«هیچ»
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بیکرانهٔ هرگز رسیدهام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کورهراه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در
... دیدن ادامه ››
دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بوک و به لب قصّهٔ مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمهسار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
دیوانهٔ خردور و فرزانهٔ جهول
عقلآفرین دشت جنون هوشیار هیچ
با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ
هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانهٔ بیاعتبار هیچ
چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یک چند خیره کوفته سر بر جدار هیچ
عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ
قافآرزوی باطلم از دشت پرغراب
سیمرغجوی غافلم از کوهسار هیچ
ناآمده نتاجیام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجیام از پود و تار هیچ
گمکردهراه پیکیام از شهر بینشان
پیغام پر ز پوچ رسانم به یار هیچ
خاموش قصّهگویم و گویای اخرسم
بیپای بادپویم در رهگذار هیچ
گویایی سکوتم و بیتابی درنگ
تمکین بیقراریام و بیقرار هیچ
صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ
بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ
جنس همهزیانم و سودای هیچسود
سوداگر خیالم و سرمایهدار هیچ
سیم سپید سوختهام در شرار پوچ
زرّ امید باختهام در قمار هیچ
گنجینهٔ دریغم و ویرانهٔ فسوس
اندوهگین بیهده افسوسخوار هیچ
آیای بیجوابم امّای بیدلیل
گفتار پوچگونه و پنداروار هیچ
ناپایدار کوهم و برجایمانده سیل
گردوننوردگردم و گردونسپار هیچ
گردندهروزگارم و چرخندهآسمان
لیل و نهار سازم و لیل و نهار هیچ
پرگار سرنگونم و عمری به پای سر
بر گرد خویش دور زده در مدار هیچ
عزلتنشین خانهٔ بیآسمانهام
محنتگزین بی در و پیکر حصار هیچ
سرمست هوشیاری و هشیار مستیام
بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ
اندیشهٔ محالم و سودای باطلم
معنیتراز صورت و صورتنگار هیچ
در وادی فریبم و لبتشنهٔ سراب
در خانهٔ دروغم و چشمانتظار هیچ
آزادهٔ اسیرم و گریان خندهروی
گریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچ
بدنامی حیاتم و بر صفحهٔ زمان
با خون خود نگاشتهام یادگار هیچ
صلحآزمای جنگم و پیکارجوی صلح
بیهمنبرد هرگز و چابکسوار هیچ
تیر هلاک یافتهام از شغاد کید
خطّ امان گرفته از اسفندیار هیچ
بر دوش خویش کشتهٔ خود را کشیدهام
تا ظلمگاه معدلت از کارزار هیچ
محکوم بیگناهم و معصوم بیپناه
مظلوم بیتظلّم و مصلوب دار هیچ
دردم ازین که تافتهام از امید سرد
داغم ازین که سوختهام در شرار هیچ
کس خواستار هرگز هرگز شنیدهاید
یا هیچ دیدهاید کسی دوستار هیچ
آن هیچکس که هرگز نشنیدهای منم
هم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ
#مظاهر_مصفا