در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:39:49
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
لشکر مورچه‌ها


یکی بود یکی نبود
سیزده بدر بود. یک روز خوب بهاری، که آفتاب از آسمان می‌تابید و هوای دلپزیری داشت، همراه خانواده برای گردش به دشتی نزدیک شهر رفته بودیم.
دشت پوشیده از چمن و گل و سبزه بود. گل‌های بابونه و شیپوری، سبزه شده در میان چمن‌ها، زیبایی دشت را بیشتر کرده بود.
وقتی به جایی که بابا مشخص کرده بود، رسیدیم، مامان و خواهرم سفره‌ی صبخانه را روی چمن‌های سبز و تازه پهن کردند.
صبحانه، نان بربری تازه و پنیر و خیار و گوجه، بود و به همراه صبحانه میوه هم خوردیم.
بعد از تمام شدن صبحانه، به پیشنهاد "رهام" ... دیدن ادامه ›› داداشم، رفتیم وسطی بازی کنیم. همگی سرگرم بازی بودیم. سفره و خوراکی‌ها هم همان طور روی چمن‌ها پهن بود.
وقتی بازی تمام شد و رفتیم که کنار سفره بنشینیم و چای بخوریم، با صحنه‌ای عجیب مواجه شدیم.
لشکری از مورچه‌ها به سفره حمله کرده بودند و داشتند از خوراکی‌های سفره می‌بردند. آنها در یک صف طولانی، پشت سر هم به طرف لانه‌یشان می‌رفتند.
با دیدن آن صحنه‌ همگی زدیم زیر خنده و به تماشا ایستادیم تا مورچه‌ها همه‌ی خوراکی ها را با خود ببرند...



#رها_فلاحی




محمد فروزنده این را خواند
ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

بسمه تعالی




شعر ریاضی یزدی درباره حضرت مسلم بن عقیل (ع)





سلام ایزد منّان، سلام جبراییل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل (ع)
به آن نیابت عظمای سیّدالشّهدا(ع)
به آن جلال خدایی، به ... دیدن ادامه ›› آن جمال جمیل
شهید عشق که سر در منای دوست گذاشت
به پیش پای خلیل خدا، چو اسماعیل
زهی مقام که فرش حریم حرمت او
شکنج طُرّه ی حوراست و بال میکاییل
شعاع پرتوی مهرت، نسیم پاک بهشت
شرار آتش قهرت، حجاره ی سجّیل
چنان شعاع که گفتی کنار تیغ کجت
ستاده گوش به فرمان جناب عزراییل
بر آستان درش آفتاب سایه نشین
به بام قبّه ی او ماه آسمان قندیل
تو بر حقّی و مرام تو حقّ، امام تو حقّ
به آیه آیه ی تورات و مصحف و انجیل
ببین دنائت دنیا که از تو بیعت خواست
کسی که پیش جلال تو بنده‌ یی ست ذلیل
محیط کوفه ترا , کوچک است و روح بزرگ
از آن به بام شدی کشته , ای سلیل خلیل
فراز بام سلام امام دادی و داد
میان برکه‌ یی از خون جواب، امام قتیل
شروع نهضت خونین کربلا ز تو شد
به نطق زینب کبری (س) به شام شد تکمیل
زیارت تو ملایک کنند در ملکوت
به جای خواندن تسبیح گفتن تحلیل
شهید راه امامی که طور سینه ی اوست
ز نور مهبط جبریل و مطلع تنزیل
مدیحت تو «ریاضی» کجا و حضرت دوست
مگر خدای عنایت کند جزای جزیل
به گردش مه و خورشید گفت تاریخی
به پاس نعمت تکمیل این ضریح جمیل
"ریاضی از پی مجد و ادب در آی و ببوس"
"رواق مرقد زرّین مسلم ابن عقیل"



منبع : دیوان ملک الشّعرا ریاضی یزدی _ به کوشش : مهدی آصفی _ با تصحیح و حواشی و تدوین و مقدمه ی حسین آهی _ انتشارات : جمهوری _ تهران _ چاپ اول _ 1390 .


گردآوری از سید محمد حسین شرافت مولا
+ اگر باران ببارد چه؟
- در سایه درخت می مانم !
+ حتی اگر برگی به درخت نباشد؟
- حتی اگر برگی به درخت نباشد !
+ این خوشبختی توست یا درخت؟
- این شوربختی باران است !
🥀🌱


گاهی گلوله‌ای که ز چشمی درآمده‌ست
سِیلی شده‌اند و بر سر یک لشکر آمده‌است

از کاروانیان که چپ و راست می‌زدید
بشنو که راست عمر چپاول سرآمده‌ست

از کشورم به‌دور، دروغ و ریا و ظلم
کاین هرسه با شما به سر کشور آمده‌ست

«حب‌الوطن» همان که پریروز کفر بود
امروز در روایت پیغمبر آمده‌ست!

