نمایشنامهخوانیِ « سایبان زخمها »، حدیثی بود از جان، برآمده از دلی که در تلاطمِ امواجِ بیقرارِ خویش میخروشید، گاه پیشمیتاخت و گاه پس مینشست، لیک هرچه بود، زلال و صادق بود و مگر نه آنکه آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند؟
کارگردانِ محترم، به فراست و هنر، نغمه هایِ نهفته در کلام را بازشناخته، آهنگِ اصوات را به جان دریافته و ضربآهنگِ دل هایِ دردمند را با چیدمانِ اکت ها در هم آمیخته، چنانکه هر بازیخوان، در قامتِ خویش استوار ایستاد و هر واژه، در ذهنِ مخاطب، تصویری شد که از پسِ سکوت نیز فریاد برمیکشید.
این روایت، گرچه بر خوانش استوار بود، اما جان داشت، حس داشت، زخمی نهان در دلِ سطرها و اشکی که در پایان، بیاختیار از گوشهیِ چشمِ بازیگرِ ایستاده در مقابل لغزید، گواهی بود بر صدقِ احساسی که در تار و پودِ این اثر تنیده شده بود.
نورها، چیدمان، صداها، همه و همه، یاریگرِ خیالِ مخاطب شدند، تا به چشمِ دل، صحنهای را نظاره کند که فراتر از واژگان، قصه یِ زخم ها را روایت میکرد.
به همه ی هنرمندانِ گرامی و کارگردانِ محترم که به راستی، چراغی در این « سایبانِ زخم ها » برافروخت، خسته نباشید می گویم...!
خرسندم که چشم و گوش و جانم را مهمانِ این اجرا ساختم.
با احترام