در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال دکتر حمید محمد حسین زاده هاشمی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 06:30:10
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نمایشنامه‌خوانیِ « سایبان زخم‌ها »، حدیثی بود از جان، برآمده از دلی که در تلاطمِ امواجِ بی‌قرارِ خویش می‌خروشید، گاه پیش‌می‌تاخت و گاه پس می‌نشست، لیک هرچه بود، زلال و صادق بود و مگر نه آنکه آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند؟
کارگردانِ محترم، به فراست و هنر، نغمه ‌هایِ نهفته در کلام را بازشناخته، آهنگِ اصوات را به جان دریافته و ضرب‌آهنگِ دل هایِ دردمند را با چیدمانِ اکت ‌ها در هم آمیخته، چنانکه هر بازیخوان، در قامتِ خویش استوار ایستاد و هر واژه، در ذهنِ مخاطب، تصویری شد که از پسِ سکوت نیز فریاد برمی‌کشید.
این روایت، گرچه بر خوانش استوار بود، اما جان داشت، حس داشت، زخمی نهان در دلِ سطرها و اشکی که در پایان، بی‌اختیار از گوشه‌یِ چشمِ بازیگرِ ایستاده در مقابل لغزید، گواهی بود بر صدقِ احساسی که در تار و پودِ این اثر تنیده شده بود.
نورها، چیدمان، صداها، همه و همه، یاری‌گرِ خیالِ مخاطب شدند، تا به چشمِ دل، صحنه‌ای را نظاره کند که فراتر از واژگان، قصه‌ یِ زخم‌ ها را روایت می‌کرد.
به همه‌ ی هنرمندانِ گرامی و کارگردانِ محترم که به راستی، چراغی در این « سایبانِ زخم ‌ها » برافروخت، خسته نباشید می گویم...!
خرسندم که چشم و گوش و جانم را مهمانِ این اجرا ساختم.
با احترام
از دل نوشتید و به دل نشست… سپاس برای نگاه دقیق، احساس عمیق و کلام پرمهرتان. افتخار ما بود که همراه این قصه بودید و آن را با جان شنیدید. حضورتان، دلگرمی و روشنی راه ماست. با احترام و قدردانی
۱۹ اسفند ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امشب به پیشنهادِ یکی از « بازیگرانِ محترمِ » نمایشِ « راه خروجی نیست » به دیدنِ آن نشستم؛
اما بعد؛ نخست چه هوشمندانه و عالمانه بود استفاده از « نورها » که به غایت اندیشه ورزانه گاه « سپید و روشن » و « گاه سرخگون » بودند و سپس « گهگاه مستقیم و گاه اندرِ زاویه بر صحنه می تابیدند » تا در فضایِ « ساخته - پرداخته شده » از « جنسِ تفکرِ کارگردانِ محترم » بتوانند وظیفه یِ اصلیِ خویش را به بهترین نحوِ ممکن انجام دهند آنچنان که همین « تسلط و استواری را می توان در میزانسن و آکسسوار به وضوح مشاهده کرد » تا { منِ مخاطب - حداقل از جانبِ خویشتن - بتوانم بگویم: در نمایشِ « راه خروجی نیست » هرآنچه باید که « بود »، « بود » و هرآنکس که باید « می شد »، « شد »! }
اما بگذارید به « تحلیل » بپردازم که « عشق، کسب و کارِ من است » و « تحلیلِ آثارِ هنری بر اساسِ روانکاویِ شخصیتِ هنرمند، اصلِ کارِ من »!
نمایشِ « راه خروجی نیست » پوسته ای ست لایه لایه، تو در تو، بسان بیراهِ راه هایی که در میانِ راه به شاهراه هایی بیکران وصل می گردد و تمامِ این مسیر از « ذهنیتِ اندیشمندانه و متفکرانه یِ کارگردانِ محترم » نشأت گرفته بوده است و اینگونه است که در اولین و اصلی ترین قدم به ای موضوع دست می یازیم - یا دست می یازم - که با « کارگردانِ محترمی » مواجه هستیم که « انسانِ بسیار متفکری ست با اندیشه هایِ ژرف و دغدغه هایِ بسیار در هنر و زندگی که مدیومِ بیانِ سخنِ وی خب مشخصاً صحنه یِ تأتر می باشد، فردی تحصیلکرده، متین، آرام و آراسته که با صبر و حوصله تمامیِ تمرینات را زیرِ نظر میگیرد، فردی اهلِ مطالعه و آشنا با متون و اندیشه هایِ { آلبرکامو - ولتر - کانت - مشخصاً سارتر و علاقمند به موسیقیِ کلاسیک شاید واگنر و چایکوفسکی و هنرِ باروک } » و درست همین نقطه است که با نمایشی مواجه می شویم که از دیدگاهی شاید - تأکید می کنم شاید - نشأت گرفته از اندیشه ای ست که « آدمی را در انتخابی نهفته در بستری از بی ... دیدن ادامه ›› انتخابیِ خویش مختارِ اختیارِ خود می داند »؛ { که البته بابت اسپویل نشدنِ داستان برایِ آنان که هنوز نمایش را ندیده اند بیش از این سخنی نمی گویم }.
بنابراین به صحنه بردن چنین اثری کاری ست بی شک هنرمندانه و البته بسیار « لذتبخش » و وقتی می گویم « لذتبخش » دلیلش نیز باید بگویم: { چه من دیدم که در طولِ نمایش « افتاده بودند از کارْ ساعت ها » که بی معنی بود « زمان، آن ارزشمندترین داراییِ انسان »؛ و از سویِ دگر « می شنیدم من هیاهویِ بسیار از سکوتی ژرف و پر معنایِ دیگر آدمیان را » هم از « حبسِ نفس ها » آنگاه که همه بودیم « شیدا و غرق در نمایش » که « تلاطم ها بود هر وهله در صحنه »! }
من به شوقِ آشنایی تازه با یکی از بازیگرانِ محترمِ نمایشِ « راه خروجی نیست » و به پیشنهادِ ایشان مبنی بر دیدنِ این نمایش « مهمانِ ناخوانده ای » بوده ام امشب، باری؛
« چه بگویم؟ سخنی نیست... ! »
که با شروعِ نمایش، « بازیگرانِ محترم دیگر نه آشنا بودند و نه بیگانه؛ نه خود بودند و نه
تجسم-واره یِ یک نقش » که هریک « خویشتنی بودست هم از جنسیتِ معنایِ هر واژه » که در پسِ هر « کلام، هر سخن، هر جمله، جهانی از تفکر و اندیشه و خرد بسانِ موجی از اقاقیاهایِ بنفش به سمتِ مغزِ مخاطب سرازیر می شدند »، چه نمایشِ « راه خروجی نیست » بیش از هر چیز « تلاشش در رساندنِ سخنانی بود » که ما اکنون می توانستیم « از دهانِ بازیگرانِ محترم » آنها را « دریابیم و سپس دُریابیم » آنچنان که باید « ایمان بیاوریم به رستاخیزِ کلمات » و اینچنین است که استفاده از « فرم و بدن و حرکات » به قدری در تسلطِ ایشان بود و ظریف و دقیق که می توانستیم با بیانِ هر « سخن، هر واژه و جمله، و سپس هماهنگیِ آن با ریتمِ حرکتِ بازیگرانِ محترم » به توازنی بسیار زیبا و خاص دست یازیم، آنچنان که « نه سخن بی قاعده گفته می شد و نه حرکتی خارج از آنچه که باید »!
