در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | محمدرضا: اشعار خانوم ارزوبیرانوند پارت ۲ در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:55:56
اشعار خانوم ارزوبیرانوند پارت ۲
در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را

تحمل کن کمی، اندوه آغوش بیابان را

سرناسازگاری دارم اما پافشاری کن

بیابان سخت عادت می‌کند آداب مهمان را

چه تقدیری که پایان بیابان ها بیابان هاست

در آغوشم بخوان این بیت‌های رو به پایان را

سکوت ... دیدن ادامه ›› ابرها را گرگ باران دیده می‌فهمد

تو نم‌نم ناامیدی مستی دریای بی‌جان را

وفردا در کنار راز‌هایم خاک خواهی شد

بیابان‌ها

              بیابان‌ها

                        نمی‌فهمند باران را





درخت
رو تنم یه روز نوشتی سرنوشتو کی می‌دونه

یکی از برگامو کندی بعدشم رفتی تو خونه

از همون شبی که رفتی شاخه‌هام پوسیده‌تر شد

شاخه‌های خشک و پیرم نزدن دیگه جوونه

پیش چشمام، روی دستام، همه برگای سبزم

کم‌کم از حال که می‌رفتن می‌بریدن دونه‌دونه

دیگه هر نسیمی اون شب کافی بود برای برگا

واسه دل کندن از من بده دستشون بهونه

می‌دیدم جنازه‌هاشون که پیش پاهام می‌افتن

می‌دونستم تن خشکم دیگه زنده نمی‌مونه

تک به تک به روی نعش هر کدوم گریه می‌کردم

قبل از اونیکه زمستون کفناشو بپوشونه

الهی که هیچ درختی داغ برگاشو نبینه

سخت­ترین لحظه دنیا دیدن مرگ جوونه

مونده بود از همه هستی­م شاخه‌های خشک و تردی

که روشون کلاغای پیر ساخته بودن آشیونه

فهمیدم که رفتنی­َم دیگه جنگل جای من نیست

نوبت درخت پیره چه بدِ رسمه زمونه

حرمت منو شکستن تنموُ رو گاری بستن

بردنم به جای دوری پرت و بی‌نام و نشونه

خیلی هفته‌ها گذشتن گوشه‌ای زندونی موندم

دردی رو که من کشیدم هیچ درختی نمی‌دونه

حالا روزگار گذشته، دست دور این زمونه

منو پیش روت گذاشته یعنی سرنوشتمونه؟

من همین تخته سیاهم رو تنم برگو کشیدی

پس دادی امانتم رو ولی سهم من خزونه

از همون روزی که کندی برگی از گوشه قلبم

این تن شکسته من تکه چوبی نیمه جونه

پاک بکن از رو تن من عکس این پرنده‌ها رو

دیگه فرقی هم نداره سرنوشتو کی می‌دونه

شایدم یه روز دوباره برسه همو ببینیم

روزی که دستای سردت زندگیمو می‌سوزونه"


.....

ارزوبیرانوند

راه بن بستِ مرا  بـاز کنید ،  آشـوبم
چون اسیری سر خود را همه جا میکوبم

چیزی از عمرِ بجا مانده  ، نمانده باقی
من شدم بادهِ درد و زندگی شد ساقی

آنقدر ریخت به حلقوم من این دردش را
آنقدر داد به چهره ، هاله ی زردش را ؛

در قمـارش منِ بازنده ،  شدم بـازیچه
خوانده بود دست منِ سادهِ نادان بچه

ساده از روی دلم رد شده خود را کشتم
جــای گل ، پـوچ بیفتاد میـانِ مشتم

تا شدم کمتر از این بودن و دل شد مسکین
مـاندم از قـافله ی عمر ، جـدا ، بی تسکین

بس که آزرده شدم  از همـه ی آدم ها
حال ، این حالِ من است و اثرِ کژدم ها

دل نبود این که برایم همه اش سرکوبی
دشمن جـان من و باعث این مغلوبـی

هر که را دید برایش سر صحبت وا کرد
بقچه ی همسفریِ  خـود و او را تا کرد

راه و بیــراهه زد و فـاصله ها را کـم کرد
هر شب اندوه به جان ریخته چشمم نم کرد

مثل شمعی وسط این همه تاریکی ماند
آب شد جسم من  از آن نخِ باریکی ماند

باد و طوفان همه ام را به جهانم پیچید
هیچکس  ، حال من غمزده آیا پرسید؟

با من از ماندن و  پروانه شدن حرف نزن
داغم ،از این همه افسانه شدن حرف نزن

صحبتی نیست میانِ من و این ناشادی
بایــد از  پنجــره گیـرم ، سندِ آزادی

حسِ تنهایی و بی همنفسی کشت مرا
در و دیـوار نشـان داد ، به انگشت مرا

گاهی آرام وَ گاهی عصبی از جانم
گاهی از زندگی سیرم بخدا دیوانم

او که این روز به من داده کسی جز من نیست
جز خطا هیچ کسی وصله ی این دامن نیست

غصه ها از من بی حوصله سرریز شده است
مُهرِ لبهای من این اشکِ  سرازیر شده است

در سـرم زَنجره هـای عصبی می رقصند
هر کسی دور و برم هست همه میترسند

سقفِ تاریک و سیاهِ دل من را بردار
جـای آن روشنی و نور ، برایم  بگذار

بـاید از ایـن همـه آدمِ دورو ، بگـریزم
باید از جای خودم هر چه سریع برخیزم

شانه دارم ولی از خویش مرا میگیرد
دست دارم  ، نشد آغوشِِ  مرا برگیرد

دیگر از دست تمنای خودم هم دورم
باید از پوستِ تن ، رد بشوم مجبورم

یک نفر نیست که  این فاصله را بردارد
روی این جسمِ تب آلوده ،نفس بگذارد

"یک نفر پیش فلک ریش گرو بگذارد"
"بلکه ، دست از سـر آزردن ما بـردارد