در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 11:14:01
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
اشعار خانوم ارزوبیرانوند پارت ۲
در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را

تحمل کن کمی، اندوه آغوش بیابان را

سرناسازگاری دارم اما پافشاری کن

بیابان سخت عادت می‌کند آداب مهمان را

چه تقدیری که پایان بیابان ها بیابان هاست

در آغوشم بخوان این بیت‌های رو به پایان را

سکوت ... دیدن ادامه ›› ابرها را گرگ باران دیده می‌فهمد

تو نم‌نم ناامیدی مستی دریای بی‌جان را

وفردا در کنار راز‌هایم خاک خواهی شد

بیابان‌ها

              بیابان‌ها

                        نمی‌فهمند باران را





درخت
رو تنم یه روز نوشتی سرنوشتو کی می‌دونه

یکی از برگامو کندی بعدشم رفتی تو خونه

از همون شبی که رفتی شاخه‌هام پوسیده‌تر شد

شاخه‌های خشک و پیرم نزدن دیگه جوونه

پیش چشمام، روی دستام، همه برگای سبزم

کم‌کم از حال که می‌رفتن می‌بریدن دونه‌دونه

دیگه هر نسیمی اون شب کافی بود برای برگا

واسه دل کندن از من بده دستشون بهونه

می‌دیدم جنازه‌هاشون که پیش پاهام می‌افتن

می‌دونستم تن خشکم دیگه زنده نمی‌مونه

تک به تک به روی نعش هر کدوم گریه می‌کردم

قبل از اونیکه زمستون کفناشو بپوشونه

الهی که هیچ درختی داغ برگاشو نبینه

سخت­ترین لحظه دنیا دیدن مرگ جوونه

مونده بود از همه هستی­م شاخه‌های خشک و تردی

که روشون کلاغای پیر ساخته بودن آشیونه

فهمیدم که رفتنی­َم دیگه جنگل جای من نیست

نوبت درخت پیره چه بدِ رسمه زمونه

حرمت منو شکستن تنموُ رو گاری بستن

بردنم به جای دوری پرت و بی‌نام و نشونه

خیلی هفته‌ها گذشتن گوشه‌ای زندونی موندم

دردی رو که من کشیدم هیچ درختی نمی‌دونه

حالا روزگار گذشته، دست دور این زمونه

منو پیش روت گذاشته یعنی سرنوشتمونه؟

من همین تخته سیاهم رو تنم برگو کشیدی

پس دادی امانتم رو ولی سهم من خزونه

از همون روزی که کندی برگی از گوشه قلبم

این تن شکسته من تکه چوبی نیمه جونه

پاک بکن از رو تن من عکس این پرنده‌ها رو

دیگه فرقی هم نداره سرنوشتو کی می‌دونه

شایدم یه روز دوباره برسه همو ببینیم

روزی که دستای سردت زندگیمو می‌سوزونه"


.....

