در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال رکسانا رشیدی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:26:48
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
«مرد روی کاناپه» داستان افراد بی نام در زمان و مکانی نامعلوم
مرد روی کاناپه به کارگردانی آرام محضری روایت مردی منزوی روی کاناپه‌ی مقابل تلویزیون است که در سکوت، به دور از کنترل ذهن توسط رسانه، جهان خودساخته¬اش را زندگی می¬کند. نمایش با سه شخصیت در تک فضای بسته و محدود شروع شده و تمام می¬شود. مرد رییس یک گروه مافیایی با وظایفی نامعلوم با زنی در رابطه¬ی عاطفی است. مردی که رابط او با گروه است، در نهایت به پرده-برداری از لایه¬های پنهان این رابطه¬ی عاطفی کمک می¬کند.
اولین عنصری که جلب توجه می کند، طراحی صحنه ساده¬گرایانه است که به سرعت تماشاگر را وارد فضای خانه می¬کند. محدود ساختن فضا برای نشان دادن ذهن بسته و محدود مرد و اشاره به این که این خانه تنها خانه‌ی آن منطقه است، نشان از منزوی بودن او دارد که کمرنگ‌شدن دیوار انزوای خودخواسته با اضافه شدن چند همسایه اشاره می‌شود. طراحی صحنه هوشمندانه در جهت القای مفهوم انزوا به خوبی انجام گرفته بود، اما دلیل این که آشپزخانه در فضایی خارج از محدوده¬ی خانه در نظر گرفته شده بود، گنگ به نظر می¬رسید.
کندی نمایش فکر شده بود و ریتم کند به جهت بهبود درک فضای انزوا انتخاب شده بود. چراکه در انزوا عملا شخصی حضور ندارد که تعاملی شکل گیرد تا به گذر زمان سرعت بخشد و تماشاگر نیز به ناچار درگیر این کندی از ابتدا تا انتها خواهد بود، او به زیست در فضای ذهنی محدود و منزوی فراخوانده شده است.
محمد معتضدی دو شخصیت در یک نفر را بازی کرد، اما نه به آن قدرتی که باید. مکث‌های طولانی، بی‌حسی در صورت و بیان، عدم ارتباط صحیح با لوازم خانه ... دیدن ادامه ›› حس انزوای ضعیفی را منتقل می‌کرد و اگر تلاش بر این بود که پدرخوانده‌ای روی صحنه باشد، به نظر می‌رسید نتیجه‌ی مطلوبی حاصل نشده است. او برای خلق یک کارکتر سرد و بی‌احساس اما مقتدر و کاریزماتیک، صرفا سرد و بی احساس بود و در طول نمایش با انتقال حس کرختی دیالوگ¬ها را بدون تعامل خاصی با بازیگران دیگر و یا حتی صحنه بیان می¬کرد. شوربختانه حتی با کاناپه¬ای که انتظار می¬رفت مورد علاقه¬اش باشد هم رابطه¬ی ویژه¬ای قابل مشاهده نبود. وجه دوگانه (یا شاید چندگانه) فقط در اواخر نمایش کمی بهتر قابل مشاهده بود، چراکه در طول نمایش تمایز زیادی میان مرد در دنیای خودش با مرد در ارتباط با زن و یا حتی مرد در دنیای خارج از خانه به نمایش گذاشته نشد. این که تماشاگر فقط با شنیدن دیالوگ "فکر نمی¬کردم انقدر باحال باشی!" از زبان زن بعد از برگشت از شهربازی بپذیرد که او از آن شخصیتی که در خانه می¬بیند بسیار دور است، بار زیادی را بر دوش قوه تخیل تماشاگر می¬گذارد و از باورپذیری آن می کاهد.
در کنار تمام آنچه که انتظار داشتیم و رخ نداد، مرد روی کاناپه مفهوم آسایش انسان امروزی را به خوبی منتقل کرد. آسایشی که نه در گروی ثروت است و نه مصرف¬گرایی. امکان این وجود دارد که پول و اشیای باارزش در سطل زباله باشد اما انسان در آسایش باشد. انتقال پیام در نمایش با پیچیدگی همراه است و بیشتر حتی به سردرگمی منجر شده است. بدون شک پیچیدگی جذابیت دارد اما از حد که بگذرد از حوصله خارج می‌شود و مرد روی کاناپه در تله‌ی پیچیدگی حل نشدنی افتاده‌است. به عنوان نمونه زمانی که زن از رابط می¬پرسد مرد دقیقا بر چه چیزی ریاست می¬کند و پاسخ دقیقی دریافت نمی¬کند، نشان از فوق سری بودن کار مرد نیست و بیشتر سردرگمی شخصیت¬ها را نشان می¬دهد که آن¬ها نیز چیزی بیشتر از تماشاگر نمی¬دانند. شاید منظور این باشد که مرد هم مانند کاناپه یک شی است که خود نمی¬داند کجا و به چه منظوراستفاده خواهد شد و فقط وجود دارد. متاسفانه انتظار تماشاگر برای رسیدن به سرنخ و دنبال کردن آن برای رسیدن به نتیجه¬ا‌ی راهگشا بی‌ثمر است و با پیشروی، آنچه می‌ماند نشانه‌های بی اشاره است. لباس مشکی زن نشان از مرگ شخصیت قبلی او داشت اما ارتباط میان طرح لباس شخصیت درونی زن و شخصیت بیرونی مرد، دلیل صدایی که زن ایجاد می کرد و نشانه¬های دیگردر طول نمایش بی¬پاسخ باقی می¬ماند و نمایش معما را حل نمی‌کند که آسان یا شیرین شود. گویی مرد روی کاناپه سوال را مطرح می‌کند اما یافتن پاسخ را بر عهده‌ی تماشاگر گذاشته است؛ تعریف عشق چیست؟!
آخرین بار که عقلمونو به کار انداختیم کل مملکت به آب رفت...
در طول هر سه بار تماشا کردن اثر، چیزی که خیلی دوست داشتم این بود که باوجودی طراحی لباس و به طور خاص طراحی کلاه، طوری صورت گرفته بود که صورت عروسک گردان ها مشخص نباشه، اما لبخند روی صورت هر چهار هنرمند در طول نمایش قابل مشاهده بود. این که کارت رو دوست داشته باشی و با لذت دنبال کنی و این لبخند و لذت رو خواسته یا ناخواسته منتقل کنی خیلی ارزشمنده.
«جک نارن» پارودی کشف ارتباط مسائل بی ربط

