در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال آنا عـلـامی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 11:44:06
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
پارت دوم:
• پرداختن به مباحث "سایه ی شخصیت و انواع سایه ی کاراکترها " و "روابط ابژه ای درباره ی بلا" در نمایش خرگوش:
نباید از پرداختن به اصطلاحِ "سایه ی شخصیت"در این نمایش غافل ماند."کارل گوستاو یونگ"سایه ی شخصیت را مجموعه‌ای از "جنبه‌های پنهان شخصیتی" اطلاق می کند که به صورت ناخودآگاه،درون ما وجود دارد و آن را انکار می‌کنیم یا نمی‌پذیریم. تجسم وهم آلود خاطرات بلا و حضور پدرش کنار او در ابتدای نمایش هنگام گفت و گویشان ، همراه با شباهت نسبی رنگ و ظاهر لباس هایشان می تواند نشانگر این باشد که آن ها "آینه ی انعکاس جنبه های پنهان شخصیتی یکدیگرند". واکنش هایِ افراطیِ هیجانی اما موقتی در لحظات ورود سیدنی همراهِ شوخی ها و خنده های اغراق آمیز او و سایر دوستان بلِا یا بی تفاوتی ، مکث و سکوت متناقض و متفاوتِ "تام" ، به مثابه ی پناهگاهِ امن ،برای مخفی کردن ِاسترس، ترس، اندوه،رقابت و حسادتشان " می باشدریچارد، وکیل و نویسنده است . او احساساتی همچون ترس از شکست را زیسته و تجربه کرده، اما چون احساسات درونی اش با ارزشهای خود و یا با انتظارات جامعه مطابقت ندارد یاد گرفته که آن ها را سرکوب کند و در نتیجه، به طور ناخودآگاه به سایه ی شخصیتی اش منتقل شده.ریچارد می گوید:اگر زیاد در مورد نوشته ام بگویم جوهره اش از بین می رود.اما با جمله ی تمسخرآمیزِ بلا و سندی که می گویند:"هنوزم الهام و جوشیدن چشمه ی نویسندگیت خشکیده است؟!"، مواجه می شود.(دوستان ریچارد با کنایه مدعی اند که او معمولا در مورد آینده همراه با مرگ یکی از شخصیت های داستانش دست به قلم می برده) بعد از شنیدن این جملات انکار و سرکوب در درون ریچارد شکل می گیرد و می گوید: "شاید برای همینه که دیگه نمی تونم بنویسم!". ویژگی‌های منفی متعددی مانند خشم، حسادت یا عدم عزت نفس و ضعف‌ها و تناقض های شخصیتی به عنوان بخشی از سایه شخصیت کاراکترها ظاهر می شوند از جمله :1-(حسادت و رقابت امیلیِ ِ پزشک نسبت به همکارِش که مسئول بخش شده ... دیدن ادامه ›› و یک خانم است)،2-(تمسخرهای افراطی،رقابتها و امیال جنسیتی در سیدنی و ریچارد)،3-("سایه قدرت طلبِ "ریچارد ،که خشـم پنهان و فروخفته ی او را بیدار می کند و تنش و درگیری ها بیشتر می شود )،4- ("سایه ی طرد شده ی" تام :در نگـاه اول تماشــاگر شـاید تام را" فردی متعادل ،آرام ، کم حرف و شنونده ای که که قضاوت نمی کند،بداند" ،اما تام،" سایه ی طرد شده"را با خود به همراه دارد. احساساتش به دلیل ترس یا شرم سرکوب شده اند، اما همچنان در ناخودآگاهش باقی مانده .در نتیجه به افزایش سطح اضطراب و استرس او منجر می شود (نگاه مضطرب و بعضاً حالاتی خنثی در شنونده بودن و مسکوت بودنش، همراه با تیک های عصبی موقت،در حرکات پای او مشهود است) .جنبه های پنهان شخصیت تام در موقعیت‌های غیرمنتظره نمایش، آشکارتر شده و مخاطب را غافلگیر می کند.او نتوانسته صادقانه با خود یا بلا و دیگری ارتباط برقرار کند و در پی آن به افسردگی نسبی و داشتن احساس گناه (خیانت)و حس پوچی می رسد.
5-(بلا انواع سایه ها را علاوه بر سایه قدرت و طرد شدگی دارد ! بلا با "سایه ی قربانی " همراه خود، احساس می‌کند که توسط شرایط یا دیگران قربانی شده است و از این احساس برای توجیه مشکلات و ناتوانایی‌های خود استفاده می‌کند ."سایه ی آرمان گرای " بلا سبب انتقادات تند و غیر قابل تحمل او از دیگران و دوستانش است و نهایتاً منجر به احساسات منفی و تنش‌های بین فردی شده و فضای ارتباطی را به محیطی انتقادی و غیرسازنده تبدیل می کند.او بیشترین مشکلات حاصل از سرکوب سایه را در ذهن و عمل خویش دارد:عدم عزت نفس ، احساس نقص، عدم کفایت و باور نداشتن به توانایی خود، بی هویتی، اضطراب، خشم،حسرت،رقابت،افسردگی و ترس،رقابت،غم و انزجار، عدم اعتماد به نفس ،نداشتن قدرت تصمیم گیری برای دوست داشتن خود و جنس مذکر و خودپنداره منفی، در تعاملات اجتماعی او را دچار چالش کرده که بخشی از آن ریشه در کودکی و "روابط ابژه ای "او دارد . در "نظریه ی روابط ابژه‌ای"، اصطلاح «ابژه» به افراد مهمی که هدفِ احساسات یا مقاصد فرد هستند و فرد با آن‌ها ارتباط و تعاملات اولیه دارد، (معمولاً مادر و پدر)اشاره دارد و به اهمیت و تأثیر این تعاملات،در رشد شخصیت فرد، مقاصد رفتاری و انتخاب‌های او در زندگی و آینده اش تاکید می‌کند. با توجــه به این نظــریه می توان گفت: بلا در کودکی در طی تعاملات و روابط اولیه با والدین خود ، ابژه‌ها را پردازش کرده و تصاویر ذهنی از آن‌ها در ذهنش شکل گرفته. سپس با توجه به بازنمایی‌های ذهنی اش از دیگران، تصویری درونی از خود به‌ عنوان یک فرد و همچنین تصویری از خودش در رابطه با دیگران شکل داده.اما بلا در نمایش ،هویت فردی برای خود نمی بیند(بلا به خاطره کودکی اش هنگامی که مقابل آیینه در آغوش مادر خود را دیده ولی نمی دانسته آن کودک در آیینه کیست اشاره دارد) اما به دنبال بِلاّ ی سال های گذشته اش می گردد و بر اساس همین تصاویر و بازنمایی‌ها ،رفتارهای متناقض روانی دارد و نسبت به روابط بعدی و آینده خود،سردرگم و متزلزل است.
نکته ی دیگر توجه به بُعدِ مثبت و امیدبخش ریچارد و پدر است! ریچارد باور دارد ایمان به عشق باعث امید به زندگیست، فرشته های بالدار نیز هدیه ی ریچارد به بلا هستند که به قول بلا :"باعث می شن انرژی بچرخه!". بعد از خاموشی نورِ شمع کیک تولد ،توسطِ بلا، پدر به مانند روح در تاریکی به صحنه باز می گردد و پیام هایی امید بخش دارد برای بِلّایی که به "درون اتاق بسته ی ذهنی اش "برگشته و نیست. پیام هایی چون : ("بابا جون به فردا "صبح " فکر کن! چراغ ها را" روشن "میگذارم )."زمانِ سه بُعدی با چرخش و مکث سه مجسمه ی فرشتگان بالدار در حرکت است ، همان فرشتگانی که هدیه ی ریچارد است.شاید این "بال ها" ،نوید بخش رهایی و پروازِ احساسات و تجربیات پنهان درون بِلا به سطح آگاهانه ی او و تولد مجدد و تحول مثبتش باشند..."
خیلی ممنونم 🙏🏻
مهدی نصیری
خیلی ممنونم 🙏🏻
خواهش می کنم 🙏🏻✨
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پارت اول:
• نگاهی پیرامون نمایش خرگوش:
محتوای نمایش آمیزه ای است از رؤیا و واقعیت، در فضای سودازدگی (مالیخولیایی )،پرالتهاب،سرشار از وهم ،تَنِش و جر و بحث.در عین حال مرز رویا و واقعیت ، به وضوح مشخص نیست. افسردگی، نگرانی و اضطرابِ ناشی از سودازدگی در"تداعی خاطرات یا حضورِ رویاگونه ی پدر و بلّا " مشهود می باشد. احساس تنهایی انسان های قرن 21 در دل فضای شهریِ مُرده و مدرن ، به خوبی نشان داده شده است.خانه ی دلگیر یا آسمان خراش شهر امروزی در فضایی بس فشرده و بی روح که امکان ارتباط و دوستی با طبیعت را از آدمی می گیرد. (لته ها-دیواره های سر به فلک کشیده ی نمایش به مثابه پنجره های بسته با شیشه هایی مات و پرده ضخیم سیاه، نماد بخشی از این بحرانند). این امر سبب"کمرنگ شدنِ کیفیت حسی و هویتی- معناییِ مکان می شود.عدم حس تعلق به مکان،"نزولِ چشمگیرِکیفیتِ بعُد معنوی فـضای زندگی انسان ها،تشدیدِ عارضه های روحی-روانیِ حاصل از معایبِ مدرنیته و اختلال شکل گیری هویت فردی را منجر می شود"..در این نمایش،هر کاراکتر نمادی از اقشار مختلف جامعه اند که پشت نقابی از عنوان و سِمَتِ شغلیشان پنهان گشته اند." انسان هایی سرشار از صحبت های مدفون گشته، احساسات خموش و سرکوب شده"،که هنگام روبرو شدن با یکدیگر ، زخم های کهنه شان سر باز می کند.در نتیجه از"مکانیزم دفاعیِ فرافکنی" بهره می گیرند. آن ها در"فرافکنی نوروتیک" بسیار ماهرند! یعنی:"در نسبت دادنِ ناخودآگاهِ احساسات، انگیزه و ویژگی‌های غیرِقابلِ پذیرشِ پنهانی ِدرونِ خودشان، به دیگران و دوستان!" .کاراکترها بسیار سریع حرف می زنند. حین صحبت، همزمان گفتارهای یکدیگر را قطع می کنند و مجالی برای نفس کشیدن خود، دیگری و حتی درست شنیده شدن و درک شــدن باقــی نمی گذارند. آن ها اجازه نمی دهند"جنبه‌های پنهان شخصیتشان،"به سطح آگاهی" برسد تا "خودآگاهشان بتواند با استفاده ... دیدن ادامه ›› از قضاوت‌های منطقی و تحلیل‌های آگاهانه، تصمیمات هشیارانه و کارآمدی در پاسخدهی به همدیگر و تعاملات اجتماعیشان اتخاذ کند".(یک پنجره ی بسته به شکل مربع با ابعاد بزرگ تر در میان لته ی انتهای صحنه طراحی شده که می تواند نماد بسته نگاه داشتن ذهن و سرکوب سایه باشد تا هیچ راهی برای رهایی و باز شدن دریچه ذهن انسان جهت پرواز به سطح خرد و آگاهی وجود نداشته باشد). در نتیجه گره های روحــی را در قالب دیالـوگ های بی وقفه چنان به سمت هم پرتاب می کنند که شاهد"آریتمی های پر تَنِش"در فضای حسی و میزانسن نمایش می شـویم.تا جایی که دیالوگ های تنش زا و جر و بحث های تبعیضِ جنسیتی مانند : "شما زنان اینگونه اید یا شما مردان این گونه اید!"حاصل می گردد. ضمناً نمی توان به صورت قطعی بیان کرد که صرفاً دیدگاه فمینیستی بر متن یا نمایش حاکم است . اما می توان اذعان داشت برخی از مسائلی که کاراکترهای زن در نمایش فریاد می زنند دور از واقعیتِ مسائلِ زنان جامعه ی ما نیست. از طرفی،اختلال در تعادل بین "آنیما و آنیموسِ" کاراکترها نـیز می تواند مزید بر علت جر و بحث های تبعیض جنسیتیِ آن ها در نمایش باشد. زیرا آنیما( ویژگی‌های زنانه در مردان) و آنیموس( ویژگی‌های مردانه در زنان) در بخش ناخودآگاه شخصیت جای دارند و به خودِ واقعی فرد نزدیکند. مردان با جنبه ی مذکر خود شناخته می‌شوند و جنبه ی زنانه ی خود را به زنان فرافکنی می کنند و زنان هم با علائم زنانگی معرفی می شوند و جنبه ی مردانه ی خویش را به مردان فرافکنی می‌کنند. این تصاویرِ روانیِ فرافکنده شده، بر ارزشمندی یا بی ارزشیِ روابط زن و مرد تاثیر می‌گذارد. به همین دلیل آنیما و آنیموس، نقش نسبتاً پر رنگی در بروز رفتارهای حق به جانبِ کاراکترهای نمایش دارند.
• رد پایی از گوتیک تا سوررئال در نمایش خرگوش:
در فضاسازی نمایش خرگوش ،ویژگیهای مکتب گوتیک با نوعی دگرگونیِ هوشمندانه و هنرمندانه به سوی مکتب سوررئالیسم سوق پیدا کرده است و اشتراکات این دو سبک نیز با هم تلفیق گشته اند.کارگردان نمایش( آقای مهدی نصیری ) گرچه به رئالیسم ِنمایشنامه خرگوشِ "نینا رین" وفادار است، اما با بهره گیری از فضای تیره، دلگیر و بهت انگیز همراه با ابهام و رمز و راز بین روابط کاراکترها، سیالیت زمان، شخصیت پردازی بیمارگونه و آشفته حالی، تعارضات روانی و رفتاری، کابوس و...، فضاسازیِ گوتیکیِ تمام عیاری خلق کرده است که به صورتِ" لایه های تو در تو و مبهم"، در نمایش هویدا می شود.ترکیباتی از واژگان گوتیکی نیز در دیالوگ های نمایش همراه با اکتِ بازیگران،وجود داشتند.مانند:مرگ،راز،ازدواج(درباره ناکامی های روابط عاشقانه)،ناامیدی،رخوت،وحشت،دلگیری،تاریکی، همدردی،اشک، شگفتی، شوک، اضطراب، بیقراری، عصبانیت، شب و سیاهی. به نقل از"استیون برام ":.در بیشتر مواقع مسائل مربوط به روانکاوی، خودشان بشدت گوتیک هستند. مانندِ :مشکلات عصبی ،مفاهیم ذهنی و خلاءهای شناخت و باورهای ذهنی در بیمار". از طرفی نشانه هایی از سورئالیسم همچون پرداختن به ضمیر ناخودآگاه، رویا،خواب،واپس زدگی،"سایه های مختلف سرکوب شده شخصیتی" در کاراکترها ، پرداختن به ایگو(خویشتن)، تاکید بر امیال عشق و واکنش های افراطی نیز بخش هایی از ویژگیهای نسبی سوررئالیسم نمایش خرگوش است. توجه به بخش ناخودآگاه وجود و جنبه تاریک درون یکی از نقاط مشترک گوتیک و سوررئالیسم می باشد.بر این اساس می توان پنداشت کارگردان (آقای مهدی نصیری)، از رهگذر گوتیک به سوررئالیسم رسیدند و از همپوشانی و تلفیق این دو مکتب ،در نمایش خرگوش بهره گرفته اند. این امر حائز اهمیت و قابل تامل است.
ادامه در پارت دوم



آنا عـلـامی (ana1365)
درباره کنسرت-نمایش بیژن و منیژه i
در ستایش نمایش بیژن و منیژه :

" اینجا ایران است ، بهارِ یک هزار وچهارصد و سه خورشیدی.صدای راستین شجاعت و دادخواهی قهرمانان ایران زمین "در همه آفاق ،طنین انداز است." فردوسیِ پاکزاد همراه با "شاهنامه اش: قلب تپنده ی زبانِ پارسی و شریانِ حیاتیِ خردورزی و آگاهی، میراثِ هر ایرانی"، ما را به تامل و بازاندیشی در تاریخ ایران زمین فرا می خوانَد".