یقین دارم که « کارگردانِ محترم و بازیگرانِ گرامی » برایِ نمایشِ « راه خروجی نیست » تلاش بسیار کرده اند و متحملِ زحماتِ بسیاری شده اند و همین امر برایِ انتقالِ نمایشی که بر پایه یِ « فلسفه ای خاص » می باشد دور از ذهن نمی باشد، آنچنان که اگر کمی با دقت به مواردِ بسیار در « گفتار، کردار و گاه نقش ها » نگاه کنیم می توانیم نمونه هایِ بسیاری از « نمادها، نشانه ها، اشاره ها و تصویری از کتبِ مختلفی همچون کمدی الهی دانته » را در نمایشِ « راه خروجی نیست » مشاهده کرد و این امر ممکن نمی گردد مگر با « تفکر و اندیشه و شناختی ژرف » که بی شک « کارگردانِ محترم » به این امر اِشرافِ کامل داشته است. از سویِ دیگر در « اجرایِ نقشِ یکایکِ بازیگران » می توان این موضوع را به وضوح دید که ایشان نیز به ذهنیتِ « لایه لایه یِ کارگردانِ محترم نزدیک شده و توانسته بودند با شخصیتِ نقشِ خویش به درستی ارتباط برقرار کنند »؛ من از این موضوع بی خبر هستم اما به قدری « بازیگرانِ محترم » با شخصیتِ خود و همچنین با « زمان و مکانِ سورئالِ موجود در بستری از اکسپرسیونیسم نمایش » ارتباط برقرار کرده بودند که شاید پربیراه نرفته باشم که بگویم « گویی حضورِ تحلیلگر - آنچنان که من هستم - » در کار احساس می شود - حتی اگر چنین فردی بدین موقعیت نبوده باشد، بی تردید کارگردانِ محترم یا فردی بوده است تا تحلیلِ شرایط را برعهده بگیرد -!
در پایان به « کارگردانِ محترم، بازیگرانِ گرامی و تمامیِ عواملِ گرانقدری » که در نمایشِ « راه خروجی نیست » تلاش کرده و این نمایشِ بسیار زیبا را به « منِ مخاطب » هدیه داده اند « صمیمانه خسته نباشید می گویم » و از بازیگرِ محترمِ نمایش که دیدنِ نمایشِ « راه خروجی نیست » را به من پیشنهاد دادند « از صمیمِ قلب تشکر می کنم » زیرا پس از مدت ها « مرا به دیدنِ نمایشی دعوت کردند که { زمان برایم از حرکت ایستاد }، { ضربانِ قلبم با ریتمِ هر لحظه از اجرا گاه متلاطم و گاه آرام می گرفت }، { در بخش بخشِ نمایش مغزم فایل هایِ مرتبط با نمادها، نشانه ها و اشاره ها به موضوعات، کتاب ها، فلسفه ها و سخنانِ بزرگان را با خود مرور کرده } و { در آخرِ نمایش به خود گفتم: ای کاش می توانستم مجدد این نمایش را ببینم } »...! و این نعمتی ست که بابتِ آن شاکر هستم.

پانوشت:
تمامی آنچه بیان شد، تنها نظر شخصی من است و همواره احتمال خطا در قضاوت‌هایم را می‌پذیرم. از این رو، اگر در برداشت یا بیانی دچار اشتباه شده‌ام، پیشاپیش پوزش می‌طلبم.
از تمامیِ شما هنرمندانِ محترمِ نمایشِ « راه خروجی نیست » ممنونم و متشکر...
با کمالِ احترام
محمد فروزنده، پویا اندیشه، سپهر و حسین چیانی این را خواندند
رجبی این را دوست دارد
بیخیال..🤔🤔🤔🤔😒😒😒
۰۱ بهمن ۱۴۰۳
ميلاد علمي
آره بیخال! چرا باید چیزی بنویسه که بر خلاف نظر تو بوده؟ چرا بدون اجازه تو نظر داده؟ اصلا چرا به خودش اجازه داده نظر بده؟ توهم دانایی بیش از حد باعث شده بهت بر بخوره؟ چرا اینجا آدمایی ...
آقا این اکانتای فیک عجیب نشدن؟
اینا بقایای همون ۱۰۰ تا لایک و اینان اینجور افسار پاره کردن؟
چیه قضیه؟ یه هفته‌س چرا تیوال عجیب شده؟😂
۱۲ بهمن ۱۴۰۳
با سلام...
با یکدیگر بحث می کنید بر سر آنچه نگارش کرده ام من؟
اساساً بی ارزش تر از آنم که وقتتان را بر سرِ تمسخر یا حمایتِ نوشته یِ من بگذارید، همانطور که « من برایِ پاسخ وقت نگذاشتم ».
باور کنید « برایِ اغلبِ نزدیک به اکثریتِ افرادِ مشهورِ جهان » جدل هایِ ما، زنده بودن یا آنکه بودن چنانچون مرده اندر خاک، هیچ ندارد « ارزنی ارزش ».
۱۷ بهمن ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بسانِ ره نوردانِ گم کرده ره، آنکه می جوید به دستانِ پر پینه یِ خویشتن بر، آنکه می کاود دمی هر لحظه را اندر میانِ خیالاتش تو گویی وهم، من نشستم به دیدنْ برْ نمایشِ « آنیان » را امشب؛ سخن نظم وار می گویم که « عشق، کسب و کارِ من است » و بیزارم « زِ کارِ گلِ - تو گویی نامش نقد - » که کارِ من « تحلیل » است، که مشغولم به کارِ « دل »... آری؛ نظم گونه میگویم سخن تا « نگردد خاطری لرزان، یا دلی بشکسته از گفتارِ من برْ »...!