گفتی ... دیدن ادامه ›› گناهِ گردن من چیست؟ روشن است:
آهنگری سزاش سر مسگر آمده‌ست

اکنون دری بجوی! که روی زمین، قمار
از هرطرف که می‌نگرم ششدر* آمده‌ست

من قصه‌گوی عشقم و این شعر سوزناک
ققنوس‌وار از دل خاکستر آمده‌ست

*ششدر: حالتی در بازی نرد، وقتی که مهره‌های حریف در شش خانهٔ به‌هم‌پیوسته مانده باشد و از آن بیرون نتواند آمد. کنایه از تحقیر و سرگردانی(منبع فرهنگنامهٔ شعری رحیم عفیفی)


#مهدی_فرجی⁩
اون مصرع دوم «سِیلی شده است و» نیست؟
امیرمسعود فدائی
اون مصرع دوم «سِیلی شده است و» نیست؟
https://www.instagram.com/reel/DLfmNR8uas_/?igsh=MTNwMW9handtbHlybA==
سپهر
https://www.instagram.com/reel/DLfmNR8uas_/?igsh=MTNwMW9handtbHlybA==
استوریت رو دیدم، خودش درست می‌خونه، زیرنویس غلطه!
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

خسته‌ست ولی دوندگی را بلد است
بسته‌ست..ولی پرندگی را بلد است

این کفتر تیرخورده! ایران بزرگ
با این‌همه مرگ! زندگی را بلد است

#حمید_رستمی
گمان می کنید زندگی کردن آسان است،

وقتی شهری که در آن زاده شده ای،
دیگر نیست، اما
تو به زندگی ادامه می دهی؟

گمان می کنید به یاد آوردن آسان است،
وقتی که چاره فقط فراموش کردن است،
وقتی شهری در کار نیست، اما
تو هنوز هم آن را به یاد می آوری؟

گمان می کنید خوابیدن آسان است،
وقتی ... دیدن ادامه ›› گوش هایت پُر است از جیغ و 
وقتی چشم هایت پُر است از اشک؟

وقتی تصاویر شاد را، دیگر
تنها در خواب می توان دید،
گمان می کنید
بیدار شدن از خواب آسان است؟



" #هوانس_گرگوریان "
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی
توو بیداریه که تلخه حقایق
رویا کاظمی
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی توو بیداریه که تلخه حقایق
در بهشتِ نقد می‌باید بدانی خویش را
شب اگر بی فکرِ فردا می‌توانی خواب کرد

#وحید_قزوینی
رویا کاظمی
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی توو بیداریه که تلخه حقایق
زندگی خوابِ پریشانِ شبِ بیماری ست
مرگ، صبحانه ی شیرینِ پس از بیداری ست...


" #محمدرضا_طاهری "
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آزاده دلان، گوش به مالش دادند
و ز حسرت و غم، سینه به نالش دادند
پُشتِ هنر، آن روز شکستند دُرُست
کاین بی‌هنران، پُشت به بالش دادند!

#خاقانی
از حق سخن مگوی که این کار، کار ماست
پشتی چو کوه باید و این بار، بار ماست

پیچیده‌گردنان ز سرِ دار گفته‌اند
در کار حق مپیچ، که این دار، دارِ ماست

زین دشت ره مپوی، که هر لاله‌برگ آن
دریایِ آتشی‌ست که در رهگذار ماست

زآن عطر صدق، کز نفس ما برآمده‌ست
آفاق برده بوی، که گلزار، زارِ ماست

کنجی نشسته، شعر به آفاق رانده‌ایم
نظّارگان، ... دیدن ادامه ›› مشارق معنی، حصار ماست

دریا که در تلاطم جاوید بادهاست
موجی ز گیر و دار دل بی‌قرار ماست

آن مایه تشنه‌ایم، که دریا شود کویر
گر فی‌المثل به ساحت دریا غبار ماست

ما همچو شمع بسته‌میانیم مرگ را
وین لحظه‌لحظه مردن ما، انتحار ماست

گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست
بالله که زنده بودن ما شاهکار ماست

اینسان که دوست می‌رمد از ما، ز بیم غیر
فردا مطاف دشمن دانا مزار ماست.


۱۶ خرداد ۱۳۵۵
#فخرالدین_مزارعی
دلِ از نگاهِ پدر پاره‌پاره!
تنِ زیرِ مشتِ برادر شکسته!
قناریِ بی‌ حق‌‌ آواز‌ خواندن!
قفس‌زاده‌ی تا ابد پرشکسته!
سرت را بپوشان که بر تن بماند!
زنِ سر به زانو..‌‌.زن‌ سرشکسته...

لبِ نیلیِ از سرِ سرخ‌بودن!
نگاهِ پر از حسرتِ لاک‌ِ ناخن!
تو یاسی! ولی درکی از تو ندارد
جهانِ پر از بوی‌ِ گندِ تعفن
اگر خواستی خودکشی ... دیدن ادامه ›› کن؛ ولی نه‌‌‌...
دوتا نر بزا، بعد از آن خودکشی کن!

دلیلی ندارد بخواهی برنجی
دلیلی ندارد بخواهی بخندی
اگر تازه باشی خریدار داری
که تو گوشتی و نباید بگندی...
تو را زندگی چندصددفعه کشته؟
ببین با جهان و خودت چندچندی...

