در ستایش ابزوردیسم
ما فرزندان بیسرزمین معنا هستیم؛ عابران کوچههای بیچراغ جهان، که در هیاهوی بیدلیل زاده شدیم و در سکوت بیدلیل خاموش خواهیم شد. و شاید همین بیدلیلی، والاترین دلیل ما باشد برای زیستن.
ابزوردیسم، این محبوب مغموم، این تماشاخانهی تناقض، جسورانه پرده را از وهم معانی قطعی کنار میزند. کرگدنهای یونسکو بیهشدار به شهر فرو میریزند و صندلیهایش بر صحنه تلنبار میشوند، درختان خشکیده بر صحنه به ریشخند سبزی میخندند، و دو ولگرد درماندهی بکت در انتظار گودویی مینشینند که هرگز نخواهد آمد (نخواهد آمد؟! ما هنوز منتظرانیم). در این نمایش بیخاتمه، ما خود همان مستاصلبازیگرانیم؛ حیران، مضطرب، و معلق میان ضرورت و پوچی.
در این کارناوال نامنتظر، آوازهخوان طاس، کنار یونسکو هر شب ترانهی بیسرانجام تکرار را تمرین میکند، همانطور که مروژک، جشن مضحک اقتدار و انفعال بیوقفه را ادامه میدهد. سارتر در سرمان حالت تهوع دارد و بوی استفراغ پوچی را در جان آدمی میریزد؛ حال آنکه صحرای تاتارها، مرثیهای خاموش برای انتظاری است که از فرط طولانی شدن، خود به بیهودگی بدل میشود. اینها، هر یک آینهای کج و شفافاند؛ یادآوری میکنند که ما نه تماشاگر یک نمایش، که بازیگرانی هستیم در صحنهای که نامش جهان است و دکورش از جنس هیچ.
ابزوردیسم را نمیتوان صرفاً یک مکتب یا ژانر دانست. بازتعریفی از زندگی امروز و هرروز و خود زندگیست.
... دیدن ادامه ››
این زبان پنهان حقیقت است؛ زبانی که کلماتش نیمهتمام و جملههایش آویخته بر لبهی هیچاند. در آن، همانگونه که آن دوستمان آلبر کامو هشدار میدهد، آدمی محکوم است به جستن یک معنایی، چیزی؛ حتی اگر در قلب بیمعنایی باشد. سیزیف نه در تن افسانه و اسطوره، که در رئالترین شکلی که میتوان متصور شد، هر صبح تکرار میشود، اما تکرار، جنون نیست؛ قداست مقاومت است.
هر که با وجدان بیدار تئاتر ابزورد را تماشا کند، میداند آن ولگردان صحنه، آینهی ما هستند: ما که قرار بود چیزی باشیم و هیچچیز نشدیم، ما که وعدههایمان مثل گودو از راه نرسید، ما که روزی کرگدن شدن را انتخاب خواهیم کرد یا نه. ابزوردیسم، ستایش شکوهمند شکست است (شاهجملهی تمام لاطائلاتی که سیاه کردم). جشن بیافتخار انسانهایی است که حتی در مسخرهترین وضعیتها دست از بازی برنمیدارند. انگار که خود تکرار، تقدس دارد؛ همانطور که انتظار، بهرغم بیهودگیاش، ما را زنده نگه میدارد. و چه کیمیایی از این برتر: تئاتری که شکست را معبد میکند، طنز را آئین میکند، و انسان را برهنه و بیپناه، اما راستقامت، در مقابل بیرحمی جهان مینشاند.
پس اگر مدادی دست من بدهند و قرار باشد شعاری را بر دیوار این قرن بنویسم، میخواهم این باشد:
"بیمعنایی را در آغوش بگیر. ابزورد را بستا. و بر صحنهای که سقف ندارد، بازی را ادامه بده؛ که تنها ابزورد است که باقی میماند".
شعار را که روی دیوار قرن نوشتم، از روی شانهی گوگو پایین میآیم، مداد دیدی را پس میدهم، دوباره سه نفری منتظر آن که بهش میگوییم گودو، مینشینیم...