نمایشِ « زنان آوینیون » یکی از زیباترین آثارِ هنری بود که می توانستم ببینم و خرسندم که دیدم؛ تو گویی بسانِ پیرمردی گم شده در میانِ هفت اقلیمِ بی بدنْ پیکر، پیش میرانم قلم را بر تنِ کاغذ تا بگویم هرچه دیدم، هرچه بودش، هرچه باید می شنیدم که هیچ نبودش بجز زیبایی و لمسِ تنِ گلبرگِ سرخِ هنر که بر یقین گویم به لطفِ « کارگردانِ محترم و بازیگرانِ هنرمند و گرامی بوده است بی شک »!
چه صحنه ای آشنا بود در مقابل، تو گویی زیستِ « من بود و تو بود و ما »، « زیستِ هرآنکس که آنجا بودش و شاید نبودش هرگزش آنجا »، صحنه ای هم از جنسِ تمامِ آدمیان؛ « سخن از فلسفه گر کنم من پُر بیراه رفته ام بی شک » بی آنکه کار به « راهِ دیگران » داشته باشم « من »، که هرچه دیدم « هم از جنسِ روانکاویِ شخصیت بود » و « تجسم بخشیدن بر صفاتِ شخصیت در هر زمان و عصر و هر دوره »!
« کارگردانِ محترم و بازیگرانِ هنرمند و گرامی » در نمایشِ « زنان آوینیون » تلاشْ بسیار کردند، آنچنان که نمایش « ریشه در خاکِ استوارِ مکبثِ بی خلل » بنیان دارد، ما نیز شاهدِ « حرص و طمع بودیم و هم آز، خیانت هایِ پیاپی، دشمنی ها و دُژخیمان و ریا و نیرنگ هایِ بی حاصل »!
هرچه من دیدم « سر و کارش با - روانِ آدمی بود - کسب و کارش »، روانکاویِ شخصیت هایی که گاهی میتوانستم در میانِ دوستان، آشنایانم یا که حتی در میانِ لایه هایِ خم اندر خمِ خویشتن بیابم من مثالش را به هر دم؛ زآن میان « چهار تن بودند » :
- یکی « سر سپرده یِ شرابِ بی رحمِ فتح و پیروزی »، همانکس کش برایش می توانست « کرد هزاران تَن به یک نیرنگ بی سر ».
- دو دیگر « سودایِ فتحِ
... دیدن ادامه ››
قله هایِ فخرِ تاریخ و هنر بر »، آنچنان که دُشنه هایش آب دیده، هماره شسته دستانش به خونِ هرآنکس که خواهد، خیال و خواب و آرامَش زِ جنسِ حیله و نیرنگ و دسیسه!
- سه دیگر « در میانِ عشق و شهوت به زنجیرِ هوس در بند، گهی آنسو ترک، گاه به سویِ دیگرش حیران و سرگردان؛ و گر حکمش رسد به مسلخ بر می برد عشقش برایِ اندکک شهرتی بی شک »!
- به دیگر کس باری « چنانچون بیدِ مجنون ریشه در خاکِ سستِ بی مقدار، کزِ پیِ هر خوش نسیمی سویِ آن حیران »؛ تجسم واری از آدمیزاد است باری بی روح و بی مقدار!
آری؛ من امشب هرچه دیدم، هرچه بودش، هرچه باید بود و می بودش، همه از جنسِ « روانکاویِ شخصیت هایِ نمایش بود بی شک »، روانکاویِ شخصیت هایی که هزاران بار می توان در جهان مثالش را دید و بسیارند اینچنین افراد!
شاید در « متونِ فلسفی » سخن از گونه ای اینگونه رفته باشد، بی شک هم چنین است؛ اما، آنچه من دیدم « برشکستن بود به هشتم دیوارِ نمایش »، دیگران « دیوارهایی برشمردند؛ باری، دیوارِ دگر را، دیوارِ هشتم را، { خوان هشتم را من روایت می کنم اکنون} :
که یکسان شدنِ دم بود با بازدمْ میانِ بازیگران و ما، من و تو؛ آنچنان که زمان را و مکان را، نیز ضمیرِ خودآگاه و ناخودآگاه را در می نوردید این نمایش، با واژگان و موسیقی و رقصِ مخصوصی که هر یک به هزاران سخن می کرد فریاد، که هر آوا و نوا و نور و حرکت داستان ها بود و دستان ها، بسانِ منشورِ دوارِ همواره در حرکت آنچنان که ابعادِ جهانِ عالمِ هستی را می توانستیم دریابیم به هر صحنه با تپنده قلبِ خویشتن بر »!
مگر می توانم من نبینم « آنیما » را در این اجرا آنهنگام که اندر « ضمیرِ ناخودآگاهِ مکبث » می شود بیدار؟ یا بدان هنگام که آگاهانه می خواهند تا یقین حاصل کنم من هرچه پیش آید، هرچه کُشتند و خونین می شود دستان، هم از پیِ « آنیموسِ لیدی مکبث » نشأتی یافته، بی آنکه خود آگه باشد از خویشتن کردارِ پلیدش خویش؟ { آری؛ این است « تحلیل »، آنجا که فرم و رنگ و نور و بازی و صدا و غیره را پس می زنم « من » تا به کُنهِ ماجرا دست یازم؛ تا که دریابم آیا به راستی خواسته یِ « لیدیِ هفت اقلیم » بوده است مرگِ شهنشهِ مهمان، یا که قلبش با قالبِ تن با جسم، در نبردی بوده است همواره پی در پی؟ }
سپس می پرسم من ز خود هر دم:
«که است او؟ » همان « استوار بازیگرِ همواره خشمگینِ ناهمدوست، همانکس کش در ردایِ پاکِ کارگردانِ نمایش قدم بر میداشت میانِ صحنهْ، مالامالِ خشم و دشنام گوی »...!
و می بینم بسانِ « زئوسِ » اساطیرِ کهن - که رعدش بود و برقش بود اندر دست - « پوستینِ کهنه اش بر تن »، به « جرمِ خیانت بر » بی هیچ صبر و اندوهی اندر دل، « تخته سنگی بر گُرده یِ خیانت کارِ نقشش میگذارد، همچو آن { سیزیفِ } همواره در بند » تا مسیری بی پایان را طی کند هماره در رنج!
آری؛ در نمایشِ زیبایِ « زنان آوینیون » به لطفِ تلاشِ بی گمان و نُمایانِ « کارگردانِ محترم و بازیگرانِ هنرمند و گرامی » من شاهدِ « شخصیت پردازیِ خاص بر مبنایِ روانکاویِ شخصیت هایِ آدمی » بودم، آنچنان که بی هیچ هراسی می توانستم گاه و بیگاه « کنش ها را » و نیز « واکنش ها را » لمسش کنم بی شک!
گاهِ رفتن بود، کسی پرسید: « منتقد هستم، آیا من؟ »
قطره اشکی بر چشمان و طرحِ لبخندی بر لبم بر بست نقش، سپس چنین دادم بدو پاسخ :
« نه، من تحلیلگر هستم »...!
سپس پرسنده بی آنکه پنداری من آنجا بوده ام هرگز، از من گذر کرد « تو گویی بوده ام بی ارزش جسمی اندر تن، تنی اندر پیراهن، پیراهنی ژنده و ژولیده بر تن » و این است « رنجِ تلخِ تحلیلگر بودن »، باری، دلیلِ حقیقتِ کارِ من که گریزانم هماره از « نقد » چه کارِ من « کارِ دل » است همواره، حتی اگر « سکه یِ قلبی » بپندارند مرا که :
« عشق، کسب و کارِ من است »!
آری، خوشحالم که توانستم نمایشِ « زنان آوینیون » را ببینم؛ « بازیگرانِ محترم » بی نظیر بودند، « نوازندگان پر شور و پر غوغا » نواختند و روح را به پرواز درآوردند و « کارگردان هنرمند و اندیشه ورز » ساعاتی خاص را به طعمِ « هنر و روانکاوی » به همه یِ مخاطبانِ خویش هدیه داد. برایِ « من » که اگر « کرونا » نبود شاید تا امروز صحنه هایی را در نقشِ بازیگر لمس می کردم، نعمتی ست دیدنِ اینچنین هنرمندی و هنرنمایی و تجسم بخشیدن به « روانکاویِ شخصیت در قالبِ نقش و هنر » تا دمی فراموش کنم اندوهِ نبودنِ خویشتن را بر رویِ صحنه؛ آری، به حکمِ قلب ممنونم و متشکر از تمامیِ عواملِ نمایشِ « زنان آوینیون » که این نعمت را به « ما، من و تو » هدیه دادند.