برای خودت نیست چیزی که داری
نه، عقلت، نه مویت، نه مالت، نه جسمت
قرار است در چنگ دیوان بمیری
پری‌جان! شکستن ندارد طلسمت...
رومینا؟ ثریا؟ گلاره؟ الهه؟
مونا؟ عاطفه؟ آتنا؟ چیست اسمت؟

کجا مرگ را دور می‌بینی از خود؟
که یک قتلگاه‌ است هر یک خیابان
کجا بی‌خطر می‌توانی بچرخی؟
کجا امنیت داری‌ ای جسم بی‌جان؟
کجا می‌بری پای پر‌تاولت را؟
زن خسته از دست‌ آلت‌به‌دستان

تو را تکه‌تکه نمی‌کرد سنگی
اگر مثل آیینه‌ها، رو نبودی!
به چشم یکی غیر ابزار جنسی
به چشم یکی جز النگو نبودی
تو را سر بریدند و در شهر گشتند
تو را سر بریدند و آهو نبودی...

تو را سر بریدند با داس آخر
تو که گندم نان‌شان می‌شدی را
پس از مرگ دیگر مزاحم نداری؟
پس از مرگ آرام و آزادی آیا؟
کسی نیست رویت اسیدی بپاشد؟
به نعشت تجاوز نخواهد شد آنجا؟

صدا کردنش هیچ سودی ندارد
مگر مرگ حرف تو را می‌پذیرد؟
کسی نیست که حق ما را نخورده...
کسی نیست تا حق ما را بگیرد؟
اگر بوده و دیده و چشم بسته
خدا بهتر است از خجالت بمیرد...



#فاطمه_تنبیه


یکی دو تا از ما را سر قرار زدند
یکی دوتامان را موقع فرار زدند

یکی دوتامان را در شب عروسی‌مان
درست در وسط حجله‌گاه دار زدند

یکی‌ دوتامان را زنده‌زنده سوزاندند
و دور آتش‌مان دور افتخار زدند

یکی دو تا از ما را که مثل گل بودند
کنار باغچه با سیم خاردار زدند

عزای خواهرمان بود آمدند بی‌دعوت
به ... دیدن ادامه ›› گوش مادرمان حرف خنده‌دار زدند

سر یکی دو نفر شرط سرسری بستند
سر یکی دو نفر دست به قمار زدند

یکی دو تا از ما با دهان دوخته‌شان
سکوت مردم این شهر را هوار زدند

یکی دو تا از ما بعد جان به در بردن
دری که باز نشد را هزار بار زدند


#سعید_حیدری_ساوجی
از کتاب بعضی‌ها
نشر ایهام
اشعار خانوم ارزوبیرانوند پارت ۲
در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را

تحمل کن کمی، اندوه آغوش بیابان را

سرناسازگاری دارم اما پافشاری کن

بیابان سخت عادت می‌کند آداب مهمان را

چه تقدیری که پایان بیابان ها بیابان هاست

در آغوشم بخوان این بیت‌های رو به پایان را

سکوت ... دیدن ادامه ›› ابرها را گرگ باران دیده می‌فهمد

تو نم‌نم ناامیدی مستی دریای بی‌جان را

وفردا در کنار راز‌هایم خاک خواهی شد

بیابان‌ها

              بیابان‌ها

                        نمی‌فهمند باران را





درخت
رو تنم یه روز نوشتی سرنوشتو کی می‌دونه

یکی از برگامو کندی بعدشم رفتی تو خونه

از همون شبی که رفتی شاخه‌هام پوسیده‌تر شد

شاخه‌های خشک و پیرم نزدن دیگه جوونه

پیش چشمام، روی دستام، همه برگای سبزم

کم‌کم از حال که می‌رفتن می‌بریدن دونه‌دونه

دیگه هر نسیمی اون شب کافی بود برای برگا

واسه دل کندن از من بده دستشون بهونه

می‌دیدم جنازه‌هاشون که پیش پاهام می‌افتن

می‌دونستم تن خشکم دیگه زنده نمی‌مونه

تک به تک به روی نعش هر کدوم گریه می‌کردم

قبل از اونیکه زمستون کفناشو بپوشونه

الهی که هیچ درختی داغ برگاشو نبینه

سخت­ترین لحظه دنیا دیدن مرگ جوونه

مونده بود از همه هستی­م شاخه‌های خشک و تردی

که روشون کلاغای پیر ساخته بودن آشیونه

فهمیدم که رفتنی­َم دیگه جنگل جای من نیست

نوبت درخت پیره چه بدِ رسمه زمونه

حرمت منو شکستن تنموُ رو گاری بستن

بردنم به جای دوری پرت و بی‌نام و نشونه

خیلی هفته‌ها گذشتن گوشه‌ای زندونی موندم

دردی رو که من کشیدم هیچ درختی نمی‌دونه

حالا روزگار گذشته، دست دور این زمونه

منو پیش روت گذاشته یعنی سرنوشتمونه؟

من همین تخته سیاهم رو تنم برگو کشیدی

پس دادی امانتم رو ولی سهم من خزونه

از همون روزی که کندی برگی از گوشه قلبم

این تن شکسته من تکه چوبی نیمه جونه

پاک بکن از رو تن من عکس این پرنده‌ها رو

دیگه فرقی هم نداره سرنوشتو کی می‌دونه

شایدم یه روز دوباره برسه همو ببینیم

روزی که دستای سردت زندگیمو می‌سوزونه"


.....

