در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال حسین چیانی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:33:47
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید

مرگ به‌مثابه تداوم اضطراب: تئاتری از بی‌قراری‌های تثبیت‌نشده
 
“این ساعت وجود ندارد” تجربه‌ای منحصربه‌فرد در قلمروی تئاتر بدن‌محور است که با اتکا به ترکیبی از تصویرپردازی ناپایدار، بازی‌های مبتنی بر کلاژ حرکت، تصویری از برزخ ذهنی و جمعی خلق می‌کند؛ برزخی که مرگ را نه به‌عنوان رهایی، بلکه استمرار فقدان معنا و هویت بازنمایی می‌کند.
این نمایش با تعلیق آشکار مفهوم زمان آغاز می‌شود و تا پایان، از هرگونه ساختار روایی متصل و علت‌معلولی پرهیز دارد. در نتیجه، تماشاگر ناگزیر است نشانه‌ها و خرده‌روایت‌ها را همچون قطعات پراکنده یک ذهن جمعی بازچینی کند. از این منظر، نمایش در هم‌نشینی تضادها استوار است: شور و رخوت، اندوه و شوخی، خشونت و نوازش، هم‌زمان و بی‌توضیح در صحنه حاضرند.
در بخشی از اجرا، پرفورمرها در حرکتی گروهی، به نوعی مواجهه نمادین با امر متعالی اشاره می‌کنند؛ زمانی که با حیرت خداخدا می‌کنند. این حرکت که می‌توان آن را بروز ناخودآگاه اضطراب اگزیستانسیالیستی و واپسین تمایل به دریافت معنا دانست. این رفتار که هم‌زمان با سکوت یا ایستایی کوتاه شکل می‌گیرد، ... دیدن ادامه ›› از جهت نشانه‌شناسی دو کارکرد دارد: بازنمایی نیاز انسان به توجیه مرگ از دریچه‌ی ایمان یا اسطوره و افشای خلأیی که در مواجهه‌ی نهایی، هیچ قطعیتی برای آرامش عرضه نمی‌کند.
چنین لحظه‌ای، در غیاب هر پاسخ فراطبیعی، به تجربه‌ای از تماس ناممکن بدل می‌شود که خود به‌تنهایی واجد قدرت تراژیک است. همچنین تکرار صدا کردن مادر در واپسین لحظه‌های زیستن، فراتر از یک واکنش صرفاً عاطفی، نشانه‌ای از بازگشت ذهن به نخستین و آخرین پناهگاه تعلق است. این نام‌بردن، همزمان دو کارکرد دارد. از یک‌سو، مرز فروپاشی روانی را ترسیم می‌کند؛ جایی که تمامی پیوندهای اجتماعی و روایت‌های فردی فرو می‌ریزند و تنها رابطه‌ی بنیادین و بی‌واسطه با مادر باقی می‌ماند. از سوی دیگر، کارکردی وجودی دارد؛ چون در آستانه‌ی محو کامل هویت، یادآوری این وابستگی، به‌مثابه آخرین ملجأ در برابر بی‌اسمی مطلق عمل می‌کند. این لحظه، در امتداد مضامین نمایش، عمق بحران معنا را آشکار می‌کند. جایی که انسان، حتی پس از بریدن از جهان، هنوز نیازمند گره‌خوردن به نخستین تکیه‌گاه خویش است.
یکی از لحظات کلیدی اجرا، جایی است که پرفورمرها پس از بازگویی خرده‌روایت‌های زیسته، با لحنی طنازانه این روایت‌ها را بی‌ارزش جلوه می‌دهند و همان‌طور که می‌خندند، انگار کنایه می‌زنند که آیا همه‌اش همین بود؟ و حالا نوبت نفر بعدی است که خاطره‌ای تازه را بازگو کند. این شوخی، همزمان نوعی فرار از اضطراب هویت است: وقتی نمی‌توانی معنای قاطعی از زندگی خود بسازی، آن را مضحکه می‌کنی. این نشانه، به‌خوبی در راستای درونمایه‌ی مرکزی نمایش عمل می‌کند. فروپاشی شأن روایت‌های فردی در دل یک تجربه‌ی جمعی که همواره امکان مسخره کردن و تهی‌سازی خود را در دل دارد.
یکی از دستاوردهای قابل‌توجه کارگردانی، خلق یک اقلیم بصری ناپایدار است. طراحی ویدئوپروژکشن، که در لحظاتی به خطوط درهم و کلاف سردرگم شباهت دارد، در لحظاتی صاف و موازی و در لحظاتی به شکلی شبیه خورشید بدل می‌شود، نه‌تنها هویت فضا را متغیر می‌سازد، بلکه به‌عنوان بازتابی استعاری از نوسانات درونی کاراکترها و جمع انسانی صحنه عمل می‌کند. این کیفیت سیال، به یاری نورپردازی حداقلی و پالت رنگی یک‌دست، چنان حضوری لرزان و گذرا برای بدن‌های بازیگران ایجاد می‌کند که گویی وجودشان هم در مرز حضور و غیاب معلق است.
حرکات بدن، که گاه در دوگانگی میان جذب و دفع یا صمیمیت و پرخاش نوسان می‌کنند، به‌خوبی مفهومی از ابهام بنیادین رابطه‌ها را برجسته می‌سازند. این ابهام، با فقدان قطعی هرگونه چارچوب زمانی یا مکانی تثبیت‌شده، به لایه‌ای اگزیستانسیالیستی می‌رسد. اینکه هیچ قطب قطعی در تجربه زیسته نیست، حتی پس از مرگ.
بخشی از قدرت اجرایی این اثر، از دوگانگی حرکات بدن تغذیه می‌شود. موقعیت‌هایی که دو پرفورمر در فضایی میان صمیمیت و منازعه در نوسان‌اند. این کیفیت تعلیقی، خود بدل به استعاره‌ای از ناتوانی انسان در تثبیت رابطه‌ها، حتی در مرز میان مرگ و زندگی و همچنین هم‌زیستی عشق و خشونت به‌عنوان دو قطب متناقض اما هم‌ذات. این کنش‌های دونفره، با تغییرات تدریجی ضرباهنگ موسیقی و فضاسازی نور، واجد شدت عاطفی خاصی می‌شوند. تماشاگر در تردید باقی می‌ماند که آیا با وداع عاشقانه مواجه است یا بازنمایی تقابلی پایان‌ناپذیر.
از لایه‌های مهم معنایی نمایش، ارجاع غیرمستقیم به خودکشی به‌عنوان شکلی از انتخاب حاد و قطعی است. این انتخاب، در بستر کلی اثر، در تضاد آشکار با وضعیت تکرارشونده و بی‌نتیجه‌ی پس از مرگ قرار می‌گیرد. انگار که خودکشی، تنها تصمیم قاطع زندگی این پرفورمرها بوده که باز هم به رهایی نینجامیده. ترس از فراموشی، که در برخی مواجهه‌های منفرد بروز می‌کند، تأکیدی است بر اضطراب هستی‌شناختی که حتی پس از ترک حیات، میل به ماندگاری و تکرار بازنمایی ادامه دارد. این موقعیت، در چارچوب نقد اگزیستانسیالیستی، نه‌تنها تردید در باب ارزش انتخاب، بلکه تردید در باب ارزش فراموش شدن را هم برجسته می‌کند.
از دستاوردهای درخور توجه این اجرا، کارکرد موسیقی به‌عنوان موتور تغییر لحن و حس است. موسیقی، از ریتم‌های برانگیزاننده تا قطعاتی نرم‌تر، صرفاً پس‌زمینه‌ صوتی نیست بلکه مشارکت‌کننده‌ای فعال در شکل‌دهی کیفیت حسی موقعیت‌هاست. این هم‌افزایی، در لحظاتی که موسیقی، حرکت و تصویر به تعادل آرام می‌رسند، ضرباهنگ تجربه را بازتنظیم می‌کند و به تماشاگر مجالی برای تنفس یا تأمل می‌دهد.
همزمان، بدن‌های یکنواخت و هم‌رنگ بازیگران در یک کادر تاریک، همزمان بیانگر بی‌هویتی جمعی و امکان بازشناسی خود در دیگری‌اند. این تلفیق، در سطحی فرمی و مفهومی، به‌خوبی مضمون برزخی نمایش را تغذیه می‌کند.
هسته مفهومی نمایش بر تنش حل‌نشده جبر و اختیار بنا شده است. حتی آنجا که پرفورمنس‌ها به کنشی انتخابی یا تمثیلی از اراده بدل می‌شوند، فقدان خط روایی، تکرار الگوهای حرکتی، و بازگشت بی‌پایان به حالت‌های قبلی، هر امکان گشایشی را بی‌اثر می‌سازد.
در چنین بستری، خود بدن هم به یک مدرک بی‌ثبات از تجربه زیسته تبدیل می‌شود: چیزی که می‌کوشد معنا بسازد اما در تزلزل دائمی فرو می‌افتد.
“این ساعت وجود ندارد” تئاتری است که کیفیت تزلزل، اضطراب و بی‌ثباتی را نه‌تنها در محتوا بلکه در تمامی سطوح فرم و نشانه‌شناسی خود محقق می‌کند. این نمایش، هم در ترکیب‌ناپذیری تضادهایش و هم در امتناع از انسجام‌بخشی نهایی، تجربه‌ای صریح از پوچی و تردید هستی‌شناختی می‌آفریند.
در ستایش ابزوردیسم