«قیس یساقی» جک نارن را با خلاقیتی موروثی از «مثلث» با توان حداکثری بر صحنه هامون برد. او تماشاگر ... دیدن ادامه ›› را با نبوغش از بیرون سالن با انتخاب اسم نمایش تا داخل آن که از طراحی صحنه شروع شده و با تنوع عروسک ها ادامه دار می شود، درگیر می کند.
باتوجه به این که هر اثر به صورت مستقل باید بررسی شود، اما اشاره به این نکته خالی از لطف نیست: جک نارن در کنار مثلث قدم بزرگی برای تثبیت جایگاه تئاتر عروسکی بزرگسال برداشته است. جک نارن قدم بعدی مثلث است اما نه دنباله روی آن.
قیس یساقی و گروهش قدم بزرگی برای افزایش ظرفیت نمایش عروسکی برداشته است و با توجه به روند تلاش هایشان، نتیجه بی شک قابل تقدیر خواهد بود.
این نمایش با روایتی عروسکی و چشم نواز از جنگ فرانسه و هلند و ژاپن در فضایی فانتزی و با بهره گیری حداکثری از طراحی صحنه، نور، لباس و طنز به اندازه، موفق به خلق جهانی تازه برای همراهی ذهنی مخاطب با داستان شده است. جک نارن مفاهیمی چون وطن، جنگ، قدرت، ایستادگی و مردم را با زبانی پر طنز و طعنه در جهان فانتزی اش به تصویر کشیده است. روایتی متفاوت از جنگ فرانسه و هلند در قرن هفدهم، افسانه ی پطرس فداکار و جنگ هلند و ژاپن در قرن بیستم که تاریخ و تخیل را با هوشمندی و ظرافت های بی نظیری به هم گره داده است. با وجود شروع و ادامه ی نمایش با فرهنگ ژاپن، اما به افسانه ی ژاپنی کمتر از سوژه های دیگر پرداخته شده بود.
با درنظر گرفتن این موضوع که در تئاتر عروسکی، عروسک مورد توجه استا تا عروسک گردان، در این نمایش عروسک گردان صرفا عامل جان بخشی به عروسک نیست و صحنه هایی درخشان از عروسک گردانی که حال بازیگر است، شکل می گیرد. صدای فرشاد قاسمی بهترین انتخاب برای ژنرال بود که هویت او را شکل داده بود و این صداپیشگی بار اصلی نمایش را به دوش کشید، اما در مقابل صدای آنا، (احتمالا) همسر ژنرال در مقام مقایسه در سطح پایین تری قرار داشت.
جک نارن در کنار سرگرم کننده بودن البته نه یک سرگرمی سطحی، با ایجاد سوال در ذهن مخاطب پایان می یابد، دلیل قربانی شدن گردان برای یک نفر چیست؟! در زمان بحران چه کسی و با چه هدفی من را «ما» خطاب خواهد کرد؟! و در نهایت جاودانگی از آن که خواهد بود...؟!
«کوچه باربد»، افقی که خطوط موازی را به هم رساند.

نمایش با ورود دو خانم و یک آقا به صحنه‌ای خالی شروع میشود. در فضایی نامشخص ناهید مضطرب، طاهره ... دیدن ادامه ›› کلافه و اکبر بلاتکلیف با انگشتری در دست با هم درحال گفت‌وگو هستند. شخصی نامعلوم با تماس تلفنی به ناهید خبر دستگیری شاهین را می‌دهد. این خبر فضا را متشنج می‌کند. طاهره از شدت شیون‌های ناهید به دلیل اضطرابش شک می‌کند و اکبر که با قهر جمع را ترک کرده، انگشتر را روی صندلی جا می‌گذارد. تشویش ناهید صرفا نمود اضطراب او برای حکم نامعلوم شاهین است یا...؟!
در شروع نمایش، بازی با نور به ایجاد سوال در ذهن مخاطب که کجاست کمک کرد. اما این ابهام در طول اجرا تا زمانی که در تماس به ناهید گفته شد "تو خونه نمونید" پابرجا ماند، پس این فضا خانه بود. به نظر می‌رسید دلیل این گونه ارائه برای نمایش مرز بین واقعیت و خیال بود.
برخلاف تلاش بازیگر افغان جهت انتقال حس، دیالوگ‌ها به گویش افغانی سریع بیان می‌شد، به طوری که بیشتر کلمات قابل فهم نبود. از سویی، در فضایی متلهب و پر از سوال بی‌پاسخ ، طنز گنجانده شده در دیالوگ‌ها نیز نامانوس بود.