ارزوبیرانوند

راه بن بستِ مرا  بـاز کنید ،  آشـوبم
چون اسیری سر خود را همه جا میکوبم

چیزی از عمرِ بجا مانده  ، نمانده باقی
من شدم بادهِ درد و زندگی شد ساقی

آنقدر ریخت به حلقوم من این دردش را
آنقدر داد به چهره ، هاله ی زردش را ؛

در قمـارش منِ بازنده ،  شدم بـازیچه
خوانده بود دست منِ سادهِ نادان بچه

ساده از روی دلم رد شده خود را کشتم
جــای گل ، پـوچ بیفتاد میـانِ مشتم

تا شدم کمتر از این بودن و دل شد مسکین
مـاندم از قـافله ی عمر ، جـدا ، بی تسکین

بس که آزرده شدم  از همـه ی آدم ها
حال ، این حالِ من است و اثرِ کژدم ها

دل نبود این که برایم همه اش سرکوبی
دشمن جـان من و باعث این مغلوبـی

هر که را دید برایش سر صحبت وا کرد
بقچه ی همسفریِ  خـود و او را تا کرد

راه و بیــراهه زد و فـاصله ها را کـم کرد
هر شب اندوه به جان ریخته چشمم نم کرد

مثل شمعی وسط این همه تاریکی ماند
آب شد جسم من  از آن نخِ باریکی ماند

باد و طوفان همه ام را به جهانم پیچید
هیچکس  ، حال من غمزده آیا پرسید؟

با من از ماندن و  پروانه شدن حرف نزن
داغم ،از این همه افسانه شدن حرف نزن

صحبتی نیست میانِ من و این ناشادی
بایــد از  پنجــره گیـرم ، سندِ آزادی

حسِ تنهایی و بی همنفسی کشت مرا
در و دیـوار نشـان داد ، به انگشت مرا

گاهی آرام وَ گاهی عصبی از جانم
گاهی از زندگی سیرم بخدا دیوانم

او که این روز به من داده کسی جز من نیست
جز خطا هیچ کسی وصله ی این دامن نیست

غصه ها از من بی حوصله سرریز شده است
مُهرِ لبهای من این اشکِ  سرازیر شده است

در سـرم زَنجره هـای عصبی می رقصند
هر کسی دور و برم هست همه میترسند

سقفِ تاریک و سیاهِ دل من را بردار
جـای آن روشنی و نور ، برایم  بگذار

بـاید از ایـن همـه آدمِ دورو ، بگـریزم
باید از جای خودم هر چه سریع برخیزم

شانه دارم ولی از خویش مرا میگیرد
دست دارم  ، نشد آغوشِِ  مرا برگیرد

دیگر از دست تمنای خودم هم دورم
باید از پوستِ تن ، رد بشوم مجبورم

یک نفر نیست که  این فاصله را بردارد
روی این جسمِ تب آلوده ،نفس بگذارد

"یک نفر پیش فلک ریش گرو بگذارد"
"بلکه ، دست از سـر آزردن ما بـردارد
مجموعه اشعار ارزوبیرانوند در دو پارت
برداشت از وبلاگ ایشون
"کاشکی میشد قصه ی عشق همدم غصه ها نبود

آخر عشق هیچ کسی  مثل تو قصه ها نبود

شیرین و فرهادی نبود  لیلی و مجنونی نبود

ترسی نداشتیم از کسی  عاشقی پنهونی نبود

نه حرفی از گلایه بود  نه حتی فرصت واسه قهر

نه من گدا بودم و نه   تو دختر حاکم شهر

کاشکی ... دیدن ادامه ›› فقط قصه نبود  دیدن اون اسب سپید

کاشکی شبیه آرزوم  نمی شدی تو نا پدید

اما حالا از آرزوم  مونده فقط سوز یه داغ

تو نیستی و از عشقمون  مونده فقط غم فراق

چیزی نمونده واسه من  جز غم خاطراتمون

ته مونده های عشق تو  یه نامه و سه قطره خون"
....

تاکی تورا و وسوسه ها را اسیر تر؟

یعنی از اینکه هست... دلم نا گزیر تر؟!

ترجیح میدهم که خودم باشم و خودم

حتی از انزوای خودم گوشه گیر تر

ترجیح میدهم که بمیرم کنار خود

از مرده ی کنار خیابان فقیر تر !

در خود به خواب با تو نبودن فرو روم...

در سرد خانه های شبی سرد و دیر تر

بر سنگ سنگ خاطره هایت لگد...شوم

در خلوت پیاده رویی سر به زیر تر

در خلوتی که میرود و دور میشود ـ

از (تو)...منی که از همه (من) ها ضمیر تر ـ

ترجیح میدهد که خودش باشد و خودش

تنها تر و

غریبه تر و

گوشه گیر تر.