ما فرزندان بی‌سرزمین معنا هستیم؛ عابران کوچه‌های بی‌چراغ جهان، که در هیاهوی بی‌دلیل زاده شدیم و در سکوت بی‌دلیل خاموش خواهیم شد. و شاید همین بی‌دلیلی، والاترین دلیل ما باشد برای زیستن.
ابزوردیسم، این محبوب مغموم، این تماشاخانه‌ی تناقض، جسورانه پرده را از وهم معانی قطعی کنار می‌زند. کرگدن‌های یونسکو بی‌هشدار به شهر فرو می‌ریزند و صندلی‌هایش بر صحنه تلنبار می‌شوند، درختان خشکیده بر صحنه به ریشخند سبزی می‌خندند، و دو ولگرد درمانده‌ی بکت در انتظار گودویی می‌نشینند که هرگز نخواهد آمد (نخواهد آمد؟! ما هنوز منتظرانیم). در این نمایش بی‌خاتمه، ما خود همان مستاصل‌بازیگرانیم؛ حیران، مضطرب، و معلق میان ضرورت و پوچی.
در این کارناوال نامنتظر، آوازه‌خوان طاس، کنار یونسکو هر شب ترانه‌ی بی‌سرانجام تکرار را تمرین می‌کند، همان‌طور که مروژک، جشن مضحک اقتدار و انفعال بی‌وقفه را ادامه می‌دهد. سارتر در سرمان حالت تهوع دارد و بوی استفراغ پوچی را در جان آدمی می‌ریزد؛ حال آنکه صحرای تاتارها، مرثیه‌ای خاموش برای انتظاری است که از فرط طولانی شدن، خود به بیهودگی بدل می‌شود. این‌ها، هر یک آینه‌ای کج و شفاف‌اند؛ یادآوری می‌کنند که ما نه تماشاگر یک نمایش، که بازیگرانی هستیم در صحنه‌ای که نامش جهان است و دکورش از جنس هیچ.
ابزوردیسم را نمی‌توان صرفاً یک مکتب یا ژانر دانست. بازتعریفی از زندگی امروز و هرروز و خود زندگیست. ... دیدن ادامه ›› این زبان پنهان حقیقت است؛ زبانی که کلماتش نیمه‌تمام و جمله‌هایش آویخته بر لبه‌ی هیچ‌اند. در آن، همان‌گونه که آن دوستمان آلبر کامو هشدار می‌دهد، آدمی محکوم است به جستن یک معنایی، چیزی؛ حتی اگر در قلب بی‌معنایی باشد. سیزیف نه در تن افسانه و اسطوره، که در رئال‌ترین شکلی که می‌توان متصور شد، هر صبح تکرار می‌شود، اما تکرار، جنون نیست؛ قداست مقاومت است.
هر که با وجدان بیدار تئاتر ابزورد را تماشا کند، می‌داند آن ولگردان صحنه، آینه‌ی ما هستند: ما که قرار بود چیزی باشیم و هیچ‌چیز نشدیم، ما که وعده‌هایمان مثل گودو از راه نرسید، ما که روزی کرگدن شدن را انتخاب خواهیم کرد یا نه. ابزوردیسم، ستایش شکوهمند شکست است (شاه‌جمله‌ی تمام لاطائلاتی که سیاه کردم). جشن بی‌افتخار انسان‌هایی است که حتی در مسخره‌ترین وضعیت‌ها دست از بازی برنمی‌دارند. انگار که خود تکرار، تقدس دارد؛ همان‌طور که انتظار، به‌رغم بیهودگی‌اش، ما را زنده نگه می‌دارد. و چه کیمیایی از این برتر: تئاتری که شکست را معبد می‌کند، طنز را آئین می‌کند، و انسان را برهنه و بی‌پناه، اما راست‌قامت، در مقابل بی‌رحمی جهان می‌نشاند.
پس اگر مدادی دست من بدهند و قرار باشد شعاری را بر دیوار این قرن بنویسم، می‌خواهم این باشد:
"بی‌معنایی را در آغوش بگیر. ابزورد را بستا. و بر صحنه‌ای که سقف ندارد، بازی را ادامه بده؛ که تنها ابزورد است که باقی می‌ماند".
شعار را که روی دیوار قرن نوشتم، از روی شانه‌ی گوگو پایین می‌آیم، مداد دی‌دی را پس می‌دهم، دوباره سه نفری منتظر آن که بهش می‌گوییم گودو، می‌نشینیم...
تکرار،جنون نیست.قداستِ مقاومت است یا قداست،مقاومت است؟
۲ روز پیش، سه‌شنبه
مریم علیپور
تکرار،جنون نیست.قداستِ مقاومت است یا قداست،مقاومت است؟
قداستِ مقاومت است.
۲ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نظر جناب محمدحسن کیانی که به دلیل محدودیت اکانت تیوالشون، بنده منتشر می‌کنم:

// شکارچی ادایی //
خب روباه قصه ما از مهلکه گریخت...
چرا که آداب شکارچی اش ادایی بود و شکار گریخت...
شاید مهمترین نکته این نمایش این بود:
" مراقب آقا محمد خان درون خود باشید... "
راستش حسرت خوردم شکارچی روباه رفیعی را ندیدم اونم با حضور سیامک صفری...
بگذریم...
برایم جذاب تر بود که کانسپت وحشت باشد..‌
وحشتی از ... دیدن ادامه ›› دیکتاتورها.‌‌.
وحشتی که دیکتاتورها در دل دیگران می اندازند...
دیگرانی همچون نوکران که کل هست و نیست شان حتی چشم های شان را از دست داده اند و باز هم برای قتل پادشاه مردد هستند...
فرصت طلایی روی صحنه دیدم..
جایی که درک می کردم تحقیر را...
و اینکه با این همه تحقیر باز مجبور باشی از شاه اطاعت کنی و تایید یا تکذیب شاه هر دو برای شاه بازیچه قراردادن ات باشد...
دو بازیگر مرد به خصوص " خداداد " بسیار خوب بود به خصوص بیان مسلط اش...
" عباس " هم خوب بود و ایده بازیگر زن برای آقا (آغا ) محمد خان جذاب بود....
متن غافلگیری خوبی داشت ولی پرده سوم تکراری بود و از ریتم می افتاد و به قول دوستان در سطح بودن و نداشتن " زیر متن " موجب خستگی مخاطب شد.‌..
راستش نمی دانم ارجاعات تاریخی سندی دارد یا نه...
ولی نداشتن ادبیات قجری خود مزید بر علت بود که بعد از نقطه عطف، نمایش از ریتم بیافتد...

بازی های بسیار خوب و خوب و نسبتاً خوب بازیگران....
نقطه عطف غافلگیر کننده متن...
دکور مدور ی که اشاره به تکرار این چرخه دارد.‌‌..
و نهایتاً بازی، بازیگر زن به جای آقا محمد خان نکات خوب این نمایش بودند...
و البته نمایش فریاد می کشید که جلسات زیاد تمرین در خود دارد...
۱۰ از ۲۰
یک نمره ارفاقی به خاطر تعداد جلسات مکفی تمرین و زحمات شان....
۱۱ از ۲۰ و لاجرم 💫💫💫

.......
پی نوشت:
از دیدار جناب ناظر زاده کرمانی مشعوف شدم، چون تا امروز فقط سالن شان را دیده بودم...

از دیدار تنی چند از دوستان عزیز خشنود گشتم...
و البته از دیدن مخدّر تئاتر و کافه بعد تئاتر با دوستان بر مشعوفیت مان افزود...‌
ممنونم ازتون🙏🏼🙏🏼
۳ روز پیش، دوشنبه
آقای کیانی در پی عرایض صحبت هاتون. .
شاداب از نشاط . طروات و سرزندگی میاد. ولی شادان از شادی. شاد و خوشحال بودن.

پ.ن. داماد هم جز محارم حساب میشه😁
۲ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حالا که من از خر شیطون پیاده شدم و رضا دادم به دیدن این نمایش، فروش بلیطشو شروع نمی‌کنن. اینم از شانس ماس!
فرصت رو از دست دادید
۴ روز پیش، یکشنبه
آقای چیانی

صبح شد این شب سیاه🤭


فروش بیبیطش دوشنبه (۱۶ تیر) ساعت ۱۲
۳ روز پیش، دوشنبه
Fateme Nematy
آقای چیانی صبح شد این شب سیاه🤭 فروش بیبیطش دوشنبه (۱۶ تیر) ساعت ۱۲
بله بله😍
۲ روز پیش، سه‌شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"مرثیه‌ی برای اقتدار ازدست‌رفته‌ی آدولف و استریندبرگ"

