او از تاریکی آمد؛ از سکوتی که نه زبان داشت، نه تاریخ.
کاسپار، جوانی بینام، پس از سالها اسارت در فضایی بسته و بینور، ناگهان در میدان شهر ظاهر میشود؛ تنها با یک جمله بر لب: «من میخواهم آنطوری باشم که یک کسی یک وقتی آنطوری بوده»
او نه گذشتهای دارد، نه خاطرهای، نه واژهای برای گفتنِ اندوه یا شگفتیاش.
مردم با حیرت، و شاید با ترس، به دور او جمع میشوند. میکوشند او را بسازند، شکل بدهند، بیاموزند: زبان! ادب! منطق! رفتار!
اما هر واژه، زخمیست.
هر جمله، دروغیست که بهجای حقیقت مینشیند.
و کاسپار، با هر آموزش، کمی بیشتر از خودش دور میشود.
او بدل میشود به صحنهای برای نمایش زبان.
به تنِ زندهای که واژهها در آن راه میروند و سرگرداناند.
اما گاه در سکوتی که میان واژهها لغزیده، چیزی رخ میدهد؛ لرزشی، شکی، پرسشی که واژهای برایش نیس!
داستان واقعیاش را شاید هیچکس نداند: جوانی که بهناگاه از ناکجاآباد سر برآورد، چون معمایی بیپاسخ.
اما اینجا، روی صحنه، او نه یک فرد، که یک پرسش است:
پرسشی بیزبان.
پرسشی که نمایش هم از پاسخ گفتن به آن طفره میرود.
- از همراه داشتن فرزندان زیر ۱۵ سال خودداری نمایید.