برداشت چفیه را و به آرامی،
در ازدحام خاطره‌ها گم شد
تصویر محو کودکی‌اش کم‌کم،
در پشت خاکریز تجسم شد
مابین آسمان و زمین آتش،
باران گرفته بود در آن برزخ
موج ستاره بود که می‌بارید،
دریای خاک غرق تلاطم شد
درگیر و دار همهمه‌ی رگبار،
دنبال آشنای غریبی بود
تا اتفاق سبز دلش را دید،
لبریز حس شور و ترنم شد
او را نگاه کرد به او خندید،
یک لحظه در غبار نگاهش رفت
فریاد در گلوی زمان پیچید،
ذهن زمین دچار توهم شد
آهسته چند دفعه صدایش کرد،
تنها سکوت بود، سکوتی تلخ
امکان نداشت باز صدایش کرد،
ترسیده بود، دست دلش گم شد
در بهت خاک خیره به دنبالش،
در حال سجده دید عزیزش را
ناباورانه هر قدمی برداشت،
انبوه درد رو به تراکم شد
در خون طپیده پیکر مجروحش،
بر دست‌های خسته او جان داد
در آخرین ستاره که را می‌دید؟
در طرح چهره نقش تبسم شد!
یک شب گذشت تا به خودش آمد،
خود را دوباره کنج قفس می‌دید
او از عقاب‌های مهاجر بود،
نسلی که ماند و حسرت مردم شد




متروکه

تنهایی‌ام شبیه پلی متروک افتاده روی دره خشکیده

با هر نفس‌ نفس زدنش زخمی بر قامت شکسته خود دیده

در التهاب نرم تکان خوردن هر لحظه یک قدم به فراموشی

چیزی نمانده تا که فرو پاشد این قطعه‌قطعه پیکر پوسیده

اینک تو در برابر من هستی با چشم‌های خیره و مه‌آلود

در بادهای از نفس‌افتاده افسانه‌ای است دامن رقصیده

راهی برای رد شدن از من نیست قلبم پر از خطوط جدایی‌هاست

فالم ببین به هر ترک دستم کابوس تلخ مرگ تو خوابیده

نه... تو قدم گذاشته‌ای بر من، آب از سرم گذشته به آرامی

این دره عمیق چه خواهد کرد با این دلی که پای تو بوسیده

از سرنوشتِ شوم رهایی نیست این پل همیشه در نرسیدن بود

تو مقصد نهایی من بودی چشمی که راز مرگ مرا دیده




جزیره

آخرین مرغ مهاجر پر کشیده از جزیره

این جزیره آروم آروم داره توی دریا میره

فردا دریا گور اونه هیچی از اون نمی مونه

نفس های آ خرینه جزیره فردا می میره

اما نه... هنوز یه جوجه روی ساحل جزیره است

بال و پر می زنه اما نمی تونه پر بگیره

اگه امروز بره رفته اگرم بمونه مونده

امروز آخرین امیده یعنی فردا خیلی دیره

یعنی اینجا موندگاره اگه فردا بد بیاره

یعنی تو اوج رهایی بدون قفس اسیره

من اسیره این جزیرم فردا از اینجا نمیرم

می دونم که سرنوشته یکی ام جوون بمیره

رفیقام که پر کشیدن منو این گوشه ندیدن

بیچاره اس پرنده ای که دل کوچیکش بگیره

من و این جزیره با هم دل به دست دریا می دیم

کفن جزیره دریا تابوت منم جزیره

من و این جزیره با هم قلبمون خونۀ عشقه

برای یه قلب عاشق حتی دریا هم حقیره





یک برگ در هوای نفس‌های آخر است

گهواره‌ام شکسته، تکان‌های آخر است
این طفل غرق لذت رؤیای آخر است
تابوت واژه‌های غزل در عزای ابر
برشانه‌های زخمی تنهای آخر است
پایان هر جواب من آغاز پرسشی است
پس مرگ من جواب معمای آخر است
از راه‌های رفته به اول رسیده‌ایم
دیروز رفته فرصت فردای آخر است
بر قایقی شکسته در امواج سهمگین
راه نجات نیست، تقلای آخر است
آهسته‌تر از این بِنواز ای نسیم صبح
یک برگ در هوای نفس‌های آخر است
در خواب مرگ می‌بردَم لای‌لای رنج
گهواره‌ام بخواب تکان‌های آخر است





ستاره

چشمش که می وزید پر از آه سرد بود

غم با تمام خنده‌ی او در نبرد بود

آقا: ستاره های درخشان نمی خرید

در بهت دست کوچک او طرح درد بود

کودک تمام هستی خود را حراج کرد

صد ها ستاره در سبد دوره گرد بود

کم کم نفس نفس نفسش تکه تکه شد

دستان کودکانۀ او سرد سرد بود

خانم: ستاره های درخت کریسمس

در لحن چشم خسته اش اندوه مرد بود

آتش به بخت کاغذی خود کشید و بعد

خیره به شعله شعلۀ کاری که کرد بود

در انتظار هدیۀ بابا نوِِئل به خواب

رفت و شب سیاه دگر لاجورد بود

با هر ستاره پر زد و در اوج آسمان

صدها ستاره دور سرش سرخ و زرد بود

فردا سحر جنازۀ او در پیاده رو...