"نه صبح بودن یه چیز عادیه ولی وقتی هوا تاریکه، اونجاست که دیگه نه صبح بودن عادی نیست."
با تاریک شدن صحنه، کارگردان نمایشنامه به دست وارد شده و تغییر فضا برای اپیزود بعدی را همراه با ورود بازیگران ایجاد می‌کند. از صحبت‌های میان دختر (مژگان) و پسر (یاور) فضای درمانگاه تداعی می‌شود. یاور که به‌تازگی از کانون اصلاح و تربیت برگشته، حال ناجی برادر مژگان است. مادر ترک زبان، نگران وارد می‌شود و بعد از فهمیدن این موضوع که پسرش توسط یاور نجات داده شده، شروع به تفتیش چرایی حضور یاور در محل حادئه می‌کند و پیگیری موضوع به برملاشدن رازش منجر میشود، محکومی که قاتل نبود...!!!
لهجه‌ی دختر گویای ترک زبان بودن او و مادرش بود اما استفاده از زبان مادری در بیشتر دیالوگ‌های میان آنها برای مخاطب (عمدتا) فارسی‌زبان نه تنها غیر قابل فهم بود چه بسا تکرار و تمدید آن به خستگی هم منجر شد. تاکید بر زنده نگه داشتن زبان مادری امری مهم و اجتناب ناپذیر است اما استفاده‌ی اینچنینی، تاثیر مثبتی در نمایش نداشت.
مژگان با لباس مدرسه روی صحنه بود و بیان و بازی او به باورپذیری این که دختری نوجوان روبروی ماست کمک می‌کرد. در مقابل یاور از نظر ظاهر و کلام، مشابه پسری هفده ساله نبود که دلیل این انتخاب می‌تواند گذراندن بخشی از زندگی‌اش در کانون بوده باشد، که یاور را یک شبه از زندگی پرشور نوجوانی به دورانی خاکستری وارد کرده است. همچنان در فضایی متلهب که یاور برای اثبات خود و نمایش لایه های پنهان زندگی‌اش در تلاش بود، طنز گنجانده‌ شده در دیالوگ‌ها ساز ناکوک روی صحنه بود.

"امسال تابستون چی بشه خدا میدونه...!"
مرد (فرشید) و زنی کنار و خلاف جهت هم وسط صحنه ایستاده‌اند که گفت‌وگوی آن‌ها خیلی زود به بحث و جدل تبدیل می‌شود. بحث با درزدن نگهبان (تراب) نیمه کاره می‌ماند و تراب به زور فرشید به داخل اتاق می‌رود و دوباره بحث میان سه نفر از سر گرفته می‌شود. فردی کشته شده و تراب مسیر پرونده را با شهادتش برگردانده است. تراب ناخوش احوال بعد از نوشیدن آب فوت می‌کند و فرشید متوجه عقرب در یقه او می‌شود. لیوان آب تراب روی صندلی باقی می‌ماند...
بر خلاف بیان روان بازیگر زن، او حس مادری منتقل نمی‌کرد و باورپذیر نبود که این مادر فرزندی زندانی با حکم اعدام داشته باشد. او آنقدری که نگران موقعیت فرشید بود نگران پرونده‌ی پسرش نبود و این مسئله به عدم باورپذیری مادر یاور بودن دامن میزد. ضعف در دیالوگ نویسی در این اپیزود بسیار به گوش می‌خورد؛ "من نگفتم دارم جدا میشم، گفتم دارم جدا میشم نگفتم جدا شدم"، مشخص نبود که اشتباه سهوی بازیگر (مهدی امینی خواه) بود یا دیالوگ‌نویسی، اما در ادامه اشتباه دیگری وجود داشت که احتمال درستی مورد دوم را تقویت می‌کرد. "با این شرایطی که داریم جفتمون میریم گوشه‌ی کانون" این دیالوگ از زبان مردی بالای چهل سال شنیده شد و سن مخاطبش هم از رفتن به کانون سال‌ها دور بود. ضعفی که شاید با کمی ریزه‌بینی رخ نمی‌داد.

"خانوم نیلوفر امروز نمیان ولی گفتن فردا حتما میان..."
دو زن (نیلوفر و زهرا) گوشه‌ی صحنه در حال تمرین ملاقات دو خواهر مرده پس از مرگ هستند. کارگردانی عصبانی و دستیاری ایرادگیر تمرین را قطع می‌کنند. مردی (میثم) وارد صحنه می‌شود و از جدایی نیلوفر از او شکایت دارد. میثم که پرورش عقرب دارد و نیلوفر که نیش عقرب خورده در حال احتضار است و کفن سفید روی صندلی باقی می‌ماند...
کشدار کردن دعواها با گنجاندن طنز در ناسزا انتخاب معقولی نبود. صدای جان دادن نیلوفر بالاتر از دیالوگ‌های میثم بود که منجر به کاهش فهم دیالوگ‌ها می‌شد. ضعف در دیالوگنویسی همچنان در این اپیزود هم وجود داشت؛ در یک پلاتوی اجاره‌ای چرا نیلوفر به زهرا تعارف کرد "پلاتوی خودته!".
در انتهای نمایش ارتباط اپیزودها مشخص می‌شود اما همچنان سوالاتی باقیست، چه اتفاقی برای شاهین افتاد؟ دزد طلاهای مادر چه کسی بود؟ عقرب به عنوان نمادی از نیرنگ، زنجیر اتصال داستان‌های موازی بود. جاماندن المانی از اپیزودها (انگشتر، لیوان آب، کفن) در قسمت‌های بعدی به خوبی انجام شده بود و این اشاره را برای مخاطب داشت که داستان‌های مطرح شده جدا از هم نیستند و جایی به هم گره خواهند خورد.

