📌درباره نمایش «بر زمین میزندش»
نمایش «بر زمین میزندش» با ترکیب جسورانهای از نماد، تناقض، اسطوره، تاریخ و سَبْکِ بیمکان و بیزمان، تماشاگر
... دیدن ادامه ››
را در فضای کابوسگونِ ذهن انسان معاصر رها میکند. اجرای آن نه در پی داستانگویی خطیست و نه قصد دارد موقعیتی آشنا بسازد؛ بلکه کارکرد اصلی آن، بازخوانی فروپاشی معنای زندگی در جهانیست که دیگر نه خدای مشخصی دارد، نه هدف نهاییای، و نه امیدی به نجات.
صحنهای که با مربع در دل دایره طراحی شده، در ساحت نمادها تضادی بنیادین را به رخ میکشد: دایره نماد چرخهی هستی و زمان است و مربع نماد نظم، تمدن و قراردادهای انسانی. جایگیری مربع در دل دایره، نمایش را به چالشی در دل نظم کیهانی میکشاند، جایی که انسان در تلاش است نظم مصنوعی خود را بر جریان بیرحم هستی تحمیل کند.
گاو مرده در مرکز صحنه، با شکم دریده و دستوپای رو به بالا، نهتنها یادآور اسطورهی قربانیست، بلکه نشانهای از اضمحلال معنا و جایگاه مقدس طبیعت در جهان مدرن است. استخراج جنین گاو و پختن آن در فر، کنشی بیرحمانه است که تولد را با مرگ گره میزند؛ زندگی با پختن آغاز میشود، نه زادن.
شخصیت اصلی که هیچ نامی ندارد، بهوضوح نشانهی «انسانِ» کلی و ابدیست. انسانی که زمان را تجربه میکند، ولی از آن رهایی ندارد؛ انسانی که گذشته را میبیند، اما از آن چیزی نمیفهمد. سفر در زمان با کمربند ایمنی آغاز میشود؛ سفری نمادین که بهجای کشف، بیشتر جنون و بیهودگی در پی دارد.
برخورد او با شخصیتهایی چون انسان اولیه، گالیله، خوانندهی خاموش، گدای معنوی، و نهایتاً مرگ، ساختار کلاسیک اسطورهی «سفر قهرمان» (به سبک جوزف کمپبل) را تداعی میکند، با این تفاوت که این قهرمان هرگز به دانشی نمیرسد، بلکه در هر مرحله بیشتر از پیش از معنا تهی میشود. حتی در پایان، مرگ را با بازی تخته نمیپذیرد، بلکه خودش را تسلیم میکند. این ساختار واژگونشدهی اسطوره است؛ سفری که نه با قهرمانی، بلکه با پذیرش شکست به پایان میرسد.
در مواجهه با انسان اولیه، صحنهای طنزآلود و تلخ شکل میگیرد: انسانِ مدرن، با لیزر و شنل نورانی، مفهوم «خدا» را به فردی میدهد تا بر دیگران سلطه پیدا کند. این کنایهای روشن به زایش ادیان سازمانیافته، اسطورههای قدرت، و حماقت جمعیست. نور در اینجا نه روشنگری، بلکه ابزار سلطه است. بههمینسان، گالیلهای که حقیقت را فریاد میزند، با شکنجهای نمادین به اعتراف اجباری تن میدهد؛ بازخوانی انتقادی از سرکوب علم توسط قدرت.
انسان در این نمایش بهنوعی دچار بحران در «نمادین» شده است. شکم گاو بهمثابه رحمِ جهان است و انسان در پایان به درون آن بازمیگردد: این تولدی معکوس است، بازگشت به مرگ. مرگ، که نه چونان هیولا، بلکه چونان ارباب بازی با چتر و چشمهای سفید ظاهر میشود، «پایانِ زمان» نیست، بلکه تحققِ حتمی بیهودگیست.
تاسهای مرگ از پیش تعیینشدهاند. این وضعیت، یادآور نگاه ژان پل سارتر به پوچی و جبرگراییست. جایی که آزادی، صرفاً توهم انتخاب میان باختهاست. مرگ به انسان میگوید که بازی کن، ولی همزمان تاس را خودش میچرخاند؛ و انسان وقتی ساز را مینوازد، در واقع آوای بیهودگیاش را مینوازد.
در گفتوگوی انسان با گدا، جامعهشناسی فقر و ستیز میان نیازهای مادی و معنوی آشکار میشود. گدا نه پول میخواهد و نه غذا، بلکه روحش را دوست دارد. و انسانِ نمایش، که خود نیز گرسنه است، بهجای یاری، جسم را نابود میکند تا روح بماند؛ تراژدیای که استعارهی روشن از جامعهایست که ارزشها را قربانی فرمهای انتزاعی اخلاق میکند.
در همین راستا، خوانندهی پوزهبنددار، آوازی را میخواند که «صدای سرکوبشده»ی تاریخ است. او با وجود تمام شکنجهها، آواز را به اجرا درمیآورد، اما پاداشش یک خوشه گندم و سیب است؛ طعنهای عمیق به وضعیت هنرمند در نظم سرمایهداری و استبدادی.
پایان نمایش با ظاهر شدن مرگ و سیب سبز (ارجاع مستقیم به نقاشی «پسر انسان» اثر رنه ماگریت) ما را به دنیای اسطورهای بازمیگرداند. سیب، همزمان نماد وسوسه، آگاهی، و در اینجا، بیمعناییست. انسان دیگر تلاشی برای بقا نمیکند، بلکه خود مرگ را میطلبد. جملهی نهاییاش ــ «روی سنگ قبرم بنویسید تلاش نکرد و باخت» ــ فریادیست علیه امیدِ کاذب و توهم نجات.
در نهایت، انسانهایی که چون میمون وارد صحنه میشوند، به تماشاگر هشدار میدهند: ما همان حیوانات نخستینیم، فقط با اسباببازیهایی پیچیدهتر. تمدن، تنها شکلی تازه از جنگل است.