*نگاهی به نقش رستم ( با هنرمندی آقای محسن بهرامی):
رستم از نام آورترین چهره های پهلوانی و اسطوره ای در شاهنامه و به تبع آن مهم ترین چهره ی اسطوره ای ادبیات پارسی است. رستمِ دستان ،زاده سیستان است.بر روی تن پوش او "طرح آفتاب سوزان" را می بینیم که هم می تواند" اشاره ای به زادگاه وی ،سیستان،باشد و هم نمادی از نورِ خردورزی و آگاهی در او که ناجی ایران زمین است". " رَد ِتیغـــه های این آفتاب را می توان در انتهای جامه ی او دنبال کرد که همچنان زبانه می کشد ". ... دیدن ادامه ›› "حضورِ همزمانِ دیگر پهلوانان و قهرمانان شاهنامه در کالبد ،پوشش و رفتارِ رستم، درنمایش مشهود است". جنس تن پوشِ رستم و کُنشِ مقاومت و مبارزه اش و نیز برخاستن او از میان مردم برای دادخواهی - جدای از صفات شخصی و ذاتی رستم - ،تداعیِ " کاوه آهنگر و درفش کاویانی است". "تن پوش رستم می تواند نمادی از جامه ی چرمیِ کاوه باشد، زیرا کــاوه آهــنگر تکه هایی از پوششِ چرمینِ خویش را جدا می کند و با آن درفش کاویانی را خلق کرده و به جنگ علیه ضحاک ظالم می رود ". "نقش و نگارهای حک شده بر کمربندِ جامه ی رستم ِ نمایش ،تا حدی تداعی کننده خطوط و نقوشِ درفش کاویانی با کمی تغییرات است ". "در این نمایش کفش های رستم متفاوت است : چکمه ای بلند و برّاق که جنسِ چرم را تداعی می کند ". ما در این نمایش، دیگر اسب رستم (رَخش )و کلاه خود و زره ای که همواره در شاهنامه و دیگر روایات به وفور تکــرار شده را هـــمراه با او نمی بینیم و این می تواند حاکی از ایده و فلسفه ذهنی آفرینشگر اثر(کارگردان)باشد. همچنین "گیسوان ِ بلندِ سپید و خاکستریِ رستم ،بخصوص در حرکتی نمادین که همراهِ گیو و گرگین و ... سوار بر اسبند ، خود به تنهایی مفهوم و حضورِ همیشگیِ اسب ِ رستم و یالَش را به تماشاگر القا می کند". همزمان قهرمانی دیگر از شاهنامه :" فریدون" نیز، در ابعاد وجــودی رســتم پدیدار می شود !". در تاریخ ،تدابیر علمی و بخشندگیِ فریدونِ دانا و دلاور، زبانزد بوده و میان مردمانِ ایران باستان تا به اکنون، محبوبیت خاص داشته. "هاله ای از فریدون در وجوهِ رستم را می توان در صحنه هایی از نمایش یافت" : آن زمان که رستم میان کودکان و مردم بازار حضور دارد ، همراه با مردم است و با مهـربانی و بخشـــندگی با کودکــان رفتار و بازی می کند ."بی شک ضرورت و نیازی احساس شده تا کارگردان، در فلسفه ذهنی خویش ،تلاش در راستای خلقِ ایده و ابتکار در مفاهیم را داشته باشد . حال، چه ضرورت و دغدغه ای مهم تر از ایران زمین؟ و چه ضرورتی والاتر از ستایش و ارزشــــمندی ِ بانوان و قهرمـــانی و دلاوری های پهلوانان ایران زمین؟. رستم با تدبیر خویش ،رهنمودهایی برای منیژه ،جهت رهایی و آزادی بیژن دارد. کُنشِ رستم هنگام گفت و گو با منیژه و بیژنی که در سیاهچاله ی دشمن اسیر است کنشی تعاملی و مداراگرانه را به همراه دارد. " رستمِ تهمتن، بخاطر صبوری و از خود گذشتگیِ منیژه در مقابل او به زانو در آمده و ادای احترام می کند .این حرکت در ستایش ارزشمندی بانوان است.رستم با خردمندی این نکته را به بیژن و ما ناظرین نیز یادآور می شود ".بیژن نوه دختری رستم می باشد و فرزند ِ خیره سر ،اما محبوب ِ گیو است. پس بی دلیل نیست که رســتم و گیـــو هر دو در پی آزادی بیژن می باشند. " گیو و رستم ، نمادی از پدران ایرانند که تا پای جان برای نجات فرزندان این میهن ایستادگی می کنند".در نمایش گفت و گو و بحث با تورانیان که بیژن را به اسارت در آورده اند، با درایتِ قهرمانانِ ایرانی همراه است. بر عکسِ تورانیان ، که سخن از اعدام بیژن به میان می آورند و سپس او را به سیاهچاله می اندازند". "مَنِشِ جوانمردی در ایرانیان و قهرمانانی چون رستم ،با اخلاق مداری و بحث و جدالی دلیرانه ،بدون ِ به اسارت گرفتن و قتل و غارت همراه است ،اما به وقتش با شـجاعت و اتحاد در میدان رزم حضــور دارند ،مبارزه می کنند و از خاک و ناموسِ وطن دفاع می کنند ".

*نگاهی به نقش گیو (با هنرمندی آقای سیاوش خادم حسینی):
تبار گیو به "کاوه آهنگر "می‌رسد.جایگاه گیو در میان پهلوانانِ شاهنامه بسیار شاخص و برجسته است، بویژه دلاوری های او که در جنگ های ایران و توران از خود نشان می دهد. در شاهنامه آمده که گیو هنگام ِ نبرد چون ابر و بادِ پرشکوه، پرهیبت و تیزرفتار است و همچون بادی وزان "گرد و خاک می پراکند ". "گویی گیوِ نمایش از هر زمان و مکانی که با خستگیِ ناشی از نبردها و پیمودن راه همراه بوده ،آمده است تا همواره حضور خود را بر ما ناظرینِ این ظلم و بر دشمنان ایران زمین که بیژن، فرزند این وطن را در بندِ اسارت ،در سیاهچاله ،انداخته اند خموشانه فریاد زَنـَد ! ".او گرچه میان دیگر قهرمانان نمایش کم سخن است اما حواسش به همه چیز هست. " او با کفشانِ نسبتاً خاکی و گِلی" حضوری آرام بر روی صحنه دارد . اما "گام های او محکم و استوار است".در شاهنامه به مأموریت های گیو اشاره شده همچون: عبور از جیحون و دریا و نبرد کاس رود . این اشارات شاید بتوانند ادله ای بر خاک گرفتنِ بخشی از کفش های او در نمایش باشند. "ما در نمایش لحظاتی دو پدر (گیو و رستم ) را نظاره گر هستیم که در دو سمت متفاوت صحنه رو به روی هم ایستاده و تنها با نگاهی آشنا و نگـــــران زِ حال فرزند، در ســـــکوت به یکـــــدیگر خیره گشته اند(بخصوص نگاه معنادارِ گیو) و فقط با نگاه در حال تبادل احساس،اندیشیدن و یافتن چاره اند. در اینجا با کنشی احساسی اما جسورانه و هوشمندانه روبرو هستیم. کنشی که بدون دیالوگ ، دل صــــحنه را می شکافد و خود را به منصه ظهور می رساند .

*نگاهی به نقش بیژن ( با هنرمندی آقای شهرام نجاتی):
توجه به مبحث کهن الگوی سایه یونگ ،در صحـــنه اسارت و تنهایی بیژن در سیاهچاله قابل تامل است. یونگ در تفـــسیر ســـایه می نویسد:
"رویارویی با خودِ واقعی، اولین آزمونِ شجاعتی است که در سفرِ خود به درون ،با آن رو به رو می شویم . یونگ سایه را طرف تیره طبیعت ما می داند و ستیزِ همواره "منِ خویشتن" با سایه را مبارزه برای رهایی می نامد.در بخشی از نمایش همراه با نورپردازی مناسب صـــحنه،در سایه – روشن ِ گودال ِ اسارتِ بیژن، بعد از انتظار، خشم و اندیشیدن او در تنهایی خویش و سپس گوش سپردن به رهنمودهای خردمندانه ی رســتم ، بیژن انگار از کیـــنه توزیِ بی حد و لجاجت ،تهی گشت و در خِرَد و دانایی ،تبلور و حیاتی دوباره یافت. "گویی به بیژن خدا نور تابید! نورِ خِرَد، رهایی و رشادتی دو چندان ". بنابراین سایه در شاهنامه می تواند با رویکردی روانشناختی همان نیروهای غریزی سرکش و خفته در نَفسِ بیژن،پهلوانِ شاهنامه باشد که او با پیروزی بر آنها به کمک خِرَد و آگاهی، تاریکیِ ناخوداگاه روح و روان را از خود دور کرد.این صحنه به استناد پژوهش هایی به قلمِ "شاهرخ مسکوب" می تواند به درستی بیانگر این موضوع باشد:"در شاهنامه برای آنکه کاری بزرگ به فرجامی بزرگ - به "پیروزی ِ حقانیت،راستی و دادخواهی " و " شکستِ ظلم ،دروغ و بیداد" - بیَنجامد، پهلوان باید آزمون های دشوار را از سر بگذراند؛ آنگونه که از بی خردی ،نا آگاهی و نادانی تهی گشته و خردمند و دانا از ماجرا بیرون آید و در مرگ و تولدی رمزی و تمثیلی در خود بمیرد و چون مردی تازه از خود زاده شود".

*در ستایش گروه موسیقی:
گروه موسیقی به غایت زیبا و هنرمندانه نغمه و آواز اصیل ایرانی را نواختند و خواندند. هنگامی که در نمایش شاهد صحنه "غم و دردِ قهرمانان و ایرانیان شاهنامه" و یا شاهد " ندای شادی و نوید پیروزی و آزادی آن ها " هستیم، گویی صدای خودِ ایران را می شنویم که به سازها درکنار نوایشان می گوید:
"امـــــید تویی که داری زجـــری که می کِشم و یا شادمانی غیر قابل وصفی که دارم را با موسیقی فریاد می زنی تا بهتر درک کنم بر من چه ها که گذشت ! " و اینجاست که امیدواری و موسیقی در هم تنیده می شوند".

*پل ریکور ،فیلسوف و ادیب برجسته فرانسوی بیان کرده است: " روایت شناسان اذعان می کنند که تاریخ ادعای "گفتن چیزی "را دارد که "به واقع رخ داده است " . آنچه به راستی رخ داده است هرگز گم نخواهد شد "از این رو، تاریخ نگار، وارثِ بدهی است. رسالت او جبرانِ غیبت است و این نکته ای است که تاریخ را از داستان جـدا می کند*.
" فردوسی حکیم ، گنجینه ای در راستای اعتلای زبان و فرهنگ پارسیِ ایران زمین و روایتِ خــردورزی ها، دلاوری ها وطن پرستی قهرمانان ایران باستان را برایمان به یادگار گذاشته است .بر ما واجب است در حفظ و اندیشیدن به این " میراث ارزشمند " کوشا باشیم" .

کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
*فردوسی*

با سپاس از زحمات هنرمندان و گروه محترم نمایش.
آنا علامی
متاسفانه علی رغم تمام تعریف و تمجید های شما باید عرض کنم، تیم مدیریت این نمایش بسیار بی برنامه ، کارنابلد و غیر حرفه ای هستند
یک عده که نظر و دیدگاه مخاطب که هیچ، حتی احترام به شخصیت مخاطب رو هم بلد نیستند و از حداقل های ادب و احترام و روابط عمومی بویی نبرده اند.
کسانی که ادعای کار فرهنگی و هنری میکنند اما شخصیت مخاطب را به هیچ می انگارند، نه تنها ماندگار و تاثیر گذار نیستند که همچون غباری هستند بر صحنه که با آب و جارویی زدوده میشوند.
حیف همچین اثر فاخری که بدست اینچنین کار نابلدان و فرومایگانی اجرا شود
۰۷ تیر ۱۴۰۳
نیما خلیلی
متاسفانه علی رغم تمام تعریف و تمجید های شما باید عرض کنم، تیم مدیریت این نمایش بسیار بی برنامه ، کارنابلد و غیر حرفه ای هستند یک عده که نظر و دیدگاه مخاطب که هیچ، حتی احترام به شخصیت مخاطب ...
سلام و احترام
بابت ناهماهنگی رخ داده از شما عذرخواهی می کنم. مطمئن باشید کمترین نقش را در این ناهماهنگی عوامل خوب نمایش بیژن و منیژه داشتند. لطفا در صورت تمایل شماره تماس خود را به ایمیل بنده ارسال بفرمایید تا خدمتتان تماس بگیرند.
بخشیانی
تهیه کننده نمایش بیژن و منیژه
mahdi.bakhshiani@gmail.com
۱۰ تیر ۱۴۰۳
نیما خلیلی
متاسفانه علی رغم تمام تعریف و تمجید های شما باید عرض کنم، تیم مدیریت این نمایش بسیار بی برنامه ، کارنابلد و غیر حرفه ای هستند یک عده که نظر و دیدگاه مخاطب که هیچ، حتی احترام به شخصیت مخاطب ...
درود و مهر جناب نیما خلیلی نازنین
من بعنوان کسی که در این نمایش افتخار همکاری دارم از پیشامد کنسل شدن نمایش از شما که با عشق آمدید برای دیدن اما متاسفانه این اتفاق رخ نداد ، عذرخواهم. لطفا عذرخواهی ما رو بپذیرید. چون شرایط برای ما هم بسیار دشوار بود و غیر قابل گفتن.
۱۲ تیر ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با سلام و خسته نباشید خدمت تمامی عوامل هنرمند و زحمتکش نمایش سوسمار .
پنجشنبه شانزدهم شهریور به تماشای این اثر تامل بر انگیز که می تواند برداشتهای متفاوتی از دید مخاطبین و تماشاگران محترم داشته باشد، آمدم و لذت بردم.در روزهای ابتدایی ِنمایش کاملا امری طبیعیست که کلیت نمایش ( ریتم و هماهنگی موسیقی،بازیها،و...)به پختگی کامل نرسیده باشد اما دیشب،در هشتمین روز نمایش،من با اثری هنری مواجه شدم که به اصطلاح شکل و فرم خود را پیدا کرده و سیر طبیعی اش را با هدایت خوب کارگردان محترم و نوشته ای قوی و بازی خوب تمام عزیزان هنرمند،به خوبی طی می کند .
نکات یا برداشت هایی "شخصی" برایم پیش آمده که در نوشته ام به آنها خواهم پرداخت:

1- در ابتدا ما با فضای خانه ای مواجه می شویم که دیواره ها، بی روحِ طوسی و ترک خورده اند ،که گویا خانه رو به ویرانی است و هر آن احتمال عمیق تر شدن شکافها بیشتر می شود ،سنگها و دیواره ای که در تلفیق با پنجره ای که بیشتر نماد دریچه ای با میله های قفس زندان است، نوعی اسارت را به من مخاطب القا میکرد. پرده هایی سیاه ،خانه ای ( بهتر است بگویم اجتماع و وطنی)که ماتم زده و از فرط فرسایش و ویرانی غمبار است .همزمان در ابتدا موسیقی شاد و اصیل ایرانی را با نوازندگی و صدای زیبای آقای برهمن می شنویم که نوایش شادی بخش اعضای آن ساختمان، خانه ، اجتماع! میباشد و ناگاه موسیقی دچار تغییر سبک ... دیدن ادامه ›› یا حتی آشفتگیهای متفاوت می شویم ، این انتخاب و تنوع در موسیقیها ،هوشمندانه بود که خود خبر از تغییری در این فضا دارد که به منِ مخاطب تلنگری زد که قرار است نغمه و آوای این خانه و کاشانه!با سیر تحولی ،تغییر کند.
2- بستر بی روح و حس مکان و فضای مُرده بارزتر از صحنه ی "میز سفره ی هفت سین و لحظه ی تحویل سال نو-نوروز باستانی ایران زمین" بود و البته بی دلیل نبود !.آن میز برای من نویدبخش لحظه ی تحویل سال نو، نبود ،بلکه برایم تداعی کننده ی " قبری آماده " برای دفن هر آنچه"آرزوها و شادیها و آیینهای باستانی از جمله نوروز و گذشته و تاریخ اهالی آن کاشانه است" بود ."سنگ قبر آرزوها "-سنگ قبرِ "اصالت و هویت واقعیِ " اهالی کاشانه!.
3- سنگ قبری که بر روی جداره و بدنه ی آن نمادهایی از سیر تحول و تفکر، درگیریهای روحی و فکری انسان با خویش یا دیگری ،ایستادن ،مکث و چرخشهای متوالی انسان را میبینیم.
برداشت شخصی ام "پیچیدگیهای فلسفی " بود که "ذهن انسان" را از بدو تولد تا مرگ درگیر خود می کند و بعضا روندی فرسایشی و استهلاکی برای انسان ایجاد میکند، گویی در حال کلنجار رفتن با اسارت ، در این بستر نمور ترک خورده شدیم و افزون بر آن عواملیست که در بستر جوامع، این سیر نابودی را تسریع می بخشند ( این حکاکی و نقوش برجسته ی انسان ،برای من نمادی از جمله ی "شک لازمه ی آگاهیست "،نیز ،بود یا نوعی "شک " و "فلسفه ی دکارتی "،اما این شک کردنِ سیستماتیکِ دکارتی نیز ،گویی تلنگری محسوب میشد برایم که اگر نمایش را از زاویه ی دیگر و با دقت بیشتر بنگریم بی ارتباط به شک و عدم شکِ اهالی این خانه نبود).

4- تا جاییکه چشمانم یاری داد دو عروسک بر روی سفره ی هفت سین دیدم که یکی از آنها نماد خانمی با گیسهای کاموایی بود که با بند یا طناب باریک قهوه ای دور تا دور بدنش به اسارت در آمده بود.برداشت شخصی ام از این یک عروسک، خانمِ آن خانه یا بهتر است بگویم " مامِ وطن " بود.

5- صحنه ی جالب دیگر هنگامی بود که بدون وجود آیینه، خانم خانه، به سمت ما تماشاچیان نگاه می کند و رژلب میزند و یا در صحنه ای دیگر باز به سمت تماشاچیان می ایستد و آراستگی یا آماده شدن خویش را می نگرد ، "انگار ما ،نماد آیینه هستیم ، "ما تماشاچیان که بخشی از جامعه هستیم"و انعکاسی از فضای خانه و خانم خانه در ما دیده می شود" اینجا احساس کردم وقتی بازیگر خانم ،ما را آیینه می داند پس چرا من ِمخاطب یا ما مخاطبین خود را انعکاس و جزئی از دل آن فضا ندانیم؟! و اینجا بود که آن خانه برایم بیشتر معنی یک جامعه را داد و هر کدام از ما که انعکاسی از درون و دلِ "مام وطنیم" ،انگار ما نیز می توانیم در لا به لای این فضا با بافت آن خانه ، با خانم خانه که همچون آقای خانه بدون اسم بودند یکی شویم .

6- اینکه مکان ،زمان ،اهالی خانه البته بجز "محبوب "،اسمی و نشانه و معرفی واضحی نداشتند نیز جالب و انتخابی هوشمندانه بود زیرا باعث می شد شرایط زمانی و مکانی و افراد را به شخص و اجتماع و کشورهای متفاوت تعمیم داد.
7- و اما "محبوب" : محبوب با بازی هنرمندانه ی آقای برهمن به نظرم بُعدهای شخصیتی متفاوتی را در قالب یک نفر به نام محبوب نشان می داد. محبوب را می توان در چند کاراکتر بررسی کرد و هر لحظه با گذر زمان در محبوب تغییرات ظاهری و ریتم گفتاری و کاراکتری را به وضوح میبینیم. محبوبِ این نمایش ، صرفاً محبوبِ منِ معروف اشعار استاد صالح علا نبود، محبوب در لحظه ی ورود ساسبند به شلوار دارد همان ساسبندی که بعدا در سوسمار با رنگی دیگر مشاهده می کنیم. زیر چشمان محبوب هاله ای سیاه است ،محبوب بنظرم توانست منفور نیز واقع شود زیرا او بذر و تخم نابودی و بدبختی یک خانه را در قالب یک همسایه( همسایه می تواند نماد واسطی در جوامع باشد)وارد بستر این خانه و کاشانه کرد .در اینجا محبوب برایم مشکوک شد و متفاوت بودن پوشش و ظاهرش نظرم را جلب کرد.او کلا چرخاننده ی اتفاقات و خالق نیروها و لحظات خوب و بد داستان بود.
8- صحنه ای در مورد رنگ کردن پوسته ی تخم سوسمار : بنظرم خانم خانه با رنگ کردن پوسته ی تخم سوسمار بجای تخم مرغ نداشته ی هفت سین که نماد زایش و فرزند آوریست و آرزوی فرزند دارد و فکر میکند لابد تخم سیمرغ و خوشبختی به خانه اش آمده به سوسمار کم کم " هویت بخشید" این مام وطن بود که به پوسته ی اولیه که بی روح و استخوانی رنگ است با عشق و علاقه ، هویت ابتدایی بخشید.نکته ی جالب برایم این بود که ما هیچ رنگی بر روی قلمو نمیبینیم .در واقعیت نیز اگر رنگ روغن یا مثال ملموس تر خمیر رنگیهای بازی بچه ها با هم مخلوط شوند با غالب بودن سفیدی(پاکی و عشقی که خانم خانه در روحش دارد وبا علاقه رنگ میکند)در نهایت به رنگی کدر میرسیم نسبتا شبیه پوسته تخم سوسمارِ نمایش که بهتر است بگویم هویت ذاتی چند رنگِ سوسمار ِانسان نما را نشان می دهد.

9- لحظه ی ورود سوسمار به صحنه و مواجه شدنمان با نوزادی که بر "خاک این خانه نشسته "،شاید ابتدا مظلومانه در قالب کودکی پاک باشد،ولی انسان نمایی با نیت قبلی است که آمده تا ریشه بدواند .او آمده با همان ساسبندی که ذهن من را نسبت به یکی از ابعاد وجودی "محبوب"، مشکوک کرد .او با پوتینهای جنگی آمده.آمده که بماند اما مام وطن="خانم این خانه " چه می دانست قرار است چه شود!

10- بازی و حرکات هنرمندانه ی نوید جهانزاده در نقش سوسمار برایم ستودنیست .واقعا ذات خبیث و هزار چهره ای در عمق نگاه و حرکات چشمان و دستانش خلق کرده بود که باور پذیر بود. لحظه ای که بی رحمانه عروسک ها ی سفره هفت سین آن هم عروسکی اسیر را با غریزه و خوی درنده ی سوسمار انسان نما!میدَرَد و نماد باستانی و آیین هفت سین را به هم میزند و میبلعد ،زمانی که به کتابهای کهن تاریخی چند صد ساله ی این خانه رحم نمیکند و "هویت و تاریخ باستانی" یک "خانه را میبلعد" خود گویای واقعیتی تلخ و دردناک است که "تاریخ گواه آن است!" او گشنه است اما گشنه ی بلعیدن خانه ای به وسعت یک تاریخ !او آمده تا همه چیز را تغییر دهد و آنطور که میبایست و میخواهد مانور دهد.

11- لحظاتی پنجه های سوسمار را به حالتی آویزان در حالی که با سری رو به پایین بر روی سکوی قبر مانند ،بصورت نشسته خوابیده تداعی عروسک خیمه شب بازی را به همراه داشت.گویا سوسمار حالت آماده باش دارد، منتظر دستوری از هر ناکجاآباد است! تا به مانور خود ادامه دهد. برای او نام توکا(نماد خرد و خوشبختی) گذاشتند اما او فقط این نام را با خود به یدک میکشید و هویت دروغین توکا پرنده ی خوشبختی را پیدا کرده و از آن سوء استفاده کرد.در عالم واقعیت پرنده ی توکا نسبت به تصمیمها و رفتارهایی که دیگران (انسانها)برایش میگیرند ،آسیب پذیر است . برای همین میتوان گفت نوعی واکنش وتحریک پذیری به تصمیمات دیگران دارد. بر این اساس برداشتم از حرکت و بازی نوید جهانزاده عزیز، عروسک خیمه شب بازی بود که توسط تصمیمات دیگر نیروها و انسانها کنترل می شود ،که ناگاه با آمدن مرد خانه و بیدار شدنش توسط او اعصابش خرد می شود!این صحنه برای من قابل تامل بود.

حال اینبار قوت و هویت و اعتبار بیشتر را فردی دیگر به سوسمار میبخشد یعنی مرد این خانه آن هم با پوشاندن کت رسمی خود بر تن سوسمار به اصرار و دلسوزی خانم خانه .اشتباهی که در واقع حکایتِ"از ماست که بر ماست" می باشد.او دارد با همان طینت ناپاکش در قالب انسان !هویتی دروغین و فراتر از هویت دون مایه ی خویش پیدا میکند. اهالی خانه ندانستند که "ذات بد " هرگز با صبوری و مهر و گذشتشان"نیکو نگردد" .
12- در صحنه ای حرکاتی نمادین یا رقصی موزون بین خانم خانه و سوسمار میبینیم با نورپردازی خوب، که برایم حکمِ " دمیدن روح مادر در کالبد سوسمار در جهت انسان شدن !،اصلاح شدن! و اهلی شدن" برای سوسمار دارد .حال آنکه مام وطن نَفَس ،روح و انرژی اش تحلیل رفت اما سوسمار قوایی بیشتر گرفت برای ادامه دادن .

13- می خواهم مجدد به اشاراتی درباره ی "محبوب" با بازی آقای برهمن باز گردم: او جدای از اینکه مدیر ساختمان و خانه است سیاست را خوب بلد است او سیاستمداری قهار است که به وقتش وقتی اوضاع و احوال و نفوذ سوسمارها را بیشتر میبیند کار خود را نیز تمام شده میداند و اشاره میکند "ای کاش مسئله فقط مالیات و شارژ و دزدی و پول و -خانم بازی بود- (اصطلاحی که در نمایش آمد)چون اینها رو میشد یجوری حل کرد"!
و اشاره ی بجایی که به آتشنشانها شد نماد انسانهای فداکاری که مقابل هر اتفاق ناگواری ( در این نمایش گرفتن سوسمارها) می ایستند .

14- کاراکتر یا بُعد شخصیتی دیگر "محبوب" :نغمه و آوایی بود که همواره با او همراه بود و تاکید بسزا و درستی که محبوب در پارکینگ بیشتر حضور دارد اما نغمه اش هر لحظه طنین انداز در کاشانه است. ( در اینجا بُعد مثبت بودنش که نوعی نغمه ی با اصالت و هویت بخش را برای یک خانه با خود دارد ،یادآوری می کند). حضور محبوب در پارکینگ اگر کاراکتر خوبش را بسنجیم می تواند نماد "ستون و شالوده ی یک خانه " در پارکینگ باشد.وقتی محبوب کم کم نوایش و آوازش قطع می شود و می گوید "من خدمتم را کرده ام و دیگر باید بروم "،گویا آنقدر سوسمارها ریشه دوانده اند که جایی برای مستحکم ماندن محبوب نمانده .
او اینبار با تمام وجود رفت. جیبهای خالی بیرون زده از شلوار و کوله بار بسته ی محبوبِ خانه برایم قابل تامل بود. با رفتن او ساز و آواز شادی از این سرا رفت!

15- نام توکا برای سوسمار:
من به یاد کتابهای توکا پرنده خوشبختی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و توکایی در قفس نوشته ی زنده یاد نیما یوشیج افتادم. مخصوصا زمانی که سوسمار (توکا)پشت میله های قفس مانند پنجره ای در ظلمات می ایستد و میخندد و در واقع پوزخند به اهالی یک خانه می زند من را به یاد نوشته ی نیما یوشیج فقید می اندازد تنها تفاوت هویت اصلی توکا بود. نیما یوشیج روایت می کرد: هیچ موجودی "نمی خواهد یا نمی تواند" برای نجات توکا از قفس کاری بکند. که منِ مخاطب در این نمایش ترجیح می دهم فعل نمیخواهد را برای این سوسمار انسان نما به نام توکا در پشت قفس بکار ببرم. چون او نه از جنس توکای واقعی نه از جنس اهالی این خانه و ما بود. در واقع توکاهای اصلی اسیر شده ،اهالی این خانه اند!
چه جایی بهتر و امن تر از "خانه ای آباد "برای پناه گرفتن و ریشه دواندن و سکنی گزیدن توکای نمایش(سوسمار)؟!زیرا توکاها در عالم واقعیت اصولا جای مطمئن ،امن و حتی در کوچکترین فضا پناهگاه پبدا می کنند.توکاها زیرکند و متاسفانه سوسماری به اسم توکا طوری نفوذ پیدا کرد و ریشه دواند و زاد و ولد کرد در این خانه که ویرانکده شد و جایی برای اهالی اصیل و واقعی آن باقی نماند.

-"آیندگان؟شما که آیندگانی ندارید!" این جمله ی محبوب بود در نمایش .
در کتاب نیما یوشیج آمده:" توکا گفت من برای بچه ها (همان آیندگان!)حرف می زنم،بچه ها هم حرفهای من را خوب می شنوند و می فهمند و زمانی که بچه ها از بازی به خانه بر می گردند و در اتاقهایشان کنار پنجره به " هوای تاریک- روشن غروب!" می نگرند، به خانه ها و کوچه ها و باغها و " شهری که در ""تاریکی "" به خواب می رود،" در این لحظه هاست که تمام حواس بچه ها فقط به من است!به حرفهای من.هیچ صدای دیگری را نمی شنوند و به هیچ چیز دیگری هم فکر نمیکنند.نگاهشان از تاریک -روشنِ غروب می گذرد . " من را پیدا می کنند".
این توکا،توکای شادی و خوشحالی بچه ها و آیندگان بوده و هست که در پاراگراف بالا از نوشته زنده یاد نیما یوشیج نوشتم.اما سوسماری انسان نما با نام توکا در نمایش ،با آن ذات و مکر و خباثتش و هویت دروغینش قرار است چه بر سر بازماندگان و آیندگانی که بالاخره در میان سوسمارها حضور خواهند داشت ،تعریف کند تا حرف شنوی از او داشته باشند؟! :پاسخ را همین آیندگان (کودکان) و گذشتگان ،بهتر می دانند !"خودمان به قفس افتادیم خودمان هم باید راه بیرون آمدنش را پیدا کنیم".زیرا به گواه آنچه در تاریخ تکرار شده "دیگر گوش شنوایی برای حرفهای"توکایی دروغین" نخواهد بود!

این نمایش ارزش "با دقت دیدن " را دارد.

با سپاس از وقتی که برای مطالعه میگذارید.





تقریبا با اکثر مواردی که اشاره کردید موافقم چقدر ارزشمند که انقدر وقت گذاشته اید و اینطور جزء به جزء به تمام موارد پرداخته اید طوری که به بیشتر نوشتن احساس نیاز نمیکنم من دوست داشتم ضربه روانی بیشتری در اثر باشد و کمی تکان دهنده تر باشد آن بعد گروتسک داستان ولی در کل ارزش دیدن دارد بدون شک و مخاطب اثری با حال و هوای متفاوت را تجربه میکند.
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
تیتا
تقریبا با اکثر مواردی که اشاره کردید موافقم چقدر ارزشمند که انقدر وقت گذاشته اید و اینطور جزء به جزء به تمام موارد پرداخته اید طوری که به بیشتر نوشتن احساس نیاز نمیکنم من دوست داشتم ضربه روانی ...
ممنون از وقتی که گذاشتید ..ضربه روانی یا بهتره بگم شوک و بهترین ضربه بجز صحنه های ابتدایی و سنگ قبر اصالت یک کاشانه و ...صحنه ی،پایانی بود ،دقت به انتخاب پوشش هوشمندانه ی همسر سوسمار که واقعیتی محض بود🙏🏻🤦‍♀️بیشتر قابل شرح نیست ....در کل واقعا منم بسیار موافقم با شما ،بسیار زیاد ارزش با دقت دیدن و حتی چندبار دیدن رو داشت🙏🏻
۰۲ مهر ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام وقت بخیر ،از چه تاریخی چه ساعتی،گیشه ی تیوال برای خرید بلیط سوسمار ،باز میشه؟
با سلام و احترام خدمت عوامل محترم نمایش لانگ شات
گیشه برای تهیه بلیط دو روز پایانی بیست و هشتم و بیست و نهم،از چه زمانی بر روی سایت تیوال باز میشه؟
دوروزه فقط تا چهارشنبه امکان تهیه بلیط بر روی سایت هست
دوست دارم مجدد برای تماشا بیام🙏🏻

درود. فردا به امید خدا🤍
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درد مشترکی فریاد زده شده...نه تنها برای سینما دوستان..!
درد مشترکی که یادآوریِ "گدازه هایش ،قلب و روحمان را ،
مجدد ذوب میکند و تلنگریست به موقع !"برای من "این موضوع" لانگ شات ترین،بخش دلچسبِ "لانگ شات" بود!

سلام بر هنرمندان عزیز لانگ شات و درود بر آقای مالکی ،هنرمند عزیز 🙏🏻 شخصاََ قدردان "وجدان شما" و "درایت شما"در این نمایش هستم.واقعیت و شعله ی غمی چهل ساله رو ،به زیبایی،هنرمندانه به نمایش در آوردید و گویی شریک این درد مشترک شدیم .نه فقط با تماشا و شنیدن اجرا و مونولوگهاتون، بلکه ذووووب شدیم با هر بخش و حرکت و اجرای هوشمندانه و مفهومی شما.
ممنون بخاطر زنده نگاه داشتن یادِ"به آتش داده شدگانِ!پلاسکو" ممنون بخاطر یاد کردن از اساتیدی تکرار نشدنی🙏🏻
( کیک و شمع ،هم یکی دیگر از نکاتی بود که براش خیلی در ذهنم برداشت و تحلیل داشتم ) و حرکات سایه و نور ...بی نظیر بود واقعیتی که وهم و ... دیدن ادامه ›› کابوس خیلیهامونه.....
قلبم به درد اومد وقتی با گوشی با اِسی صحبت میکردید...فقط یک :"قطع نکن یا تصویر و صدامو داری؟!" کم داشت که دقیقا بشه :"همه ی ما محبوس شدگان در آتش زیرزمین پلاسکو!" هر حرکت هوشمندانتون،برای من هزاران زیرمجموعه برداشت و تحلیل داشت.
من تا صبح کلا نتونستم فکر نکنم به نمایش لانگ شات !
و این دقیقا امر مهمیه که تئاتر خوب با خودش به ارمغان میاره....

سپاس از کارگردانی و بازی و متن هوشمندانه ی شما آقای مالکی !
طراحی صحنه آقای ییلاق بیگی همیشه برام قابل تحسین بوده ،کاربردی،مفهومی،نمادین 👌🏻

خسته نباشید به عوامل محترم این نمایش ارزنده
بسیار لذت بردم.
باز هم به تماشای این واقعیت زندگی!خواهم آمد تا "مبادا فراموش کنم که چه گذشت بر ما..."
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بسیار زیبادبود و ای کاش،تمدید بشه ،با ریتم عالی و فشرده کردن زمانِ سیر اتفافات متن که با هدایت و درایت خوب آقای معصومی عزیز،و قطعا تعاملشون با سایر هنرمندان گروه اجرایی صورت گرفته بود،شاهد ماهیت واقعی جنگ از دید فرمانده جنگ و از دید قشری از مردم عادی و یا آتشنشان آن زمان بودم ...و تاثیرات و عواقبی که بر احوال این دو قشر داشت ،جنگ خیلی باسیاااست و زیرپوستی تاثیر منفور خودش را بر مردمی،که حتی،میخواهند بظاهر،نیز بی خیال و دور از جنگ باشند ،میگذارد...و چقدر لذت بردم از این نمایش ...بسیار هنرمندانه با بازیهای عالی ،تراژدی ای که از،شوک ،لبخند نیز به لبانم می آمد اما چه لبخند تلخی
و چه پایان تراژیک بااحسااااس و میخکوب کننده ای،بود ...و دلم نمیخواست سالن رو ترک کنم ،....
بازی آقای دارابی و آقای ایوب آقاخانی بی نظیر،بود
و این کار ارزش چندبار تماشا کردن و تامل کردن! رو داشت ،ای کاش،تمدید میشد
بسیار عالی و جذاب بود امشب،به تماشا نشستم ارتباط،با مخاطب در همان چهاردقیقه و اینکه نور لحظاتی شاید چهاررردقیقه روی صورت ما مخاطبان افتاد و بعد تا پایان ارتباطمون قطع شد با وسط صحنه! بسیار،زیبا و هنرمندانه بود میزانسنها و طراحی . ،خود زندگی و بستر جامعه فعلی و رفتارهای ما در،واقعیت بود :میشنویمو میبینیمو ساکتیم ...بیتفاوتیمو به ناگه دیر،میشود برای،برقراری ارتباط یا بازگشتو جبران.و اما آن پل! بسیار نمادین و مفهومی به کار،برده شده بود ارتباط و عدم ارتباط !و اتفاقاتی که میشه با پل زدن ،و اتصال!بیفته اما به تخریب روح آدمی..فاصله ...تخریب کشورها و احساساتو جنگ و ...همه چیز،منجر میشود....و اینکه انقدر ذهنم درگیر،شد که حس،کردم من هم داخل اقیانوسی گیر،افتاده بودم !و بازی بینظیر اقای رسولی و آوای دل انگیز اقای پسیانی ،طراحی صحنه و دیالوگهای بسیار پرمعنا و ...همگی،برای من تازگی،داشت. کاری متفاوت و بااحساس دیدم که بسیار از،لحاظ انتقال حس هنرمندان به من مخاطب عالی کار،شده بود نور و صداها و فرم و بیانو بدن بینظیر،بود و مدرن.همان چهاردقیقه بسیار غافلگیرکننده تر بود برایم خوشحالم که هم چهاردقیقه و هم همان چهاردقیقه را دیدم ....و انگار خود من هم وسط نمکهای اقیانوس ته نشین شده بووودم و وسط ناامیدیها و پشیمانیها گیر افتاده بودم و دستو پا میزدم و با خودم زیرلب دیالوگهارو زمزمه میکردم .....سعی میکنم بیشتر حواسم به چهاردقیقه های،زندگی ام باشد....ممنون از شما هنرمندان
سپیده و امیر مسعود این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دیشب به تماشای نمایش جناب آقای دکتر رحمت امینی گرامی نشستم بعضی صحنه ها برایم جالب و برخی دیگر ای کاش و اما و جای سوال داشت برایم ....

شاید خیلی از ما بدونیم یا ندونیم که این اثر کمال الوزاره ی محمودی به احتمال زیاد و قوی،قدیمی ترین و کاملترین متنی،هست که از فارسی گفتاری اون دوران به یادگار مونده ،درسته که کاراکترِ نمایشنامه همونطور،که در زمان خودش صحبت میکرده باید روی صحنه حاضر میشده و درواقع حکم ماکتی از گفتار روزمره خودشون در،زندگی اجتماعی اون زمانُ داره اما ذات نمایشنامه میطلبه که دیالوگو گفتار،در لحظه!درک بشه توسط مخاطب ،خب،پس تکلف بیش از حد یا شلوغیهای کلامی و کاراکترهای زیاد احتمال داره باعث از دست رفتن حوصله و تمرکزِ مخاطب،بشه اما:

چیزهایی در این نمایش که حاصل زحمات ارزنده ی دکتر امینی و گروه هنرمندشون بود و در وهله ی اول نظرمو جلب کرد: پوستر و تبلیغاتی بود برای اینکه اوستاد نوروز پینه دوز 1298الی1398 گویا دارد می آید و در من ِ مخاطب این توقع را ایجاد کرد که کاری مطابق با زمان حال یا حداقل اتفاقاتی که دررابطه با زندگی و بستر زمان نوروز پینه دوز بوده بیاید در دل زمان حال!،تلفیق سنت و مدرنیته در واقع، اما فقط در ظااهر بیشتر این اتفاق روی داد،نه در همخوانیَش و شباهتهای معضلات اون زمان با زمان حال .البته تا حدی انجام شد ،اما تفکیکِ سنت و مدرنیته واضح تر بود نه تلفیق! لحظاتی مدرن جدا بود و لحظاتی سنت جدا بود ... دیدن ادامه ›› و در دل هم تلفیق نشده بودند
احترام و پایبندی دکتر امینی به اصل متن نوشتاری کمال الوزاره محمودی برایم ارزشمند است و چه خوب که دیالوگها برخی،امروزی شده بود و به محاورات مردم ِزمانِ حاضر ،سعی داشت نزدیک شود و خب اگر ما در ظاهر گفتگویی با لحن جاهلی،و کوچه بازاری مخصوص آن زمان را شنیدیم صرفا مکالمه عادی نبوده و جهتی،داشته و هدفی قطعا!و مهمترین وظیفه اش انتقال اطلاعات و مبادله ی عقایدی بوده که در اون زمان وجود داشته، خب چقدررر بهتر میشد که این مبادله ی عقاید تطبیق داده میشد با عقاید و معضلات این زمان چون خود نمایشنامه ،به دهه ی سی بر میگردد اما دارد در سال 1398به صحنه می آید،پس برایم جذابتر می بود اگر میدیدم اوستاد نوروز از آن سالها که میآید میخواهد برای ما مردم عصر حاضر چه بگوید یا اصلا اوستاد نوروزِ سال نودو هشت را میدیدم چون مفاهیمو مشکلات آن موقع در بستر کنونی هم قابل تعمیم است.

***چیزی که در ابتدا نظرم را جلب کرد طراحی صحنه(دکور) و نور مناسب و به اصطلاح مختصرو مفیدو تر و تمیز بود که نشان از سادگی و مدرن بودن و چند کاربردی بودن رو داشت در ده دقیقه ابتداییِ کار، از دید منِ مخاطب چهار لته(دیواره ها که حکم جایگاه تکیه دادن و نشستن سوررئال را داشت)زیبا و چند کاربردی طراحی شده بود از ابتدای کار وقتی اوستاد نوروز بر،سکوهایی با ارتفاعات مختلف و بالا و پایین نشست و تکیه گاهش یعنی،پشت صندلی پر از فضاهاای خالی مربع مستطیلِ تو خالی بود ذهن مرا به این سمتِ نمادینو مفهومی،کشاند که قرار است با بالا و پایین بودن و نوسانات زندگی نوروز روبرو باشم و البته دیدن چهار لته ، می تواند نمادی از چهار وجه شخصیتی یا زندگانیِ انسان باشد،اگر کالبد انسان را مکعب در نظر بگیریم دیشب من با چهار وجهش روبرو بودم و حتی فضاهای مربع و مستطیل ِ بزرگو کوچک توخالی بر،روی این لته ها نیز وجود داشت.خب اگر این طراحی تعمدی بوده ،پس برایم جذاب و سرشار از مفهوم بود و تاثیرش را بر منِ نوعی گذاشت چون میزانسنها در،جلو یا پشت فضاهای،توخالی بود هرکدام انگار،خلاء های زندگی همسر،نوروز یاهر آدمی را ندا می داد.

شروع نمایش با دیالوگ اوستاد نوروز خودش کُدِ معرّفی بود برای حالو هوا و بستر زمانی که نمایش برایمان میخواهد بگوید:خدایا به امید تو به امید خلق روزگار بر ....و ...لحنت(لعنت)خب لحن فارسی گفتاری جاهلی اون زمان را بخوبی انتقال دادن اما وقتی چشمم افتاد به کفشهای اوستاد نوروز که کفشهای امروزی بود و شبیه آل استار بود باز خوشحال شدم که خب اوستادنوروز، قرارِ(پا در دنیای امروز بذاره و برامون حرف بزنه و صرفا لباس و کفش به روز نپوشیده بلکه قرار هست با کفش امروزی،قدم بگذارد در،عصر حاضر،بستر کنونی جامعه و با همان خلقو خوها، اما زمان حال را بگوید

**وقتی اوستاد پینه دوز این درددلها را در کنار قدم زدن و نواختن و خواندن هنرمندانه ی آقای فرزاد برهمن انجام داد و منتظر بود او بشنود و سر تایید تکان دهد و زمانی که نوروز با حسرت از گذشته میگفت و اقای برهمن هم همگام بااو تاسف میخورد یا با خوشحالی نوروز از خوشحالی ش واکنش نشان میداد فکر میکردم اقای فرزاد برهمن می تواند درواقع بخشی از،شخصیت درونی نوروز باشد!و اکثر مواقع همراهش است و دریت است که ما دیالوگی که بین دو فرد رد و بدل میشود را میبینیم اما در واقع یک روحو شخصیتند . چون در عالم واقعیت نیز،ما وقتی با افسوس،یا باخوشحالی برای خودمان زمزمه و درد دل میکنیم این،ای کاشها و ای وای ها و عشقها و حسرتها و یادکردنها در واقع" آواززمزمه گونه ی درون ما هست!"پس فرزاد برهمن میتوانست خودِاوستاد نوروز پینه دوز،باشد !یا بخشی از،شخصیتش باشد و میشد از این بُعد هم به نمایش،یک سیر متفاوت و انشعابِ به روز داد، که خب دیدم از این بُعد پرداخته نشده و صرفا برداشت شخصی من است و برداشت ذهنی کارگردان عزیز و گرامی،.چیز دیگریست.و موزیسین یا همان فرزاد برهمن به جایگاه خود رفت و نشست...
***حرکت دادن کاربردی لته ها و تبدیل شکل جایگاه و بلندای صندلی،به سر درِ قوس دار ، که معماری قدیمی طورِ ورودیهاست،جالب بود اما باز منتظر بودم یک نقطه ی اوجی الان در سیر داستان در این صحنه صورت بگیرد و این بود که هنگامی که نوروز،و بقیه از،زیر این سردر عبور میکنند خود را در،زمان حال ببینند درواقع با دیالوگها به ما مخاطبین و حتی،با پوششها بفهمانند که سال نودو هشت است و این عبور از مسیر ورودی را فرصت مناسبی،برای تلفیق اتفاقات گذشته که هنوز هم در،سال نودو هشت شاهدش هستیم و دارد اتفاق میفتد و ادامه دارد.، میدانستم!
اما خب طور دیگر رقم خورد
.ما در این نمایشنامه تصویری از رفتارهای جاهلی و چند همسری،و حتی،باب بودن نزول و لحن رفقای کوچه بازاری،دیدیم که الحق خوب اجرا شد اما آیا ما اینها را در،زمان حال نداریم؟بلکه بیشتر هم داریم همان اشاره خاله همسر جدید به اینکه ده زرع ...انقد ..پارچه و ..نشانه ای،از نزول پول زمان قدیم بود که در،زمان وصلت بیانش کرد!تمام اینها در،بستر کنونی،ما اما به سبک جدیدش هست
تفکیک لحنها و شخصیتهای متمایز خانه نوروز باتوجه به اینکه نمایشنامه قطعا اشاره به تمایز،سنهای مختلف و لحنهای مختلف داشته به خوبی انجام شده بود.

*و باز هم استفاده کاربردی لته ها هنگامی که زیگزاگی،روبروی منِ مخاطب با حضور رمّال صورت گرفت و فقط دریچه های توخالی نامرتب روبرویم بود را دوست داشتم چون نمادی بود برای نفوذ خرااافات به زندگی مردم از خلاء های روحی-شخصیتیشان، و چون اغتشاش بصری خوبی ایجاد کرد با ترکیب نور مناسب و صداسازیها جالب بود
جدای از هدایت ارزنده ی دکتر امینی و توانمندی سایر هنرمندان ،چیزی که بسیار برایم واضح بود و یک بازوی اصلی این نمایش محسوب میشد حضور آقای فرزاد برهمن که هنرمندانه نواختند و خواندند و متمرکز و همزمان چندین ترانه و اهنگ زیبا و تلفیقی را با صدای بینظیرشان و هنر زیبایشان برایمان رقم زدند چون تمرکزشان بی نهایت قابل تقدیر،است هم نواختن هم همگام بودن با تک تک عوامل هم خواندن آنهم با سبکهای،مختلف و البته همیاری گروه موزیسین نازنینشان .که چنان حال و هوای خوب و پر انرژیِ امروزی بودن به این متن قدیمی بااارزش داد که حال بیننده را خوب میکرد و حتی،حس،میکنم اگر نبودند ریتم کار،یکدفعه می افتاد و خب از،حوصله مخاطب ، تعددِ کاراکترها و پردیالوگ بودنها شاید خارج می بود.
بااینکه اثری،فاخر ، با هنر و زحمت ارزنده ی دکتر امینی گرامی و گروهشان را دیدیم و لذت بردیم اما جا داشت حتی به ناگفته های نوروز، پرداخت و آنها را بولد کرد که چه بستری وچه چیزی نوروز،را اوستاد نوروز پینه دوز بااین رفتارهای عجیبو جالبش و حتی ناجالبش تبدیل کرد و یا حضور همسران نوروز را حتی،بصورت صوتی متوجه میشدیم یعنی صدای همسران با ریورب و اکو دادن در،سالن اگر پخش میشد کابوسها و کلافه بودنهای نوروز از،زنانش را شاید مدرنتر میدیدم و میشنیدیم و شخصیت خاله(فامیل) ی اخرین همسر نوروز خود نیز،میتوانست یکی از،اصلی ترین کاراکترهایی،باشد که دخالت و زیاده خواهی و نفوذشان در،افکار ،امروزه نیز در جامعه مان زیاد است...و اگر نوروز پینه دوز در،سال نودو هشت باهمین خانواده و اآرزوهایش بود سیر داستان چه میشد؟!چندهمسریها،نزول خورها،جهالتها و خرافات و دخالت اطرافیان،.چگونه میشد؟چون این ناگفته ها و طرز برخورد در،زمان حال بشخصه برایم جالبتر میبود.
خسته نباشید میگم به جناب آقای دکتر امینی که باعث شدند اثر نمایشی مهم قدیمی به صحنه برگرده و لذت ببریم
هنر بی نظیر گروه موسیقی و صدای زیبا و نواختن متمرکز،و همزمان و همگام با گروه بازیگران ،و طراحی صحنه و دکور جالب و قابل تامل برایم خاطره انگیز،شد،جدای از هنر زیبای تک تک عوامل از نوروز بامزه و دوستداشتنی تا سایر عزیزان.
ممنون از،صبوری شما عزیزان هنرمند برای خواندن نظرات و برداشتهای شخصی ام
بیش از پیش برایتان آرزوی موفقیت دارم.


سلام
ممنون که نمایش را تماشا کردید.
باعث خوشحالی ماست که تماشاگرانی چون شما، قبل از تماشای نمایش راجع به متنی که صد سال از عمرش گذشته تحقیق میکنند تا بهتر عناصر به‌کار رفته در کار را درک کنند. همانطور که اشاره کردید این نمایشنامه یکی از مهمترین اسناد برای تحقیق در روابط و گفتار پیشینیان ماست. حتی شاید اغراق نباشد اگر بگویم در حوزه زبان‌شناسی اثر شناخته شده‌تریست تا حوزه نمایش.
ممنون که نظر خودتونو در باب اجرا با ما به اشتراک گذاشتید. حتماً در اجراهای بعدی گروه از ایده‌های هنرمندانه شما استفاده خواهیم کرد.
با سپاس
۲۱ تیر ۱۳۹۸
شما که عالی بودین داش اسمال
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
لبخند ملیح داش اسمالی
ببخشید دیگه ایموجی قبول نمیکنه
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای صدای "فرزانه" ی این شهر :

فرزانه می خوام برات چیزایی رو که هرروز با هم،تو واگنی که ،هم مسیریم و میبینم تعریف کنم : "میبینم صورتمو تو آیِنه..." آره ،میدیدم،اما با خودم گفتم این همه ه ه مردم که کم هم نیستن!،"این منم،این تو،آن همسایه،آن انسان!!این مائیم،ما همان جمعِ پراکنده ،همان تنها،آن تنهاهاییم!"
فرزانه چرا اینا با تو ،با من،با هم!غریبَن انگار!؟
"همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم به خیالی که قضا به گمانی که قَدَر،بر سر آن خسته گذاری بکند،دستی از غیب!برون آید و کاری بکند"
فرزانه دیدی گَردِ مرگ نِشسته توی وجود هممون؟البته خیلی وقته دارم میتکونم خودمو،تو که بماند تو خودِ زندگی ای فرزانه!گرد مرگت کجا بود...
هی نگاه کردم به آینه های دو طرف واگن گفتم اِ!نگاه کن دختر!همه فقط خیره ایم به هم ،خیره به اتفاقاتی که برای تو و من و هممون میفته ،چرا هیچوقت پشتِ هم نیستیم؟؟من فقط تو آینه دیدم ،آره دیدم همه مدام یا روبرو همدیگه ایم یا پشت به پشتِ هم کردیم و قهریم!
فرزانه خیلی منتظرم برسیم ایستگاه بعدی ... دیدن ادامه ›› ،خسته م،مثل تو،پس کی می رسیم ایستگاهِ آزادی؟من هنوز تو راهم مثل تو ،اما هرروز تا نزدیکیاش میرسیم مسیر بی مروت متوقف میشه ،نمیدونم واگنه؟یا ماییم؟به هر حال یه سکته وسط راهه هست،و ما پیاده میریم ،اما الان یوقت پیاده نشیا! ،تو راهیم صبوری کن تا برسیم فال صدو شصت هم بهت گفت دیگه امید و اینا....
فرزانه داری گریه میکنی؟؟!اشکاتو پاک کن میخوام بهت در حد و توان خودم یه قول بدم :من مطمئنم من قوولِ قول می دم یه روز که همینجور مثه هرروز که امید داری و کمر ِ"همّتُ"بستی و از ایستگاه همت ،همینطور میدویی زحمت میکشی ،کار میکنی ،عاااشقی!و هزاران دغدغه داری تا برسی ایستگاهِ -راحل!یهو همه زحماتتو بر باد ندن تو این ایستگاه که خستگی بمونه تو تنت،که فرزاد و عشق گم بشن...کسی توهین و تحقیرت نکنه سیلی نزنه تا اقلا توانی داشته باشی تا برسی به ایستگاهِ حقانی ،:ایست!گاهِ حق+آنی!آره ! آخه میدونم دیگه با هزار امید از همت میای تا اون ایستگاهه!بعد فرزاد و امثالشم که کماکان میگن چه بلاتکلیفم وسط این بحران!تو کجااااایی بانو...؟تو کجایی الان؟! خب نمیبینن تورو نه اونجا نه تو ایستگاه آزادی!به فرزادِ بلاتکلیفم کمی حق بده "این هوااا آلوده س اما اگه تو باشی،ماسک اکسیژن هست!خودش میخوند یادته؟:)))میفهممت خستگی رو به تن آدم میذارن جونی نمی مونه برامون که برسیم ایستگاه ِ حقانی!آخه اونجا اصولا حقتو یا آنی!میگیرن ازت یا تو باید بالاخره حقتو فی الفور بگیری از غلام و امثالش..!منم که دیدی هرروز باید بدو بدو خودمو برسونم تو واگنای حقانی!تا فوری هولم ندن عقب! و نه مانعم بشن..چون من و تو باید بالاخره برسیم ایستگاه آزادی ،میرسیما،قول دادم،بعد صدای خنده هامونو موقع راه رفتن همه بشنون دیگه تو گریه نمیکنی ایندفعه از اونجا با خنده با پای پیاده بر میگردیم سمت چهارراه جهان کودک اونجا دیگه کودکای کار نمیبینیم کلی بچه میبینیم بادکنک به دست کیف و کتاب به دست میخندن امید دارن،تو حقتو از غلام میگیری ،کاروبار خوب خودتو داری،فرزادم بالاخره سر این چشمات جونشو میده:))
فرزانه قبل پیاده شدن یادم بنداز برای هم واگنی ها یادداشتمو بذارم:

"هیچ یک حتی،یکبار نمیگوییم با ستمکاریِ نادانی،اینگونه مدارا نکنیم،آستینها را بالا بزنیم!دست در دستِ هم از پهنه ی آفاق برانیمش!مهربانی را،دانایی را بر بلندی جهان بنشانیمش!
آی آدمهاااا!موج می آید!""فریدون مشیری"

خسته نباشید به تمامی هنرمندان این نمایش بسیار تامل برانگیز و دلنشین
برای بار سوم نیز به تماشای هنر زیبای شما عزیزان در روزهای آتی خواهم نشست.

درود بر آقای دژاکام عزیز و بازیگران هنرمند این نمایش،که کوتاهترین و پر حادثه ترین نمایشنامه ی شکسپیر را به زیباترین و دلچسب ترین حالت ممکن به اجرا درآوردند.
"چه زشت است زیبا و چه زیباست زشتی!"این عبارت را در همان ابتدای نمایش مشاهده کردم:وضعیت ترسناک و شخصیتهایی که مکبث و محیط اطراف داشتند...
نشانه ها و نمادهای نمایشنامه ی مکبث را که کمک شایانی به درک مفاهیم اصلی نمایشنامه می کند،به زیبایی تمام،در قالب نمایشی مدرن،تصاویر و موسیقی های جذاب و هیجان انگیز(سمفونی بتهوون و ...)، زبان بدن ، طراحی نور و میزانسن عالی،دیدیم و گوش سپردیم...ریتم کار،آنقدر عالی بود که سرعت حوادث و رخدادهای پی در پی این نمایشنامه را در هر صحنه می دیدیم حتی، هم فضا ،هم تغییر فضا را تجسم می کردیم.
از ابتدای نمایش حالتی از آشفتگی در مخاطب نیز ایجاد می شد و من این شتاب را در تغییر فضا و فیزیک بازیگران بسیار دوست داشتم،دقیقا همان ناپیدایی مکان و زمان که شکسپیر در صحنه هایی از نمایشنامه مکبث (صدا،نور،رعد،باران و..)سعی در انتقالِ آن دارد بسیار ظریف و هنرمندانه با ریتمی عالی و شتابی بینظیر در نمایش آقای دژاکام مشاهده کردم.
درگیرِ پارادوکسی از درک کردن و عدم درک فضا میشدیم و غرق ... دیدن ادامه ›› در نمایش...
توهم و پریشان گویی مکبث،با اکت زیبا و حرفه ای آقای داوودی ،مخاطب را قانع میکرد که گوئی ،خودِ مکبثِ شکسپیر از درون نوشته های شکسپیر برخاسته و تمام قد با مخاطب در ارتباط است و سعی در ایجاد آشفتگی و انتقال آشفتگیها،خشمها و ضعفها و توهماتش،به ما مخاطبان دارد.و این ،هدایت عالی کارگردان و هنرمندیِ بازیگرِ مکبث و سایر بازیگران بود که این حس را ایجاد میکرد.
نشان دادن شب که نمادی از بی خوابیها و وحشت مکبث و لیدی مکبث و خوابگردیهای لیدی مکبث بود و بالعکس،خواب،که نمادی از جنایات می تواند باشد با حرکات بسیار هماهنگ و زیبای بازیگران به اجرا در آمد.
تکرار حرکات دست و پارچه و نور قرمز که نقش مهمی در انتقال فضای جنایت بار نمایشنامه دارد نظرم را به خود جلب کرده بود...و چه زیبا جادوگران یا بهتر است بگوییم همان حالات آشفته و نیروی درونی مکبث در کل صحنه به حرکت در می آمدند و تمام پلیدیها را در نهایت با دست مکبث،با قلم مکبث،!و عملی کردن جنایتِ مکبث ،مشاهده کردیم.
اینکه مخاطب می توانست همذات پنداری کند با کل نمایش حتی با مکبث(از قدرت تا توهمش از ترحم انگیز بودن تا خشمش) واینکه تاثیرات وحشت آور مکبث و لیدی بر روی مردم و خودشان!را به خوبی می توانستیم با قرن کنونی،در جوامع امروزی !تطبیق دهیم و حسش کنیم،بسیار برایم جالب و ارزشمند بود.تکه هایی از آینه بر،پیکر مکبث و لیدی مکبث،گوئی این حس را ایجاد میکرد که هرکدام از ما تماشاچیان تصاویری گنگ و تار از کل جمعیت حاضر در سالن (خودمان)و و بازیگران را بر پیکر مکبث ببینیم و حتی دنبال بخشی از خود در مکبث بگردیم!پرداختن به لایه های درونی و دیالوگهای کاراکترهایی که همیشه در نمایشنامه مکبث،مهجور واقع میشدند نیز،،در این اجرا ،تحسین برانگیز بود.
خوشحالم که آخرین اجرای این نمایش دوستداشتنی را از دست ندادم.
خسته نباشید عزیزان هنرمند.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام وخسته نباشید خدمت عوامل محترم نمایش
با توجه به طراحی پوستری که در همین سایت تیوال مشاهده کرده بودم...فکر نمیکردم کمدی باشه....ای کاش معضلات اقتصادی ،روحی فرد/خانواده و اجتماع در قالب درام /اجتماعی به اجرا درمیومد یا کمدی سیاه اما نتونست کمدی سیاه هم باشه.
.
و اما شروع نمایش :با طراحی صحنه و نوری که کاملا مناسب بود و تماشاچیان رو به دنیای درونی گدئون دعوت میکرد قابی توخالی که در پس زمینه اش نرده ها ..حصارهایی رو مشاهده میکردم همینطور دریچه های دیگری که برایم نماد دریچه های امید فرد به زندگی بود دریچه هایی بدون چارچوب کوچک و بزرگ که تداعی کننده روزنه های امیدی بود که در شش لته -وجه یا مکعب یا همان دنیای گذشته ی گدئون (دنیای با نظم ِگذشته ی گدئون!) دیده میشد...در ابتدای نمایش ما سایه هایی از دنیای محدود وافسرده ی فرد و تنهاییش را مشاهده میکردیم دریچه های بدون چارچوبی که در پشت انها نیز خط هایی به مثابه میله های زندان دیده میشد و کالبد گدئون که اقدام برای خودکشی کرد...تمامی این سایه ها به خوبی تماشاچی رو با دنیای گدئون اشنا میکرد که گویی هیچ روزنه ی امیدی در زندگی اش نیست یا در واقع
نمبیند....میزانسنها زمانی که گدئون بر روی میز و یا روبروی دریچه ها با سایه های نرده مانند قرار میگرفت که بالایش چراغ خاموش/روشن بود..بسیار دوست داشتم نمادی از وجود روشنایی در کنا ر هردرِ بسته ای برای انسانها بود .....و اما زمان روشن شدن چراغها متوجه پوسته ی بیرونی ِزندگی گدئون میشدیم ... دیدن ادامه ›› در واقع طرح راه راه کاغذ دیواری ،و خانه و زندگی عادی که معمولا ما انسانها با ظواهر بیرونی زندگی دیگران مواجه هستیم و کمتر به مشکلاتی که هر فرد در پس چهره و زندگی عادی خود دارد میپردازیم....من ترجیح میدادم دیالوگهای گدئون مانند :من تنهاترین هستم !و...از زبانش نمیشنیدم چون طراحی ابتداییِ نور وصحنه،خود گویای همه چیز بود و بازگوکردن دیالوگها و افراط در کمیک بودن از مفهوم اجتماعی و فردی کار بسیااار زیاد کاسته بود....و تکرار دیالوگ کلیشه ای اصلا جالب نیست......زمانی که نور مهتابی-نئون مداااام در چشم تماشاچی، فرای چشمک زدن باشد چیزی جز سردر و اعصاب خردی به همراه ندارد چون از پنج ثانیه هم بیشتر بود و بسیارازاردهنده بود...
حتی اگر همسایه طبقه چهارم در صحنه حضور نداشت کافی بود تا به توجه و مهربانی او نسبت به همسایه ی خودش گدئون پی ببریم .اینکه انسانها نیاز به ارتباط اجتماعی دارند ....حتی اگر فقط به دیالوگهای گدئون در مورد همسایه ط بالایی اکتفا میکردیم یا صدای خانم اسکویی را تلفنی میشنیدیم بنظرم مختصر و مفیدتر بود
ارتباط برقرارکردن با نمایش و درک مفاهیم آن بنظرم نباید یک تنه بر دوش بازیگر و دیالوگ باشد.!..بخشی از آن به تامل و درنگ مخاطب یا همان تماشاچی برمیگردد..برای همین در اواخر نمایش و رورانس اگر از زبان خانم اسکویی عزیز دعوت به مهربانی وتوجه و کمک به همنوع !را نمیشنیدیم خیییلی بهتر میبود...برای من دیالوگهای اضافه و افراط در بازی ،فقط و فقط گوشزد میکرد که:مخاطب ببین من میخواهم بگویم که...!/من دارم می گویم که معنی اکت و حتی ترجمه ی دیالوگهای من چیست ! در این حد توضیح دادن از ارزش هنری-مفهومی کار کم میکنه.
برای هر نمایشی قطعا زحمات فراوانی کشیده شده از جمله آلفرد..به بازیگران عزیز این مجموعه و همینطور عوامل پشت صحنه خسته نباشید میگم.ممنون.
بیش از پیش موفق باشید:)
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام عزیزان هنرمند. فروش بلیط از کی آغاز میشه؟ :)
افروز فروزند و مارینا این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در ابتدای نمایش توجه به طراحی صحنه ی خوب و ساده باعت شد شرایط این خانواده رو تا حد زیادی درک کنم...قالی (فرشی) که انگار تکه تکه شده بود ...برای من تداعی کننده تار و پود از هم تنیده ی این خانواده بود هر تکه هویتی مستقل اما وابسته به کلیت این خانواده رو داشت (حتی میزانسنها ی کامران ،سیروس و سیما به گونه ای بود که هریک در قسمتی جدا با شخصیتهایی متفاوت ایستاده یا نشسته بودند اما همگی دچار نوعی آشفتگی و پریشانی بودند). همینطور قرار گیری گلدانها و تنگ ماهی صرفا در گوشه ای خاص نوعی عدم تعادل و هماهنگی رو در خانواده برای من تداعی کرد.
هریک از کاراکترها به نوعی شخصیتهایی خاکستری یا سیاه بودند .گله مند بودند . مشکلات رو تنها از نگاه خود و برای دنیای خود می دیدند هیچکدومشون حاضر نبودند برای چند لحظه هم که شده مشکلات همخون خودشون رو گوش بدهند و درک کنند... اما حس کردم واقعا وقتی به دنیای شخصی هر کاراکتر نگاه می کنم میبینم در نهایت هر کدوم میتونن تا حدی حق داشته باشن!
مثلا به ظاهر! سیاهترین کاراکتر کامران بود- اما در اواسط نمایش وقتی فریاد میزد تا ثابت کنه شرایطش از همه سختتر هست و متزلزل بود و احتیاج به کمک داشت میشد تا حدی بهش حق داد اما فقط سرزنش میشد حتی گوش شنوایی برای حرفهاش نبود .این حالت حتی در سیروس بود در سیما بود ...هیچکدوم اهمیت به درد همدیگه و حرف هم نمی دادند....در ابتدای نمایش فکر می کردم بیشترین حق رو به کاراکتر آقاجون خواهم داد ...اما چه بهتر که پدر این خانواده به درد دل تک تک فرزندان همونطور توجه میکرد که به تلفن رحیم! و.. توجه کرده بود! به همین خاطر بیشتر برای مهری...کامران...سیروس و سیما ناراحت شدم و در نهایت برای آقاجون....
شاید در نمایش خروس میخواند توجه به دنیای شخصی هر کاراکتر باعت شد بتونم جذب این نمایش بشم. با نگاه کلی و به اصطلاح از خارج گود شاید کاراکترهای ... دیدن ادامه ›› مقابل پدر خانواده رو سیاه ببینیم اما اگر لحظاتی با دقت به شرایط و دنیای شخصی فرزندان این خانواده توجه کنیم متوجه میشیم هر انسانی با هر ویژگی رفتاری و ظاهری بعضا نامعقول ،حق به ستوه آمدن حق دلخوری رو داره ....به شخصه در اواسط نمایش برای کامران دلم به درد اومد!....و حس میکردم هرکدوم وقتی سراغ کمال(برادرشون) رو میگیرند به نحوی در جستجوی یک نظم یک راه حل یک حد مطلوب برای نجات زندگی خود هستند.
بازی آقای بهنام شرفی (کامران) و سروش طاهری(اتابک) باعـث شد بغضم بگیره .موقع دیالوگهای آقای شرفی که همراه با فریاد بود حس کردم دارم لحظاتی از فیلمی سینمائی که بازی بازیگر کاملا بی نقص و حرفه ای تر از اجرای پرزحمت تئاتر هست رو میبینم ( واقعا بازی متفاوتی داشتند)
از هنرنمایی تمام هنرمندان عزیز لذت بردم.خسته نباشید.
یکی از متفاوت ترین نمایشهایی که اخیرا تماشا کردم چه از لحاظ پربازیگر بودن چه از لحاظ میزانسن های بسیار متنوع و متناسب با تم و ریتم این کار که ایجاب میکرد صحنه هایی با اکت هایی زیاد و البته جذاب ، به همراه داشته باشه.
میزانسنها بسیار عالی بود.هدایت بسیار دقیق کارگردان و همگام بودن عزیزان هنرمند با کارگردان به وضوح در این کار دیده می شد.
هنرمندانی بسیار با استعداد، توانمند و مسلط که یقیناً با پشتکار و زحمات مستمر، توانستند با بازی خوب خود، هریک، مکمل بازیهای یکدیگر باشند. هماهنگی بین 12 هنرمند عزیز! قابل تحسین و تامل است.

به خوبی و هوشمندانه از تمام قسمتهای صحنه برای میزانسن ها استفاده شده بود که باعت میشد در طول تماشای نمایش ، خستگی بصری برای مخاطب ایجاد نکند.بسیار برایم قابل تحسین و تقدیر بود و هست ، "که جوانانی بسیار بااستعداد ،با هنرنمایی زیبایشان کاری قوی ارائه دادند. ... دیدن ادامه ›› "

بعد از مدتها شاهد تماشای نمایشی بودم که می توانست به مثابه ی یک نمایش رادیوئی یا رادیو تئاتر نیز، باشد!شاید حسی را که در حین دیدن نمایش " هیچ کس نبود بیدارمان کند" تجربه کردم و با چشم بسته (گاهی در حین نمایش) نیز ، می توانستم به خاطر بیان خوب و حرفه ایه هنرمندان آن نمایش،- صحنه ها و اتفاقات را تجسم کنم - در این نمایش نیز برایم انفاق افتاد! به قدری توانایی هنرمندان ،در بیان کردن سریع دیالوگهایی طولانی با ری اکشنها و لحنهای مختلف، زیاد بود که باعث باورپذیری هرچه بیشتر من ، نسبت به هریک از کاراکترها در حین تماشای نمایش می شد.صداهایی به یادماندنی، بسیار دلنشین و جذاب.
جمعی از جوانان باذوق و پرانرژی که به قدری مسلط بودند که گوئی هرکدام یک دهه یا شاید بیشتر در زمینه ی تئاترهایی با ضرباهنگ سریع و با محتوایی پرتنش، تجربه های متعدد و موفق داشتند!، که این خود نشاندهنده ی ممارست، و علاقه ی آنها در ایفای نقشهایشان و هماهنگی تمام بازیگران عزیز با یکدیگر و با کارگردان را نشان می دهد.

متن ،بسیار هوشمندانه و جالب و تامل برانگیز نوشته شده بود و موقعیت مکانی - زمانی که نام برده میشد بسیار بجا و هوشمندانه بود..."کتابخانه ای" که قراررر بووود باشد ...و اما : "سلاخگاه فعلی!" :)

قطعا در روزهای آتی هماهنگی اعضا با یکدیگر در حین کنش و واکنشها( به موقع بودن ری اکشنهای فیزیکی) و تسلط بر هماهنگ شدن حرکاتی موزون و دسته جمعی ، بیش از پیش قوی تر خواهد شد.
برای تمامی هنرمندان و عوامل خوب این نمایش آرزوی موفقیتهای روزافزون دارم
از تماشای این نمایش بسیار خاص و قوی که نتیجه زحمات بی دریغ یک گروه خوب هنری بود لذت بردم.
تاملی بر دپوتات! :

مدتیست در ابتدای ورود تماشاچیان به سالنها، همزمان موسیقی نمایش ها با توجه به محتوا، فضای حاکم بر کار، و سبک نمایشی، نواخته میشود و تماشاچی حتی اگر پیش زمینه ذهنی قبلی از کلیت محتوای نمایش نداشته باشد ، کمی تماشاچی را به فکر وامی دارند که قرار است اثری با مضمون تراژیک...کمیک ...و یا.... ببیند- در دپوتات نیز دو موسیقی ابتدایی حس و و حال محیطی که قرار است اتفاقاتی اگزجره شده! طنز آمیز یا پر تحرک و پر تنش را در بر داشته باشد ، برای مخاطب ، به همراه داشت و مناسب بود

X ---> اما آیا تا انتهای نمایش به خوبی انتقال مفاهیم و یا چیزی که مخاطب انتظار داشت ببیند ، به خوبی توسط کلیه عوامل عزیز و گرامی دپوتات هدایت شد و صورت گرفت؟؟! و آیا با میزانسنها توانست تمام حرفهایی که در این اثر بامعنا ، قابل تامل ؛ خوب و در واقع تئاتری که در ظاهر کمدی شیرین و تلخی! بود - اما نقدی اجتماعی - سیاسی در بر داشت و اخلاقها ،صفات و رفتارهای نابجایی که به اصطلاح قبح این اعمال، کلا از بین رفته و بازخوردهای فردی و اجتماعی در بر داشته و خواهد داشت را میخواستند نشان دهند اما به درستی انجام شد؟ و یا با ریتمی که پویایی خاص می طلبید در این کار ،، و دقیقا ... دیدن ادامه ›› میزانسنها و طراحی صحنه می توانست در این امر بسیار مفید واقع شود (که متاسفانه زیاد این امر صورت نگرفته بود)، دقت و بازبینی لازم صورت گرفته بود؟ دیده شد یا نه؟ حس شد یا نه؟
----> به شخصه می توانم بگویم تا حدی نه! و تا حدی بله!

* روابط فردی،اجتماعی، عدم توجه به مسائل و امور مهم زندگی انسانی در یک جامعه،عدم صداقت ،رواج دروغ و دغل و ایجاد تنشها ،شکها ،استرسها در محیط خانواده و کار و در نهایت تاثیر آن در کل جامعه ،سیاستهای غلط و افکار دگم و دیکته شده ! و صرفا اصرار بر رفتار های به اصطلاح خشکه مذهبی - اعتقادی ،در هررر جامعه ایی که بهانه ایی و وسیله ای برای سرپوش گذاشتن بر روی خطاها و انجام کارها از مسیر نادرست می باشد- به خوبی بیان شد

x---> مسئله ی دیگه ای که می تونست بیشتر بررسی مجدد و بازبینی بشود نوع چیدمان اکسسوار، طراحی صحنه و میزانسنها ست. آن هم طراحی صحنه و مزاانسن دادن بر روی سنی که هم کم عرض هست و هم عمق کم دارد. عدم طراحی صحنه ی کاربردی مناسب و چند عملکردی و عدم میزانسنهای متفاوت جذاب ، آنهم به دلیل اینکه فضای اجرا کم! و سن ،کم عرض و کم عمق هست یقینا دلیل حرفه ای و مناسبی برای این مسئله نیست. چرا که در کمترین فضا می توان با ایجاد خطای دید ، عمق بصری ایجاد کرد و میزانسنها با توجه به سبک و ریتم کار بیشتر به صورت مورب و از بالای چپ صحنه و بالای راست صحنه یه صورت موربی تا جلوی صحنه باشد نه اینکه در اکثر صحنه ها به موازات خط صحنه باشد و خستگی بصری به همراه داشته باشد و عدم انتقال کامل مفهوم اثر هنری خوبتان را در بر داشته باشد!

x---> نمونه هایی که می توانم اشاره کنم:
ما در ابتدای نمایش، برای چند ثانیه با صحنه ای مواجه ایم که دربها و لته و پنجره هایی متفاوت: قابهایی توخالی و قابهایی توپر( منظور فرم پنجره هست که قاب بندیه مفهومیه خوبی ایجاد کرده بود و قطعا پنجره ی قاب بندی شده ی تو پر در بالای چپ صحنه( از سمت تماشاچی سمت راست محسوب میشه) و همینطور پنجره ی قاب بندی شده ی توخالی در بالای راست صحنه( از سمت تماشاچی سمت چپ محسوب میشه)،کاملا مفاهیمی در بر دارد.خوب وقتی چنین طراحیه خوبی صورت گرفت ،چرا پس صرفا به عنوان اکسسواری بی مصرف و غیر کاربردی و به صورت موازی با خط صحنه قرااار گرفت؟!! دیالوگهای بسیار زیبا و پر معنای پدر(کشیش: دیمیتریوس) و شاگردش ( پرومته) و فیریکس و تئودور! میتوانست در وسط و کنار یا پشت این قابها نیز صورت بگیرد و میزانسنی خوب ایجاد بشه با انتقال مفهوم بسیار خوب و به جا!
آیا فضای خالی پشت پنجره ی توخالی وجود نداشت! ؟؟ با اجازه ی شما عزیزان هنرمند میگویم :داشت! ولی طرح صورت گرفته بدون استفاده واقع شد و حیف!
و اتفاقا چقدر همخوانی با مفاهیمی که کاراکترها در دیالوگهایشان ارائه می دادند داشت .پنجره ها میتوانستد مورب در دو گوشه بالای صحنه باشد برای ایجاد عمق و ارائه میزانسنهای مورب و راه رفتنهایی که تنش و تقابل را به صورت قطع کردن مسیرها از گوشه و کنار بالای صحنه تا جلو و پایین صحنه نشان دهد . به جای استفاده ی زیاد از دربها و رفت و آمد خسته کننده و در خطی مستقیم به سمت فضای پشت درب.،..دربها می توانستند در بکگراند باشند(کاملا ترکیب بندی و میزانسنهای مناسب با ریتم و محتوای نمایش ایجاد می کرد). حتی جای کاناپه در قسمتی بود که اجازه تقابل و کشمکش کاراکترها و درگیری و تنش و گام برداشتنهای مناسب با دیالوگها را ،میگرفت. پنجره ها خود به تنهایی با قاب بندیهایی که داشتند توپر و توخالی :به تنهایی مفهوم خوبی در محتوای کار ایجاد میکردند و میتوانست بسیار کاربردی باشند.وقتی این امر صورت نمیگیرد پس وقتی کلا این دو طرح نمی بود نیز در کار تاثیری نداشت!

اگر طراحی ایی صورت میگیرد چه بهتر که فقط به عنوان یک اکسسوار بی مصرف یا بکگراندی که صرفا فقط ابراز وجود کند!،، نباشد! و بهتر هست عملکرد چندگانه داشته باشد با توجه به فضای محدود طراحی مناسبتر و میزانسن مناسب بهتر جواب میداد که متاسفانه در این مورد کمکاری صورت گرفته بود یا عدم توجه.
طراحی لته ها و پنجره بصورت خطوط شکسته و زاویه دار ، باعث می شد به سن کم عمق ، فرمی خاص بدهذ و این فرم ، فضایی بهتر در اختیار بازیگران هنرمند قرار میداد که گامها و میزانسنهایی غیررررتکراری و غیر خط موازیه افقی صحنه داشته باشند.
در این نمایش خوب و تامل برانگیز که هم شامل نقد روابط و رفتارهای اشتباه انسانی و نقد اجتماعی توام با تنش و درگیری و تقابل هست ،حرکت کردن مداوم به موازات خط افقی صحنه یا در جاهای تکراری ارزشِ مفهومِ نمایش خوبتان را کم می کند و بعضا بی معنی جلوه می دهد.(حرکاتی به موازات شانه ی هم ...در یک خط صاف...فقط نشستن ...ایستادن)زیاد مناسب نبود

** شاید یکی از بهترین صحنه ها و میزانسنها که در کار تماشا کردم: صحنه ای بود که گام برداشتنهای خاص و تعریف شده و زیکزاگی از وسط(عمق صحنه) به سمت جلوی صحنه توسط پدر(کشیش دیمیتریوس: آقای دارابی گرامی) و ( پرومته »آقای شرفی گرامی) بود .آیا کماکان فضا کم نبود؟ ! بله !فضا همان فضای محدود بود ولی با میزانسن خوب و متفاوت در این بخش و قطعا ایده و خلاقیت و بداهه گویی های خود دو بازیگر هنرمند که صد البته با هدایت آقای اتابک نادری گرامی نیز همراه بوده، نقطه ی عطف نمایش شده بودند حتی از لحاظ حرکات و بازی خود آقای شرفی عزیز و آقای دارابی عزیز ، با اینکه حضور مقطعی و کمتری در نمایش داشتند ولی به عنوان وزنه های سنگین و بسیار هنرمندانه ی این نمایش محسوب میشدند و اینجاست که تاثیر هنر و خلاقیت و سنگ تمام گذاشتن یک هنرمند حتی با حضور نسبتا کمترشان نسبت به سایرین بر روی صحنه، کاملا مشخص میشود که چقدر خوب تمام نمایش را تحت تاثیر بازی و هنر خوب خود قرار دادند.البته تمامی عزیزان هنرمند زحمت کشیدند و در قالب نقش خود خوب ایفای نقش کردند.

* از موارد خوب دیگری که مطرح شد و متاسفانه معضل جامعه ی خودمان نیز میباشد: اینکه افرادی که به هر قیمت قصد نماینده شدن ، کاندید شدن یا رسیدن به پست و مقامی را در یک جامعه دارند و معمولا با شعارهای دروغین میخواهند روی کار بیایند و مسائل و مشکلات مردم برایشان امور مهم تلقی نمیشود و اتفاقا اولویتهای مهم زندگی مردم را به عنوان دردسر یاد میکنند!(به خوبی در دیالوگها مطرح شد).قطعا انتظار مردم با توجه به حق طبیعیشان!که از مسئولین مملکت خود دارند، با وعده های پوشالی ای که کاندیدها میدهند، چندبرابر خواهد شد اما در نهایت کسی پاسخگو به نیازهای ملت نیست.

* بازیگر هنرمند(آقای قاسم روشنایی : پاپاتیاس) که با پیشبندی چرمین (پوشش دباغی!( و ابزار دباغی) با خشونت تمام به روی صحنه می آمد نماد بسیاااار خوبی از افرادی بودند که اتفاقا به قیمت کندن پوست ملّت و سلاخی کردن آنها( به اصطلاح عامیانه) ، و با تهدید و تعیین اما و اگرها :که اگر به خواسته خود نرسند و یا حتی اگر به عنوان دستنشانده های فردی دیگرند برای رسیدن به اهداف و مقام واقعا پوست بقیه را سلاخی می کنند .و این مسئله را ، کم ،در جوامع نمیبینیم !:)

* اشاره به خطاهای رفتاری به خوبی مطرح شده بود.مراعات با افراد فرصت طلب از روی ترس و به خاطر حفظ موقعیت و منافع شخصی (نه اینکه جلوی این افراد بایستند و آنها را از امور مهم شخصی حذف کنند!)، به خوبی عنوان شد

*غبارروبی ایی که (خانم مهشاد مخبری :کولا) برروی میز کار فیریکس(آقای اتابک نادری )انجام میدادند بسیار هوشمندانه و هنرمندانه طراحی شده بود و به نظرم مفهوم رو میرسوند...میز کاری بی نظم و شلخته و پر از پرونده های تلنبار شده که بخاطر بی توجهی و عدم رسیدگی ،خاک گرفته بودند و اشاره ی خوبی بود به عدم رسیدن به اموری که مهم هستند ولی در حال خاک خوردنند و وقتی یک فرد از عهده ی رسیدگی به وظایف شخصی و پرونده ها برنمی آید و کمک می طلبید آن هم کمک با روش و شیوه ی دروغ، آنوقت چه انتظاری میشود داشت که به مسائل و امور عادی مردمش و مملکتش! بپردازد:)

* صحنه های دیگری که بسیار به شخصه مورد توجه و تامل من بود : ارجاع دادن تمام امور و کارها و پیداکردن راه حل برای بهبود بخشیدن مشکلات خانوادگی یا اجتماعی به واسطه ی یکسری افکار دگم عقیدتی و سو ءاستفاده از تقدسات و شعار دادن روایات اصلی یا تحریف شده ای که بعضا چارچوبهای اشتباه و بسته ی فکری هستند و در پیشبرد زندگی امروزی و،با توجه به پیشرفتها ی علم روز، کاربردی ندارند و حتی بعضا باعت تصمیمگیری اشتباه و یا جمود فکری و تقلید کورکورانه میشوند .معمولا در جوامع مختلف این مسئله را مشاهده می کنیم.
کشیش می تواند به عنوان یک نماد یک فرد در هر جامعه ای از جمله جامعه ی ما باشد، ( نه صرفا به عنوان کشیش!) بلکه نمادی از افرادی که صرفا به صورت افراط گرایانه و حالت شعاری ،به بعضی مقدسات و فرایض بسنده می کنند و بعضا با افراط و تحکم در اعمال و گفتارشان و دخالت دادن مسایل سیاسی -عقیدتی ،بقیه افراد را میخواهند از صفات و و ذات خوبی انسانیت، عشق ورزی و .... دور کنند .چرا؟ چون این مسائل را بد و مایه تنزل تلقی میکنند.
* تحت تاثیر قرارگرفتن نماینده زمانی که بین دو کشیش نشسته بود : به خوبی احاطه شدن توسط سیاست و عقاید و قدرت آنها و غلبه شان بر بسیاری تصمیمگیریها را نشان داد و سلب اختیار نماینده در این ترکیب بندی به خوبی نمایان بود.

* شاید کاراکتری که خیلی خاکستری نبود و حتی شخصیتی متمایل به سپیدی داشت و در آن جمع بی ثبات ،حتی المقدور هوشمندانه و کمی عاقلانه حرفی بر زبان میاورد یا عملی را انجام میداد : کولا (خانم مهشاد مخبری) بودند و در نهایت کاراکتر پرومته( آقای بهنام شرفی )نیز کاراکتر سیاه نبودند ...تمایل به خلق و خوهای خوبی که شاید سرکوب شده بود ، داشتند) کولا ( خانم مهشاد مخبری )در عین حال که سرش به کار خودش بود اما به کلیه امور درست و نادرست واقف بود و نه صرفا با قصد فضولی بلکه در مواقع حساس حکم تلنگری برای آگاه کردن دیگران نسبت به رفتار و تصمیماتشان را داشت. و یا شاید این کاراکتر بتواند نمادی از وجدان آگاه ، وجدانی که در حال کلنجار با منِ درونی هر انسان هست و حقیقتیست که همیشه با ما همراه می باشد، چه در کار درست چه در خطا و .... باشد.:) و این وجدان آگاه ( کولا:خانم مخبری) برای فردی متل کشیش : دیمیتریوس(افرادی که دغل و ریا اتفاقا دارند) همیشه یه جوریه!: در دیالوگها میشنویم که چقدر کشیش تاکید داره چرا این یه جوریه؟! گوئی برای کشیش نوع شخثیت و رفتار کولا کاملا غرررریب هست. برای کولا ،احترام به انسان و رفتار انسانی!مهمتر بود.

* مورد بسیار خوبی که بهش پرداخته شد اشاره ای بود بر اینکه اکثرا ادغام سیاست و اعتقادات خشکه مذهبی و دخالتهای بی تاملشان در همه ی امور و مسائل ، اخلاق را به ورطه ی نابودی پیش می برد ، کمای اینکه فیریکس( آقای اتابک نادری ) با تاکید و اعتراض می گوید: سیاست داره مارو کجا می بره؟! به قهقرای اخلاق!

* شاید بشه گفت کاراکترهای دپوتات اکثرا اصالت فرهنگی نداشتند و ارزش قائل نبودند برای فرهنگ درست زیستن و درست رفتار کردن: وقتی از پشت صحنه صدای بازیگران رو میشنویم که وقتی حرف از توسعه ی فرهنگ مردم مطرح میشه ، این جمله، با خنده ی تمسخر آمیز سایر کاراکترها قطع میشه و تامل در این امر مهم ،صورت نمیگیره.به مسخره میگیرند.

*با توجه به نوع میزانسنهایی که ذکر کردم در اشارات بالا ،که ای کاش بهتر می بود و انقدر به موازات خط جلوی صحنه یا خسته کننده نبود اما در صحنه هیای خاص ،مخصوصا اواسط و پایان کار در صورتیکه تعمدی صورت گرفته باشد، میتواند معنادار باشد : از این لحاظ که وقتی یک رفتار ناشایست و یک ضد ارزش تبدیل به ارزش در یک جامعه می شود و عادت افراد میشود دیگر جایگاه و طبقه و مقام اجتماعی شان مفهومی ندارد. از مبلغ مذهبی گرفته تا رییس تا نماینده تا خدمه و ....همه یک دسته ی واحد منفور دغل باز و چاپلوس محسوب میشوند و دیگر در تقابل و کشمکش نیستند همه در یک سطحند و در اینجاست که ترکیب بندی و نوع میزانسن یکنواخت کمی قابل تامل میشود و معنادار می باشد.

*وقتی کاراکتری مانند آقای پندار اکبری در نقش ( تئودور) با جسارت و افتخار در مورد دغلبازیها و دروغهایش صحبت میکند به خوبی نشانگر این موضوع است که متاسفانه قبح دروغ و دورویی و ریا در جامعه از بین رفته.حتی تاکید داشتند که دروغ یک نبوغه ...یک نعمت الهی ست!

*در این نمایش نسبتا خوب(از لحاظ اجرا) و بسیار خوب (از لحاظ بار معنایی) به حدی رواج دروغگویی اگزجره نشان داده شد آنهم به خوبی: که در واقع دروغ پشت دروغ، باعث غلبه ی این امر ناشایست بر واقعیات فردی اشخاص نیز میشود به حدی که واقعیات فردی و حقیقت خود را در کوتاه مدت حتی! از دست میدهند.

*** این نمایش حرفهای زیادی برای گفتن داشت و قطعا تلاش و زحمات بی دریغ تمامی عزیزان هنرمند در جهت ارائه ی مفاهیم مهمی بوده که با هدایت کارگردان محترم نیز سعی بر عملی کردن این اهداف بوده .و من تمام این زحمات رو می فهمم و حس کردم و دیدم اما جا برای بهتر اجرا شدن یا بهتر انتقال دادن بسیاری از حرفهایی که واقعا معضل جامعه ی ما هست،بود. در هر صورت زحمت و هنر تمامی هنرمندان گرامی قابل تقدیر و تشکر هست
.خسته نباشید به تمامی شما هنرمندان و عوامل محترم نمایش دپوتات.

**** تماشای نمایش دپوتات برای من بسیاااار تامل برانگیز بود و چراهای زیادی برای من به وجود آورد .از نمایشهایی که ذهن مخاطبین رو درگیر میکنه و باعث دقت بیشتر و نگاه ریزبینانه م میشه همیشه لذت می برم چون ااثری که جای صحبت و نقد(در جهت بهبود بیشتر )داره ،قطعا مفاهیم خوب و مفیدی رو میخواسته به مخاطب ارائه بده

از صبوری شما هنرمندان و عوامل محترم دپوتات برای وقتی که میگذارید و نقدهای مخاطبان از جمله من رو مطالعه میکنید سپاسگزارم.

با آرزوی موفقیتهای بیش از پیش برای شما عزیزان .

سینا بنام این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آنا ع (ana1365)
درباره نمایش جان گز i
اپیزودِ چهارم / خون بها :
حق اگه جای حق نشسته بود ، که الان وضعمون این نبود....
لعنت به اون ثوابی که بهشتش، جهنمه.
آنا ع (ana1365)
درباره نمایش جوادیه i
جوادیه...20 متریِ جوادیه... صدای ضربان قلب...که آهسته آهسته کند میشد....
برای من نمایش جوادیه به مانندِ نمایی از کلِّ شهرم (جامعه ام!) بود! ،شاید بخشی از نقشه ی شهرم با مقیاس 1:20 بود!
20 متریه جوادیه تنها گوشه ای از اعتراض، خفقان، ناکامی ها، جبرها، و شنیده نشدنِ حرفها و دردهای اقشارِ مختلفِ مردم شهرم بود .
جوادیه را نتوانستم مختصِ دهه 40-50- و60 .... ببینم!به عنوانِ یک مخاطبِ دهه شصتی نمایشِ جوادیه را به طرُقِ مختلف هر روز در گوشه و کنارِ این شهر میبینم .... درد و حرفهایِ بچه های جوادیه در همه جای این شهر ادامه دارد ...تمام نشده! که این هنرمندانِ گرامی نه تنها بخشی از حرفها و اعتراضات واعترافاتِ! یک منطقه، بلکه بخشی از حرفهای اکثریت مردم را در طول این 3 دهه به ما یاد آوری کردند تا ببینیم بشنویم و فراموش نکنیم، لااقل درنگ که میکنیم ، در پیِ آن، همه ی ما بتوانیم گفته ها و ناگفته های امثال سیامک، شهرام ، مرجان را با جسارت بازگو کنیم و سکووووت نکنیم....
هیچ دوست ندااارم که سیف الله را بگویم، که سیف الله برای من، برای خیلیها هنوز حضور مستدااام دارد ...سیف الله گرچه خواسته و آرزویی داشت اما نهایتش همان سیف الله آدم فروش ماند و من او را در این نمایش مُرده ندیدم...سیامک مرجان شهرام ...روح زندگی نداشتند مرگ شاید خواب خوبی بود که دیگر آنها را بعد از کلی حرفِ تلنبار شده که دوست داشتند بگویند وشنیده شوند-لال می کرد و مسکوت...ناامیدی برایشان در پی داشت ادامه زندگی ایی که در آن هیچ وقت شنیده و دیده نشدند...درک نشدند... اما سیف الله هااا هنووووز هم زنده اند ....از گرفتن روح زندگی ِ دیگران جااان میگیرند....از دید من سیف الله می توانست ربان ... دیدن ادامه ›› مشکی مرحوم شدن نداشته باشد! (روحِ مُرده در سیف الله را نمیپذیرررم :)
20 متری جوادیه فرصتی به شهرام داد تا از دل پردردش بگوید..با بغض...با نگاهش دردش را بسیارخوب به منِ تماشاچی منتقل کرد.....تکرار مکررات روزانه اش را که میگفت با بغضی بود که گله مند نیز بود گوئی درد همه ی مردم را میشنید هر روزو شب در تاکسی...اما نوبت به خودش که رسید: فقط فرصت دفنِ آرزوهایش را داشت
سیامک را با حسرت و آرزوها و استعدادهای از دست رفته اش می دیدم با خشمی نهفته که هیچ گوش شنوایی تا به امروز تحمل شنیدن و همدردی با او را نداشت که اینچنین با خشم از درد مشترکمان میگفت...ناراحت بود از مرامهایی که دیگر نیست... مرجان هم با غم و حسرت آرزوهایش را ترسهایش را میگفت... به خوبی هر سه از ارزشها و امیدها و آرزوهایی که نادیده گرفته شدند حرف زدند ...
شاید ما تماشاچیان تنها شنوندگان این دردها بودیم ..... من این سه نفر رو جسمهای بی روحِ این شهر دیدم که اجازه حرف زدن به آنها داده نشده بود یا کسی آنها را درک نمیکرد.... همه دنبال رویا ها و آرزوهای خوب گذشته شان بودند و در حال حاضر روح زندگی دیگر در آنها جریان نداشت...
سرنوشت خیلی از جوادیه نشینها( کُلا مردم شهر) که نادیده گرفته میشن در این نمایش خوب نشان داده شد و بیان شد.

طراحی صحنه ( مربعهای تو در تو در کف صحنه با توجه به فرم مربع علاوه بر ایستایی حرکت را نیز القا میکند اما حس کردم به خوبی از این طرحِ خوب! استفاده ی کاربردی نشد... میشد بازیها با پویایی و حرکت در مربعها صورت بگیرد و سیر حرکتی که دوباره به مسیر اول برمیگشت و شاید باطل بود را نشان دهد..قابها از ابتدا همه چیز را به راحتی لو داد در صورتیکه با توجه به ایده ی خوب قاب ها (دریچه و نمایی از زندگیِ هر قشر...دیدهای مختلف دردهای مختلف هر یک در دریچه ای بودند) اگر ربانهای مشکی نبود و اکتِ بازیگر و استفاده از فرم و رنگ با بازی خود بازیگران میبود،شاید میتوانستند کمی مفهومی تر و تاثیرگذارتر جریان را بازگو کند.

بازی آقای امیر عدل پرور بسیااار عالی بود البته سه هنرمند دیگر نیز به خوبی هنر نمایی کردند.
امبر عدل پرور خشم و نگفته ها و آرزوهای بربادرفته و درد مشترکِ بسیاری از ما را که دچار سکوت شدیم را از ته دل و بسیار ملموس و طبیعی فریااااااد زد....

از تمامی هنرمندان عزیز و عوامل این نمایش سپاسگزارم که هنرمندانه ، ساده اما با جسارت! حرف دلِ دو -سه نسل را بازگو کردند :)

نمی دانم متاثر و غمگین باشم به خاطر حال و هوا و محتوای نمایش خوب یا خوشحال و متعجب و امیدوار برای تئاترمان! به خاطر تماشای نمایشی پر مفهوم و با احساس و تامل برانگیز که به حق، حرف ِدلم بود و حقیقتِ محض هر انسانی را نمایان ساختند و ممنونم از نویسنده و کارگردان محترم که باعث شدند حقیقتِ خودم را بهتر دریابم )
چه تلخ است میان جمعیتی خود را حس کنی که حقیقت خود را در اکثر جاها انکار می کنند و بعضا مدعی اند!..... و در عمل و به موقع نشان می دهند کمکاریها و بی تفاوتی هایشان را. دلت می خواهد نبینی! که واقعا حالت را بد می کند... و من دیدم...برایم دیدنِ این تلخی ِ بی تفاوتی ،دردناک بود.

نمی دانم از کجا شروع کنم ؟ از ابتدای نمایش که به انصاف ، خیلی خوب بستر تیره و تار و خفقان موجود را به همراه شنیدن صدای تنفسی که گویا اجباریست یا به سختی با تلاش و تقلا صورت می گیرد ، به من منتقل کرد...... یا از پایان این نمایش هنری که مثل موجی غمبار مرا در خود غرق کرد و برایم ملموس تر شد سروده ی زیبای فریدون مشیریِ نازنین : ''' ما ، همان جمع ِ پراکنده ، همان تنـــــــها ، آن تنها هاییم... ''''

به ... دیدن ادامه ›› راستی که همه ما اکثرا دیر میرسیم و ای کاش اینقدر در منجلاب بی تفاوتیها فرو نمیرفتیم انسانهای خوابزده ای که تقلایشان نیز باعث بدتر شدن خواهد شد ای کاش از این بی تفاوتی ایی که در آن فرو افتادیم بالا می آمدیم ما حتی خودمونم نجات ندادیم ...به حق که خوب مطرح شد.

از نظر شخصی من به خوبی سیر تسلسل تلاشی که بهتره بگم در این بستر تیره و تاریک ، باطل هست ، نشان داده شد.
وقتی خواسته ها تلاشها آرزوهایت و در واقع منِ واقعیِ درونی ات را مثل یک بار در چمدان زندگی ات بسته باشی و با خودت حمل کنی و گرچه گام برداشتنت هم محکم باشه حالا کُند و معقول یا افراطی و تند پیش بری یا حتی بی اختیار بری ، اما میبینی گاهی واقعیتِ زندگی برات ترسی به همراه داره که اکثرا از این واقعیات فرار می کنیم. هر چی تندتر پیش بری نفست بدتر می گیره گاهی این تلاش برات خفقان میاره چون ترس از واقعیتهای پرمعنی، ترس از نبودِ انسانیت ، ترس از نبودِ توجه ها هست و کمک نرسوندنو غمخواری در قِبَلِ یکدیگر. .. و ترس برای خیلی از آدمها صرفا در یکسری اتفاقات عادی و طبیعی( که در نمایش بهش اشاره شد )بیشتر هست ،تا واقعیاتِ مهم و اخلاقی - رفتاریِ زندگیها

برای من دویدن دو فرد چمدان به دست و بادکنک به دست ، مفاهیم مختلفی در بر داشت،
ولی چیزی که حسش کردم انسانی بود که گوئی همه ی سنگینی بار زندگی و روح و منِ واقعی خودش را ، تمامِ هست و نیستِ وجود زندگی اش را با خود حمل می کرد ...شاید می بُرد جایی دور از شلوغیها شاید می خواست برود از این اجتماع خوابزده...چه آرام چه متعادل و چه سریع و پی در پی ، گویا سیرِ بی فایده پایِ رفتنش را گرفت ! و نیز ،توانش را...تلاش یک نفر به تنهایی با تمام ِ امید و اهداف و رویاهایش ،در بستری تیره و تار به راحتی و یا حتی بهتر است بگویم به هیچ وجه موفقیت آمیز نخواهد بود و در سیاهیها محو میشود...به هر حال انسان با امیدهایی زنده است و ای واااای بر روزی که بال پروازش را نیز بگیرند...دیگر پر پرواز و انرژی ایی برای پریدنش نمانَد...شوقی نمانَد( با پای برهنه و قدم گذاشتن در راه سخت اما به امید داشتن تنها امید باقی مانده اش(بالی برای پریدن)! باز هم پیش می رود) اما در بستری سیاه که به تنهایی پاسخگو و کارساز نمی باشد.و دستان یاریگری او را در نمی یابند....وای بر چنین روزی ...چنین فاجعه ای...

روحِ مُرده ی انسانها برای من در این نمایش خیلی بیشتر حس شد شاید اینکه انسانها با فرار از خود واقعی و یا فرار از همنوعانی بی روح و مواجهه با تلخیه حقایقی که مداوم شده به مرور خسته می شوند و در واقع روح زندگی شان بین مُردن و نمُردن گیر میکند.و تبدیل می شوند به مُرده هایی که صرفا در شهر زندگی می کنند. و فقط کلمه ی زنده بودن را به یدک می کشند.

طراحی صحنه. ..... طراحی لباسها.صداهااا... نورپردازی و فضاسازی بسیار خلاقانه و مفهومی بود :)

خودم رو جای شخصی که در کف صحنه در تابوت شیشه ای خوابیده بود و تلاش و تقلا میکرد و کمک میخواست گذاشتم و دیدم با چه حس خفقانِ بدی و شاید عاجزانه به تماشاچیها نگاه میکرد...دنیای ما از پشت قاب شیشه ای ِ زندگی اَش برایش دور بود ......گوئی تماشاچیان آدمهایی بی صدا هستند که فقط و فقققط نظاره گرِ سختی و مشقتش می باشند.....اما ما برای کمک چه می کنیم ؟!چه کار کردیم؟!! :

""" همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم (فریدون مشیری) ''''' و....انسانها رفتند!

چرا انقدر به از بین رفتنِ روح زندگیها بی تفاوت شدیم و با ذره ذره آب شدن در این عرصه، باز هم ساکتیم؟! چرا وقتی تلاش و امیدمان را به ناحق تباه می کنند یا میپذیریم یا لال می شویم و یا تصنعی خوشحالیم !!؟ چرا اعتراااض! کمک کردن و درکِ رنجِ یکدیگر برای ما بی معنی شده و به راحتی از کنار هم عبور می کنیم؟!!!
به راحتی بر روح و وجدانِ انسانیِ اکثر ما گرِد مرگ نشسته !

همه در قاب و جعبه ی شکننده و شیشه ای زندگی خودشون محبوسن و فقط منتظرن... منتظر شاید یک ناجی..... کسی از خودش شروع نمیکنه همه چشم انتظار دیگری هستند یا به تقلید دیگری.....انتظار کشیدن عادت روزمره شده... صرفا نظاره گریم برای اینکه شاهد یک تحول ِ خوب باشیم!فقط نگاه می کنیم!نگاه به محبسی که اگر انسان بخواهد میتواند آنرا بشکند و نفسی تازه کند گرچه ریشه هایی مشکلساز همیشه در بستر جامعه مانع میشوند
درست و به خوبی بیان شد : وقتی بزرگ میشیم مشکلات فرق دارن دیگه خبری از فرشته نیست .....زمان که میگذره میفهمیم حتی قدمی مثبت هم برداریم یا با هدف و انگیزه ت ، فقط خودت بخوای اصلاحات رو در حد خودت هم انجام بدی، نهایتا تا مدتی روشنیِ این مسیر رو در محدوده ی شعاع خودت که اندکم هست میبینی اما اساسِ محیط که تیره و سیااااه هست مانعت میشود یا مشکلساز.. میشود رنجی عظیم و عذابی برایت می شود که با ذره ذره ی وجودت حسش می کنی!و درک میکنی به مرور ،که تنها خودت هستی که خود را درمی یابی! و اگر بقیه ی افراد سیاهی - خاموشی و رخوت را به گامهای مصمم و روشن ترجیح بدهند اونوقته که همون روشنایی اندکم برا خودت کافی نیست
( طراحی میزانسن گامها ریتم عالی بودند)

فضای شکننده ی تابوت شیشه ای که همه ی ما در اون محبوس و گرفتاریم صرفا شده پنجره ای برای دیدن و شاید بهانه ای راحت! برای هیچ کاری در جهت بهبود یا کمک و درک همنوع انجام ندادن!.و محبسی میشود برای سکوت در قِبَلِ گرفتاریها ، ناراحتی و رنج انسانها و درجا زدنِ خودمان.

شکستن و از بین بردن رخوت و اسارت، اشتباه نیست . دشوار هم باشد اما شدنی ست!
مردم انگیزه ای برای در کنار هم بودن و دریافتن غم و مشکلات هم ندارند.
زندگی ها به راحتیِ سیگاری که در دست بازیگر دود میشد، میره...دود میشه و تموم میشه.آدمها با زندگی ماشینیشون دیگه از بود و نبودت سراغی نمی گیرند. شاید به اون بالا برگشتن ، بین جماعتِ خوااابزده باشه که قطعا من هم بودم دیگه به اون بالا بر نمیگشتم... و بلعیدن اندک هوای جانفرسا و دود کردن زندگیمو با آرامش و تامل نگاه می کردم اما بین جماعت بر نمیگشتم....

بی تفاوتی به رنج و مشکل مردم و از بین رفتن روحِ انسانها، اینکه در این نمایش میدیدی و میفهمیدی این جماعت که عمدا و سهوا خودشونو به خواب زدند با طراحی زیبای آینه (و حجله مانند) بهت نزدیک و نزدیکتر میشن اونوقت میخواهی که عمدا بری یه جا گُم بشی....دور از اینهمه غریب!
بی تو بودن...بی او بودن.... برای زندگیِ ماشینیِ امروز که در جریانه و دیگه جائی برای عواطف و درک همنوع نیست، بی معنی تلقی میشه.

تهرانِ بی تو همچنان خواهد ماند...نه دادرسی...نه دادخواهی ...نه یادی از تو
تهرانِ بی تو (شهرهایِ بی تو) فقط مسیرِ سابیده شدن روحت را و ترافیکِ مبدا و مقصدِ تکراری روزمره ات را خبر می دهد...
اما خبری از چگونه و به چه قیمتی زندگی کردن و رنج کشیدن همنوعان در این مسیر را گزارش نمیدهد .خبری از میزان بالا رفتن مهربانی و ارزشِ انسانیت نمی دهد.

* ننگمان باد این جان!...
این که با مرررگ دراُفتادست ، این هزاران و هزاران که فرو افتادند، این : * منم* ، این :* تو* ، آن :*همسایه* ، آن : *** انـــــســــــــــــــــــــــــــــان!* **
این مائیم
ما، همان جمعِ پراکنده
همان تنها، آن تنهاهائیم! ( فریدون مشیری)

از قلم زیبای آقای فواد مخبری و هنرنمایی خوبشون که واقعا حرف و حسِ درونیِ من و شاید بعضی افراد رو، با هنرشون گفتند و ارائه دادند و مخصوصا از هنر و برداشت ذهنیِ خاصِ کارگردان( آقای کچه چیان)طراحی بسیار خوبشون و کارگردانی هنرمندانه و هوشمندانه ی ایشان بسیار لذت بردم و ممنونم

مجدد خواهم دید. این نمایش اجرایی از زندگی واقعی انسانهاست حقیقتِ انسان امروزی رو عالی نمایان کرد...بسیار خوب و قابل تامل بود.
تئاتر صرفا گذران وقت نیست ..این اثرِ هنری ، تامل در بخشی از حقایق تلخ زندگی ما بود. انسان امروزی...اخلاق وارزش قائل شدنهای امروزی برای یکدیگر.

خوشحالم که غروب جمعه ام را صرف تماشای کار خوبتون کردم
با آرزوی موفقیت برای تمام عوامل
خسته نباشید :)