او در تمام عمر کمش کوچه گرد بود




«هیچ»


مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ

از شهر بی‌کرانه‌ٔ هرگز رسیده‌ام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ

از کوره‌راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ

در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در ... دیدن ادامه ›› دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ

در کام حرف بوک و به لب قصّهٔ مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ

دنبال آب زندگی از چشمه‌سار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ

دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ

اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ

خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ

دیوانهٔ خردور و فرزانهٔ جهول
عقل‌آفرین دشت جنون هوشیار هیچ

با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ

هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانهٔ بی‌اعتبار هیچ

چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یک چند خیره کوفته سر بر جدار هیچ

عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ

قاف‌آرزوی باطلم از دشت پرغراب
سیمرغ‌جوی غافلم از کوهسار هیچ

ناآمده نتاجی‌ام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجی‌ام از پود و تار هیچ

گم‌کرده‌راه پیکی‌ام از شهر بی‌نشان
پیغام پر ز پوچ رسانم به یار هیچ

خاموش قصّه‌گویم و گویای اخرسم
بی‌پای بادپویم در رهگذار هیچ

گویایی سکوتم و بی‌تابی درنگ
تمکین بی‌قراری‌ام و بی‌قرار هیچ

صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ

بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ

جنس همه‌زیانم و سودای هیچ‌سود
سوداگر خیالم و سرمایه‌دار هیچ

سیم سپید سوخته‌ام در شرار پوچ
زرّ امید باخته‌ام در قمار هیچ

گنجینهٔ دریغم و ویرانهٔ فسوس
اندوهگین بیهده افسوس‌خوار هیچ

آیای بی‌جوابم امّای بی‌دلیل
گفتار پوچ‌گونه و پنداروار هیچ

ناپایدار کوهم و برجای‌مانده سیل
گردون‌نورد‌گردم و گردون‌سپار هیچ

گردنده‌روزگارم و چرخنده‌آسمان
لیل و نهار سازم و لیل و نهار هیچ

پرگار سرنگونم و عمری به پای سر
بر گرد خویش دور زده در مدار هیچ

عزلت‌نشین خانهٔ بی‌آسمانه‌ام
محنت‌گزین بی در و پیکر حصار هیچ

سرمست هوشیاری و هشیار مستی‌ام
بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ

اندیشهٔ محالم و سودای باطلم
معنی‌تراز صورت و صورت‌نگار هیچ

در وادی فریبم و لب‌تشنهٔ سراب
در خانهٔ دروغم و چشم‌انتظار هیچ

آزادهٔ اسیرم و گریان خنده‌روی
گریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچ

بدنامی حیاتم و بر صفحهٔ زمان
با خون خود نگاشته‌ام یادگار هیچ

صلح‌آزمای جنگم و پیکارجوی صلح
بی‌هم‌نبرد هرگز و چابک‌سوار هیچ

تیر هلاک یافته‌ام از شغاد کید
خطّ امان گرفته از اسفندیار هیچ

بر دوش خویش کشتهٔ خود را کشیده‌ام
تا ظلم‌گاه معدلت از کارزار هیچ

محکوم بی‌گناهم و معصوم بی‌پناه
مظلوم بی‌تظلّم و مصلوب دار هیچ

دردم ازین که تافته‌ام از امید سرد
داغم ازین که سوخته‌ام در شرار هیچ

کس خواستار هرگز هرگز شنیده‌اید
یا هیچ دیده‌اید کسی دوستار هیچ

آن هیچ‌کس که هرگز نشنیده‌ای منم
هم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ


#مظاهر_مصفا
«ﮔﺮﺩﺑﺎﺩِ ﺣﺎﺩﺛﻪ»

ﺑﺎﻧﮓ ﻃﺮﺑﻨﺎک ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ
ﺑﻮﻯ ﺭﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺼﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﻛﻢ ﺷﻨﻮﻯ ﮔﻔﺘﻪ ﻏﻴﺮ ﻳﺎﻭه ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ
ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍه ﺍﺯ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪه‌اید ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩِیر
ﻣﮋﺩه‌ی ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﭼﻴﺴﺘﻴﺪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺷﺖ
ﭘﺎک ﻧﺴﻴﻤﻰ ﺯِ ﻛﻮﻫﺴﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺧﻴﺮ ... دیدن ادامه ›› نیاﻳﺪ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ ﺗﺎ ﻧﺮﻭﺩ ﺷﺮ
ﺗﺎ ﻧﺸﻮﺩ ﻃﻰ ﺧﺰﺍﻥ، ﺑﻬﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

غم به تو ماند ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭِ ﻏﻢ‌انگیز
ﺑﻴﺶ ﻣﺨﻮﺭ ﻏﻢ ﻛﻪ ﻏﻤﮕﺴﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺭﻭﻯ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﺯِ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩِ حوادث
ﻛﺰ ﺳﻮﻯ ﺍﻳﻦ ﺩﺷﺖ ﺟﺰ ﻏﺒﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺩﻡ ﻣﺰﻥ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻟﺖ ﻛﻪ ﺭﻫﺮﻭ بیداد
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺗﺮﺱ ﺯِ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺪﺍﺭ «ﺍﺩﻳﺐ» ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ
ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

#ادیب_برومند
مجموعه اشعار خانوم بیرانوند 1384
میگریزم از خودم تا سرزمین دیگری

باز محکومم به مردن! در اوینِ دیگری

مانکنِ بوتیکِمان را زنده زنده برده اند

تا که بگذارند پشتِ ویترین دیگری!