"کوچه باربد" تلنگری بود برای این که گوش شنیدن داشته باشیم، شنیدن قصه‌ی آدم‌ها هرچند کلیشه‌ای. این که ماجرای نیلوفر و افق سر کوچه باربد ریشه در ماجرای یاقوت فردوسی دارد یا گودوی بکت اصل موضوع نیست، موضوع این است که گوشی شنوا باشیم حتی برای مفهوم تکراری، چراکه راوی ثابت نیست و قبل از قضاوت دنیا را از دریچه او ببینیم. زیر پوست شهر به تعداد آدمها قصه وجود دارد، عاشقان ناکام بازیگری، کودکان فراموش شده‌ی کانون، قدرتمندان سواستفاده‌گر، قربانیان دروغ و تمامی افراد جامعه در قصه‌های تکراری راوی‌های منحصربه‌فردی هستند. پس بشنویم و قضاوت زودهنگام را کنار بگذاریم.
«غرب غمگین» یک کمدی سیاهه که میشه انتظار داشت هرکسی خوشش نیاد، اما این سیاهی دلیل کافی برای ننشستن روی صندلی‌های تماشاخانه‌ی ایرانشهر نیست چراکه ... دیدن ادامه ›› قراره در طول تماشا با مفاهیمی مثل خشونت، عشق، حماقت و امید روبرو شیم و فکر کنیم.
طراحی صحنه با جزئیات خوبی اجرا شده بود و اجرای نوازنده ساکسیفون هم به‌اندازه و دوست‌داشتنی بود. طنز به‌جا و درست، طراحی لباس درست، ریتم خوب، بازیهای روان از نقاط قوت این اجرا بود.
بازی به‌آفرید غفاریان بسیار خوب بود اما چیزی که باعث میشد با توجه تمام روند داستان رو دنبال کنم نقش آفرینی محمد صدیقی‌مهر بود. کشیشی که باورش کرده بودم و امید رو در اوج ناامیدیش دیدم. محمد صدیقی‌مهر در کمترین زمان ممکن بعد از ورود به صحنه خودش رو در ذهن و قلب مینشونه و ناراحتی و خنده و تعجب و دلسوزی و محبت تماشاگرو وابسته به کلام و حضور خودش میکنه. مونولوگ کشیش دلنشین‌ترین لحظه‌ی اجرا بود. به قدری رودریک رو دوست داشتم که دلم نمیخواست خودشو عذاب بده، دلم نمی‌خواست بره تو لک، دلم نمیخواست روحشو گرو بذاره و دلم نمیخواست اینجوری بره چون هیچ چیزی تقصیر اون نبود. کاش زمان اجازه میداد تا با مسیر تحول کشیش بیشتر همراه می‌بودیم. کاش رودریک رو بیشتر میشناختیم تا اینجوری قدر رودریک‌های دور و برمون هم بیشتر بدونیم!
رکسانای عزیز
خیلی ممنونیم که به تماشای نمایش ما نشستید. این‌که کار رو دوست داشتید و تا این حد باهاش ارتباط گرفتید باعث افتخار ماست. مرسی که اینو به ما منتقل کردید.
۲۷ بهمن ۱۴۰۳
آوا فیاض
رکسانای عزیز خیلی ممنونیم که به تماشای نمایش ما نشستید. این‌که کار رو دوست داشتید و تا این حد باهاش ارتباط گرفتید باعث افتخار ماست. مرسی که اینو به ما منتقل کردید.
خانوم فیاض عزیز و گرامی
افتخار من بود ❤️
ممنون از تهیه‌ی این اثر 💐
۲۹ بهمن ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«برادران کارامازوف»، اجرایی که هرگز فراموش نمی‌کنید و شاید بانی آشتی با ادبیات روسیه باشه!
تئاتر یعنی این!!!
شاید اولین اسمی که باعث میشه ... دیدن ادامه ›› تصمیم تماشای «برادران کارامازوف» گرفته بشه، اسمی نیست جز داستایفسکی، اما بعد از گذشت چند دقیقه از نمایش، اتفاقات تامل برانگیز و ‌خاص روی صحنه‌ست که شما رو به مدت ۳۶۰ دقیقه تماشاگر نگه می‌داره.
رنج همیشگی و جدانشدنی ادبیات روسیه و تاملات فلسفی داستایفسکی درباره خدا و شیطان و تناقضات جهان به طنز به موقع در فضای سیاه داستان، آواز، رقص و بازیگوشی گره خورده و شاهکاری روی صحنه در حال درخشیدنه! فکر نمیکردم با داستایفسکی هم بشه خندید و خب اشکان خیل‌نژاد این ناممکن رو ممکن کرد!
اشکان خیل‌نژاد رمان قطور رو مو به مو به نمایش نمیذاره، بلکه با خلاقیتی عجیب داستان رو امروزی کرده! در «برادران کارامازوف» نه خبری از لباس قرن نوزدهی هست و نه اجرا به شیوه‌ی کلاسیک! با بیشترین فضای خالی، ساده‌ترین و کمترین وسایل و فرم اجرایی امروزی صحنه به وسعت روسیه میشه. حتی برای آدمای امروزی که بیشتر دنبال تصویرن تا متن هم فکری شده بود که باید تجربش کرد! شخصیت‌ها روی صندلی‌ دور صحنه منتظر رسیدن نوبت اجرا نشستن تا هرکس به نوعی به خیره موندن تماشاگر به صحنه دامن بزنه. باید گفت فرم اجرایی و پرفورمنس بی‌نظیره!
اینجا مرز بین واقعیت و قصه باریک و گاهی درهم‌تندیست و کارگردان اجرارو محدود به داستایفسکی نکرده و چه بسا با شعر و عکس و موسیقی فراتر رفته که به دلنشین‌تر شدن اثر کمک کرده!
من تماشاگر نزدیک به یک دهه (۷سال) تمرین و تلاش بودم! تماشاگر نمایشی که جون داشت! باورنکردنیه اما این اجرا به معنای واقعی کلمه زنده بود و عمیق نفس می‌کشید!
درسته که ادبیات روسیه رو خوندن صبوری میخواد، درسته که (نزدیک به) ۷ساعت به تماشای اجرا نشستن صبوری میخواد، اما تماشا کردن «برادران کارامازوف» نه تنها انرژی به قدر ساعتش نمیگیره چه‌بسا چند برابر بهت برمیگردونه! باید گفت در دنیایی که همه چیز سریع و زودگذر شده، برادران کارامازوف گنجه، گنج!
گنجی قابل ستایش، خیره‌کننده و تامل‌برانگیز
وصف قدرت به صحنه آوردن ایوانِ میلاد شجره، دیمیتریِ حامد رسولی و فئودورِ سجاد حمیدیان در کلام نمیگنجه! کلام قاصره از بیان تسخیر صحنه توسط اجرای بی‌نظیرشون!
(ایوان برای من دیگه ایوان عقل‌گرای داستایفسکی نیست، ایوان میلاد شجرست!)
به قدری اجرا رو دوست داشتم که از ته دل می‌خواستم چمدونمو جمع کنم و بمونم…!!! ❤️
شاید بیشتر افراد مدام تو ذهنشون مرور کردن الهام چه‌قدر تو گوشت تلخی! الهام چه‌قدر تو رو مخی! الهام چه‌قدر تندی! الهام چه‌قدر تو …!!!
اما من از اون کمترین افرادم که الهام رو خیلی دوست داشتم، حس کردم و حتی باهاش اشک ریختم! دلم میخواست بغلش کنم و بگم الهام چه‌قدر میفهممت، چه‌قدر تنهاییت رو‌ درک میکنم، چه‌قدر از دست رفتن آسایشت برام ملموسه، چه‌قدر تلاش‌هات برای زندگیت رو نگفته میدونم!
اون لحظه‌ای که به عنوان یه شخصیت علمی خودت رو کنار کسی دیدی که بی هیچ تلاشی خواسته‌ی تو رو تو مشتش داره، اون لحظه رو بارها زندگی کردم!!!
اشک ریختم، برای پرده‌ی آخر، برای الهام، برای خودم…