{ نخست به نثر می گویم:
بی شک بر رویِ صندلی به راحتی نشستن و دادِ سخن دادن سهل است؛ سعی می کنم اینگونه نباشم، زیرا تنها کسی که در گرمایِ سوزانِ تابستان و سرمایِ سختِ زمستان، آنهنگام که تا مغزِ استخوان فرو می رود در خیابان ها پیاده گام برداشته باشد، میتواند حالِ افرادی که پیاده هستند را درک کند، از اینروی درک می کنم تلاش و حالِ تک تکِ هنرمندانِ نمایشِ « آنیان » را و امیدوارم هرگز سخنی نگویم که دلی بلرزد یا قلبی بشکند یا عرق بر پیشانیِ هنرمند یا انسانی خشک نشده به اشک مُبَدَل گردد... }
باری؛
در نمایشِ « آنیان » با سه عصر اندرپنجه ... دیدن ادامه ›› داریم دست:
۱- به یک دوران، عصرِ نویسنده یِ اصلِ متن،
۲- دو دیگر دنیایِ « محترم کارگردانِ نمایش »،
۳- سه دیگر دنیایِ گذرانِ امروز است؛
- در این میان اما عصرِ نویسنده گم گشته است، آنچنان که چنین پندارم « دور است اندیشه و دنیایِ نویسنده یِ اصلِ متن با اندیشه و خواستِ { محترم کارگردانِ نمایش }، آنچنان که گویی نبردست بویی زِ دنیایِ پیچیده و خم اندر خمِ نویسنده یِ اصلِ متن که میدانیم و میدانید که دنیایش بس پیچیده و گاه پوچ و گَه هجوآمیز است نسبت به { دنیایِ دنی } آری، باری، می تواند خود خواسته بوده باشد بی گمان این چنین دور بودن ها »!
- دو دیگر دنیایِ « محترم کارگردانِ نمایش »؛ دنیایِ پر شور و خروشِ هنرمندی که می داند راهِ خویشتن را و می خواهد که بِتواند دست یابد به آنچه « می خواهد و می دانیم که می تواند » باری؛ چنین پندارم که ایشان سخت اندرِ میانِ تارهایِ بافته پودش از عصرِ حاضر و زندگیِ روزانه یِ امروزینْ اسیرِ آلوده وهمِ ساعاتِ خروج از عهد و پیمانِ هنر بودست، شاید.
- سه دیگر عصرِ امروز است؛ پیچیده در « واژگان و کلمات و پیامی سخت مشخص به هرآنچه که امروز و دیروزِ همین امروز رخ داده ست » تا که برگیریم « لبخندی از مخاطب » به « طنزی که گویم گاه هجو بودست و گَه هزل » که اندر پندارِ « محترم کارگردانِ نمایش » سخن هایِ بسیاری بوده است بی گمان آری که ایشان سخت اندیشمند و آگاه و عالم بوده اند بی شک، باری، آنچه من دیدم سخن از هرچیزی ست که امروز در « شبکه هایِ اجتماعی » خوانده یا دیده ایم گهگاهی و فردا روز بی گمان از یادمان برخواهد بست رختِ خویش را که سخت ناپایدار است هرآنچیزی که باشد برایش « تاریخِ مصرف ها »...!
و از سویِ دگر می بینم چقدر زیبا بودست هنرمندیِ « محترم کارگردانِ نمایش » با ایجاد و خلقِ هنرمندانه یِ گاهی « بر شکستنْ چهارمین دیوارْ » یا که نه حتی « پنجمین و هفتمین را »، یا زمانی که « محترم کارگردانِ نمایش » با چیره دستیِ تمام می برد ما را « بسانِ ره نوردانِ » تاریخِ زمانْ به یک ساعت به دنیاهایِ بسیار یا آن زمان که رعدِ خلاقیت بر می زند ایشان با هنرمندیِ بسیار آنگاه که جان می بخشد به هر لحظه به آوایِ دلنشینِ « بانویی هنرمند » بدان لحظه، یا که « استادانه قسمت کرده نقش ها را میانِ توانا هنرمندانِ نمایش که بی گمان هر کدام از ایشان هستند { اِستاره ای } اندر میانِ پهنایِ هنرْ آسمانِ جهانْ امروز » و آخر دم غرقه می گردیم اندر میانِ « دنیایِ سورئالیستِ وهم اندودِ جریانِ سیالِ خواب آلودهِ ذهنِ { محترم کارگردانِ نمایش } که گاهی همچو خوابی می تواند به پوچی زند پهلو »؛ و زیبا بود این دنیا!
سخن بسیار شد؛ مختصر بگوئیم و بگذریم از واژه و لفظ و نظم گویی ها:
نخست خسته نباشید می گویم به تمامیِ هنرمندانِ دست اندر کارِ نمایشِ « آنیان » که بی شک تصویری مشخص از تواناییِ بسیارِ « تک تکِ ایشان بوده است در علم و هنر و اندیشه » و در این امر شکی نیست و با « کمالِ احترام » به تمامِ زحماتی که تک تکِ هنرمندانِ نمایشِ « آنیان » برایِ آن متحمل شده اند همانگونه که در ابتدایِ « تحلیل » بیان کردم - به خود اجازه نمی دهم جز بیانِ « اندیشه یِ خویش که بی شک - به عنوانِ یک انسان - می تواند اشتباه باشد یا گاهی بر گرفته از سلیقه یِ من باشد و حتی گاه نشان از بی سوادیِ من » البته « در جامه یِ ادب و احترام » سخن بگویم؛
{ لازم میدانم به این نکته اشاره کنم که در مواردی مانندِ اکنون، زمانی که دلخواسته « اثری هنری را تحلیل می کنم » روشی پیش میگرم بسیار متفاوت از « نقد » و حتی « تحلیلِ مرسوم » زیرا خودخواسته است؛ اما « تحلیل » آنگونه که اساساً انجامش میدهم که روشِ: « تحلیلِ روانشناسانه یِ اثرِ هنری بر اساسِ روانکاویِ هنرمند » است، مبحثی ست جدا؛ از این روی آری، ممکن است گفتارم بسیار دور باشد از « تحلیل » به معنایِ « لغوی یا آکادمیکِ آن » که آگاهانه است و خودخواسته }!
اما بعد؛ بر اساسِ « سلیقه یِ خود یا سوادِ کمِ خویشتن یا هرچیزی که به من بر میگردد » معتقد هستم زمانی که می خواهیم « جهانِ خویشتنِ خویش را بر رویِ جهانی که پیشتر متعلق به فرد یا افراد یا سبک یا ژانری بوده است » بنا کنیم، بسیار حائزِ اهمیت است که « غورِ عمیق تری در اقیانوسِ تفکر و تأمل و درکِ دنیا و افرادی که می خواهیم بر اساسِ آن جهانِ خود را بسازیم » داشته باشیم؛ « ساختنِ هنری آوانگارد، پست مدرن، ابزورد، مینیمال، اکسپرسیون، سورئال و غیره » بی شک نیاز به « واکاویِ جهان هایِ هر کدام، جهان هایِ پیشین و پسینِ آنها، عناصر و اِلِمان هایِ خاص و گاه منسوبِ به آنها و غیره » دارد؛
سپس؛ معتقدم « هنری ماندگار است - حال { اساساً هنر و ماندگاریِ هنر } چیست؟ بماند - » که « تاریخِ مصرف نداشته باشد »؛ ارجاع دادنِ بخشی از اثرِ هنریِ خود به « اتفاقات، رویدادها یا کلمات و واژگانی » که « فقط امروز » - به عنوانِ مثال - در « اینستاگرام » با آن مواجه شده ایم برایِ « آیندگان - یا حتی گاه برایِ افرادِ امروز - » شاید قابلِ درک نباشد و اگر این موارد رخدادی « تاریخی را رقم نزده باشد » هرگز ماندگار نخواهد شد. - البته، من چنین تصور می کنم -!
و باید بگویم حظِ بصریِ بسیاری بردم از « میزانسن، گاه آکسسوارها، پخش و جمع و زاویه یِ تابشِ نورها در زمان هایِ خاص، آگاهی از اندیشه ها و فلسفه هایی مختلف در هنرِ نمایش، خلقِ { تأترِ تجربی } و همچنین مواردی دیگر » که چاشنیِ بسیار لذتبخشی بودند برایِ این اجرا.
- گریزی بزنیم به کلیتِ موضوعی:
« علمِ سوادِ بصری » استفاده اش فقط در ژوژمان ها و دانشگاه نیست؛ گاه می بینیم که در یک نمایش بر اساسِ حرکاتِ خطیِ بازیگر، ایجادِ خطوط و نقطه هایی و اَشکالی خاص، این علم می تواند کمکِ بسیاری به انتقالِ اندیشه یِ خالقِ اثرِ هنری کند به مخاطب؛ که البته این امر بی شک با ده ها بار دیدنِ نمایش پیش از اجرا از منظرِ دیدِ لنزِ دوربین { یا هر فرد با هر ترفند } میسر می گردد - !
در پایان، از تمامیِ هنرمندانی که در نمایشِ « آنیان » زحمت کشیده اند، به « هنرِ نمایش » رونق بخشیده اند و در این راه تلاش ها و تمارین و سختی هایِ بسیاری را بی شک متحمل شده اند، خالصانه تشکر می کنم...!
با کمالِ احترام
نمایشِ « زنان آوینیون » یکی از زیباترین آثارِ هنری بود که می توانستم ببینم و خرسندم که دیدم؛ تو گویی بسانِ پیرمردی گم شده در میانِ هفت اقلیمِ بی بدنْ پیکر، پیش میرانم قلم را بر تنِ کاغذ تا بگویم هرچه دیدم، هرچه بودش، هرچه باید می شنیدم که هیچ نبودش بجز زیبایی و لمسِ تنِ گلبرگِ سرخِ هنر که بر یقین گویم به لطفِ « کارگردانِ محترم و بازیگرانِ هنرمند و گرامی بوده است بی شک »!
چه صحنه ای آشنا بود در مقابل، تو گویی زیستِ « من بود و تو بود و ما »، « زیستِ هرآنکس که آنجا بودش و شاید نبودش هرگزش آنجا »، صحنه ای هم از جنسِ تمامِ آدمیان؛ « سخن از فلسفه گر کنم من پُر بیراه رفته ام بی شک » بی آنکه کار به « راهِ دیگران » داشته باشم « من »، که هرچه دیدم « هم از جنسِ روانکاویِ شخصیت بود » و « تجسم بخشیدن بر صفاتِ شخصیت در هر زمان و عصر و هر دوره »!
« کارگردانِ محترم و بازیگرانِ هنرمند و گرامی » در نمایشِ « زنان آوینیون » تلاشْ بسیار کردند، آنچنان که نمایش « ریشه در خاکِ استوارِ مکبثِ بی خلل » بنیان دارد، ما نیز شاهدِ « حرص و طمع بودیم و هم آز، خیانت هایِ پیاپی، دشمنی ها و دُژخیمان و ریا و نیرنگ هایِ بی حاصل »!
هرچه من دیدم « سر و کارش با - روانِ آدمی بود - کسب و کارش »، روانکاویِ شخصیت هایی که گاهی میتوانستم در میانِ دوستان، آشنایانم یا که حتی در میانِ لایه هایِ خم اندر خمِ خویشتن بیابم من مثالش را به هر دم؛ زآن میان « چهار تن بودند » :
- یکی « سر سپرده یِ شرابِ بی رحمِ فتح و پیروزی »، همانکس کش برایش می توانست « کرد هزاران تَن به یک نیرنگ بی سر ».
- دو دیگر « سودایِ فتحِ ... دیدن ادامه ›› قله هایِ فخرِ تاریخ و هنر بر »، آنچنان که دُشنه هایش آب دیده، هماره شسته دستانش به خونِ هرآنکس که خواهد، خیال و خواب و آرامَش زِ جنسِ حیله و نیرنگ و دسیسه!
- سه دیگر « در میانِ عشق و شهوت به زنجیرِ هوس در بند، گهی آنسو ترک، گاه به سویِ دیگرش حیران و سرگردان؛ و گر حکمش رسد به مسلخ بر می برد عشقش برایِ اندکک شهرتی بی شک »!
- به دیگر کس باری « چنانچون بیدِ مجنون ریشه در خاکِ سستِ بی مقدار، کزِ پیِ هر خوش نسیمی سویِ آن حیران »؛ تجسم واری از آدمیزاد است باری بی روح و بی مقدار!
آری؛ من امشب هرچه دیدم، هرچه بودش، هرچه باید بود و می بودش، همه از جنسِ « روانکاویِ شخصیت هایِ نمایش بود بی شک »، روانکاویِ شخصیت هایی که هزاران بار می توان در جهان مثالش را دید و بسیارند اینچنین افراد!
شاید در « متونِ فلسفی » سخن از گونه ای اینگونه رفته باشد، بی شک هم چنین است؛ اما، آنچه من دیدم « برشکستن بود به هشتم دیوارِ نمایش »، دیگران « دیوارهایی برشمردند؛ باری، دیوارِ دگر را، دیوارِ هشتم را، { خوان هشتم را من روایت می کنم اکنون} :
که یکسان شدنِ دم بود با بازدمْ میانِ بازیگران و ما، من و تو؛ آنچنان که زمان را و مکان را، نیز ضمیرِ خودآگاه و ناخودآگاه را در می نوردید این نمایش، با واژگان و موسیقی و رقصِ مخصوصی که هر یک به هزاران سخن می کرد فریاد، که هر آوا و نوا و نور و حرکت داستان ها بود و دستان ها، بسانِ منشورِ دوارِ همواره در حرکت آنچنان که ابعادِ جهانِ عالمِ هستی را می توانستیم دریابیم به هر صحنه با تپنده قلبِ خویشتن بر »!
مگر می توانم من نبینم « آنیما » را در این اجرا آنهنگام که اندر « ضمیرِ ناخودآگاهِ مکبث » می شود بیدار؟ یا بدان هنگام که آگاهانه می خواهند تا یقین حاصل کنم من هرچه پیش آید، هرچه کُشتند و خونین می شود دستان، هم از پیِ « آنیموسِ لیدی مکبث » نشأتی یافته، بی آنکه خود آگه باشد از خویشتن کردارِ پلیدش خویش؟ { آری؛ این است « تحلیل »، آنجا که فرم و رنگ و نور و بازی و صدا و غیره را پس می زنم « من » تا به کُنهِ ماجرا دست یازم؛ تا که دریابم آیا به راستی خواسته یِ « لیدیِ هفت اقلیم » بوده است مرگِ شهنشهِ مهمان، یا که قلبش با قالبِ تن با جسم، در نبردی بوده است همواره پی در پی؟ }
سپس می پرسم من ز خود هر دم:
«که است او؟ » همان « استوار بازیگرِ همواره خشمگینِ ناهمدوست، همانکس کش در ردایِ پاکِ کارگردانِ نمایش قدم بر میداشت میانِ صحنهْ، مالامالِ خشم و دشنام گوی »...!
و می بینم بسانِ « زئوسِ » اساطیرِ کهن - که رعدش بود و برقش بود اندر دست - « پوستینِ کهنه اش بر تن »، به « جرمِ خیانت بر » بی هیچ صبر و اندوهی اندر دل، « تخته سنگی بر گُرده یِ خیانت کارِ نقشش میگذارد، همچو آن { سیزیفِ } همواره در بند » تا مسیری بی پایان را طی کند هماره در رنج!
آری؛ در نمایشِ زیبایِ « زنان آوینیون » به لطفِ تلاشِ بی گمان و نُمایانِ « کارگردانِ محترم و بازیگرانِ هنرمند و گرامی » من شاهدِ « شخصیت پردازیِ خاص بر مبنایِ روانکاویِ شخصیت هایِ آدمی » بودم، آنچنان که بی هیچ هراسی می توانستم گاه و بیگاه « کنش ها را » و نیز « واکنش ها را » لمسش کنم بی شک!
گاهِ رفتن بود، کسی پرسید: « منتقد هستم، آیا من؟ »
قطره اشکی بر چشمان و طرحِ لبخندی بر لبم بر بست نقش، سپس چنین دادم بدو پاسخ :
« نه، من تحلیلگر هستم »...!
سپس پرسنده بی آنکه پنداری من آنجا بوده ام هرگز، از من گذر کرد « تو گویی بوده ام بی ارزش جسمی اندر تن، تنی اندر پیراهن، پیراهنی ژنده و ژولیده بر تن » و این است « رنجِ تلخِ تحلیلگر بودن »، باری، دلیلِ حقیقتِ کارِ من که گریزانم هماره از « نقد » چه کارِ من « کارِ دل » است همواره، حتی اگر « سکه یِ قلبی » بپندارند مرا که :
« عشق، کسب و کارِ من است »!
آری، خوشحالم که توانستم نمایشِ « زنان آوینیون » را ببینم؛ « بازیگرانِ محترم » بی نظیر بودند، « نوازندگان پر شور و پر غوغا » نواختند و روح را به پرواز درآوردند و « کارگردان هنرمند و اندیشه ورز » ساعاتی خاص را به طعمِ « هنر و روانکاوی » به همه یِ مخاطبانِ خویش هدیه داد. برایِ « من » که اگر « کرونا » نبود شاید تا امروز صحنه هایی را در نقشِ بازیگر لمس می کردم، نعمتی ست دیدنِ اینچنین هنرمندی و هنرنمایی و تجسم بخشیدن به « روانکاویِ شخصیت در قالبِ نقش و هنر » تا دمی فراموش کنم اندوهِ نبودنِ خویشتن را بر رویِ صحنه؛ آری، به حکمِ قلب ممنونم و متشکر از تمامیِ عواملِ نمایشِ « زنان آوینیون » که این نعمت را به « ما، من و تو » هدیه دادند.
سلام
ممنون و خداروشکر
دم شما گرم که وقت گذاشتید و مفصل برامون نوشتید
دوباری خوندم
و مشعوف شدم
راستی
زنده باشید شما که راز سنگر و ستاره را هم میدانستید
با احترام به شما و عزیز دل دکتر رضا براهنی
۰۸ آذر ۱۴۰۳
حسن معینی
سلام ممنون و خداروشکر دم شما گرم که وقت گذاشتید و مفصل برامون نوشتید دوباری خوندم و مشعوف شدم راستی زنده باشید شما که راز سنگر و ستاره را هم میدانستید با احترام به شما و عزیز دل ...
با سخن آغاز بر سبیلِ هر کلامش بر لبانمْ بادْ شهدِ نوشینِ « سلام »...
متشکرم از شما دوستِ عزیز که بی شک آن بی حد قیمت و گوهرِ فخرِ تاریخ - که نامش است: دوست و رفیق و رفاقت - سخت نایاب است و خرسندم دوستی دیگر یافته ام من...!
کم نوشتم، به کلمات شاید بسیار، واژه ها در پیِ هم، به صفحاتْ باری بسیار؛ اما هنرِ اجرایِ هنرمندان و نیز تلاشِ خودِ شما بی شک بیش از این کلمات و واژگان ارزش دارد و داشته است، باری چه می توان کرد که در « سخن، کلمات، واژگان و حرف ها، می نگنجد آنچه رفته ست بر قلبِ عاشقِ شیدا؛ یکی چون من »...!
موفق باشید و شادمان
با احترام
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دکتر حمید محمد حسین زاده هاشمی
با سخن آغاز بر سبیلِ هر کلامش بر لبانمْ بادْ شهدِ نوشینِ « سلام »... متشکرم از شما دوستِ عزیز که بی شک آن بی حد قیمت و گوهرِ فخرِ تاریخ - که نامش است: دوست و رفیق و رفاقت - سخت نایاب است و خرسندم ...
فدای شما
استفاده کردیم

🤍💫🕊
سراسر لطفید
۰۸ آذر ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشِ « لانه یِ موش ها »، اجرایی بسیار زیبا و کم نظیری بود... اجرایی در « سبکِ اکسپرسیونیم » که در بستری از « سبکِ سورئالیست » به نمایش درآمده بود.
هرآنچه گفته می آید « تحلیل » است و نه هرگز « نقد » که من گریزانم زِ کارِ گِل، که « تحلیلِ هنر به سبکِ من » کارِ دل است همواره؛ ازین روی باید بگویم « کارگردانِ عزیز، عوامل و بازیگرانِ محترم » به بهترین نحوِ ممکن توانستند یکی از زیباترین نمایش هایِ ممکن را به رویِ صحنه آورند؛ « سخن کوتاه بود و اما به غایت اندیشه ورزانه »، حرکت بود، فرم بود، رقص بود، باری « یکا یک در تلاشی برایِ یک دم سر فروکردن اندر گریبان » تا که « دریابیم و دُر یابیم » زآنچه هست و می بینیم.
کارگردانِ عزیز اندیشه ورزانه، دغدغه ای داشته است که همین موضوع « اصلیتِ هنر است و حکم این است » که زیبایی از پسِ آن رخ می نماید؛ سخن ها، صحنه آرایی، اجراها و حرف ها و داستان ها همه در دستانِ کارگردان بسانِ مومِ گرمِ اشک ریزانِ شمعی مانده در قلبِ گرمی، شکلی به خود گرفته بود که می توانستیم تا ابد آنرا نگه داریم، نگاه داریم...!
در هر اثرِ هنری « ظاهر را داریم و هم باطن » بسانِ « ایهام » که در ادبیات؛ گر بخواهیم سهل بینگاریم می توانیم بازیِ هنرمندان را به دیدن واگذاریم وگر بخواهیم می توانیم نیک بگذریم از لا به لایِ پوسته هایِ تو در تویِ خم اندر خم، وآنگاه بازخواهیم یافت اصلِ رسمِ اسمِ ... دیدن ادامه ›› داستان را.
میپرسم من ز خود هر دم، پس از دیدنِ این اثر باری:
« من مخاطب بوده ام، آیا؟ »
یا که « ایشان در تلاش در دیدنِ من، دیدنِ تو، دیدنِ هرکس باید یا نمی باید؟ »....
وآنگاه خود را در نمایی دیگر می بینم؛ بسانِ کودککی خردسال که نگاه می کند به صحنه یِ اجرا، بسانِ کودکک هایِ عهدِ الیزابت، شیفته یِ جعبه یِ موسیقی که
« کاش زندگی مانند جعبه موسیقی بود؛ صداها آهنگ بود، حرف ها ترانه »... وآنگاه در می یابم اصلِ سخن را: « این جهان هیچ است و بی بنیاد »
اما بعد؛ به « تحلیلِ من » مخاطب در این نمایش، شاهدِ جعبه یِ موسیقی ست، جعبه ای بسانِ خانه ای دارایِ دو طبقه، به هر یک داستانی یک به یک پنهان؛ زیستمانی بر گرفته از « روزمره گی هایِ بشریت » با دیدی « سورئالیستی آنچنان که دوست میدارم بگویم در مانیفستِ آندره برتون - در بخشی اشارککی بدان شده است - » در این جهانِ « وهم اندودِ توهم و خیال » کیست تا بگوید کیستیم ما، من و تو؟ ما در این جعبه یِ موسیقی وار، شاهدِ دو زیستن هستیم:
یکی از خود بیگانه؛ به آئینه برْ غریبه... ثمره یِ روز و کارش هیچ و پوچ است و بیهوده.
بازیگرانِ طبقه یِ مقابل - رو در رویِ من، رو در رویِ ما و هرکس که می تواند دید آنرا، آری؛ « چه بگویم؟ سخنی نیست »... که تعادل و توازن در حرکاتشان موج می زد؛ عقب رفتند؟ رفتند... به پیش آمدند؟ آمدند... زمین خوردند؟ خوردند... دیالوگ را آونگ وار بیان کردند؟ کردند... چه کردند که نبایستی می کردند و چه گفتند که گفتنش را نمی بایست کرد طاقت؟ چه جهان، آنجا زِ حرکت ایستاده، واژگونه گشته، منقطع بسانِ ضربه یِ پتکی به هیزم چوبکی نالان...! بازیگران در این بخش هرچه کردند در دنیایی « اکسپرسیونیستی » جان می یافت، « هویت ها » بی « هویت »، « نام ها » همه « بی نام » وآنگاه در می یابیم که حتی اگر میزها بر زمین افتاده یا بازیگران می نشستند و بی سخن ساعتی نظاره می کردند من را و تو را و هرآنکس که بود آنجا، « پُر بیراه نبودست هرگز؛ مگر در خواب اینچنین نیست؟ » جهانِ « خواب و رؤیایِ سورئالیستی » مملو از اتفاقاتی که در بیداری به ندرت می توان آنها را شنیدش یا که دید.
دو دیگر دسته ای خرسند، یکی اِستاده، دیگری در بندی نهانی به ظاهر آزاد و به زنجیر پای در بند. ایستاده در کنارِ هم، بسانِ هم، به بالا خانه یِ آن دو مردِ ایستاده اسیر و بی آسایش و راحت؛ تو گویی « آنیما و آنیموس » را به تنپوشی ظاهر کرده اند هر دو؛ روانکاوانه بود این چنین ادغامِ حرکت ها؛ رقص بود؟ نمی دانم... فرم بود؟ نمی دانم... چه بود؟ هر چه بود و هر چه نیست آنچیزی ست که بدن را از خود کند آزاد و رساند پاسخی بر مغز، تا رها سازد خود را زِ بندِ اسیرگونه یِ هزاران ساله یِ اوهام و خیالاتِ پوسیده و بی مغز.
زین دو تن اما یکی دختر بود؛ بی جان، بی هویت، بی نام... موسیقی غذایِ روحش بود و هم جان؛ زمانی که « کارگردانِ هنرمند » به زیبایی و هنرمندی نور بر ایشان ثابت نگه داشت، تازه آن زمان « درِ جعبه یِ موسیقی را گشودیم ما »، چرخ می زد، می رقصید، حرکت می کرد و بی هرگز کلامی بر لبان، واژگانِ دردش اندرِ چشم، روحِ زخم خورده اش اندرِ چهره یِ رنجور و رقصش مالامالِ درد و حسرت؛ وآنگه که ما جعبه یِ موسیقیِ همواره بسته را بگشوده در دیدیم، دخترکِ رقصنده یِ زیبایِ بی سخن هرگز، می رقصید و می رقصید و می رقصید مادام، تا بدانجایی که آمد آدم و پنهان تهی کرد عاشقی را، عشق را و نهان کرد موسیقیِ جان را. هنر نزدِ « دختر بودست از ازل » بی شک، همانگونه که در اساطیر سخن رفت ست، همانگونه که در « ایران و یونان و رمِ باستان دیده ایم الهه بانوان را ما بسیار »، ایشان نیز « الهه بانویِ رقص بودند »، « الهه بانویِ زیستن، زایش و رویش »؛ تنپوشش به غایت سرخ و خونآبه روان باری به چشمش اشک، بر لبانش ذره ای درد و اندکی غم، آه تو « ای الهه بانویِ رقص و زیستن، جان بخشِ روحِ مرده یِ دنیایِ زیرِ زمینِ اسیرِ { هادسِ } بیرحم »... وآنجا که خواستش سخن بگوید به هزار زبان در سکوت بود؛ آه ای زبان به سخن درآی، و اینجا زمانی ست که هنرمند و کارگردان سخن از « واژگان » گویند، واژگانی برگرفته از اصوات و صداهایِ درهم و برهم یا که رقصی بسانِ حرکتِ قلم بر کاغذِ تن...!
هنرِ ایشان را هزاران بار باید دید... کاش می توانستم من...!
آری، در « لانه یِ موش ها » ما شاهدِ این دو دنیا بوده ایم.
اجرایی که دیدم اثری بود « تأمل برانگیز » تا مخاطب بداند که « موش ها » که در « کتبِ نمادشناسی » نشانه هایِ بسیاری برایِ آن قائل هستند - در تمدنِ باستانیِ یونان، آسیایِ دور و غیره - می تواند بر اساسِ آنچه که انسان خودش خویشتن را بدان اجبار می سازد معنا یابد و این حقیقتِ تمامیِ جهانِ هستی می باشد.
در این نمایش « موش » می تواند استعاره به تمامیِ نوعِ بشر باشد، به آدمی، به تمامِ کسانی که نمی خواهند خود را از چارچوبی خاص خارج کرده و با دنیایِ بیرون - هرچند افسانه، هرچند نادیده و وهم اندود - آشنا سازند.
در زندگی دیدن و شنیدنِ هنرهایِ زیبا بزرگ ترین نعمتِ بشریت است و خرسندم که نعمتِ دیدنِ نمایشِ « لانه یِ موش ها » را کسب کردم.
پانوشت:
در نحوه یِ نگارش شاید کمی دور از عادت باشد که سبکِ نوشتاریِ « دلِ » من است و اشتباهِ تایپی یا املایی نیز یا از بی سوادیِ من نشأت میگیرد یا از آنرو که بیشتر به مغزِ مطلب می اندیشم تا املا؛ باری، بی شک این اجرا بسیار جایِ « تحلیل » به سبکِ خویشتن دارد « تحلیلِ روانکاوانه یِ آثارِ هنری بر اساسِ روانشناسیِ شخصیت »؛ اما در این مقال نمی گنجد و آن مبحث را به بحثی دیگر و زمانی دیگر واگذارم کرد.
سپاس از حضور و قلم پرمهرتون استاد گرامی🙏🌹
۲۳ آبان ۱۴۰۳
نگار امیری
ممنون از اینکه به تماشای نمایش «لانه ی موش ها نشستید و نظرتون رو برای ما به اشتراک گذاشتید.
متشکرم...
نمایش به غایت زیبا بود و مواردِ بی شماری برایِ سیلانِ اندیشه در آن موج میزد... خرسندم از دیدنِ این نمایشِ زیبا و تأمل برانگیز.
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دکتر حمید محمد حسین زاده هاشمی
متشکرم... نمایش به غایت زیبا بود و مواردِ بی شماری برایِ سیلانِ اندیشه در آن موج میزد... خرسندم از دیدنِ این نمایشِ زیبا و تأمل برانگیز.
ما ممنونیم از همراهی و لطف شما
خوشحالیم که کار رو دوست داشتید
۲۶ آبان ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
« تحلیلِ دیگر - پسِ دیدنِ مجددِ نمایشِ تراژدیِ مکبث »
نمایشِ « تراژدیِ مکبث »، اجرایی دگرگونه که باید به چندین بار آنرا به نظاره می نشستم - نظری شخصی ست و رهْ به بیره رفته ام گر بخواهم « تحلیلِ خویشتن » را به دیگران تحمیلش کنم « من » - . زیباییِ این اثر در اجرا پیش از هر چیز « تلاش و پشتکار و اندیشه یِ ژرفِ کارگردانِ عزیز، مترجم - تهیه کننده یِ محترم، عوامل و بازیگرانِ گرامی » است که رخ می نُماید.
هرآنچه که در ادامه یِ این « تحلیل » گفته آید منبعِ خیر و خوبیِ آن « کارگردانِ گرامی، تهیه کننده یِ محترم و تمامیِ عوامل و هنرمندان » می باشد که بی حضورِ روشنایی بخشِ ایشان اینچنین زیبا نمی بایست بود این اجرا و ضعفش به قلمِ من باز می گردد، بی شک؛ وگر بخواهم به تک تکِ هنرمندانِ این اثر بپردازم - که خواهم پرداخت به وقتی دیگر، پس از پایانِ اجراها، به نشستی گرم، به گرمایِ تنْ سوزِ زمستانی زیرِ نورِ خورشیدِ تابیده از پسِ ابرانِ بارانی - « تحلیل » خواهم کرد تک تکِ ایشان را « یکا یک من »!
در نقطه یِ آغازینِ این موضوع باید به این مطلب اشاره کنم که بی شک یکی از مهم ترین نکاتی که میتوان در این اثر دید « آشنایی زداییِ این اثرِ هنری » می باشد که از نظرِ من « نقطه یِ قوتِ کار » می باشد - با احترام به تمامیِ عقاید و سلیقه ها - ؛ در « تاریخِ هنر » و اوجِ آن در پسِ « انقلابِ هنری و ظهورِ هنرمندانی چون مارسل دوشان و سبک هایی بسانِ دادائیست ها و سورئالیست ها و غیره » اگر نبود در هنر « خرقِ عادت ها » تا به امروز همواره باید شاهدِ همان نمایش ها و عکس ها و نقاشی ها و مجسمه ها و غیره می بودیم، حال آنکه از منظرِ نگاهِ خویشتن - همچنان با احترام به تمامیِ نظرهایِ دگران - بی شک این « ... دیدن ادامه ›› آشنایی زدایی در طولِ تاریخِ هنر بوده است که به مرورِ زمان هنری را از دلِ هنرهایِ پیشین متولد کرده، رشد داده و به بار نشسته است تا قلبِ هنر همواره پر تپش و گرم بوده باشد »...
و همین امر را در نمایشِ « تراژدی مکبث » شاهد می باشیم.
« تحلیلِ خود را » می کنم آغاز:
« سه ره پیداست »...
نخستین؛
نکته یِ بسیار حائزِ اهمیت و نقطه یِ قوتِ نمایشِ « تراژدی مکبث » در « بی کلام بودنِ این اجرا - یا کم بیانیِ آن است - »، زیرا « کلمات می توانند در بسیاری موارد نجات دهنده یِ یک اثرِ هنری باشند » و زمانی که هنرمند اثری نمایشی را با حداقلِ کلمات به صحنه می برد، « قماری عاشقانه » را آغاز کرده است که مرسوم « خرقِ عادت را معنا می دهد » و کار دوچندان سخت خواهد شد؛ در چنین زمانی ست که هنرهایِ دیگر همچون موسیقی، نور و رنگ، فرم و رقص و دیگرِ موارد به کمکِ هنرمندِ خالقِ اثر می آیند - برخلافِ نوشته هایِ من که دیالوگ محور است، شاید از هراسی باشد از همین منظر -!
گو آنکه « حضورِ راوی » با « آن رسا صدایِ سخت و دردناکش » که می سازد، که می سوزد، هرچه « آز است و طمع »، ستونِ محکمی بود بر تمامیِ « سخن ها، سکوت یا که سکون ها »؛ حضورِ « گرمِ راوی » همچو آن « مردِ نقالِ آتشین پیغام » ضربه می زد به پیکرهایِ هرکه آنجا بود، هرکه نیست آنجا: « که ای آدم، هر که هستی، هرکه پستی، هرکه بالایی... انسان باش »!
- دو دیگر؛ موسیقی « یگانه بود و هیچ کم نداشت ».
استفاده یِ هوشمندانه از دو سبکِ موسیقایی - زنده و در محل و نیز موسیقیِ پخش شده - کاری هوشمندانه و به غایت هنرمندانه بود؛ این همسویی و همسانیِ خاص و البته از همه مهمتر درست سرِ بزنگاه قطع شدنِ موسیقی، از نظرِ « هنری » دقیقاً بسانِ همان « سکوت » است در « نت هایِ موسیقی »، یا که در « سخن گفتن » یا « حتی پلک بر هم زدنی »؛ همانگونه که « هنگامِ پلک بر هم زدنی به مخاطب اطلاع نمی دهیم »، یا « در میانِ سخنانمان سکوتمان را بلند به فریاد نمی نشینیم » در این اثر نیز « موسیقی به وقت، به زمانِ صحیح، بی اطلاعی به مخاطبان، در لحظه یِ موعود به سکوت در می آمد »؛ آری، « ایمان بیاوریم به رستاخیزِ کلمات » که موسیقی نیز از « حروف و کلمات و واژگان و جملات تشکیل یافته است » و « به هنگامْ سکوتشْ » به همان زیبایی ست « که به وقتِ سخن گفتنِ آدمی »!
- از دگر سو « نور و رنگ » در این اثر غوغا می کرد؛ چیستاییِ « نور و رنگ »، آنچه که به « دید می آید » و آنچه که از « دیده می گذرد ». « نور، هویت است و نام است و رسم است »، که « نور، اسم است و جان است و روح است » و « رنگ، تنپوشِ نورِ نامش هرچه خواهی داد »، « نورِ به رنگ آغشته را می توان بوئید، می توانستن دید، می توان شاید چشید »...!
منبعِ « نور » کدام است؟
چه تفاوت دارد؟
« چه تفاوت دارد دریافتنِ نورِ طلوعِ خورشیدی » گر مستقیم به « خورشید نظر کنیم » و خواه « از پسِ پرده ای طلوعش را ندا آید »...؟
آری؛ « نمایشِ تراژدیِ مکبث » نمایشی ست « به سبکِ اکسپرسیونیسم - سورئالیست »، نه بدانسان که « شکسپیر » آنرا نگاشته است، که « به ترجمانی خاص آنگونه که { خامه یِ زرینِ } مترجمِ هنرمندِ محترمِ این نمایش » آنرا به ثمر نشانده است؛ پیش از دیدنِ این نمایش باید زدود هرآنچه می دانیم، باید باز کرد دریچه یِ ذهن هامان را و فراز کرد اندیشه هایِ خشکِ تعصب را، چه این « نمایشِ زیبایِ بی نظیرِ پر هنرمند » به بار می نشیند دانه یِ گلی دیگر از باغستانِ « نمایشنامه هایِ شکسپیر را » بدانسان که خود خواهد.

« سه دیگر ره » بماند به وقتش، در می رسد دیر یا زود؛ به هنگامی که می خوانندِ مرغانِ دریایی به طوفانی زمستانی!

خویشتن خرسندم که توانستم « دوبار » به دیدنِ این اثر بنشینم؛ و بی شک می توانم بگویم که آنچه می گویم یا که گفته آمد در این مبحث « قطره ای ست اندر میانِ اقیانوسِ آنچه بوده ست و می باید دید » و بی شک پس از اتمامِ اجراها، با نشستی گرم در محفلی سراسر « گرمی اش از مهر و دوستی » نشأت گرفته، « دور بودن ها را بسانِ هیزمش به آتش درافکنده » ، به « تحلیلی » کاملتر خواهیم نشست.
از درونِ اعماقِ قلبم آرزویِ موفقیت می کنم برایِ کارگردان و مترجم - تهیه کننده و عوامل و هنرمندانِ موفق و سربلندِ نمایشِ « تراژدی مکبث »!


با تقدیمِ سلام؛
به بازیگران و عواملِ نمایشِ « مکبث » خسته نباشید می گویم.
فارغ از هر دیدگاهی به بررسیِ نقاطِ « زیبا و قوتِ » این اثر می پردازم:
- نخستین نقطه یِ قوت در این نمایش حضورِ « راوی » با « بازیِ روان و بیانِ شیوایِ » خویش می باشد که تا پایانِ نمایش عدمِ حضورش به وفور احساس میگردید.
- دومین نکته یِ قوتِ این اثر پرداختن به سبک هایِ هنری - بر اساسِ اِلِمان هایِ مختلف - می باشد؛ به بیانِ دیگر:
سبکِ نمایشِ « مکبث » به نوعی « اکسپرسیونیسم » می باشد - از منظرِ من - که می توان عناصری از قبیلِ « توجه و تبحر در نورپردازی و شناختِ نور و رنگ، ایجادِ اَشکالِ هندسی و دیگر اِلِمان هایِ مشهود یا نهان شده در این سبک را » در طولِ نمایش مشاهده کرد. از سویِ دیگر نکته ای که در میانه یِ کار چنان چون دُشنه ای بر گُرده هایمان فرود می آید « سبکِ کاملاً سورئالیستی » می باشد که به وضوح می توان از نیمه یِ دومِ اثر آنرا مشاهده کرد.
و سومین بخش از نقطه یِ قوتِ این اثر می توان به « نماد گرایی » اشاره کرد - که در این باب به وقت سخن خواهم گفت -؛
و در پایان، یکی از مهمترین ... دیدن ادامه ›› نقاطِ قوتِ این اثر در یکسانیِ دیدگاهِ « کارگردانِ محترم » و « بازیگرانِ عزیز » می باشد:
- به طورِ مشخص می توان دید که « کارگردانِ محترم » شِنا کردن در دریایِ به صد حادثه در هم بافته یِ کتب و اندیشه هایِ فلسفی و هنری را پیموده است؛ مطالعه یِ بسیار در مباحثِ گوناگون، بررسیِ دیدگاه هایِ متفاوت و داشتنِ منشورِ ذهنیِ بسیار وسیع نشانه یِ بارزِ « کارگردانِ محترمِ » این اثر می باشد.
- در سویِ دیگر بازیگران را داریم؛ در « تعددِ بازیگر و مواردِ دیگر » دگران به غایت سخن گفته اند، از نظرِ من این موضوع ربطی به من ندارد بلکه آنچه به من مربوط است حسِ تک تکِ افرادِ رویِ صحنه است که برداشت می شود با دیدگاهِ کارگردان همسو شده و فرکانسِ ذهنیِ هم را دریافته بوده اند؛ که بی شک این موضوع نشانه یِ « بازیگردانی و تبحرِ کارگردان » در این امر می باشد.

پانوشت:
البته مواردِ پیشتر گفته شده تنها گوشه ای از تمامیِ آنچیزی ست که دیده ام، می دانم و میدانید که چه بسیار موارد برایِ سخن گفتن باقی ست؛ باری برایِ بیانِ هرچه بیشترِ « عناصر و اِلِمان هایِ مدِ نظر » به وقت و زمان و مکانی مناسب نیاز است تا با فراغِ بال، آسوده خاطر و رها از حدِ نوشتن و میزانِ شمارشِ کلمات و زمان، به « تحلیلِ وافی و کافیِ اثر » پرداخت شود.
با احترام