مجری برنامه امشب ژستِ غم می گیردو

میزند لبخند رو به دوربین دیگری

سال های مردنم را یک نفر تمدید ... دیدن ادامه ›› کرد

در کنار سکته های هفت سین دیگری!

او که پای چوبی اش را روی مین ها جا گذاشت

عشق را هم داده از کف روی مین دیگری!

تو مسلمانی به عشقم آخرین مجنون! چه سود؟!

مرتدی از آیه های خوبِ دین دیگری

شعر من با نقطه چین ها میشود آغاز وُ باز

ختم خواهد شد به بغضِ نقطه چین دیگری...

بیگانه یعنی من, که در شهرم غریبم

تعبیر رویاهای موجودی عجیبم

من توی عکسم گفته بودم: سیب! اما

بد آفتی انداختی در باغ سیبم

این روز ها چون کوچه باغی خلوتم که

از یک قرار عاشقانه بی نصیبم

با لمس قاب عکس تو وقتی که خالیست

چشمان نابینای کی را می فریبم؟!

هم بازی پس کوچه های شب کجایی؟

جا مانده برق تیله هایت توی جیبم...

از تعارف کردن و حق تقدم بگذریم

باید امشب هر چه شد از خوان هفتم بگذریم

ما که رسوایی کشیدیم و زمین افتاده ایم

دیگر از بحث میان سیب و گندم بگذریم

تا در دروازه ها باز است و مردم خفته اند

کاش آرام ازکنار حرف مردم بگذریم

نه! به موسی و عصایش احتیاجی نیست,ما

باید از دریاچه خشکیده قم بگذریم

گاه باید بی اجازه در پناه شعله ها

از تن دردآشنا و سرد هیزم بگذریم



تیر های لعنتی هرگز نمی پرسند که:

" میشود از قلبتان سرکار خانم بگذریم؟!"



لبخند بزن! چه ناگهان عکس گرفت!
عکاس از آه سردمان عکس گرفت

از یک غزل پیر که دختر زایید

از تازگی زخم زبان عکس گرفت

از کوچه پاییزیمان نرم گذشت

از خش خش افکار خزان عکس گرفت

از یک ملخ سبز که در فصلی زرد

افتاد به چنگ باغبان!! عکس گرفت

وقتی که سکوتַ شب صدا را دزدید

از چرت عمیق پاسبان عکس گرفت

از کوچه ، کبوتران ، تفنگی بادی

از صحنه جان کندشان عکس گرفت



انگار که آلبومش کسی را کم داشت

برگشت و کنار دیگران عکس گرفت

باران بهار آخرین عکسش شد!

یک سرفه زد و از آسمان عکس گرفت

روی دیوار اتاقم سایه ات قد می کشد

روی عکس کودکیمان خط ممتد می کشد

تو شبیه التهاب زخم های تازه ای

من زن بیچاره ای که درد دارد می کشد

دود کردی لای سیگارت غزل های مرا

کارمان دارد به جایی که نباید می کشد

مثل من که خط چشمی ساده را بد می کشم

دست تو می لرزد و این عشق را بد میکشد

وای از دستان نقاشی که چشمان مرا

من غم انگیزتر از حادثه پاییزم

وقتی از تازه ترین شاخه فرومی ریزم

از تکاپوی دلت دست کشیدم, حتی

الکم را سر این شاخه نمی آویزم

هیچ ترسی به دلت راه نده سارق عشق

چون محال است از این خواب گران برخیزم!

بس که ترسیده ام از تیره گی چهره تو

کم نمانده است که از سایه خود بگریزم

استکانم که ترک خورد خودم دانستم

چایی سرد تو را داغ در آن می ریزم!

حق ندارم به کسی از تو شکایت بکنم

داستانی که دروغ است روایت بکنم

شکل بوییدن تو با دل من کاری کرد

که به یک شاخه گل سرخ حسادت بکنم!

