیچ چیزی که بتواند اجرایی که با پانزده دقیقه تاخیر در شبه سالنی با صندلی های ناراحت و تهویه نامناسب و گرمای غیر قابل تحمل را برایم تبدیل به خاطره ای خوش و اندکی تامل بکند، نداشت . تعاملی هم در کار نبود یک سناریوی خام با اجرای ضعیف بازیگر اصلی که اصلا دلیل ارائه رزومه اش در قالب چیزی شبیه به استنداپ کمدی بود را نفهمیدم. یک کپی ضعیف و خالی از قصه و اخر کار که تازه شبیه به بی احترامی به شعور مخاطب بود بیشتر ، یعنی تمام مدت با ان رنگبندی دستبند ها مثلا شما را سوپرایز کردیم........


/////این جمله ادیت شده است و پس از درخواست کارگردان حذف شده است: اما من نمیتوانستن سکوت کنم (((((تنها ستاره ای که دادم و به خاطر کارگردان حذفش کردم.اقای کارگردان تن بده به کار ، به بی رحمی مخاطبی مثل من تا تنت مورد حمله چون منی قرار نگیرد تا مثل منی با کامنت بی رحمانه کارت را به قول امروزی ها اسپویل نکند کارگردان نمیشوی، اب باش و بگذر و عبور کن ، دنیای هنر یعنی همین ، همه اش به به و چه چه و چه عالی بودی نیست .باور کن!!!!!!!/////////


تنها چیزی که بیش از همه جای تاسف دارد میزان اشتیاق تماشاچی برای دیدن یک دورهمی کم هیجان و مشارکت در سوالات تکراری تلویزیونی که اتفاقا بازیگر مورد تعامل بلد هم نیست از جوابهای مخاطبش به جواب برسد ، تنها متنش را با تماشاچی شیر میکند کاش معنی تعامل را بهتر میفهمیدیم. دیالوگهای یکطرفه و بی جواب نامش تعامل نیست و در نهایت نتیجه رسیدن به یک پاسخ ساده است : تنزل سلیقه مخاطب ، مخاطب تشنه که با هر تفاوت کوچکی به وجد می اید.
یک رفتار درهم بر هم به نام اجرا برای گفتن نتیجه ای که نتیجه نداشت ، اقای کارگردان بسیار جوان ! این پرونده درچند جمله بررسی نمیشود، دغدغه ات ارزشمند است اما به نتیجه نرسیده است تنها خواندن چند جمله روی پرده مهره های رها شده در زمین را به میز نتیجه گیری نمیرساند .
و اقای سجاد افشاریان عزیز که نامت همیشه گرمایی عجیب به نام تاتر امروز میدهد ! حمایتت از گروه های جوان قابل ستایش است اما کاری کنید مخاطب هم بزرگ شود ، تنها پر شدن یک سالن نشانه موفقیت نیست.

کم ترین
راحله خیری
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پارسا (lu1379)
درباره نمایش ناقوس نیمه شب i
در کل نمایش جالب و سرگرم کننده‌ای بود. بازی آقای سلیمی و مرشد بسیار خوب و قوی بود. بازی خانم طالشی کم‌روح و بی‌احساس بود حالا نمی‌دونم عمدی بوده ... دیدن ادامه ›› یا خیر ولی من رو جذب نکرد. داستان طنز خوب و به جایی داشت و پیچش‌های خوبی رو توی خودش جا داده بود اما به شخصه با انتهای اجرا خیلی ارتباط برقرار نکردم و شاید می‌تونست بهتر قصه رو به پایان برسونه. طراحی صحنه، گریم، لباس‌ها و نورپردازی همگی خوب، درست و بسیار جالب بودند. در بخشی از اجرا که دیالوگ‌های آقای سلیمی و خانم طالشی زمزمه می‌شد و به همراهی اون دیالوگی از بلندگوها شنیده میشد، شاید بهتر بود که بازیگرها تنها دیالوگ‌ها رو لب می‌زدند چون این دو صدایی باعث شد تشخیص کلمات و تفکیکشون کمی سخت بشه. در مجموع از تماشای این تئاتر لذت بردم و پیشنهادش می‌کنم:)
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام عرض ادب و احترام خدمت تمام بزرگواران و بازیگران و عوامل پشت صحنه و مردم عزیز واقعا اینو جدی عرض میکنم بسیار تاتر قشنگی بود و معلوم بود که ... دیدن ادامه ›› همه ی عوامل کاملا حرفه ای هستند و همشون خاکی هستن و مردمی این تاتر با بازی کیسان دیباج و دارا حیایی هم بسیار زیبا تر شده اگر میخواهید در کنار دوستان و خانواده ی خودتون خوشبگذرونید حتما حتما این تاتر رو ببینید و از دستش ندید دیشب به من خیلی خوش گذشت امید وارم به شماهم خوشبگذره و خیلی ممنونم از همه اون کسایی که برای این تاتر زحمت کشیدن تا دل مردم در این شرایط شاد باشه❤🌹😇💙
بالزی" زیستن با بال موهبتی روانگردان در گردونه روان نژندی فردی خسرو، مولود سیستم روانپریش ساز جمعی است
و سقوط بالاجماع نازی ، اوفیلیا ... دیدن ادامه ›› ، هملت و اتللو و الباقی در وان رحم اجاره ای حیات مشوش معیوب است
و سقط جنین تعقل و معنا، نقیصه این زایش

پ ن :
به حیوان بالدار و یالدار و دُمدار درونتان سلام کنید :)
سانس جدید این نمایش کی باز میشه؟
بازی جناب بهبودی مثل همیشه دقیق و پرشور بود. 👏👏👏👏👏👏👏👏👏