نمایشنامه پدر اثر آگوست استریندبرگ متنی است که بر بستر یک نبرد موذیانه و فرساینده، ... دیدن ادامه ›› هم ستیز اراده‌ها را پیش می‌برد و هم ابهامی ریشه‌ای در باب سرچشمه اقتدار و حقیقت را برملا می‌کند. صحنه خانه همزمان پایگاهی نظامی و فضایی خانوادگی است. این دوگانگی هر لحظه به حیطه هم نفوذ می‌کند. نظم نظامی کاپیتان، همچون ماسکی دفاعی در برابر احساس درماندگی عمل می‌کند؛ درماندگی از زنی که ظاهرا نرم و محجوب و مادرانه است اما در لایه‌های زیرین خود به استراتژیست بدل شده. فضای متن همواره میان اقتدار مردانه و مکری زنانه نوسان دارد؛ این نوسان، عملا به ستیزی حیوانی و بقاگرایانه تبدیل می‌شود که هوشیاری کاپیتان در برابر ترفندهای همسرش، نوعی بروز غریزیِ تکاملی برای تثبیت سلطه است. این نبرد نه فقط برای تعیین سرنوشت فرزند، بلکه برای زنده‌ماندن معنای مرد بودن و زن بودن در قلمرو مدرن است.
کاپیتان تا پایان، به یقین خود درباره نسب برتا پافشاری می‌کند؛ اما او در بازیِ نشانه‌ها شکست می‌خورد. فقدان سند قطعی، یک خلأ منطقی در مرکز ادعایش پدید می‌آورد. در متن استریندبرگ (و نه در اجرا) با مهارت این خلأ به بطن تراژدی وارد می‌شود: روان مرد به جایی می‌رسد که گویی ناممکن است بتواند هستی خود را اثبات کند. تردید درباره پدر بودن، نه فقط اقتدارش را، که هویت او را واژگون می‌کند.
متن در ظاهر نبردی خانوادگی را روایت می‌کند؛ اما پیامی گسترده‌تر را منتقل می‌سازد. نهاد ازدواج و قانون پدرسالاری (که خود را تکیه‌گاه حقیقت و اخلاق می‌پندارد) در برابر انعطاف و چسبندگی قواعد زنانه شکست می‌خورد. با این حال، اگر بپرسیم کدام سوی این جدال «حق» دارد، پاسخ متن قطعی نیست. نه لارا قهرمان است و نه آدولف قربانی مطلق. در این نبرد، هر دو طرف به ابزار خشونت نمادین متوسل می‌شوند: او با تهدید به جدایی و گرفتن کودک، او با شایعه‌پراکنی و سرانجام چسباندن انگ بیماری روانی.
در بطن این تنش، دو ساحت بنیادین تقابل دارند: میل مردانه به اثبات و تحدید، میل زنانه به تکثیر امکان و گریز از شفافیت. خود آگوست استریندبرگ در متن خود که در زندگی شخصی هم وسواس‌های جنسیتی و ترس از فریب خوردن داشت، این اضطراب را به هیئتی شبه‌روان‌پریشانه در کاپیتان افکنده است. کاپیتان نماینده خرد ابزاری و توهم کنترلی است که با نخستین ضربه‌ی تردید سقوط می‌کند.
نکته ظریف دیگر این‌که نمایشنامه نشان می‌دهد چگونه علم و دین (هر دو) نمی‌توانند در نزاع قدرت تعیین‌کننده باشند. کاپیتان با علم و منطق می‌خواهد حقانیت خود را اثبات کند، اما لارا با استفاده از پزشک و کشیش به هدف می‌رسد. حقیقت در اینجا امری توافقی و نهادی است، نه نتیجه‌ی استدلال فردی. این همان لحظه‌ی فروپاشی مدرنیته و عقلانیت در بحران خصوصی است که از هرمنوتیک خشونت روزمره تغذیه می‌شود.
در نگاه کلان، «پدر» یک تراژدی پیرامون اضمحلال اقتدار و مرگ سوژه است. سوژه‌ای که می‌پنداشت مالک زبان و منطق و واقعیت است، اما در انزوای ذهنی‌اش فرو می‌ریزد. قدرت نهایی، نه در استدلال، که در تصاحب ابزارهای مشروع‌سازی است. این ستیز، در عین حال، پژواکی است از رقابت‌های بیولوژیک برای تداوم ژن، جایی که جنس نر با خشم و جنس ماده با تردیدآفرینی می‌جنگد. اما استریندبرگ هرگز به ما اجازه نمی‌دهد این نمایش را صرفا به درام داروینیستی تقلیل دهیم. او همزمان هم برابری‌طلبی زن را نشان می‌دهد، هم شیوه‌های مخربش را؛ هم آسیب‌پذیری مرد را برملا می‌سازد، هم خشونت پنهان در ادعای عقلانیت او را.
اما تا به حال هرآنچه گفتیم از متن است و نه اجرا. نمایشنامه «پدر» اثر آگوست استریندبرگ متنی‌ست با چگالی روانی خیره‌کننده و لایه‌های درهم‌تنیده‌ای از قدرت، تردید و انهدام روانی. اقتباس صحنه‌ای از چنین اثری همواره دشوار است، زیرا پیوند اقتدار مردانه و سایه‌های اضطراب نه در خطوط دیالوگ که در منطق حسی و کیفیت روابط میان کاراکترها شکوفا می‌شود. اجرای اخیر ونداد صادقی متأسفانه در انتقال این کیفیت جوهری به تماشاگر چندان موفق عمل نمی‌کند و متن را به سطحی مکانیکی و عاری از تلاطم عاطفی تقلیل می‌دهد.
نخستین و بارزترین ضعف نمایش در پرداخت شخصیت آدولف نمود می‌یابد. آدولف در متن اصلی، مردی استوار و مقتدر است که با ظاهری منضبط پا به صحنه می‌گذارد و در روندی تدریجی و پرنشانه دچار تردید، وحشت و فروپاشی می‌شود. در این اجرا اما، نه اقتدار ابتدایی او شکل گرفته و نه نشانه‌های تدریجی اضمحلال به چشم می‌آید. بازیگر در لحظات نخست هیچ لحن یا زبان بدن قاطعی ارائه نمی‌دهد که نشان دهد فرمانده‌ای مقتدر یا پدری مسلط بر مناسبات خانه است. از همین‌رو، وقتی تزلزل روانی به‌سرعت سراغش می‌آید، اثرگذاری خود را از دست می‌دهد و مخاطب، این تحول را نه به‌مثابه برآمدی اجتناب‌ناپذیر از جدال ذهنی، بلکه یک تغییر مکانیکی صرفاً بر اساس چند جمله می‌بیند.
در همین بستر، بازی‌ها نیز دچار فقدان عمق هستند. اغلب کنش‌های شخصیت‌ها به قرائت صرف دیالوگ‌ها محدود شده و اجرایی از زیرلایه‌های احساسی یا تضادهای درونی نمی‌بینیم. برای نمونه، سیر زوال روانی آدولف نه در شکستن صدا، تغییر تنفس، فروپاشی زبان یا حرکات لرزان تجلی می‌یابد، و نه حتی در تپق‌ها و مکث‌های مکرر که نشانگر بی‌ثباتی ذهنی‌اند. در نتیجه، تمام اضطراب متنی که می‌تواند مرز تئاتر و کابوس را مخدوش کند، به تماشاگری خنثی بدل می‌شود.
دیگر مسأله مهم، روابط مبهم کاراکترهاست. نمایشنامه استریندبرگ، با زیرکی روابط چندوجهی میان همسر، دختر، پرستار و پزشک را هدایت می‌کند تا کلیت خانه را به میدان ستیزی پنهان تبدیل کند. اما این اجرا، تنها برخی مناسبات را به‌طور گذرا روشن می‌کند. مثلاً صحنه‌ای که مارگارت لباس بیمار روانی را برای لارا می‌پوشاند، لحظه‌ای تأمل‌برانگیز و درست از کار درآمده است و به مخاطب نشانه‌ای از قضاوت اخلاقی مارگارت درباره لارا می‌دهد. اما در باقی لحظات، نسبت حسی مارگارت با آدولف ناپیدا می‌ماند: آیا او برای مرد دلسوزی می‌کند؟ از او نفرت دارد؟ او را تهدیدی می‌داند یا صرفاً وظیفه‌محور است؟ همین ابهام بی‌هدف باعث می‌شود که مارگارت به جای یک کاراکتر مستقل، صرفاً مهره‌ای خنثی در طرح روایت جلوه کند.
شخصیت دکتر نیز فاقد انسجام روانی است. در متن اصلی، دکتر شخصیتی منفعت‌طلب و در عین حال مردد است که کم‌کم از اطمینان علمی به جانب مصلحت‌گرایی سوق پیدا می‌کند. اما در این اجرا، روند متقاعد شدن او چنان سریع و بی‌نشانه اتفاق می‌افتد که برای مخاطبی که پیش‌زمینه‌ای از متن استریندبرگ نداشته باشد، هیچ منطق قابل پیگیری باقی نمی‌ماند. پرسش این است: اگر او می‌دانسته لارا پیش‌تر درباره میکروسکوپ به او دروغ گفته، چرا باز هم به آسانی به ادعای او اعتماد می‌کند؟ چنین گسستی در علت و معلول، اعتبار شخصیت و منطق روایی را به شدت مخدوش کرده است.
ریتم کل اجرا دچار شتاب‌زدگی و فقر تنش است. نمایشنامه اصلی سرشار از مکث‌های شکننده، لحظات خاموشی، نگاه‌های تردیدآلود و تداخل دیالوگ‌هاست که با ایجاد گسست‌های حسی، مخاطب را در آستانه اضطراب نگه می‌دارد. اما در این اجرا، هر دیالوگ به‌تنهایی و بدون لایه‌گذاری اجرا می‌شود، انگار بازیگران موظفند هر جمله را تا آخر، بی‌هیچ وقفه یا برخورد، اجرا کنند. آدولف و لارا حتی در اوج تنش هم وسط حرف هم نمی‌پرند! این شیوه اجرا هم ضرباهنگ را یکنواخت و خسته‌کننده می‌کند و هم لحظات بحران را از تاثیرگذاری می‌اندازد. در صحنه‌های پرتنش مشاجره لارا و آدولف، همان اقتدار خشک آدولف و لحن تئوریک لارا ادامه می‌یابد و خبری از گسیختگی احساسی یا ویرانی زبان نیست.
یکی از جنبه‌های بحث‌برانگیز اجرای اخیر نمایش پدر به کارگردانی ونداد صادقی، عذرخواهی او از بانوان حاضر در سالن بود؛ عذرخواهی‌ای صریح به دلیل آن‌چه «ضدزن بودن این اثر» خوانده شد. این حرکت در ظاهر، اقدامی همدلانه و اخلاقی به نظر می‌رسد؛ اما در عمل، حامل پرسش‌هایی جدی درباره جایگاه کارگردان در قبال متن کلاسیک و مسئولیت تئاتر معاصر در مواجهه با میراث ادبیات مشکل‌دار است.
نخست باید به این نکته بنیادین توجه کرد که پدر اثر آگوست استریندبرگ، نمایشی استوار بر بحران اقتدار مردانه و اضطراب نسبت به زنانگی. این متن، بارها به‌عنوان نمونه‌ای شاخص از بازتاب هراس‌های جنسیتی قرن نوزدهم مورد بررسی قرار گرفته و از همین رهگذر، به کرات متهم به زن‌ستیزی شده است. با این حال، این اتهام هرگز ساده یا یک‌بعدی نبوده است؛ بلکه خوانش‌های متعددی نشان داده‌اند که اثر در همان حال که خشونت نظام پدرسالاری را به صحنه می‌کشاند، بحران روانی و فروپاشی اقتدار مردانه را هم افشا می‌کند. این دوگانگی، ظرفیت اصلی تفسیر و نقد متن را شکل می‌دهد.
.
ادامه در کامنت اول...
ادامه‌ی نظر:

در چنین متنی، کارگردانان معاصر دو مسیر را پیش رو دارند: یا متن را بی‌واسطه و وفادارانه بازآفرینی کنند و اجازه دهند بار اخلاقی اثر، بی‌پرده به مخاطب منتقل شود؛ یا با فاصله‌گذاری، دگرگون‌سازی صحنه، تغییر پرسپکتیو یا شیوه‌های اجرایی خلاق، مخاطب را به موضع انتقادی سوق دهند و معنای امروزین متن را بازتعریف کنند. عذرخواهی رورانس، اگر با این کوشش‌ها همراه نباشد، نه‌تنها از وزن مسئله نمی‌کاهد، بلکه گاهی به شکلی ناخواسته، مسئولیت خوانش اثر را هم به مخاطب بازمی‌گرداند.
در ... دیدن ادامه ›› این اجرا، با توجه به شیوه صحنه‌پردازی و نبود تمهیدات فاصله‌گذارانه روشن، تماشاگر عملاً در معرض بازتولید روایت اصلی و همه اتهامات ضمنی آن قرار گرفت. زمانی که کارگردان در پایان، به‌جای تبیین یا نقد موضع متن، به عذرخواهی کلی بسنده کرد، گویی امکانی برای گفت‌وگو یا بازخوانی تاریخی سلب شد. این نوع مواجهه، بیش از آن‌که نشانه مسئولیت‌پذیری باشد، یادآور نوعی خلع‌سلاح انتقادی است: به‌جای فراهم‌آوردن فضایی برای تأمل، بار قضاوت یکسره به دوش متن گذاشته شد و کارگردان در موضع معذرت‌خواهی منفعلانه ایستاد.
اهمیت این مسئله زمانی آشکارتر می‌شود که بدانیم تئاتر معاصر، چه در ایران و چه در سایر کشورها، همواره با متونی مواجه است که حامل ارزش‌ها و پیش‌فرض‌های متناقض زمانه خود بوده‌اند. از شکسپیر تا استریندبرگ، هیچ نمایشنامه‌ای از پرسش‌های اخلاقی دوران جدید در امان نمانده است. اما راه‌حل حرفه‌ای در برابر این تضاد، نه حذف و نه عذرخواهی بی‌تحلیل است؛ بلکه خوانش‌های آگاهانه‌ای است که ظرفیت نقد را در خود نمایش زنده کنند.
از همین منظر، حرکت ونداد صادقی در رورانس، هرچند از نظر اخلاقی نیت محترمی داشت، اما در سطح زبان نقد تئاتر، نشانگر کمبود تدقیق اجرایی بود. عذرخواهی، اگر بدل به ژست رورانس شود، معنایی مبهم ایجاد می‌کند: آیا کارگردان موضع متن را تأیید کرده اما معذرت می‌خواهد؟ یا قصد فاصله‌گذاری داشته ولی راهی برای بیان این فاصله نیافته است؟ هر دو وضعیت در عمل مخاطب را سرگردان می‌گذارد. تئاتر معاصر نیازمند جسارت بیشتری است؛ جسارت در بازآفرینی متونی که امروز نامتوازن و حتی آزارنده به‌نظر می‌رسند، و جسارت در پذیرش مسئولیت قرائت و بازنمایی آن‌ها. عذرخواهی صرف، هرچند محترمانه، نمی‌تواند جایگزین این شجاعت شود. تماشاگر امروزی از صحنه توقع دارد نه فقط بازتاب مستقیم متون کلاسیک را ببیند، بلکه امکان اندیشیدن و موضع‌گیری دوباره را هم تجربه کند. در غیر این صورت، تئاتر بدل به بازتولید همان تاریخ خشونتی می‌شود که کارگردان در ظاهر می‌کوشد از آن فاصله بگیرد.
۵ روز پیش، شنبه
حسین چیانی
ادامه‌ی نظر: در چنین متنی، کارگردانان معاصر دو مسیر را پیش رو دارند: یا متن را بی‌واسطه و وفادارانه بازآفرینی کنند و اجازه دهند بار اخلاقی اثر، بی‌پرده به مخاطب منتقل شود؛ یا با فاصله‌گذاری، ...

درود

با سپاس از دقت نظرتان به اجرای نمایشنامه پدر که لایه های پنهانی را آشکار ساختید.
نقدهای بی زاویه ، همچون چراغی فروزان در مسیر می مانند.

چه خوبند علاقمندان به ایجاد ریسمانی محکم برای نسل جوان هنر.
۴ روز پیش، یکشنبه
خیلی ممنون بابت نظرتون به هرحال برداشت هر شخص از متن میتونه متفاوت باشه بستگی به این داره کارگردان چی رو میخواد برسونه🙏🏻💗
۳ روز پیش، دوشنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فروش بلیط این نمایش قرار نیست باز بشه؟
با درود جناب چیانی
فروش بلیت برای دو روز باز شده است
۵ روز پیش، شنبه
امیر مسعود
با درود جناب چیانی فروش بلیت برای دو روز باز شده است
آقای شیبانی دقیقا منتظر بودن من اینو بنویسم انگار. چون چند دقیقه بعد از این پیام من فروش باز شد :)
۵ روز پیش، شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
جنگ‌ها بعد از تمام‌شدنشان هم ادامه دارند... (خلاصه‌ی نمایش)
با اینکه نوفل نمی رفتم ولی به خاطر پست شما اجرا بره می رم :)
حسین چیانی
منم علاقه‌مندم که برم دقیقا.
مشتاق دیدارتان هستیم
۳ روز پیش، دوشنبه
مازیار زحمتکش
مشتاق دیدارتان هستیم
بزرگوارید با دوستان خدمت می رسیم🙏🏻🌹
۳ روز پیش، دوشنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چقدر جلف. حتی کمدی سخیف هم نه، کمدی جلف. حالم بد شد!
از زودپز بهتر بود 😂
شاهین محمدی
از زودپز بهتر بود 😂
وای چه مزخرفی بود🤡
شاهین محمدی
از زودپز بهتر بود 😂
هرچیزی از زودپز بهتره واقعا :)))
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای پنجشنبه 12 تیر اجرا دارید آیا؟
سپهر و فائزه این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نظر جناب آقای محمدحسن کیانی که به دلیل محدودیت اکانت تیوالشون، بنده نظرشون رو منتشر می‌کنم:

// متن باز مصلوب //
اولین چیزی که از مصلوب کردن به یاد می آوریم حضرت عیسی و مصلوب کردن و شکنجه است..
جایی که زنده زنده مردی را با میخ به صلیب کشیدند و فقط می تواند حرف بزند و هیچ حرکتی نمی تواند انجام دهد...
شاید فقط کله اش را می تواند بچرخاند...
و مصلوب شونده از گرسنگی و تشنگی با درد ناشی از ثابت ماندن ماهیچه ها به شکلی خاص از پای در می آید...
این اتفاق در اینجا برای متن می افتد!
متن به صلیب کشیده می شود و با رنج و عذاب دادن مخاطبان و بازیگران از پای در می آید...
اما جنس صلیب ... دیدن ادامه ›› اش از تکرار است...
تکراری  از شاهکارهای قدیمی سینمایی...
فیلم های مثل درخشش، مرثیه ای برای یک رویا...
و شاید ردپاهایی خیلی کمرنگ تر از ارّه و زندگی دوگانه ورونیکا...
هتل درخشش تبدیل به تاس شده و...
تلویزیون معروف مرثیه ای برای یک رویا و...
متن یک سی سالی از سال ۲۰۲۵ عقب تر است...
اگر همان سال ها نوشته می‌شد فقط ردپای درخشش داشت...
راستش نیازی به جلوتر بودن مخاطب از متن و بقیه ایرادات اش سخن بگویم تا همین جا هم اسامی فیلم ها برای ایرادات متن کافی است...
و قاعدتاً از متن بد کار خوب در نمی آید...
با اینکه بازیگران به خصوص محمد نیازی به جز ۱۰ دقیقه آخر در صحنه می درخشند...
با اینکه کارگردان سعی کرده با آن حمّام خون و موسیقی و غیره، فضای صمیمی زن و شوهر را با بحران نشان دهد...
شاید تنها نکته مثبت کاراکتر مرد الکلی بودن او باشد که جنایت و مالیخولیا را توجیه کند البته که اجرا جواب متعیّنی به رخ دادن جنایت نمی دهد...
این داستان ارتباط تلویزیون و نقش اش در قتل و آماده سازی برای قتل زیادی نخ نما شده و زیاد استفاده شده....
بهتر بود نویسنده به تروماهای گذشته مرد الکلی می پرداخت...
بازی خوب محمد نیازی در نقش یک مرد عاشق و البته الکلی با آن صدا و لحن که فضای آرام رابطه زناشویی را در نیمه اول می سازد به شدت فوق العاده است و فقط ۱۰ دقیقه آخر جز گرفتن دست روی صورتش کار مثبتی انجام نمی دهد...

اما در این نمایش از نظز کارگردانی چیزی کم بود و آن آکسسوار است...
مثلا خود T برای تمیز کردن زمین، تلفن، بستنی آب شده و غیره‌....
و وسایلی مثل ساطور، طناب های قطور، حتی غمه های بلند خونی، لباس خونی سلاخی...

وسایلی عادی و حقیقی در یک خانه  و محل کار که با وضعیت سورئال و توهم آلود اثر در تضاد باشد و این تضاد تصاویری حقیقی از وهم بازیگر مرد بدهد... همان طور که ۳ عدد تاس نقش خوبی در فرآیند نمایش ایفا کرد...
خب این نمایش یک اثر ۲ ستاره است..‌.
یعنی ۸ از ۲۰
اما به خاطر بازی فوق العاده محمد نیازی و بازیگران دیگر، ۱ نمره ارفاق...
برای زمان کوتاه نمایش و کش ندادن اثر و همچنین " تلویزیون خلاقانه " ۱ نمره دیگر ارفاق می شود و  نمره نهایی ۱۰ از ۲۰
چون 2/5 ستاره نداریم،  شیر یا خط کردم عدد ۳ تصویب شد، معلومه نمایش خیلی هم بدشانس نیست...
....
پی نوشت:
من خودم معترض ام به معرفی بازیگران و هنرمندان و مشهوران...  وقتی نام اینجانب را به عنوان مهمان ویژه نام بردند بسیار شرمسار شدم و اتفاق ناخوشایندی برایم بود..
امیدوارم این پدیده رواج یافته " نا میمون " به " با میمون " تبدیل شده و ورافتد.‌‌...
از سایت محترم تیوال تقاضامندم اکانت جناب آقای محمدحسن کیانی را مورد عفو رهبری خود قرار دهند :)
سحر بهروزیان
😂😂😂😂 ژنرال و سرجوخه💂🏻‍♂️👨🏻‍✈️
😂😂👏
سحر بهروزیان
😂😂😂😂 ژنرال و سرجوخه💂🏻‍♂️👨🏻‍✈️
🤣🤣🤣🤣
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
جدای از بحث نظرم که تازه نوشتم و ارسال کردم، خواهشی دوستانه از اکثر مخاطبان عزیز دارم.

لطفا این اثر رو با مثلث مقایسه نکنید و این دو اثر رو مستقل از هم ببینید.
لطفا این اثر رو با مثلث مقایسه نکنید و این دو اثر رو مستقل از هم ببینید.
لطفا این اثر رو با مثلث مقایسه نکنید و این دو اثر رو مستقل از هم ببینید.

سپاسگزارم از شما مهربانان
متنی درمانده در محاصره‌ی خنده‌ها

نمایش عروسکی «جک‌نارن» اثری‌ست با جاه‌طلبی‌های فرمی چشمگیر و تلاش برای تلفیق طنز با بن‌مایه‌های نظامی و تاریخی. اثری که با اتکا به مهارت‌های اجرایی در طراحی صحنه، نورپردازی و عروسک‌گردانی، توانسته لحظاتی دیدنی و زنده خلق کند، اما در بُعد روایی و شخصیت‌پردازی، دچار ناپیوستگی، پراکندگی و گاه خلأ معنایی است. عنوان نمایش که به‌طرز خلاقانه‌ای از ترکیب نارنجک و اسم شخصی برگرفته شده، یکی از معدود ارکان موفق هویتی این اجراست؛ چرا که موتیف نارنجک، به‌درستی در بستر زمانی نمایش پخش و به یک نشانه مرکزی بدل می‌شود.
نمایش با یک فرمول روایی دایره‌وار آغاز و پایان می‌یابد؛ صحنه‌ای که در آن تلاش نافرجام برای انفجار یک نارنجک در قالب مکانیکی، نقطه شروعی‌ست که در پایان به همان تصویر بازمی‌گردد. این ساختار در ظاهر، تلاشی برای خلق تعلیق و انسجام است، اما در غیاب تحول دراماتیک یا کشف معنایی، صرفاً فرمی تزئینی باقی می‌ماند. بازگشت به نقطه آغاز، زمانی ارزش‌مند است که نقطه‌ای از چرخش، بینش یا فرسایش شخصیت‌ها را در خود داشته باشد؛ در غیر این صورت، تبدیل به تکرار بی‌تأثیر می‌شود.
یکی از اشکالات محوری نمایش، وابستگی مفرط به موقعیت‌های کمدی لحظه‌ای است؛ شوخی‌هایی که در لحظه خنده‌برانگیزند، اما در ساختار کلی نمایش فاقد ... دیدن ادامه ›› کارکرد روایی‌اند. شوخی‌هایی چون گذشته پدرِ سرجوخه یا دیالوگ‌های مربوط به سازوکار فساد مهندسی، بدون پیوند با کشمکش‌های درونی یا خارجی شخصیت‌ها، به‌سرعت رها می‌شوند. نمایش هیچ کارکردی از ضعف مهندسی سدها و ماجرای پدر سرجوخه نمی‌گیرد و تنها در لحظه مخاطب را می‌خنداند و فراموش می‌شود. به عنوان مثال اگر شغل پدر سرجوخه، آبمیوه‌فروش هم بود، تفاوتی در روند داستان ایجاد نمی‌کرد. به صورت کلی، نمایش بارها برای ایجاد پیوستگی معنایی متوسل به قطعات طنز می‌شود، اما این طنزها مانند وصله‌هایی بر متنی پاره‌پاره عمل می‌کنند و عملاً خلأ انسجام در روایت را پُر نمی‌کنند. همچنین یکی از نمونه‌های بازگشت به کلیشه‌های روایی، بخش میانی نمایش است که طی آن مشخص می‌شود یکی از سربازان فرانسوی از ابتدا زبان هلندی را می‌فهمیده، اما تعمداً خود را بی‌اطلاع نشان داده است. این چرخش به ظاهر غافلگیرکننده، در بسیاری از متون کمدی پیش‌تر استفاده شده و در اینجا نیز بدون ارائه بازتابی شخصیتی یا دراماتیک، صرفاً به عنوان موقعیتی برای غافلگیری موقت عمل می‌کند که البته به جهت تکراری بودن این نوع چرخش‌ها، در غافلگیری مخاطب چندان موفق نمی‌شود.
با این حال، نباید از خلاقیت‌های روایی چشم‌پوشی کرد. از جمله نقاط قوت متن، تلفیق داستان اسطوره‌ای «پتروس» با بستر تاریخی جنگ فرانسه و هلند است؛ ترکیبی که در لحظه‌ای خاص، نه‌تنها موجب غافل‌گیری، بلکه برانگیزاننده واکنش عاطفی مخاطب می‌شود. این پیوند روایی که با هوشمندی در خدمت تشدید موقعیت بحران قرار گرفته، از معدود نمونه‌هایی‌ست که نشان می‌دهد نمایش‌نامه‌نویس درک درستی از ظرفیت دراماتیک روایت‌های استعاری داشته است. چنین لحظاتی، در تضاد با بخش‌هایی از نمایش‌اند که صرفاً موقعیتی برای خنده ایجاد می‌کنند، اما بدون پشتوانه معنایی یا کارکردی رها می‌شوند.
ژنرال کاراکتری است که توانسته به تیپ مشخصی بدل شود: فرمانده‌ای فروریخته که گرفتار گذشته باشکوه و مقام ازدست‌رفته خویش است و مدام تلاش دارد اقتدار ازدست‌رفته را با تحکم نمایشی بازآفرینی کند. این تیپ پتانسیل بالایی برای تعمیق درام دارد، اما متأسفانه در سطح باقی می‌ماند، بیش از این جلو نمی‌رود و از توسعه روانی و پیچیدگی رفتاری بهره‌ای نمی‌برد. صدای عروسک‌پیشه‌ی ژنرال نیز دچار تناقض است؛ صدایی حماسی و مقتدر که با واقعیت زوال شخصیت در تضاد است و به نظر نیز نمی‌رسد که این تضاد عامدانه باشد.
در سوی دیگر، سرجوخه شخصیتی‌ست سردرگم در میان نقش‌های متناقض. در لحظاتی کنش‌گر و پیشنهاددهنده است، گاه نقش حکیمانه می‌گیرد، و در بخشی دیگر به زیردستی چاپلوس تقلیل می‌یابد. این عدم‌انسجام باعث می‌شود که مخاطب نتواند جایگاه مشخصی برای او بیابد. کارکرد او در درام نیز به جای آن‌که تثبیت یا تشدید کشمکش‌ها باشد، بیشتر به نقش همراهی واکنشی و تأییدی فروکاسته شده است.
الگوی رابطه میان یک فرمانده زوال‌یافته و همراهی وفادار یا حتی رابطه‌ی میان دو همراه خوش‌قلب و در عین حال ساده‌لوح، یکی از کهن‌ترین موتیف‌ها در تاریخ روایت است؛ از تراژدی‌های یونانی تا ادبیات قرون وسطی، از دن‌کیشوت و سانچو پانزا در ادبیات تا ولادیمیر و استراگون در نمایشنامه‌ی در انتظار گودو، بارها با نوعی از این جفت شخصیتی مواجه بوده‌ایم. در چنین موقعیت‌های نمایشی، آن‌چه یک اثر را از دیگری متمایز می‌کند، نه صرف حضور این الگو (که به‌کرات بوده و دیده‌ایم)، بلکه نحوه‌ی مواجهه خلاقانه با آن است. جک‌نارن اگرچه کوشیده از این تیپ کلاسیک برای پیش‌برد روایت استفاده کند، اما موفق به نوآفرینی یا ارائه خوانشی تازه از این الگوی آشنا نشده است. از همین رو، مخاطب نه تنها با کشمکش خاصی میان این دو روبه‌رو نمی‌شود، بلکه از دیدن تکراری از تیپ آشنا نیز رضایتی نمی‌یابد. در نتیجه رابطه ژنرال و سرجوخه اگرچه موقعیتی نمایشی فراهم می‌آورد، هرگز عمق نمی‌یابد و از الگوی تیپ فراتر نمی‌رود.
یکی از انتخاب‌های فرمی که به نظر می‌رسد بر متن تحمیل شده، ارجاع به فضای ژاپنی و فرهنگ شرق دور است. در این نمایش تلاش بسیاری شده تا حال‌وهوایی شرقی ایجاد شود، اما این انتخاب هیچ پیوند محتوایی با پیرنگ اصلی ندارد. نه موقعیت مکانی، نه خاستگاه شخصیتی و نه مضمون اثر، کمترین ارتباطی با نظام زیبایی‌شناسی ژاپنی ندارد. در نتیجه، این تلاش به تزئینی فاقد توجیه دراماتورژیک بدل شده است. گرچه کوشش شده تا ارتباطی ظاهراً معنادار به نمایش تحمیل شود و برای دکمه‌ی ژاپن، کتی از جنس جنگ هلند و فرانسه دوخته شود؛ وگرنه نمایش در بطن خود نیازی به این ارتباط ندارد.
در برخی برش‌های اجرا، هنگام تغییر صحنه، نریشن‌هایی از بلندگو پخش می‌شود و عروسک‌گردان‌ها به پشت صحنه یا میز بازمی‌گردند. این لحظات نه تنها هیچ نقش افشاگر یا تفسیری در مسیر روایت ندارند، بلکه عملاً جز پوشاندن فرآیند تعویض صحنه، نقشی ایفا نمی‌کنند. این استفاده غیردراماتیک از نریشن، نشانه‌ای از شکاف میان فرم و محتواست؛ لحظاتی که می‌توانستند به بازتاب درونی شخصیت‌ها یا ارائه اطلاعات ضروری منجر شوند، به وقفه‌هایی مکانیکی بدل شده‌اند.
در کنار تمام نقدها، نمایش «جک‌نارن» از منظر اجرایی، اثری چشمگیر و شایسته تحسین است. طراحی صحنه و نورپردازی با دقت و خلاقیت انجام شده و موفق شده فضاهای متفاوت زمانی و احساسی را به شکلی محسوس خلق کند. مهارت عروسک‌گردان‌ها و روانی حرکت‌ها، بیانگر تمرین، تسلط و تکنیک در اجراست. هماهنگی فضاسازی با موسیقی، و خلق برخی لحظات تصویری ماندگار، امتیازهایی هستند که نمی‌توان نادیده گرفت.
جک‌نارن نمایشی‌ست با فرم‌گرایی بالا و توان فنی تحسین‌برانگیز، که در حوزه روایت‌پردازی، شخصیت‌سازی و انسجام دراماتیک، در سطح باقی می‌ماند. درام از درون تهی است و به جای گسترش ایده‌های مرکزی، به موقعیت‌های لحظه‌ای طنز متوسل می‌شود. مخاطب در پایان، از نظر بصری اقناع شده، اما در ساحت اندیشه و عاطفه با خلأیی محسوس مواجه است. این اثر بیش از آن‌که "چیزی برای گفتن" داشته باشد، صرفاً "چیزهایی برای نشان دادن" یا اگر بهتر بگویم، "چیزهایی برای فقط خندیدن" دارد.
❗️❗️❗️احتمال اسپویل:

با بخش‌هایی از فرمایشتون در مورد متن موافق و با بخش‌هایی مخالفم.
مثلا در مورد شغل پدر سرجوخه من یادمه دیالوگهایی در مورد پیشینه پدر وجود داشت مثل “پدر من سد ساز نبود، در واقع سد نساز بود!” و در ادامه هم دلایل بیان این جمله توسط سرجوخه توضیح داده میشد و هم این موضوع جرقه‌ای میشد تو ذهن سرجوخه برای اقدام به خراب کردن سدها و جلوگیری از ورود دشمن به وسیله آب.
یعنی شما فکر میکنید بهتر بود بیش از اینها به این مقوله طی داستان پرداخته میشد؟
نظر جناب کیانی درباره‌ی نظر بنده که به دلیل محدودیت اکانت تیوالشون، خودم نظرشون رو منتشر می‌کنم:

مشکل جک نارن، نارن جکه...
موجزترین تفسیری که می توانم داشته باشم...
خب متن ات را کامل خواندم و تو نیز مثل جک نارن، پراکنده گویی کردی...
و در این پراکنده گویی از گره داستانی جا افتادی و به دنبال ... دیدن ادامه ›› دراماتیزه بودن موقعیت ها رفتی...
مشکل گره داستان است...
گره داستان؟
کانسپت؟
تم یا پریمایز؟
جواب درستی نداریم....
مثلا من انتظار داشتم اختراع نارنجک مثل داستان سیب زمینی سرخ کرده یک کشف شانسی باشد و خب اسمش را از اسم ۲ تا بچه گرفته باشند..
پارودی از یک اتفاق....
این پارودی در مورد داستان پطرس می افتد ولی فرعی است یعنی به داستان کشف یا استفاده نارنجک در جنگ ربطی نداره...
یعنی اگر اسم نمایش " لیوان نشکن " بود منطقی تر بود جایی که نارنجک هم بر اساس یک اتفاق فیزیکی نه خودش منفجر میشه و نه لیوان می شکند...
در مورد ژاپن و اون افسانه ژاپنی هم کاملا درست میگی، فقط مخاطب را گیج می کنه...
و اینکه ایرادی که بطور اجمالی می تونم از این کار بگیرم، زمان نمایش هست...
اگر ۱۰ صحنه حذف یا اضافه میشد چه تاثیری داشت...
یعنی اگر ۱۵ دقیقه کم یا ۱۵ دقیقه اضافه میشد چه تاثیری داشت؟!
جواب هیچ است...
چون گره داستانی معلوم نیست...
وقتی گره معلوم نیست اجرا سردرگم می شود...
وقتی اجرا سردرگم می شود کانسپت به محاق می رود...
چون این متن را سینه چاکان جک نارن می خوانند کمی بیشتر توضیح می دهم...
کانسپت یک کلمه است...
کانسپت " وجدان کاری " است؟
وجدان کاری پطرس و لیوان ساز باعث سقوط هلند شد پس
" وجدان کاری " داشتن اتفاق مثبتی نیست...
کانسپت " خرافات " است، هر ندانم کاری و اشتباه را به گردن خرافات و طلسم و جادو می اندازیم و یک کشور به فنا می رود...
کانسپت " لیاقت " است جایی که یک ژنرال بی لیاقت از کار برکنار نمی شود و مرتبه کاری اش نازل می شود لب مرز تبعید می شود و خب آنجا نیز خرابکاری می کند و حتی یک سرجوخه از ژنرال نظرات بهتری می دهد و خب عقب تر که برویم چرا یک بی لیاقت باید بالاترین مقام نظامی یک کشور را کسب کند؟!!

ما می دانیم کانسپت ( محتوا ) یک کلمه ( کلمه مرکب ) است و هر نمایش فقط و فقط یک کانسپت داره...
کانسپت بر اساس گره شکل می گیرد و تم ( پریمایز ) از درون کانسپت بیرون می آید...

همان طور که اول کانسپت را گفتم و توضیحاتی در موردش دادم، خلاصه همان توضیحات بعد از کانسپت می شود تم ( پریمایز )
وقتی گره معلوم نیست، کانسپت معلوم نیست، پس تم و پریماز دقیقی نمی توانیم پیدا کنیم...
بعد حالا باید در مورد دراماتیزه بودن موقعیت ها، شخصیت پردازی، پیوتال کاراکتر ( کاراکتر کلیدی)، نقطه عطف، گره گشایی و غیره ... توضیح بدهیم...
البته منظورم این نیست که نقدی که نوشتی بد است یا از خواندن اش لذت نبردم...
منظورم این است که مثل خود نمایش به پراکنده گویی روی آوردی و ایراد مرکزی و محوری نمایش را هدف قرار ندادی...
حسین چیانی
نظر جناب کیانی درباره‌ی نظر بنده که به دلیل محدودیت اکانت تیوالشون، خودم نظرشون رو منتشر می‌کنم: مشکل جک نارن، نارن جکه... موجزترین تفسیری که می توانم داشته باشم... خب متن ات را کامل خواندم ...
حتی یک سرجوخه از ژنرال نظرات بهتری می دهد و خب عقب تر که برویم چرا یک بی لیاقت باید بالاترین مقام نظامی یک کشور را کسب کند؟!! :))))

چقدر اجرا رو سخت می گیرید انقدر پیچیده اش نکنید:
این نمایش، یک نمایش عروسکیِ بزرگسال است!
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/233974/%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D8%BA%DB%8C%D8%A7%D8%A8

نقدی بر نمایش عزادار
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
روزنامه‌ی اعتماد
به به، این حرکت حرکت جالبی بود حسین. عالی.
نور در تلاش است
و رنج هم!
هامون
نور در تلاش است و رنج هم! ☘
نمایش عزادار بی شک یکی از بهترین کارهایی بود که دیدم، به کارگردانی امیر نجفی کارگران جوان و خلاق و با بازی آزاده صمدی و نیما خطیب شاد و دیگر بازیگران هنرمند و نور پردازی عالی زوج خلاق و هنرمند محمد رضا رحمتی و نیلوفر نقیب سادات و دیگر هنرمندان عزیز، کلی لذت بردم و تماشای این نمایش را به همه‌ی دوستان توصیه میکنم
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نکته‌ی حاشیه‌ای که خواستم درباره این نمایش عرض کنم و قصد نداشتم داخل نقدم باشه اینه که بنده بلیط این نمایش رو در تاریخ سه‌شنبه ۶ خرداد ساعت ۱۹ و ۳۰ دقیقه داشتم. حدود ۳-۴ دقیقه زودتر از زمان مذکور وارد سالن شدم و متوجه شدم مهمان‌های عوامل روی صندلی من در ردیف اول نشستن. نکته رو به مسئول مربوطه گفتم و ایشون اصرار داشتن که ردیف‌های بالاتر بشینم چون مهمونشون روی اون صندلی نشسته بودن. من که پافشاری کردم و با جابجایی مهمان مذکور، سر جای خودم نشستم اما با توجه به این که چند روز قبل عین این مشکل برای خانم مریم علیپور و جناب میلاد فراهانی هم اتفاق افتاده بود و در کامنت‌های تیوال هم اشاره کرده بودن ( اینجا: https://www.tiwall.com/wall/post/415678 )،متوجه شدم ظاهرا کار هرشبشونه این موضوع. این کار عین بی‌اخلاقیه دوستان. مخاطب بلیط تهیه کرده و می‌خواد سر جای خودش بشینه. شما حق ندارید که حق بدیهی مخاطب رو ازش سلب کنید. از عوامل سالن یا اجرا یا هرکس که مسبب این مسئله هستش، درخواست توضیح، شفاف‌سازی و عذرخواهی از تماشاگران دارم.

حسین جان به نظرم که چون سابقه نداشته، بعید هست از عوامل سالن باشن با توجه به شناختی که داریم! احتمالاً خود عوامل اجرا هستن و دفعه قبل هم که صحبتش شد رفتن که پیگیری کنند و ببینند که کی هستش :) هنوز خبری ازشون نیست.
امیرمسعود فدائی
روابط عمومی سالن یا گروه؟ ببین من شخصاً اصل پیشامد رو می‌تونم درک کنم، اتفاقه دیگه، اصلاً یکی این وسط اشتباه کرده، ولی این گردن نگرفتنه آزاردهنده است...
والا این هنوز هم گنگ و مبهمه :)
این قصه مهمون عوامل ، مهمون بازیگران، مهمون کارگردان، مهمون سرمایه گذار
ادااااامه دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امر ملوکانه یا رنج مکرر؟ روایتی در بن‌بست روایت

نمایش امر ملوکانه با هدف تلفیق روایت‌های تاریخی و عاشقانه در قالبی کمدی-موزیکال، تلاش دارد تا با بهره‌گیری از سبک تئاتر روایی، مخاطب را به سفری در زمان و تاریخ ببرد. با این حال، این اثر در اجرا با چالش‌هایی مواجه شده که بر تجربه تماشاگر تأثیرگذار بوده است.
نمایش با تکیه بر نامه‌نگاری‌های عاشقانه میان فروغ‌السلطنه و فرهادمیرزا، سعی دارد تا از دل این مکاتبات، مفاهیم عمیق‌تری از مناسبات درباری و تحولات اجتماعی دوره قاجار را استخراج کند. نمایش در ظاهر روایتی عاشقانه میان فروغ‌السلطنه، خواهر ناصرالدین‌شاه، و فرهاد میرزا را روایت می‌کند، اما در ژرف‌ساخت خود، بازتابی از تصویری ایستا و فرسوده از زن شرقی ارائه می‌دهد: زنی که تنها کنش او، انتظار است؛ زنی که در سکون، معنا می‌یابد و در رنج، والایش می‌جوید. فروغ‌السلطنه، از آغاز تا پایان، در چنبره‌ی انتظاری چندساله به سر می‌برد؛ بی‌آن‌که در هیچ نقطه‌ای از نمایش، اراده‌ای قابل‌تحسین برای دگرگونی سرنوشت خود نشان دهد. این الگو، نه یک بازنمایی انتقادی، بلکه بازتولیدی بی‌واسطه از زنِ تسلیم‌شده به تاریخ است؛
فرهاد میرزا، به‌درستی، هیچ‌گاه چهره ندارد. ماسکی که تمام طول اجرا بر صورت دارد، نه تنها او را از فردیت تهی می‌سازد، بلکه او را بدل به استعاره‌ای از غیبتِ مزمن مردانگی شرقی می‌کند: مردی که هست، اما نیست؛ سخن می‌گوید، اما پاسخ نمی‌دهد؛ می‌نویسد، اما نمی‌ماند. او پدرسالاری را بازتولید می‌کند ... دیدن ادامه ›› بی‌آن‌که خود آن را اختیار کرده باشد. پایان‌بندی نمایش، اگرچه در راستای معذورداشتن فردی اوست، اما در عمق، همان پدرسالاری ساختاری را تأیید می‌کند: یک مرد، قربانیِ ساختار مردسالار. مردی که نمی‌خواهد، اما انجام می‌دهد. نمی‌ماند، اما نامه می‌نویسد. نمی‌جنگد، اما طلبکار است.
در نخستین نگاه، نمایش امر ملوکانه به‌عنوان روایتی زن‌محور که در بستر تاریخ قاجار تنیده شده، می‌کوشد صدای سرکوب‌شده‌ی یک زن را به گوش مخاطب امروز برساند؛ اما در لایه‌های زیرین، آن‌چه به‌جای خوانشی اصیل از رنج زنانه عرضه می‌شود، روایتی تقلیل‌یافته، کلیشه‌پرداز و در نهایت ابزاری است که نه به تفکر، بلکه به نوعی همدردی سطحی می‌انجامد. فروغ‌السلطنه، با آن‌که مرکز روایت است، در تمام طول نمایش تنها منتظر است. انتظار او، نه از دل اراده‌ای فردی، که در بستر تسلیم و سکون روایت می‌شود. شخصیت او نه نقطه‌ی عطفی می‌سازد، نه تصمیمی حیاتی می‌گیرد، و نه تغییری معنادار در ساختار درام رقم می‌زند.
رنج فروغ، از ابتدا تا انتها، به شکل تک‌بعدی و ایستا تصویر می‌شود؛ بی‌تحول، بی‌چالش، و بی‌امکان بازتعریف. این‌جا، نه با زنِ درگیر با ساختار روبه‌رو هستیم، و نه با زنی که میان سلطه و کنش، موقعیت خود را جست‌وجو می‌کند. بلکه تنها با نماد آشنای «زنِ رنج‌کشیده‌ی منتظر» مواجهیم؛ روایتی که بارها و بارها از دل سنت‌های نمایشی مردمحور بازتولید شده، و اکنون، در کسوتی شبه‌فمینیستی بازگشته است.
استفاده از لباس، زبان و ساختار دوره‌ی قاجار (که ظاهرا دوره‌ی محبوب غالب سازندگان آثار نمایشیِ تاریخیست)، امکان ارائه‌ی لایه‌هایی تاریخی به روایت می‌دهد؛ اما این فرم، هرگز به معنایی چندبعدی نمی‌رسد. روایت زن، به‌جای آن‌که محصول تاریخی تحلیل‌شده باشد، به استعاره‌ای بی‌ریشه از همیشه رنج‌بردن زنان فروکاسته می‌شود.
در دوره‌ای که توجه به مسأله‌ی «زن» در فضای فرهنگی، سیاسی و رسانه‌ای ایران به‌شدت افزایش یافته، هر کنش هنری با محوریت زن ناگزیر زیر ذره‌بین تحلیل‌های ایدئولوژیک قرار می‌گیرد. در این زمینه، امر ملوکانه در مرز خطرناک موج‌سواری هنری بر رنج زنانه حرکت می‌کند.
نمایش به‌جای آن‌که رنج فروغ‌السلطنه را از دل ساختارهای تاریخی، اجتماعی و روانی صورت‌بندی کند، تنها با تکیه بر تصویرسازی ملودراماتیک، می‌کوشد احساسات مخاطب را برانگیزد. این در حالی‌ست که مخاطب امروز، بیش از هر زمان دیگر، نیازمند روایت‌هایی چندلایه، متکثر و از منظر درونیِ زنان است—نه تکرار ملال‌آور زنانی که صرفاً گریه می‌کنند، انتظار می‌کشند و در نهایت، نقششان را پس می‌زنند اما نه ساختار را.
نمایش‌نامه به سبک ادبیات نامه‌نگارانه عصر قاجار نگاشته شده؛ زبانی نسبتاً فاخر، پُرزینت و پر از خطاب‌های عاشقانه. اما زبان قجری در اینجا نه ابزاری برای تاریخ‌سازی، بلکه قفسی برای شخصیت‌پردازی شده است. فروغ‌السلطنه، در همین قفس، به موجودی فاقد تکامل دراماتیک بدل می‌شود.
در بخش‌هایی از نمایش امر ملوکانه، شخصیت‌ها با نوعی فاصله‌گذاری برشتی، از نقش خود فاصله می‌گیرند. این تکنیک به درستی از سوی کارگردان برای آگاه‌سازی مخاطب نسبت به ساختگی‌بودن روایت و نیز اتصال سطوح روایی تاریخی و معاصر به کار رفته است. از نظر ساختاری، این گسست‌های آگاهانه از درام، نه تنها تماشاگر را از غرق‌شدن در ساحت رئالیستی تاریخ بازمی‌دارد، بلکه به او هشدار می‌دهد که آنچه روایت می‌شود، تنها یک تراژدی درباری مربوط به دوران قاجار نیست، بلکه بازنمایی تراژدی‌ای تکرارشونده است که تا امروز امتداد یافته. مخصوصاً که در این فاصله‌گذاری، شخصیت‌ها از فضای تاریخی جدا شده و به زمان حال برمی‌گردند. بیرون آمدن کاراکترها از زمان قاجار، استعاره‌ای از ناتمام‌ماندن رنج تاریخی زنان در ایران معاصر است. فروغ‌السلطنه، در مقام نماد زن سنتیِ به حاشیه‌رانده‌شده، با اعلام خستگی از نقش بازی کردن، تنها لحظه‌ای کوتاه از آگاهی را تجربه می‌کند، اما همچنان در دام همان نقش باقی می‌ماند. در واقع، این فاصله‌گذاری نه به معنای رهایی، بلکه به مثابه اعترافی تلخ از تکرار مکرر همان فاجعه است. گویی نمایش می‌خواهد بگوید حتی آگاهی از نقش، کفایت نمی‌کند وقتی ساختار، تغییر نکرده است. از سوی دیگر، در کاربست این تکنیک، باید به تمایز میان فاصله‌گذاری بیانی و فاصله‌گذاری ساختاری توجه داشت. در امر ملوکانه، برون‌رفت از نقش در سطح گفتار نمایشی رخ می‌دهد، اما تأثیر آن به تغییر کنش دراماتیک شخصیت نمی‌انجامد. این موضوع، چالشی در کارکرد انتقادی تکنیک پدید می‌آورد: مخاطب با لحظه‌ای تکان‌دهنده مواجه می‌شود، اما روایت همچنان در همان مدار بسته‌ی تاریخ به گردش خود ادامه می‌دهد.
در میان بازیگران، عاطفه رضوی در نقش فروغ‌السلطنه و صالح میرزاآقایی در نقش شاهان قاجار، با اجرای قابل‌قبول خود توانسته‌اند توجه مخاطبان را جلب کنند. از طرفی اما شخصیت‌پردازی‌ها کلیشه‌ای انجام شده و عدم تعمق در لایه‌های شخصیتی مشهود است.
به صورت کلی، امر ملوکانه در مقام اجرا و مباحث فنی، اثری قابل قبول است، با طراحی نور و صحنه‌ای چشم‌نواز، موسیقیِ به‌اندازه و بدون ایراد و زبانی فاخر و اجرایی قابل‌قبول از بازیگران. اما در محتوای خود، نه نقدی نوین از تاریخ ارائه می‌دهد، نه تصویر تازه‌ای از زن، نه تخیلی برای آینده. در نهایت، این نمایش از تاریخ عبور نمی‌کند؛ بلکه در تاریخ می‌ماند، و تماشاگر را هم در آن حبس می‌کند.

مطلبی از جناب محمدحسن کیانی که به دلیل محدودیت اکانت تیوالشون، بنده منتشر می‌کنم:

// سال اعداد //
۲ سال پیش کشف کردم که یکهو بی دلیل یک عالمه تئاتری میرن سر یک نمایش..
مثلاً  سال ۱۴۰۱  خیلی رفتند دنبال هملت...
سال ۱۴۰۲ انواع مکبث دراومد..
جالبه ۱۴۰۳ چند تا " مده آ " در اومد و ۳ ماه آخرسال ۳ نمایش
" تف دار " به صحنه رفت!!!!
تف، تارتف، شی تفی
......

امسال تا حالا سال اعداد بوده...
والا...
۱۴، ۱۶ ، ۲۱
سه تا نمایش کمتر از ۳ ماه...

رفتیم بالا هاید بود!!
پایین اومدیم خاص بود !!

تا کشفیاتی بعدی،  اعداد تسلا  ( ۳ و ۶ و ۹ )  نگهدارتان..
آقای کیانتی اسم قصه گوی ماست
زیر گنبد تیوال شهر خوب هایدهاست
حسین چیانی
یه روز آقا کیانی ظهور می‌کنه و از هایدی درمیاد. منتظران ظهوریم :)
چرا اکانت جدید نمیسازه؟ این اعتراض مدنی جواب نمیده.
سجاد آل داود
چرا اکانت جدید نمیسازه؟ این اعتراض مدنی جواب نمیده.
بارها بهش گفتم. خیلی ولی تمایلی به اکانت جدید نداره.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- تشخیص این که کی حیوونه کی آدمه با خودمه نه هیچ حیوون دیگه‌ای.

- تشخیص این که کی حیوونه کی آدمه با خود حیوونشه نه هیچ حیوون دیگه‌ای
خیلی وحشتناکه آدم زندگیتون محبوب دیگران نباشه...
امشب به صرف برش و خون ؟
امشب به صرف بورش بدون خون؟
امشب بدون برش و خون ؟
هامون
خیلی وحشت ناکه تو زندگیتون آدم محبوب نباشه ⚘
بدتر اینکه آدم تو زندگی مون نباشه...
ترانه رضایی
بدتر اینکه آدم تو زندگی مون نباشه...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حکم من این است...


نمایش ورق‌الخیال ، روایتی است شاعرانه، هولناک و هشیارکننده از دورانی تاریک در تاریخ ایران: واپسین سال‌های صفویه. در این اثر با تکیه بر زبان استعاره، بدن‌های بیان‌مند و صحنه‌ای که در فرم و معنا واجد رمزگان است، تصویری چندلایه از فروپاشی تمدنی به نمایش گذاشته شده که بیشتر از شمشیر، از خرافه ضربه خورده است.
در نمایش ورق‌الخیال، اسماعیل گرجی با جسارت و آگاهی، از قالب‌های مرسوم تئاتری فراتر رفته و تجربه‌ای متفاوت را به مخاطب ارائه می‌دهد. سال گذشته خود او در مصاحبه‌ای اشاره کرد که مخاطب امروز تئاتر به شکل خاصی از اجرا عادت کرده و او می‌خواهد این عادت را بشکند . این تصمیم گرجی، با توجه به انتظاراتی که از او به‌عنوان بازیگری با سابقه در نقش‌های فرمالیستی وجود دارد (مخصوصا که بار سنگین سابقه درخشش کم‌نظیر در نمایش پرافتخار و پرطرفدار سیزیف را به دوش خودش حمل می‌کند)، جسورانه و تحسین‌برانگیز است. او بیان می‌کند که برخی از مخاطبان انتظار دارند او همچنان در قالب‌های پیشین ظاهر شود، اما او تمایل دارد تجربه‌های مختلفی را روی صحنه بیاورد و فقط یک بازیگر فرمالیست نباشد.
گرجی در این نمایش، با انتخاب متن تاریخی غنی از گلچین عارفی و زبانی شاعرانه ... دیدن ادامه ›› و ارجاعات برون‌متنی به اشعار شاعران بزرگ پارسی و با بهره‌گیری از عناصر سنتی تئاتر ایرانی، اثری را خلق کرده که همزمان هم به ریشه‌های تئاتر ایرانی وفادار است و هم نوآوری‌هایی را ارائه می‌دهد. این رویکرد، اگرچه ممکن است برای برخی از مخاطبان غیرمنتظره باشد، اما نشان‌دهنده‌ی تعهد گرجی به ارتقاء سطح تئاتر و ارائه‌ی تجربه‌های نو به مخاطب است.
در سطح روایی، نمایش داستان سه زندان‌بان را روایت می‌کند که برای فرار از ملال و خلا ذهنی، به ماده‌ای توهم‌زا به نام «ورق‌الخیال» پناه می‌برند. در این خلوت وهم‌آلود، ورود منجم‌باشیِ شاه سلطان حسین، بُعدی تاریخی و سیاسی به اثر می‌دهد و آن را از یک خیال‌پردازی صرف، به نقدی تند بر سیاست‌ورزی مبتنی بر خرافه بدل می‌سازد. در دورانی که پایتخت به دست محمود افغان در آستانه سقوط است، سران کشور با مشورت منجم دربار تصمیم‌های کلان می‌گیرند.
اینجاست که نمایش، از ورای جهان وهم‌زده‌اش، هشداری تمام‌عیار را به تماشاگر امروزی منتقل می‌کند: زمانی که قدرت، منطق و واقعیت را قربانی پیشگویی و خرافه می‌کند، فروپاشی نه یک احتمال، بلکه ضرورتی تاریخی می‌شود. این خوانش، از متن فراتر می‌رود و در چینش عناصر اجرایی نمایش نیز بازتاب یافته است.
طراحی صحنه، حلقه‌ای دایره‌وار است که به‌درستی استعاره‌ای دوگانه را بازتاب می‌دهد: از یک‌سو، این فرم یادآور صور فلکی و نموداری از ذهنیت نجومیِ سیاست‌زده اواخر صفوی است؛ از سوی دیگر، بازنمایی چرخه‌ی معیوب تاریخ است که مدام تکرار می‌شود، گویی این سرزمین در دام تکرار فاجعه گرفتار آمده است. این طراحی هوشمندانه به همراه حرکت‌های مدور بازیگران، نه‌تنها زیباشناسی خاص خود را دارد، بلکه در خدمت محتوا نیز قرار می‌گیرد. چرخه‌ای که نقد آن در بطن اجرا جاری است و نقطه اوجش را در پایان نمایش می‌یابد: آن‌جا که منجم‌باشی، پس از خروج از دایره‌ی نمایش، در حالی‌که گویی پا به جهان واقع نهاده، با اطمینان می‌گوید: «دولت علیه‌ی صفوی ابددوام است، حکم من این است.» این جمله، نه فقط پژواکی از خودفریبی حاکمان در آستانه سقوط، بلکه تمثیلی از قطع‌ناشدن این چرخه توهم در ادوار مختلف تاریخ است.
یکی از نقاط درخشان و غیرقابل انکار نمایش ورق‌الخیال، بازی‌های دقیق، هدفمند و نقش‌فهم بازیگرانی‌ست که با شناخت کامل از جایگاه شخصیت خود در ساختار نمادین اثر، اجرایی یکدست و اثرگذار ارائه می‌کنند. عبدالحمید گودرزی در نقش رئیس ملول و فروپاشیدهٔ زندان، با چنان درک روان‌شناختی از نقش ظاهر می‌شود که باورپذیری شخصیت در مواجهه با چرخه قدرت، بیهودگی و زوال، به‌سادگی بر مخاطب منتقل می‌شود. او با بازی درونی و تنش کنترل‌شده‌ای که از دل فرسایش زمان برآمده، نمایانگر چهره‌ای از قدرت بی‌پشتوانه و ناتوان در هدایت است. محسن قزل‌سوفلو نیز در اجرایی تحسین‌برانگیز، شخصیتی را که اسیر شهوت و ناتوان از مهار امیال است، با بازی‌ای بسیار ظریف و مؤثر به تصویر می‌کشد. اجرایی که در عین وفاداری به ساختار گروتسک نمایش، از اغراق فاصله می‌گیرد و هم‌سنگ بازی درخشان علی محمودی در اجرای سال گذشته می‌ایستد؛ به‌ویژه در سکانس‌های بازگشت به روایت درون ورق‌الخیال که همزمان طنز و تراژدی را در لحنی دوگانه به صحنه می‌آورد. ایمان صیاد برهانی، چهره‌ای تثبیت‌شده در تئاتر اندیشمند معاصر، در نقش منجم‌باشی دربار، بار دیگر کیفیت بازیگری خویش را به نمایش می‌گذارد. آنچه در این اجرا بیش از همیشه جلب توجه می‌کند، فاصله‌گیری کامل او از شمایل همیشگی‌اش است؛ گویی بازیگر از پوسته‌ی «ایمان صیادبرهانی» بیرون آمده و با خلق یک تیپ تازه، شخصیتی توهم‌زده، مستأصل و مرموز را خلق می‌کند که در عین حال، قدرت کلام و جذابیت خطابه را از دست نداده است. محمدصادق گلچین‌عارفی نیز در نقشی کوتاه، اما دقیق و ضروری، به‌خوبی در خدمت ساختار اثر قرار می‌گیرد و با پرهیز از زیاده‌گویی یا تأکید بی‌جا، نشان می‌دهد که درک درستی از میزان حضور و لزوم بازی در چنین ساختاری دارد. در نقش بولغاک، اسماعیل گرجی با ایفای نقش شخصیتی زن‌پوش، لال و آواپرداز، لایه‌ای پررنگ از نمادگرایی را وارد اجرا می‌کند. او با بهره‌گیری از بدن و صدا، و با حذف کامل واژه، به آفرینشی خلاقانه از بیان غیرکلامی می‌رسد. این اجرای دشوار، در کنار لحن آهنگین و حضور پنهانی اما محوری شخصیت بولغاک در روایت‌های درون داستانی، از برجسته‌ترین و تأثیرگذارترین اجراهای نمایش است.
اسماعیل گرجی در نقش بولغاک، با زبان الکن و بیانی آهنگین، در تمام داستان‌هایی که منجم تعریف می‌کند، نقش زن را ایفا می‌کند و در هر کدام نیز سرنوشتی مشابه دارد: محکوم به ریخته شدن خون. این تکرار نقش و سرنوشت، نه تنها بر مظلومیت و قربانی بودن زنان در تاریخ تأکید دارد، بلکه نشان‌دهنده‌ی چرخه‌ی معیوبی است که در آن، نقش‌ها و سرنوشت‌ها تغییر نمی‌کنند و تاریخ به‌صورت مداوم تکرار می‌شود. در یکی از لحظات کلیدی نمایش، بولغاک با اعتراض می‌پرسد چرا همیشه من؟ این سؤال، نه تنها اعتراض به نقش‌های تکراری و سرنوشت محتوم شخصیت اوست، بلکه نقدی است بر ساختارهای اجتماعی و تاریخی که اجازه نمی‌دهند افراد از نقش‌های تحمیلی خود فراتر روند.
در کنار بازی‌ها، طراحی لباس و نور در ورق‌الخیال با ظرافت و دقتی مثال‌زدنی انجام شده است. لباس‌ها، ضمن وفاداری به عناصر تاریخی دورهٔ صفویه، از طراحی‌ای برخوردارند که خصلت نمایشی و کاربردی خود را حفظ کرده‌اند.
نورپردازی نیز، که به‌شکل تدریجی از واقعیت به فضای خیال گذار می‌کند، در خدمت القای حس وهم، سرگیجه، و چرخه‌ی تکرار تاریخی قرار دارد. نورهای نقطه‌ای و استفاده از رنگ‌های سرد در لحظات بحرانی، به خلق فضایی مخدوش از مرز واقعیت و توهم یاری رسانده است.
این پنجمین باری است که اینجانب ورق‌الخیال را—پس از چهار نوبت تماشای اجرای سال گذشته—به نظاره نشسته‌ام؛ ارادتی که تنها از کیفیت اجرای اثر و لایه‌های معنایی آن برمی‌آید. در قیاس با سال گذشته، متن تغییرات اندکی داشته که بیشتر در جهت افزودن برخی لحظات طنزآمیز بوده است؛ تغییراتی که گرچه موجب همراهی بیشتر مخاطب عام می‌شود، اما در مواردی ممکن است از تمرکز تراژیک و گروتسک اثر بکاهد. با این حال، تغییرات جزئی‌اند و ساختار کلی اثر همچنان انسجام و اصالت خود را حفظ کرده است.
ورق‌الخیال از آن دسته آثاری است که تماشاگرش را نه صرفاً با روایت که با فرم، با فضا، و با تفکر به چالش می‌کشد. در زمانی که بسیاری از آثار تئاتری به بازتولید کلیشه‌ها مشغول‌اند، این نمایش جسارت آن را دارد که به عقب نگاه کند و از دل تاریخ، تصویری برای امروز بسازد؛ تصویری که آینه عبرت است، و نه صرفاً نمایش سرگرم‌کننده.