سالها زنگ غزل را زدم و در رفتم

تا بیایی دم در سیر نگاهت بکنم

دوستت دارم و تنها شده ام مثل خودت

با کسی جز تو روا نیست رفاقت بکنم

گرچه بیمار منم آمده ام تا که تو را

در تن زخمی این شعر عیادت بکنم

ناگهان وقت غزل می شود و تنهایی

تا می آیم به نفس های تو!
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شکوفه‌ می‌رسد، از نو بهار خواهد شد
دوباره با من و تو بخت یار خواهد شد

صدای خنده‌‌ی امسال مثل گریه‌ی پار
بلند و ممتد و بی‌اختیار خواهد شد

از استقامت باران، از استواری نور
ستون خانه‌ی ما برقرار خواهد شد

هزار کاکلی شاد و قمری خاموش*
دوباره در تو و در من قطار خواهد شد

یکی دوتا غزل خوب پیش هم داریم
یکی‌-دوتای ... دیدن ادامه ›› من و تو هزار خواهد شد

بمان بهار گمان کرده در زمین تنهاست
اگر ببیندت امّیدوار خواهد شد

بمان که در پس امسال باغ بی‌برگی*
شکوفه‌خانه‌ی پر برگ و بار خواهد شد

بمان که عکس خدا پشت ابرکان سفید
دم طلوع بهاری شکار خواهد شد

بمان که مادر امید و طفلکش رویا
سرِ محله‌ی ما خانه‌دار خواهد شد

بمان و کیف کن از میهمانی خورشید
مگر شکوفه‌‌ی رقصان مهار خواهد شد؟

بمان و عشق کن از هم‌صدایی گل و خاک
که با ترنم ما شاهکار خواهد شد

بمان که چلّه فراموش می‌شود اما
همین دو‌ خاطره‌‌اش یادگار خواهد شد

بمان، بمان که زمستان به باد خواهد رفت
بمان که دولت شب برکنار خواهد شد

امیر ظالم سرما در آخرین لحظه
ز بردباری ما شرمسار خواهد شد
.
.
.
چهار فصل نداریم بر زمین امسال
بهار آمده و ماندگار خواهد شد

#پرژین_کرد
انوشه زاهدی، سپهر و هانیه مدرس این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ای چشم به در دوخته نوروز مبارک
هم‌میهن دل‌سوخته نوروز مبارک

ای شعله‌ی پیراهن گلگون شهیدان
در یاد تو افروخته نوروز مبارک

ای در پی نان تاخته یک سال به تلخی
وای هیچ نیندوخته نوروز مبارک

ای کرده تو را دانش بی‌اجر تو بیزار
از هرچه که آموخته نوروز مبارک

ای بار ستم برده و خاموش نشسته
با کینه‌ی ناتوخته نوروز مبارک
‌‌‌
افتاده‌ای از اسب ولی اصل تو باقی است
ای گوهر نفروخته نوروز مبارک


#سمانه_کهربائیان
شروع همکاری زینب صادقی بازیگر نوجوان با اسحاق مرتضایی در حوزه ی هنر و بخش تئاتر
زینب صادقی گفت:
بعد از همکاری در بخش نویسندگی در سالهای گذشته با اسحاق مرتضایی (نادر) که دستاورد آن کسب مقام در جشنواره ی ملی طبیعت بود اینبار با افتخار پیشنهاد استاد (نادر) را برای بازی در
تئاتر "خوابی زیباتر از بیداری" را که با هدف اجرای عموم و شرکت در جشنواره فجر در سال ۱۴۰۴ می باشد را پذیرفتم.
او از جدیت جناب آقای مرتضایی به عنوان سادگی در رسیدن به هدف یاد کرد.
(زینب صادقی)
"تئاتر خوابی زیباتر از بیداری"
شعر مرگ او:
یک بار حمام
وقتی به دنیا می آیی
یک بار حمام
وقتی که می میری؛
چه احمقانه!

کوبایاشی ایسا
سپهر و صبا صالحیان این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اگر به قیدِ زندگی هزار بار مُرده‌ای
اگر به رغم پُختِگی، شراب ِ نیم خورده‌ای

اگر در ازدحام ِ شب فقط سکوت می‌کنی
از ارتفاع ِ خواب‌ها اگر سقوط می‌کنی

امان نمی‌دهی اگر به گریه‌های بی‌امان
اگر که فکر می‌کنی مزخرف است این جهان

اگر به مو رسیده‌ای‌... به پرتگاه ِ چَشم ِ خود
اگر هَراس داری از خرابه‌های خَشم ِ خود

اگر دو ... دیدن ادامه ›› کوه می‌رسد به هم، در اوج ِ بی‌کسی
ولی تو هرچه می‌دوی به هیچ‌جا نمی‌رسی!

مسببش تو نیستی
مسببش تو نیستی

تو بی‌طرف‌ترین ِ این زمین ِ بی‌برنده‌ای
تو بازخورد ِ گریه‌ای تو بازتاب ِ خنده‌ای

تو داغدار ِ یک شب از دل ِ هزار و یک شبی
تو نیش‌خورده‌‌ای فقط... به اقتضای عقربی

تو که پناه بُرده‌ای به ترس‌های در کُمُد
نبُرد هیچکس تو را به سرزمینِ اَمن ِ خود

تو که بدونِ لُقمه‌‌‌ بوده‌ای میانِ زنگ‌ها
و لُقمه‌ بود دستِ تو برای سیر کردن ِ
مُعلّم ِ شِلنگ‌ها

کُنون که مار گشته‌ای
در آستین ِ چیستی
مسببش تو نیستی
مسببش تو نیستی

#یاسر_قنبرلو

مهرناز خلیلی این را خواند
ابرشیر، شاهین ه و مریم اسدی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید