در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | محمدرضا: مجموعه اشعار ارزوبیرانوند در دو پارت برداشت از وبلاگ ایشون "کاش
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:52:40
مجموعه اشعار ارزوبیرانوند در دو پارت
برداشت از وبلاگ ایشون
"کاشکی میشد قصه ی عشق همدم غصه ها نبود

آخر عشق هیچ کسی  مثل تو قصه ها نبود

شیرین و فرهادی نبود  لیلی و مجنونی نبود

ترسی نداشتیم از کسی  عاشقی پنهونی نبود

نه حرفی از گلایه بود  نه حتی فرصت واسه قهر

نه من گدا بودم و نه   تو دختر حاکم شهر

کاشکی ... دیدن ادامه ›› فقط قصه نبود  دیدن اون اسب سپید

کاشکی شبیه آرزوم  نمی شدی تو نا پدید

اما حالا از آرزوم  مونده فقط سوز یه داغ

تو نیستی و از عشقمون  مونده فقط غم فراق

چیزی نمونده واسه من  جز غم خاطراتمون

ته مونده های عشق تو  یه نامه و سه قطره خون"
....

تاکی تورا و وسوسه ها را اسیر تر؟

یعنی از اینکه هست... دلم نا گزیر تر؟!

ترجیح میدهم که خودم باشم و خودم

حتی از انزوای خودم گوشه گیر تر

ترجیح میدهم که بمیرم کنار خود

از مرده ی کنار خیابان فقیر تر !

در خود به خواب با تو نبودن فرو روم...

در سرد خانه های شبی سرد و دیر تر

بر سنگ سنگ خاطره هایت لگد...شوم

در خلوت پیاده رویی سر به زیر تر

در خلوتی که میرود و دور میشود ـ

از (تو)...منی که از همه (من) ها ضمیر تر ـ

ترجیح میدهد که خودش باشد و خودش

تنها تر و

غریبه تر و

گوشه گیر تر.



برداشت چفیه را و به آرامی،
در ازدحام خاطره‌ها گم شد
تصویر محو کودکی‌اش کم‌کم،
در پشت خاکریز تجسم شد
مابین آسمان و زمین آتش،
باران گرفته بود در آن برزخ
موج ستاره بود که می‌بارید،
دریای خاک غرق تلاطم شد
درگیر و دار همهمه‌ی رگبار،
دنبال آشنای غریبی بود
تا اتفاق سبز دلش را دید،
لبریز حس شور و ترنم شد
او را نگاه کرد به او خندید،
یک لحظه در غبار نگاهش رفت
فریاد در گلوی زمان پیچید،
ذهن زمین دچار توهم شد
آهسته چند دفعه صدایش کرد،
تنها سکوت بود، سکوتی تلخ
امکان نداشت باز صدایش کرد،
ترسیده بود، دست دلش گم شد
در بهت خاک خیره به دنبالش،
در حال سجده دید عزیزش را
ناباورانه هر قدمی برداشت،
انبوه درد رو به تراکم شد
در خون طپیده پیکر مجروحش،
بر دست‌های خسته او جان داد
در آخرین ستاره که را می‌دید؟
در طرح چهره نقش تبسم شد!
یک شب گذشت تا به خودش آمد،
خود را دوباره کنج قفس می‌دید
او از عقاب‌های مهاجر بود،
نسلی که ماند و حسرت مردم شد




متروکه

تنهایی‌ام شبیه پلی متروک افتاده روی دره خشکیده

با هر نفس‌ نفس زدنش زخمی بر قامت شکسته خود دیده

در التهاب نرم تکان خوردن هر لحظه یک قدم به فراموشی

چیزی نمانده تا که فرو پاشد این قطعه‌قطعه پیکر پوسیده

اینک تو در برابر من هستی با چشم‌های خیره و مه‌آلود

در بادهای از نفس‌افتاده افسانه‌ای است دامن رقصیده

راهی برای رد شدن از من نیست قلبم پر از خطوط جدایی‌هاست

فالم ببین به هر ترک دستم کابوس تلخ مرگ تو خوابیده

نه... تو قدم گذاشته‌ای بر من، آب از سرم گذشته به آرامی

این دره عمیق چه خواهد کرد با این دلی که پای تو بوسیده

از سرنوشتِ شوم رهایی نیست این پل همیشه در نرسیدن بود

تو مقصد نهایی من بودی چشمی که راز مرگ مرا دیده




جزیره

آخرین مرغ مهاجر پر کشیده از جزیره

این جزیره آروم آروم داره توی دریا میره

فردا دریا گور اونه هیچی از اون نمی مونه

نفس های آ خرینه جزیره فردا می میره

اما نه... هنوز یه جوجه روی ساحل جزیره است

بال و پر می زنه اما نمی تونه پر بگیره

اگه امروز بره رفته اگرم بمونه مونده

امروز آخرین امیده یعنی فردا خیلی دیره

یعنی اینجا موندگاره اگه فردا بد بیاره

یعنی تو اوج رهایی بدون قفس اسیره

من اسیره این جزیرم فردا از اینجا نمیرم

می دونم که سرنوشته یکی ام جوون بمیره

رفیقام که پر کشیدن منو این گوشه ندیدن

بیچاره اس پرنده ای که دل کوچیکش بگیره

من و این جزیره با هم دل به دست دریا می دیم

کفن جزیره دریا تابوت منم جزیره

من و این جزیره با هم قلبمون خونۀ عشقه

برای یه قلب عاشق حتی دریا هم حقیره





یک برگ در هوای نفس‌های آخر است

گهواره‌ام شکسته، تکان‌های آخر است
این طفل غرق لذت رؤیای آخر است
تابوت واژه‌های غزل در عزای ابر
برشانه‌های زخمی تنهای آخر است
پایان هر جواب من آغاز پرسشی است
پس مرگ من جواب معمای آخر است
از راه‌های رفته به اول رسیده‌ایم
دیروز رفته فرصت فردای آخر است
بر قایقی شکسته در امواج سهمگین
راه نجات نیست، تقلای آخر است
آهسته‌تر از این بِنواز ای نسیم صبح
یک برگ در هوای نفس‌های آخر است
در خواب مرگ می‌بردَم لای‌لای رنج
گهواره‌ام بخواب تکان‌های آخر است





ستاره

چشمش که می وزید پر از آه سرد بود

غم با تمام خنده‌ی او در نبرد بود

آقا: ستاره های درخشان نمی خرید

در بهت دست کوچک او طرح درد بود

کودک تمام هستی خود را حراج کرد

صد ها ستاره در سبد دوره گرد بود

کم کم نفس نفس نفسش تکه تکه شد

دستان کودکانۀ او سرد سرد بود

خانم: ستاره های درخت کریسمس

در لحن چشم خسته اش اندوه مرد بود

آتش به بخت کاغذی خود کشید و بعد

خیره به شعله شعلۀ کاری که کرد بود

در انتظار هدیۀ بابا نوِِئل به خواب

رفت و شب سیاه دگر لاجورد بود

با هر ستاره پر زد و در اوج آسمان

صدها ستاره دور سرش سرخ و زرد بود

فردا سحر جنازۀ او در پیاده رو...

او در تمام عمر کمش کوچه گرد بود