ارزوبیرانوند

راه بن بستِ مرا  بـاز کنید ،  آشـوبم
چون اسیری سر خود را همه جا میکوبم

چیزی از عمرِ بجا مانده  ، نمانده باقی
من شدم بادهِ درد و زندگی شد ساقی

آنقدر ریخت به حلقوم من این دردش را
آنقدر داد به چهره ، هاله ی زردش را ؛

در قمـارش منِ بازنده ،  شدم بـازیچه
خوانده بود دست منِ سادهِ نادان بچه

ساده از روی دلم رد شده خود را کشتم
جــای گل ، پـوچ بیفتاد میـانِ مشتم

تا شدم کمتر از این بودن و دل شد مسکین
مـاندم از قـافله ی عمر ، جـدا ، بی تسکین

بس که آزرده شدم  از همـه ی آدم ها
حال ، این حالِ من است و اثرِ کژدم ها

دل نبود این که برایم همه اش سرکوبی
دشمن جـان من و باعث این مغلوبـی

هر که را دید برایش سر صحبت وا کرد
بقچه ی همسفریِ  خـود و او را تا کرد

راه و بیــراهه زد و فـاصله ها را کـم کرد
هر شب اندوه به جان ریخته چشمم نم کرد

مثل شمعی وسط این همه تاریکی ماند
آب شد جسم من  از آن نخِ باریکی ماند

باد و طوفان همه ام را به جهانم پیچید
هیچکس  ، حال من غمزده آیا پرسید؟

با من از ماندن و  پروانه شدن حرف نزن
داغم ،از این همه افسانه شدن حرف نزن

صحبتی نیست میانِ من و این ناشادی
بایــد از  پنجــره گیـرم ، سندِ آزادی

حسِ تنهایی و بی همنفسی کشت مرا
در و دیـوار نشـان داد ، به انگشت مرا

گاهی آرام وَ گاهی عصبی از جانم
گاهی از زندگی سیرم بخدا دیوانم

او که این روز به من داده کسی جز من نیست
جز خطا هیچ کسی وصله ی این دامن نیست

غصه ها از من بی حوصله سرریز شده است
مُهرِ لبهای من این اشکِ  سرازیر شده است

در سـرم زَنجره هـای عصبی می رقصند
هر کسی دور و برم هست همه میترسند

سقفِ تاریک و سیاهِ دل من را بردار
جـای آن روشنی و نور ، برایم  بگذار

بـاید از ایـن همـه آدمِ دورو ، بگـریزم
باید از جای خودم هر چه سریع برخیزم

شانه دارم ولی از خویش مرا میگیرد
دست دارم  ، نشد آغوشِِ  مرا برگیرد

دیگر از دست تمنای خودم هم دورم
باید از پوستِ تن ، رد بشوم مجبورم

یک نفر نیست که  این فاصله را بردارد
روی این جسمِ تب آلوده ،نفس بگذارد

"یک نفر پیش فلک ریش گرو بگذارد"
"بلکه ، دست از سـر آزردن ما بـردارد
مجموعه اشعار ارزوبیرانوند در دو پارت
برداشت از وبلاگ ایشون
"کاشکی میشد قصه ی عشق همدم غصه ها نبود

آخر عشق هیچ کسی  مثل تو قصه ها نبود

شیرین و فرهادی نبود  لیلی و مجنونی نبود

ترسی نداشتیم از کسی  عاشقی پنهونی نبود

نه حرفی از گلایه بود  نه حتی فرصت واسه قهر

نه من گدا بودم و نه   تو دختر حاکم شهر

کاشکی ... دیدن ادامه ›› فقط قصه نبود  دیدن اون اسب سپید

کاشکی شبیه آرزوم  نمی شدی تو نا پدید

اما حالا از آرزوم  مونده فقط سوز یه داغ

تو نیستی و از عشقمون  مونده فقط غم فراق

چیزی نمونده واسه من  جز غم خاطراتمون

ته مونده های عشق تو  یه نامه و سه قطره خون"
....

تاکی تورا و وسوسه ها را اسیر تر؟

یعنی از اینکه هست... دلم نا گزیر تر؟!

ترجیح میدهم که خودم باشم و خودم

حتی از انزوای خودم گوشه گیر تر

ترجیح میدهم که بمیرم کنار خود

از مرده ی کنار خیابان فقیر تر !

در خود به خواب با تو نبودن فرو روم...

در سرد خانه های شبی سرد و دیر تر

بر سنگ سنگ خاطره هایت لگد...شوم

در خلوت پیاده رویی سر به زیر تر

در خلوتی که میرود و دور میشود ـ

از (تو)...منی که از همه (من) ها ضمیر تر ـ

ترجیح میدهد که خودش باشد و خودش

تنها تر و

غریبه تر و

گوشه گیر تر.



برداشت چفیه را و به آرامی،
در ازدحام خاطره‌ها گم شد
تصویر محو کودکی‌اش کم‌کم،
در پشت خاکریز تجسم شد
مابین آسمان و زمین آتش،
باران گرفته بود در آن برزخ
موج ستاره بود که می‌بارید،
دریای خاک غرق تلاطم شد
درگیر و دار همهمه‌ی رگبار،
دنبال آشنای غریبی بود
تا اتفاق سبز دلش را دید،
لبریز حس شور و ترنم شد
او را نگاه کرد به او خندید،
یک لحظه در غبار نگاهش رفت
فریاد در گلوی زمان پیچید،
ذهن زمین دچار توهم شد
آهسته چند دفعه صدایش کرد،
تنها سکوت بود، سکوتی تلخ
امکان نداشت باز صدایش کرد،
ترسیده بود، دست دلش گم شد
در بهت خاک خیره به دنبالش،
در حال سجده دید عزیزش را
ناباورانه هر قدمی برداشت،
انبوه درد رو به تراکم شد
در خون طپیده پیکر مجروحش،
بر دست‌های خسته او جان داد
در آخرین ستاره که را می‌دید؟
در طرح چهره نقش تبسم شد!
یک شب گذشت تا به خودش آمد،
خود را دوباره کنج قفس می‌دید
او از عقاب‌های مهاجر بود،
نسلی که ماند و حسرت مردم شد




متروکه

تنهایی‌ام شبیه پلی متروک افتاده روی دره خشکیده

با هر نفس‌ نفس زدنش زخمی بر قامت شکسته خود دیده

در التهاب نرم تکان خوردن هر لحظه یک قدم به فراموشی

چیزی نمانده تا که فرو پاشد این قطعه‌قطعه پیکر پوسیده

اینک تو در برابر من هستی با چشم‌های خیره و مه‌آلود

در بادهای از نفس‌افتاده افسانه‌ای است دامن رقصیده

راهی برای رد شدن از من نیست قلبم پر از خطوط جدایی‌هاست

فالم ببین به هر ترک دستم کابوس تلخ مرگ تو خوابیده

نه... تو قدم گذاشته‌ای بر من، آب از سرم گذشته به آرامی

این دره عمیق چه خواهد کرد با این دلی که پای تو بوسیده

از سرنوشتِ شوم رهایی نیست این پل همیشه در نرسیدن بود

تو مقصد نهایی من بودی چشمی که راز مرگ مرا دیده




جزیره

آخرین مرغ مهاجر پر کشیده از جزیره

این جزیره آروم آروم داره توی دریا میره

فردا دریا گور اونه هیچی از اون نمی مونه

نفس های آ خرینه جزیره فردا می میره

اما نه... هنوز یه جوجه روی ساحل جزیره است

بال و پر می زنه اما نمی تونه پر بگیره

اگه امروز بره رفته اگرم بمونه مونده

امروز آخرین امیده یعنی فردا خیلی دیره

یعنی اینجا موندگاره اگه فردا بد بیاره

یعنی تو اوج رهایی بدون قفس اسیره

من اسیره این جزیرم فردا از اینجا نمیرم

می دونم که سرنوشته یکی ام جوون بمیره

رفیقام که پر کشیدن منو این گوشه ندیدن

بیچاره اس پرنده ای که دل کوچیکش بگیره

من و این جزیره با هم دل به دست دریا می دیم

کفن جزیره دریا تابوت منم جزیره

من و این جزیره با هم قلبمون خونۀ عشقه

برای یه قلب عاشق حتی دریا هم حقیره





یک برگ در هوای نفس‌های آخر است

گهواره‌ام شکسته، تکان‌های آخر است
این طفل غرق لذت رؤیای آخر است
تابوت واژه‌های غزل در عزای ابر
برشانه‌های زخمی تنهای آخر است
پایان هر جواب من آغاز پرسشی است
پس مرگ من جواب معمای آخر است
از راه‌های رفته به اول رسیده‌ایم
دیروز رفته فرصت فردای آخر است
بر قایقی شکسته در امواج سهمگین
راه نجات نیست، تقلای آخر است
آهسته‌تر از این بِنواز ای نسیم صبح
یک برگ در هوای نفس‌های آخر است
در خواب مرگ می‌بردَم لای‌لای رنج
گهواره‌ام بخواب تکان‌های آخر است





ستاره

چشمش که می وزید پر از آه سرد بود

غم با تمام خنده‌ی او در نبرد بود

آقا: ستاره های درخشان نمی خرید

در بهت دست کوچک او طرح درد بود

کودک تمام هستی خود را حراج کرد

صد ها ستاره در سبد دوره گرد بود

کم کم نفس نفس نفسش تکه تکه شد

دستان کودکانۀ او سرد سرد بود

خانم: ستاره های درخت کریسمس

در لحن چشم خسته اش اندوه مرد بود

آتش به بخت کاغذی خود کشید و بعد

خیره به شعله شعلۀ کاری که کرد بود

در انتظار هدیۀ بابا نوِِئل به خواب

رفت و شب سیاه دگر لاجورد بود

با هر ستاره پر زد و در اوج آسمان

صدها ستاره دور سرش سرخ و زرد بود

فردا سحر جنازۀ او در پیاده رو...

او در تمام عمر کمش کوچه گرد بود




«هیچ»


مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ

از شهر بی‌کرانه‌ٔ هرگز رسیده‌ام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ

از کوره‌راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ

در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در ... دیدن ادامه ›› دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ

در کام حرف بوک و به لب قصّهٔ مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ

دنبال آب زندگی از چشمه‌سار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ

دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ

اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ

خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ

دیوانهٔ خردور و فرزانهٔ جهول
عقل‌آفرین دشت جنون هوشیار هیچ

با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ

هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانهٔ بی‌اعتبار هیچ

چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یک چند خیره کوفته سر بر جدار هیچ

عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ

قاف‌آرزوی باطلم از دشت پرغراب
سیمرغ‌جوی غافلم از کوهسار هیچ

ناآمده نتاجی‌ام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجی‌ام از پود و تار هیچ

گم‌کرده‌راه پیکی‌ام از شهر بی‌نشان
پیغام پر ز پوچ رسانم به یار هیچ

خاموش قصّه‌گویم و گویای اخرسم
بی‌پای بادپویم در رهگذار هیچ

گویایی سکوتم و بی‌تابی درنگ
تمکین بی‌قراری‌ام و بی‌قرار هیچ

صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ

بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ

جنس همه‌زیانم و سودای هیچ‌سود
سوداگر خیالم و سرمایه‌دار هیچ

سیم سپید سوخته‌ام در شرار پوچ
زرّ امید باخته‌ام در قمار هیچ

گنجینهٔ دریغم و ویرانهٔ فسوس
اندوهگین بیهده افسوس‌خوار هیچ

آیای بی‌جوابم امّای بی‌دلیل
گفتار پوچ‌گونه و پنداروار هیچ

ناپایدار کوهم و برجای‌مانده سیل
گردون‌نورد‌گردم و گردون‌سپار هیچ

گردنده‌روزگارم و چرخنده‌آسمان
لیل و نهار سازم و لیل و نهار هیچ

پرگار سرنگونم و عمری به پای سر
بر گرد خویش دور زده در مدار هیچ

عزلت‌نشین خانهٔ بی‌آسمانه‌ام
محنت‌گزین بی در و پیکر حصار هیچ

سرمست هوشیاری و هشیار مستی‌ام
بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ

اندیشهٔ محالم و سودای باطلم
معنی‌تراز صورت و صورت‌نگار هیچ

در وادی فریبم و لب‌تشنهٔ سراب
در خانهٔ دروغم و چشم‌انتظار هیچ

آزادهٔ اسیرم و گریان خنده‌روی
گریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچ

بدنامی حیاتم و بر صفحهٔ زمان
با خون خود نگاشته‌ام یادگار هیچ

صلح‌آزمای جنگم و پیکارجوی صلح
بی‌هم‌نبرد هرگز و چابک‌سوار هیچ

تیر هلاک یافته‌ام از شغاد کید
خطّ امان گرفته از اسفندیار هیچ

بر دوش خویش کشتهٔ خود را کشیده‌ام
تا ظلم‌گاه معدلت از کارزار هیچ

محکوم بی‌گناهم و معصوم بی‌پناه
مظلوم بی‌تظلّم و مصلوب دار هیچ

دردم ازین که تافته‌ام از امید سرد
داغم ازین که سوخته‌ام در شرار هیچ

کس خواستار هرگز هرگز شنیده‌اید
یا هیچ دیده‌اید کسی دوستار هیچ

آن هیچ‌کس که هرگز نشنیده‌ای منم
هم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ


#مظاهر_مصفا
«ﮔﺮﺩﺑﺎﺩِ ﺣﺎﺩﺛﻪ»

ﺑﺎﻧﮓ ﻃﺮﺑﻨﺎک ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ
ﺑﻮﻯ ﺭﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺼﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﻛﻢ ﺷﻨﻮﻯ ﮔﻔﺘﻪ ﻏﻴﺮ ﻳﺎﻭه ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ
ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍه ﺍﺯ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪه‌اید ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩِیر
ﻣﮋﺩه‌ی ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﭼﻴﺴﺘﻴﺪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺷﺖ
ﭘﺎک ﻧﺴﻴﻤﻰ ﺯِ ﻛﻮﻫﺴﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺧﻴﺮ ... دیدن ادامه ›› نیاﻳﺪ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ ﺗﺎ ﻧﺮﻭﺩ ﺷﺮ
ﺗﺎ ﻧﺸﻮﺩ ﻃﻰ ﺧﺰﺍﻥ، ﺑﻬﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

غم به تو ماند ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭِ ﻏﻢ‌انگیز
ﺑﻴﺶ ﻣﺨﻮﺭ ﻏﻢ ﻛﻪ ﻏﻤﮕﺴﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺭﻭﻯ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﺯِ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩِ حوادث
ﻛﺰ ﺳﻮﻯ ﺍﻳﻦ ﺩﺷﺖ ﺟﺰ ﻏﺒﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺩﻡ ﻣﺰﻥ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻟﺖ ﻛﻪ ﺭﻫﺮﻭ بیداد
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

ﺗﺮﺱ ﺯِ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺪﺍﺭ «ﺍﺩﻳﺐ» ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ
ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻧﻴﺎﻳﺪ

#ادیب_برومند
مجموعه اشعار خانوم بیرانوند 1384
میگریزم از خودم تا سرزمین دیگری

باز محکومم به مردن! در اوینِ دیگری

مانکنِ بوتیکِمان را زنده زنده برده اند

تا که بگذارند پشتِ ویترین دیگری!

مجری برنامه امشب ژستِ غم می گیردو

میزند لبخند رو به دوربین دیگری

سال های مردنم را یک نفر تمدید ... دیدن ادامه ›› کرد

در کنار سکته های هفت سین دیگری!

او که پای چوبی اش را روی مین ها جا گذاشت

عشق را هم داده از کف روی مین دیگری!

تو مسلمانی به عشقم آخرین مجنون! چه سود؟!

مرتدی از آیه های خوبِ دین دیگری

شعر من با نقطه چین ها میشود آغاز وُ باز

ختم خواهد شد به بغضِ نقطه چین دیگری...

بیگانه یعنی من, که در شهرم غریبم

تعبیر رویاهای موجودی عجیبم

من توی عکسم گفته بودم: سیب! اما

بد آفتی انداختی در باغ سیبم

این روز ها چون کوچه باغی خلوتم که

از یک قرار عاشقانه بی نصیبم

با لمس قاب عکس تو وقتی که خالیست

چشمان نابینای کی را می فریبم؟!

هم بازی پس کوچه های شب کجایی؟

جا مانده برق تیله هایت توی جیبم...

از تعارف کردن و حق تقدم بگذریم

باید امشب هر چه شد از خوان هفتم بگذریم

ما که رسوایی کشیدیم و زمین افتاده ایم

دیگر از بحث میان سیب و گندم بگذریم

تا در دروازه ها باز است و مردم خفته اند

کاش آرام ازکنار حرف مردم بگذریم

نه! به موسی و عصایش احتیاجی نیست,ما

باید از دریاچه خشکیده قم بگذریم

گاه باید بی اجازه در پناه شعله ها

از تن دردآشنا و سرد هیزم بگذریم



تیر های لعنتی هرگز نمی پرسند که:

" میشود از قلبتان سرکار خانم بگذریم؟!"



لبخند بزن! چه ناگهان عکس گرفت!
عکاس از آه سردمان عکس گرفت

از یک غزل پیر که دختر زایید

از تازگی زخم زبان عکس گرفت

از کوچه پاییزیمان نرم گذشت

از خش خش افکار خزان عکس گرفت

از یک ملخ سبز که در فصلی زرد

افتاد به چنگ باغبان!! عکس گرفت

وقتی که سکوتַ شب صدا را دزدید

از چرت عمیق پاسبان عکس گرفت

از کوچه ، کبوتران ، تفنگی بادی

از صحنه جان کندشان عکس گرفت



انگار که آلبومش کسی را کم داشت

برگشت و کنار دیگران عکس گرفت

باران بهار آخرین عکسش شد!

یک سرفه زد و از آسمان عکس گرفت

روی دیوار اتاقم سایه ات قد می کشد

روی عکس کودکیمان خط ممتد می کشد

تو شبیه التهاب زخم های تازه ای

من زن بیچاره ای که درد دارد می کشد

دود کردی لای سیگارت غزل های مرا

کارمان دارد به جایی که نباید می کشد

مثل من که خط چشمی ساده را بد می کشم

دست تو می لرزد و این عشق را بد میکشد

وای از دستان نقاشی که چشمان مرا

من غم انگیزتر از حادثه پاییزم

وقتی از تازه ترین شاخه فرومی ریزم

از تکاپوی دلت دست کشیدم, حتی

الکم را سر این شاخه نمی آویزم

هیچ ترسی به دلت راه نده سارق عشق

چون محال است از این خواب گران برخیزم!

بس که ترسیده ام از تیره گی چهره تو

کم نمانده است که از سایه خود بگریزم

استکانم که ترک خورد خودم دانستم

چایی سرد تو را داغ در آن می ریزم!

حق ندارم به کسی از تو شکایت بکنم

داستانی که دروغ است روایت بکنم

شکل بوییدن تو با دل من کاری کرد

که به یک شاخه گل سرخ حسادت بکنم!

سالها زنگ غزل را زدم و در رفتم

تا بیایی دم در سیر نگاهت بکنم

دوستت دارم و تنها شده ام مثل خودت

با کسی جز تو روا نیست رفاقت بکنم

گرچه بیمار منم آمده ام تا که تو را

در تن زخمی این شعر عیادت بکنم

ناگهان وقت غزل می شود و تنهایی

تا می آیم به نفس های تو!
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شکوفه‌ می‌رسد، از نو بهار خواهد شد
دوباره با من و تو بخت یار خواهد شد

صدای خنده‌‌ی امسال مثل گریه‌ی پار
بلند و ممتد و بی‌اختیار خواهد شد

از استقامت باران، از استواری نور
ستون خانه‌ی ما برقرار خواهد شد

هزار کاکلی شاد و قمری خاموش*
دوباره در تو و در من قطار خواهد شد

یکی دوتا غزل خوب پیش هم داریم
یکی‌-دوتای ... دیدن ادامه ›› من و تو هزار خواهد شد

بمان بهار گمان کرده در زمین تنهاست
اگر ببیندت امّیدوار خواهد شد

بمان که در پس امسال باغ بی‌برگی*
شکوفه‌خانه‌ی پر برگ و بار خواهد شد

بمان که عکس خدا پشت ابرکان سفید
دم طلوع بهاری شکار خواهد شد

بمان که مادر امید و طفلکش رویا
سرِ محله‌ی ما خانه‌دار خواهد شد

بمان و کیف کن از میهمانی خورشید
مگر شکوفه‌‌ی رقصان مهار خواهد شد؟

بمان و عشق کن از هم‌صدایی گل و خاک
که با ترنم ما شاهکار خواهد شد

بمان که چلّه فراموش می‌شود اما
همین دو‌ خاطره‌‌اش یادگار خواهد شد

بمان، بمان که زمستان به باد خواهد رفت
بمان که دولت شب برکنار خواهد شد

امیر ظالم سرما در آخرین لحظه
ز بردباری ما شرمسار خواهد شد
.
.
.
چهار فصل نداریم بر زمین امسال
بهار آمده و ماندگار خواهد شد

#پرژین_کرد
انوشه زاهدی، سپهر و هانیه مدرس این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ای چشم به در دوخته نوروز مبارک
هم‌میهن دل‌سوخته نوروز مبارک

ای شعله‌ی پیراهن گلگون شهیدان
در یاد تو افروخته نوروز مبارک

ای در پی نان تاخته یک سال به تلخی
وای هیچ نیندوخته نوروز مبارک

ای کرده تو را دانش بی‌اجر تو بیزار
از هرچه که آموخته نوروز مبارک

ای بار ستم برده و خاموش نشسته
با کینه‌ی ناتوخته نوروز مبارک
‌‌‌
افتاده‌ای از اسب ولی اصل تو باقی است
ای گوهر نفروخته نوروز مبارک


#سمانه_کهربائیان
شروع همکاری زینب صادقی بازیگر نوجوان با اسحاق مرتضایی در حوزه ی هنر و بخش تئاتر
زینب صادقی گفت:
بعد از همکاری در بخش نویسندگی در سالهای گذشته با اسحاق مرتضایی (نادر) که دستاورد آن کسب مقام در جشنواره ی ملی طبیعت بود اینبار با افتخار پیشنهاد استاد (نادر) را برای بازی در
تئاتر "خوابی زیباتر از بیداری" را که با هدف اجرای عموم و شرکت در جشنواره فجر در سال ۱۴۰۴ می باشد را پذیرفتم.
او از جدیت جناب آقای مرتضایی به عنوان سادگی در رسیدن به هدف یاد کرد.
(زینب صادقی)
"تئاتر خوابی زیباتر از بیداری"
شعر مرگ او:
یک بار حمام
وقتی به دنیا می آیی
یک بار حمام
وقتی که می میری؛
چه احمقانه!

کوبایاشی ایسا
سپهر و صبا صالحیان این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اگر به قیدِ زندگی هزار بار مُرده‌ای
اگر به رغم پُختِگی، شراب ِ نیم خورده‌ای

اگر در ازدحام ِ شب فقط سکوت می‌کنی
از ارتفاع ِ خواب‌ها اگر سقوط می‌کنی

امان نمی‌دهی اگر به گریه‌های بی‌امان
اگر که فکر می‌کنی مزخرف است این جهان

اگر به مو رسیده‌ای‌... به پرتگاه ِ چَشم ِ خود
اگر هَراس داری از خرابه‌های خَشم ِ خود

اگر دو ... دیدن ادامه ›› کوه می‌رسد به هم، در اوج ِ بی‌کسی
ولی تو هرچه می‌دوی به هیچ‌جا نمی‌رسی!

مسببش تو نیستی
مسببش تو نیستی

تو بی‌طرف‌ترین ِ این زمین ِ بی‌برنده‌ای
تو بازخورد ِ گریه‌ای تو بازتاب ِ خنده‌ای

تو داغدار ِ یک شب از دل ِ هزار و یک شبی
تو نیش‌خورده‌‌ای فقط... به اقتضای عقربی

تو که پناه بُرده‌ای به ترس‌های در کُمُد
نبُرد هیچکس تو را به سرزمینِ اَمن ِ خود

تو که بدونِ لُقمه‌‌‌ بوده‌ای میانِ زنگ‌ها
و لُقمه‌ بود دستِ تو برای سیر کردن ِ
مُعلّم ِ شِلنگ‌ها

کُنون که مار گشته‌ای
در آستین ِ چیستی
مسببش تو نیستی
مسببش تو نیستی

#یاسر_قنبرلو

مهرناز خلیلی این را خواند
ابرشیر، شاهین ه و مریم اسدی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سه شعر کوتاه از لیلا طیبی


(۱)
نگاه هرزه‌ای کافی‌ست
تا خم کند
ساقه‌های نرگس را


(۲)
دیگر،
نبودن تو، قصه نیست،
کابوس است!


(۳)
سردرد،
ژلوفن،،
و آهنگی ملایم؛
خدا کند توهم دوری
پایان یابد...


#لیلا_طیبی
ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چند شعر کوتاه از رها فلاحی


(۱)
آجر به آجر
خانه پوسید
هنوز قلبم در آن
به انتظار تو زنده است.


(۲)
خانه‌ی قلبم
آجر به آجرش پوسید
آنچه هنوز جوانه می‌زند
عشق توست...


(۳)
آجر به آجر پا گرفت
بنای انتظارم
آی استاد!
دست بکش!
مصالح تحملم ته گرفت...


#رها_فلاحی
ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
واسه کسی که از ارتفاع می‌ترسه
بالا رفتن اشتباه محضه

خلسه 🤣
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گفتیم از چه دانش، سبقت ‌کنیم بر خلق؟
تعلیمِ «هیچ بودن» فرمود موبد ما


#بیدل_دهلوی
شعری از زنده‌یاد #سعید_تاتینا

روحش شاد و یادش گرامی

#سعید_تاتینا_بلداجی

https://aparat.com/v/joqi2av
ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فرصت ها دور و منطق آدمی مضحک می نماید
اما قهرمان خیالی ما هرگز، تردید به خود راه نمی دهد
و از مسیر پیش رویش عدول نمی‌کند
قامتش استوار است
اژدها را ذبح می‌کند
اشرار مهاجم را در هم می‌شکند
و زمین را نجات می‌دهد

کتاب همه چیز به فنا رفته
مارک منسون
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به نام خدا

رودخانه‌‌ی آب‌آور

در یک دشت خیلی سرسبز که خورشید همیشه به آنجا می‌تابید، گل‌های زیبا و رنگارنگی روییده بودند که به خورشید لبخند می‌زدند.
در آن دشت زیبا، رودخانه‌ای کوچک، ولی پر آب جاری بود. اسم آن رودخانه "آب‌آور" بود. آب رودخانه خنک و زلال بود. ماهی‌های زیادی در آن رودخانه زندگی می‌کردند. آنها همیشه در حال بازی و بالا و پایین پریدن داخل رودخانه بودند.
چند لاک‌پشت به همراه خانواده‌ی آقای خرچنگ هم در گوشه‌ای از ساحل رودخانه، ... دیدن ادامه ›› لانه داشتند.
درخت‌های گیلاس و سیب زیادی اطراف رودخانه بود. سنگ‌های گرد کوچک و بزرگ زیادی کنار رودخانه بود.
در نزدیکی رودخانه، دهکده‌ای بود که آنجا را "آب‌پر" نام گذاشته بودند. مردم آن دهکده، مردم خیلی مهربانی بودند که همگی به کشاورزی و باغداری و دامداری مشغول بودند. آنها از آب رودخانه برای شستن و خوردن و کشاورزی استفاده می‌کردند و در زمین‌های خود باغ داشتند، گندم و ذرت می‌کاشتند و جالیزهایشان گوجه و خیار و توت فرنگی.
دو سه سالی در آن دشت نه بارانی بارید و نه برفی و آب رودخانه کمتر و کمتر شد.
مردم دهکده هم برای آبیاری زمین‌های کشاورزی خود تصمیم گرفتند که چاه آب بکنند و ده حلقه چاه آب نزدیک رودخانه کنند.
با تصمیم اشتباه مردم دهکده، آب رودخانه باز کمتر شد تا اینکه رودخانه کاملن خشک شد. ماهی‌ها تک تک مردند و خانواده‌ی خرچنگ‌ها و لاک‌پشت‌ها هم از آنجا رفتند و دیگر کسی به یاد نداشت که زمانی رودی در آن دشت زیبا جاری بوده است.