لذت بردم از این اجرا، خداقوت به همه!
ناهید استواری، مرسی که انقدر عالی بودی! 💋🫂
«غلامرضا لبخندی» دردناک و درخشان!
این که دوباره از تماشا لذت ببری چه بسا بیشتر از قبل اتفاقی نیست و نشانه‌ی اینه که تو با یک اثر تمام عیار طرفی!
چه‌قدر نور خوبه، چه‌قدر صحنه درگیر کنندست، چه‌قدر همه چیز به اندازه و به جاست و چه‌قدر بهروز پناهنده غلامرضاست!!! (شاید بهتره بگم چه‌قدر غلامرضا شده!!!)
همه‌ی بازیگرا با صد خودشون اجرا رو خیره‌کننده کردن اما بهروز پناهنده نفس رو در سینه حبس میکنه، با خنده‌هاش، با نگاهش، با سیگار کشیدنش و با غلامرضا بودنش! غلامرضایی که حتی با اومدن نور و پر شدن سالن از صدای تشویق، همچنان هولناک و مرموزه! بهروز پناهنده بی‌نظیر مخوفه و شاید این عجیب‌ترین تناقض باشه که این خوف دوست‌داشتنی و در ذهن ماندگارش میکنه!
کارگردان روی لبه‌ی تیغ این نمایش رو پیش برده، هرچند تیغ سانسور ذره‌ای در انتقال مفهوم تاثیری نداشته و حتی با دوباره دیدن نمایش مفاهیم بیشتری از این که دستکش الان دست کیاست به مخاطب منتقل میشه! که خب نشان از هوش سرشار کارگردان، کهبد تاراج، و ریزه‌بینی و گنجوندن کلی حرف در یک ساعت اجراست!
اولین بار با اشک این نمایش رو تماشا کردم و این بار با ترس! ترس این که غلامرضا، مجید (فغان از مجید)، عبدالرحمن یا هر اسم دیگه‌ای با چه هدفی ... دیدن ادامه ›› بیرون این در منتظر نشسته؟! ترس این که تا کی باید نگران این باشم که چون من زنم پس جامعه قرار با وجودی که قربانی شدم انگشت اتهامشو سمت من بگیره؟! ترس این که چندتا غلامرضا با داستان‌های شنیده نشده اون بیرونن که میتونن پرونده‌هایی قطورتر از خفاش شب بسازن؟! ترس این که چرا پیشگیری روانی انجام نمیشه تا داستان‌های شنیده نشده گفته بشن و غلامرضا‌ها به وجود نیان و مجیدها از بین برن و اون دستکش لعنتی از این دست به اون دست نچرخه؟!

پلک نزدم، اشک ریختم، ترسیدم، همزادپنداری کردم و به فکر فرو رفتم… حالا بیا صدتومنیاتو جمع کن! بیا صدتومنیاتو کش بنداز آقای تاراج…!!!
درود

از اینکه دوباره کار گروه ما را تماشا کردید و نوشتید
من و ما
بسیار خوشحالیم و سپاس♥️🎭
۰۶ دی ۱۴۰۳
چقدر زیبا نوشتی رکسانا جان 👌🏻🌞🌞❤️
۰۶ دی ۱۴۰۳
مهرناز خلیلی
چقدر زیبا نوشتی رکسانا جان 👌🏻🌞🌞❤️
محبت داری به من مهرناز جان 💐
۰۷ دی ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تهران از گریه‌ی بدون اشک پیر شد، خیلی…!!!
«غلامرضا لبخندی» مصداق بارز تسخیر صحنه اما به تلخ‌ترین حالت!
نمایشی روایت‌گر با اجراهایی قوی و پخته ... دیدن ادامه ›› که در اون همه چیز درست و به جا و به اندازست!

امشب من با چشم اشک‌‌آلود مقابل لبخند وقیح غلامرضا، رضا، مجید، ستار و… نشستم و در قصه‌ی تلخ پیر شدن تهران فرو رفتم!
غلامرضا برخلاف عقیدش به همه بدهکار بود و از همه هم طلب داشت و نه تنها از کسی طلب بخشش نداشت چه‌بسا هر لبخندش دشنه‌ای بود که دوباره و دوباره به قلب توران و الهه و اعظم و منیر و پرند و حتی من فرو میرفت! که خب به نظرم این رنج و غم و تنفر بدون شک به خاطر بازی بی‌نظیر بهروز پناهنده بود!
با وجودی که گاهی ممکنه حس بشه غلامرضا، داره به سمت خاکستری شدن میره اما شنیدن یک دیالوگ یا دیدن حرکات قاتل کافی بود که سیاهی این شخصیت به حال خودش باقی بمونه! درسته که هر کسی داستان ناگفته‌ای داره که میتونه منجر به تغییر افکار عموم بشه اما این شخصیت به قدری سیاهه که قصه‌ی نشنیدش منجر به تغییری نمیشه و میراثش هم خودش رو سیاه نگه میداره و هم اون کس یا کسانی که میراث رو نگه داشتن!
جبر جغرافیا، فرهنگ، تروماهای کودکی، حسرت‌های جوانی و… همه میتونن دست به دست هم بدن تا هر کدوم از ما به قاتلی تبدیل بشیم از قبلی‌ها وحشتناک‌تر! با فرض صحت این موضوع، غلامرضا برام خاکستری نشد و حتی غمم برای خانواده‌های داغ‌دار دوچندان شد!
کهبد تاراج در کمال هوش و ظرافت و دقت نشون داد دستکش به چه کسانی ارث رسید و رسا گفت
غلامرضا رفت اما تموم نشد، میراث زن کشی باقی‌موند!!!
سلام
خیلی ممنونم از لطفی که دارید

ارادتمند
♥️🎭
۲۲ آذر ۱۴۰۳
کهبد تاراج
سلام خیلی ممنونم از لطفی که دارید ارادتمند ♥️🎭
سلامت باشید و پاینده ❤️
۲۲ آذر ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من هم رنج رو حس کردم... با نزدیک ترین فرد بهم...

چه قدر همه چیز باور پذیر و قابل لمس بود!
نور خوب، صحنه خوب، صدا عالی
وای از خسرو
وای از خسرو
وای از خسرو!!!

من ارتباط برقرار نکردم، نفهمیدمش!

وقاحت از خیانت بدتره
همین
"مشتبا داداش صیغه‌ای حسین آدیداس"، یک اجرای قوی
نمایش خیلی خوبی از ماجراهای شاید فراموش شده ی شهر که برای درک بهتر نیاز به شناخت قبلی ... دیدن ادامه ›› از شخصیت های داستان داره.
چه سرشناس باشیم چه نباشیم، با دیدن این اجرا یادمون میاد که تو این مملکت چه قدر اجحاف شد در حقمون و به آنچه که باید نرسیدیم. چه قدر ای کاش میشدها داشتیم که نشد و میبینیم که حسرت و سرخوردگی تا حد نابودی انسان عمق پیدا میکنه. چند نفرمون حسین داشتیم تو زندگیمون که از جونش بگذره تا آدیداس برسونه بهمون؟ چند نفرمون حسین میشیم برای دیگری؟ اگر حسین و آدیداس در زمانی که باید تو زندگیمون میبود ما الان کجا بودیم؟
قبل از شروع با ایده ی نوع ورود تماشاگر میشه حدس زد که قراره با چه فضایی روبرو شه و من این ورود رو علیرغم ترسی که بهت القا میکنه، دوست داشتم.
نمایشی با شخصیت پردازی خوب و بازی بسیار خوب. حسین خیلی خوب درست مثل یک مرده هیچ میمیکی نداره و مشتبا عالی بازی میکنه، با هربار زمین خوردنش قلب مچاله میشه. اشک مشتبا درد مشترکی بود که میریخت. بیان تو این اجرا عالیه. ریتم نمایش خیلی خوبه و طراحی صحنه مینیمال بهترین انتخاب برای این اجرا بود.
چه قدر دیالوگ ها به جا و درست و متناسب بود و چه قدر خوب اجرا شد. واج آرایی لحاظ شده در دیالوگ ها به دل مینشست ولی در برخی لحظات کمی زیادروی هم حس میشد. (شاید ادبیات اون شخص و اون منطقه هم همین زیاده روی رو داشته...نمیدونم!)
هماهنگی همه چیز و همه کس تو این اجرا به بهترین شکل انجام شده بود. تنها مشکلی که میشه بهش اشاره کرد صدای بلند دیالوگ های ضبط شده بود که حجم صدا برای فضای سالن مناسب نبود.

سوالاتی که برام پیش اومد این بود که
- ارتباطی بین مجتبی محرمی با حسین آدیداس در واقعیت وجود داشته؟
- دیشب به خاطر بارون کاور کفش داده شد (که چه کار خوبی بود) یا این جزئی از نمایش بود؟
سلام
خانم رکسانا
ممنون از لطفی که دارید
سپاس از پست و نوشته شما
♥️🫡
۲۴ آبان ۱۴۰۳
کهبد تاراج
در واقعیت مجتبی محرمی و حسین کریمی پور دوستی و رفاقتی نداشته اند 🇯🇵🫡 کاور ها هم ایده ورود تماشاگر هست و ربطی به بارندگی نداشت
ممنونم
درخشان بودید 💐
۲۴ آبان ۱۴۰۳
رکسانا
ممنونم درخشان بودید 💐
لطف شماست
ممنون🫡
۲۴ آبان ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این نظر هیچ ارتباطی به این اجرا نداره و به صورت کلی بیان میشه

دیشب دخترخانوم کناری من بیش از نیمی از اجرا رو در حال چت کردن بود. جا داره اشاره کنم ردیف اول هم نشسته بود.
تماشاگر نامحترم که شعورش نمیرسه این کارو نکنه و یا به هردلیلی ارتباط برقرار نکرده بی سروصدا و بدون برهم زدن تمرکز سالن رو ترک کنه، کاش بشه یه تدبیری اندیشیده بشه یکی از عوامل بدون ایجاد مزاحت برای بازیگران و تماشاگر به بیرون منتقلش کنه.
این موضوع تقریبا در تمامی اجراها داره اتفاق میفته و واقعا نیاز به همفکری و راهکار داره.
روی صحبتم با شما و این تماشاگر و این‌ نمایش نیست
اولا که لطف زیادیه که به این دسته لقب تماشاگر نامحترم داده بشه
دوم اینکه راستش بیشتر مواقع با تذکر حل میشه و اون شخص به مزاحمت ادامه نمیده
اما شخصا یکبار برای خودم این اتفاق افتاد که اون شخص با وجود تذکر هم به کارش ادامه داد و بعد رورانس در خود سالن خیلی گرم خودش و دوستانش رو بدرقه کردم.
۲۴ آبان ۱۴۰۳
پویا فلاح
روی صحبتم با شما و این تماشاگر و این‌ نمایش نیست اولا که لطف زیادیه که به این دسته لقب تماشاگر نامحترم داده بشه دوم اینکه راستش بیشتر مواقع با تذکر حل میشه و اون شخص به مزاحمت ادامه نمیده اما ...
با تذکر دوستانه حل نشد!
گوشش جهنم بود دلش اما بهشت نبود که از جهنم بره به بهشت حالش بیشتر باشه! 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

متاسفانه من امسال هر اجرایی رفتم با این دست رفتارا مواجه بودم
۲۴ آبان ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لذت بردم
اجرای جذابی بود، خداقوت

سوالی که برام پیش اومد این بود که
- چرا لویتان که روی 7 سر و 14 چشمش تاکید بود اما روی صحنه 12 چشم (دست و چشمان بازیگران) طراحی شده بود؟
- چرا عاشقانه های یوکاسته برای اودیپ، بریده های شعر شاملو بود؟ برای من این موضوع یک شکاف بود که متوجهش نشدم.
از اسم نمایش «قضیه‌ی تفنگ چخوف» میشه حدس زد که تئاتری همه‌پسند نیست و برای درک بهتر صحنه‌ها، باید با تاریخ هنر آشنا بود.
نمایشی با طنز به جا و بدون لودگی، فضایی سورئال و فرمی دلنشین. نمایشی که بعد از تماشا با خودت میگی چی میشد اون تفنگ همونجا تو رو به جهان مردگان میبرد تا از زبان رفتگان ایوانف، مرغ دریایی و آنا کارنینا رو بشنوی و از ریزترین اتفاق‌ها سر دربیاری.
طراحی صحنه، لباس، گریم بسیار خوب وبازی روان بازیگرها و البته شخصیت‌پردازی به اندازه شما رو خیلی زود با مشاهیر هنر و ادبیات از جمله تولستوی، ناپلئون و رابعه بلخی همراه میکنه و البته من که چشم از نویسنده مورد علاقم چخوف، برنمی‌داشتم. باید بگم مهران اکبری مچکرم، من چخوف رو از نزدیک دیدم!
به قدری نقاط قوت این نمایش پرتعداد و قوی بود که میتونیم نقاط ضعفی مثل ریتم تند در برخی پرده‌ها و تپق معدود بازیگران رو نادیده بگیریم.
«قضیه‌ی تفنگ چخوف» پیام نهفته‌ای نداره و همه‌چیز شفاف به مخاطب منتقل میشه، بخشش گذشته، فراموش نکردن آدم‌ها، فدر لحظه رو دونستن، درک قصه‌ی پنهان هر آدم و افدام قبل از دیر شدن.
شما خاص هستید!
دنیای فانی جای خوبی برای زندگی افراد خاص نیست.
به دنیای خواص بیاید!
خلاقیت+تسلط+هنر=مَثلِث

«مَثلِث» نمایشی گیرا که میتونید بارها به تماشا بنشینید و مثل اولین بار لذت ببرید و وقتی از سالن خارج شید حالتون خوبه
اقتباسی مبتکرانه و هوشمندانه از آثار شکسپیر که حتی شاید بشه گفت هنر اقتباس رو به قبل و بعد خودش تقسیم کرده.
از نور پردازی و طراحی صحنه عالی تا هنر بی‌نظیر بازیگرا همگی دست به دست هم میدن تا با ایجاد یک میزانسن درجه یک، چهل دقیقه پلک نزنید و تماشاگر طنزی فاخر و نقدی شیرین باشید.
نمیدونم شاید هر شب شکسپیر در کنار تماشاگرا برای قیس یساقی و محمدجواد مهدیان ایستاده کف میزنه!
هلیا حسینی این را خواند
محمد فروزنده، مهدی غلامی و مهتاب محتشمی این را دوست دارند
سپاس از محبتی که به ما دارید 🙏🌻🌻
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
مهدی غلامی
سپاس از محبتی که به ما دارید 🙏🌻🌻
پاینده باشید
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نبرد رستم و سهراب نمایشی هست که میتونه شما رو نزدیک به دو ساعت بدون متوجه شدن گذر زمان روی صندلی نگه داره.
با انتخاب این نمایش شما تماشاگر گوشه هایی از بزم و رزم شاهنامه فردوسی خواهید بود.
قبل از هر چیزی باید در نظر داشته باشید که این اثر برداشتی آزاد از شاهنامه است، پس نباید انتظار امانت داری صددرصدی داشت (و خب زمانی که صحبت از برداشت آزاد میشه، راهه های بررسی خیلی از موارد از جمله ماجرای تهمینه و رستم و یا مواجهه گردآفرید و سهراب بسته میشه)
الماس این صحنه، با توجه به داستان انتخابی، رستم هست، یعنی امیر آقایی.
رستم در هر حالی همان طور که باید و شاید دیده میشه. رستم در میدان نبرد، رستم عاشق، رستم پدر، رستم وفادار و رستم حسرت کش. رستمی که از مصرع به مصرع شاهنامه جون گرفته و به صحنه آمده.
امیر آقایی توانایی بازیگریش روی صحنه رو به قدری ژرف و وسیع به نمایش میگذاره که وقتی نمایش تموم میشه، اولین سوالی که از خودتون میپرسید اینه که واقعا کی به جز امیر آقایی میتونست رستم رو انقدر دقیق جلوی ... دیدن ادامه ›› چشم بیاره؟!
زمانی که صحبت از نمایش داستانی از مهم ترین منبع کهن ادبیات فارسی میشه پس انتظار میره که صحنه با بازی بازیگران توانا و حرفه این جون بگیره، که خب بازی بی نظیر بانیپال شومون تا مدت ها میتونه تو ذهن جا خوش کنه.
سینا مهراد به خوبی و تا جایی که میتونست سهراب رو با جزئیات بازی کرد و پردیس احمدیه گردآفرید خوبی برای این صحنه بود.
تماشاگر این نمایش با لحظه به لحظه ی این اثر میتونه همراه شه، با لبخند، با ترس، با غم، با غرور، با شجاعت، با اشک و با افتخار.
سایر شخصیت های نمایش مثل کیکاووس شاه، هومان و بارمان خیلی مانور و عمقی نداشتن که مواردی مثل موضوع داستان انتخابی، اقتباسی بودن اثر، و البته زمان محدود اجرا میتونه این موضوع رو توجیه کنه. اما خب از بازی خوب بازیگری مثل سیامک صفری نمیشه ساده گذشت.
گریم و طراحی لباس و طراحی صحنه بسیار خوب و به جا بود.
هماهنگی نور و صدا با چشم پوشی از برخی موارد در سطح قابل قبولی قرار میگیره اما صدا بسیار بسیار بسیار بلنده و آزاردهنده.
از صدای بسیار بلند جلوه های صوتی بگذریم، جدی ترین نقدی که به صدا وارده اینه که چرا صدای موسیقی روی صدای خواننده سواره. صدای علی زند وکیلی در طول نمایش یکی از جذابیت های شنیداری اجراست، اما زمان هایی در طول اجرا وجود داره که صدای ایشون در موسیقی اثر حل میشه و برای تشخیص، گوش دادن با دقت بیشتری نیازه.
موضوع دیگه بحث هنر برای همه هست. سوالی که پیش میاد اینه که آیا همه اقشار میتونن این اثر رو به تماشا بشینن و لذت فرهنگ و هنر کشورشون رو ببرن؟! جوابش در بازه قیمت تعریف شده برای هر بلیط نهفتست.
محمد فروزنده، هلیا حسینی و میترا این را خواندند
فروزین تقوی نژاد، رضا زارعی و saba jokar این را دوست دارند
خواننده محترم خواهش میکنم به نظر این یک مخاطب اکتفا نکنید و تمام نظرات کاربران را مطالعه سپس قضاوت کنید
با تشکر
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
(بعد از دوبار به تماشا نشستن در سال گذشته و یک‌بار در اجرای حال حاضر می‌نویسم)

شک پله‌ی اول یقینه!

زیگموند قراره که شما رو با ابعاد کمتر شنیده شده از زندگی فروید مواجه کنه!
اولین چیزی که به چشم میاد، صحنه خلوت و فکر شده هست! همین انتخاب مخاطب رو با دنیای روان و روانکاو تنها میذاره، تو میمونی و شک، تو میمونی و حسرت، تو میمونی و سه عنصر شخصیتی (اید، ایگو، سوپر ایگو)، تو میمونی و انتخاب‌ها و تو میمونی و یک اجرای تامل‌برانگیز!
انتزاعی بودن کار با بازی سایه‌ها و تعداد بازیگر محدود به خوبی ... دیدن ادامه ›› منتقل میشد!
اما چیزی که در هر دو اجرا به خوبی استفاده شد و البته بسیار چشم‌گیر بود، تابوت فروید بود!
جعبه‌ای که مبل شد، تخت شد، تابوت شد، کلوب شبانه شد و حتی شاید بشه گفت تابوت عهد هم شد!
یعنی دستمایه هرکسی برای هدفی خاص! جعبه‌ای که به خودی خود مفهوم مستقلی نداشت اما مهم بود که چه کسی کجا قراره از این جعبه استفاده و یا حتی سواستفاده کنه تا معنای جعبه در لحظه پیدا بشه!
و خب این روزا این موضوع کم پررنگ نیست! سواستفاده از جایگاه، قومیت، عقاید و سواستفاده از دین!
شاید حتی بشه گفت زیگموند نمایشی انتقادی هم هست، نقد به بت‌سازی، نقد به خرافه‌پرستی، نقد به ریا، نقد به خود… خودی که بعد از دیدن نمایش باهاش مواجه خواهیم شد!

اگر دنبال تئاتر تامل‌برانگیز هستید، توصیه میکنم به تماشای زیگموند بنشینید!