#رها_فلاحی

ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
باد و
پیاده‌رو و
خش خش!
برپاست سمفونی برگ‌ها.



#رها_فلاحی
ZanaKordistani و لیلا طیبی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فراخوان دومین جشنواره جهانی شعرِ سبزمنش

بنیاد جهانی سخن‌گستران سبزمنش و خبرگزاری عقاب دومین جشنواره جهانی شعر سبزمنش، را بدون محدودیت سنی در دو قالب‌ کلاسیک و نو، تحت رهبری داوران بین‌المللی برای پارسی‌سرایان جهان برگزار می‌نماید.

◇ شرایط شرکت در جشنواره:

هر شاعر می‌تواند با پنج قطعه شعر خود در یکی از قالب‌های (کلاسیک یا نو) ... دیدن ادامه ›› اشتراک نماید؛
آثار ارسالی باید با بیوگرافی/ رزومه مشرحِ شاعر(شامل مشخصات زیر باشد):
نام و نام خانوادگی(تخلص):
نام پدر یا مادر:
سال و تاریخ تولد:
زادگاه اصلی:
زیستگاه فعلی:
تحصیلات:
دستاوردهای فرهنگی، هنری و پژوهشی:
شماره تماس: 
واتساپ:
ایمیل: 
تصویرِ روشن شاعر:
پرداختِ مبلغ 100 هزار تومان برای شرکت کننده از کشور ایران به شماره کارت( 6037701581097935) بانک کشاورزی بنام(اصغر خدایی) الزامی‌است و شرکت کنندگان سایر کشورها از پرداخت مبلغ معاف‌اند.

◇ جوایز:

جوایز این جشنواره، همه پارسی‌سرایان جهان را در بر می‌گیرد و توسط داوران، دبیر و اعضای اجرایی جشنواره به‌طور جداگانه بر اساس کشور مبدأ (افغانستان، ایران، تاجیکستان، اوزبیکستان و...) به ترتیب نفر اول تا سوم در نظر گرفته می‌شود.
هم‌چنان در کنارِ نشر کتاب مشترک برگزیدگانِ این جشنواره؛ برای نفر چهارم تا دهم تندیس و بسته‌ فرهنگی و برای تمام اشتراک کنندگان لوح سپاس اعطا خواهد شد.

◇ آغاز و ختم ارسال آثار:
10 آذر/ قوس تا اخیر جدی/ دی ماه 1403

نشانی ارسال آثار:
Sabzmanesh92@gmail.com
sharefib@gmail.com
شماره تماس، واتساپ، تلگرام و ایتا:   00989940789645

حسین چیانی این را خواند
ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لحظه ای که تو را میگذراندم
در کیهان ما،
که جهان های بیگانه را می بوسید،
ستاره ی کوچک من مکدر نبود

ای شاهوقتِ هر کدامِ ما
مشرف به ناگهانِ مد دریاها
در لحظه ی تو بود که ما با خیزشی سبک
از شانه های پدرانمان آویختیم

ای آنِ بیشتر، یاغی
اوقاتِ بیشتر، دیوانه
در معبر تو بود که مقداری ... دیدن ادامه ›› از ما ابَرانسان شد

پیشابهار من!
آیا تو فصل سِرّی تقویم ها نیستی؟
بر شاخه ها به وقتِ تو آیا
آوای جنسیِ زمین جاری نبوده است
در لحظه ای که تو اَنجامیده ای
آیا شفق، پَروار و پُرلقاح؛ نتابیده است؟

#سپیده_مختاری
#برش_شعر


میثم محمدی این را خواند
سامان حسنی، سپهر و میلاد فراهانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید