در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علی محرابیان | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 08:46:53
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
بی غرض می‌نویسم چون نوشتن را دوست دارم.

عمارت هما از اون جاهاست که دوست داری با دوستات هر روز بری اونجا، فضای گرمی داره، البته با وجود آدم‌هایی که دیدم، البته، سیگار زیاد میکشند( من از سیگار بدم میاد :\\ ) یک حوضی داشت وسط حیاط که من کنارش از شدت بوی سیگار پناه گرفته بودم، داشتم آدم‌ها رو نگاه می‌کردم ولی با همه‌ای اینها، دوست دارم بازم بیام، البته این نوشته تا اینجا برای قبل از نمایش بود، احساس کردم هیچکس اینجا نقاب مجلسی نداره، بر عکس بقیه جاها که میرم تئاتر انگار آدما پشت یک نقابی از حضور مجلسی قایم میشن.
خونِ گرم رو میشد احساس کرد
و همچنان بوی سیگار من را به سوی سردرد میکشاند ولی هنوز سردرد نگرفتم....
کات
بعد ... دیدن ادامه ›› از اجرا....
منتظر تپسی بودم که یکی یک بسته چوب کبریت بهم هدیه داد. هااااااااااااااااع..... عامو من از سیگار بدم میاد، چوب کبریت به دمبم میبندی؟! :)
شاید متوجه تاثیر تئاتر در صحبتم شدید، حال خوش.
راستش قبل از نمایش حالم خوب نبود، اصلا خوب نبود، ولی بعد از نمایش انگار از یک مهمانی دور همی برگشته باشم، حالم  بهتر شده است، باشد که پا بر جا بماند، منو ول کنید حالا در مورد نمایش مینویسم.

نه تولستوی، نه چخوف، نه رابعه و نه... بلخی کلا اشخاص در تئاتر را نمیشناختم جز چارلی چاپلین، البته اسمشان را شنیده‌ام ولی کتابی از آن‌ها نخواندم، کتاب‌خوان هستم ولی کم، اگر به جای تلستوی، داستایوفسکی بود، تمام آثارش را خوانده بودم، جز جنگ و صلح.

با این توصیف، در مورد نمایش می‌نویسم، نمایشی دلنشین بود، با نشاط بود ولی لوس نبود، مختصر بود ولی کم نبود، یکجایی دوست داشتم نمایش تموم نشه، قبلا هم گفتم دیدن نمایش برای من مثل مدیتیشن میمونه، میخوام از زمان و مکان جدا شم، یکجاهایی شدم و به همین خاطر از گروه نمایش تشکر می‌کنم.

در آخر جمله‌ای که همیشه برای من یادآواری میشود و به همه می‌گویم این است که ایران و ایرانی به هنر نیاز دارد تا نجات پیدا کند.

بی غرض نوشتم چون نوشتن را دوست دارم.


بی غرض می‌نویسم چون نوشتن را دوست دارم
بلیط که برای من نبود، تیوال، پیام صندلی خالی با تخفیف که صاحبش را گم کرده بود، خریدم، تمام.
ساختمان هامون نیم ساعت قبل از شروع نمایش، در زدم، در رو باز کردند، کرکره رو دادم بالا، یواش یواش اومدن، آدما رو میگم.
راستی جالبه هر مجموعه ساختمان تئاتر نوع مخاطب خودش رو داره، میگم هامون چطور بود یا بقیه چطور بودن، یکبار برید متوجه میشدی.
نمایش شروع شد، عروسک بازی عالی بود، سرگرم کننده بود، برای کسانی که آن زمان، زبان ترکی برایشان شیرین بود بر روی لبانشان لبخند آمد.
فکر کنم نویسنده وقتی داشته داستان رو تو ذهنش مینوشته، داشته سیگار میکشید و به تابلو نگاه میکرده.
از ماهر بودن در تکنیک عروسک گردانی بگذریم که نمیتوان به آسانی گذشت ولی قصد من صحبت در مورد تکنیک نیست چون سوادش رو ندارم، اما روایت یا همان قصه چیزی برای گفتن به من نداشت، اگر جنبه‌ی سرگرم کننده نمایش را کنار بگذارم دیگر چیزی باقی نمی‌ماند،شاید بپرسید مگر نمایش هدفی جز سرگرمی دارد؟ میگم نه ندارد، ولی تئاتر برای من یکجور مدیتیشن هست که از زمان و مکان جدا شوم، اما نشدم، سعی کردم اما نشدم، حس کردم در یک نمایش خیابانی در حال تماشای نمایش ... دیدن ادامه ›› عروسکی هستم که تا چند دقیقه دیگر نمایش تمام می‌شود و من باید برم، شاید متوجه حضور زمان در حین نمایش در من شدید.

با آرزوی موفقیت برای گروه نمایش و مجموعه هامون.
تو مثل ترانه‌ای هستی که دوست دارم آن را بخوانم
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
علی محرابیان (ali_7219)
درباره نمایش کاما i
بی غرض مینویسم چون نوشتن رو دوست دارم
سه شنبه بود، نشسته بودم داشتم غروب بهار باغ کتاب رو میدیدم که اونایی که غروب باغ کتاب رو دیدن میدونند که چقدر تنهایی، دلگیر هست، از سر کار خسته اومده بودم که به هیچی فکر نکنم و بیام یک نمایش ببینم، من آدمای مثل خودم رو تقریبا تشخیص میدم، تقریبا چند نفری بودن، بقیه، اما بقیه، الان که نمایش رو دیدم شاید بتونم بگم چی دیدم، بگذریم بریم سراغ نمایش، اونجا که داشت به ناتوانی خودش اعتراف میکرد، میانه نمایش، منم گریه‌ام گرفت، شاید به قول معروف مذکور یک احساس زرد بوده باشه، راستی بازیگر نقش اول عالی بود، ولی آخرش که موقع خداحافظی و تشویق بود، مثل همون آدمایی که قبل نمایش دیدم رفتار کرد، نمیدونم شاید فعلا باید اینجور بود، اما یک تناقض بین اون خداحافظی و نمایش دیدم،این نمایش برای من درسی نداشت چون من میدونم که اونی که آخر نمایش بهش می‌خندید من بودم، هستم و خواهم بود، بعد نمایش پیاده ۱۰ کیلومتر تا خونه پیاده رفتم، نه به خاطر نمایش، حالم خوش نبود که اسنپ بگیرم، اصلا برای چی باید میگرفتم، زود برسم که چی بشه، راستی نمایش حدود ۲۰ دقیقه با تاخیر اجرا شد، شاید اگر ۲۰ دقیقه زودتر میومدم بیرون، اسنپ میگرفتم،
من نمیگم نباید از تماشاچی چیزی خواست ولی گفتم من اومده بودم فقط نگاه کنم، برای همین از اینکه از ادن خجالتی مثل من خواسته میشه بیام و کاری بکنم یا چیزی بگم، چیزی جز احساس شرم در من ایجاد نمیکنه و این یکی دیگه از خاصیت کسایی هست که من اون بیرون دیدم، ادم‌های ترسیده از احساس شرم داشتن، مخصوصا اونی که بلند صداش میکردن "مهندس".
من میگم از تماشاچی نباید ترسید، ما هم یکی هستیم مثل شما، نه بیشتر نه کمتر، ادا در بیار ولی ادای کسی که نمیخواد ادا دربیاره درنیار، اینو برای اون آقای دکتر گفتم.
بی غرض تمام، موفق باشید.
بعضی‌ها می‌نویسند تا سرگرم کنند
بعضی‌ها سرگرم می‌کنند تا بنویسند
بنویسند از آنچه که در دل دارند
فرق است میان لذت‌ها
سپهر، امیرمسعود فدائی، شاهین نیک آپان و مریم اسدی این را خواندند
بامداد و alireza babaie این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
The Man Who Sold the World | مردی که دنیا را فروخت



"مردی که دنیا را فروخت" نام ترانه ای است که در اصل در قالب آلبومی با همین نام توسط "دیوید بوئی" فقید در سال 1970 منتشر شد. گروه گرانج آمریکایی "نیروانا" این ترانه را در جریان اجرای زنده معروف‌شان در برنامه MTV Unplugged سال 1993 بازخوانی کردند، که هم توسط منتقدین و هم توسط شنوندگان مورد تحسین قرار گرفت و بسیاری آن را حتی از نسخه اصلی "بوئی" هم بهتر میدانند. خود "بوئی" بازخوانی "نیروانا" را "خالص و بی ریا" توصیف کرده و گفته که دوست داشته پیش از مرگ "کرت کوبین" با او همکاری کند. لیریکس آهنگ انعکاس دهنده‌ی علاقه "بوئی" به موضوع چندگانگی شخصیتی (به نظر می‌رسد شخصیتی که راوی داستان با آن صحبت می‌کند، خودش در زمان گذشته است) به اضافه‌ی تِم راک استاری خسته از شهرت و تا حدودی متاثر از شعر "آنتیگونیش" اثر شاعر آمریکایی "ویلیام هیو مِرنز" ... دیدن ادامه ›› است:

Last night I saw upon the stair
A little man who wasn’t there
He wasn’t there again today
Oh, how I wish he’d go away…

"بوئی" در گفتگو با BBC Radio 1 در سال 1997 در مورد آهنگ گفت: "گمون کنم به این خاطر نوشتمش که [اون زمان] دنبال بخشی از وجودم می‌گشتم. شاید حالا که با شیوه زندگیم و وضعیت روحی و روانیم (می‌خندد) راحت‌ترم، یه جور حس یکپارچگی می‌کنم که قبلاً وجود نداشت. این آهنگ همیشه برای من درباره اینه که جوون بودن چه حسی داره؛ وقتی هنوز دنبال یه تیکه گمشده از پازل وجودت می‌گردی. یه جستجوی عظیم رو شروع می‌کنی و این نیاز بزرگ برای اینکه بفهمی واقعاً کی هستی رو در وجودت حس می‌کنی."


ـــــــ



We passed upon the stair
We spoke of was and when
Although I wasn't there
He said I was his friend
Which came as a surprise
I spoke into his eyes
I thought you died alone
A long long time ago

تو راه پله به هم برخوردیم، راجع به قدیما و گذشته حرف زدیم
هر چند که من پشتش نبودم، ولی گفت که من رفیقش‌ام
که این خیلی برام عجیب بود
[انگار] داشتم با چشم‌هاش حرف می‌زدم
(خطاب به دوستش) "فکر کردم خیلی وقت پیش تو تنهایی خودت مُردی"

Oh no, not me
We never lost control
You're face to face
With the man who sold the world

(دوستش جواب میده) "اوه، من نه…
ما هیچ وقت کنترل خودمون رو از دست ندادیم
تو با کسی طرفی
که دنیا رو فروخت"

I laughed and shook his hand
And made my way back home
I searched for form and land
For years and years I roamed
I gazed a gazeless stare
We walked a million hills
I must have died alone
A long, long time ago

خندیدم و باهاش دست دادم
راهم رو گرفتم و رفتم سمتِ خونه
راه افتادم دنبال یک جایی، هرجا که بشه
سال‌های سال واسه خودم پرسه زدم
همین‌طور مات و مبهوت و خیره بودم
قدِ یک میلیون تپه رو با هم پشت سر گذاشتیم
من باید خیلی وقت پیش
تــو تنهایی مُرده باشم

Who knows?
Not me
I never lost control
You're face to face
With the man who sold the world

کسی چه میدونه؟ من نه…
من هیچوقت کنترلم رو از دست نمیدم
تو رو در روی مردی هستی
که دنیا رو فروخت




ترجمه: سعید منصوری
سپهر، نرگس رضوی، امیر مسعود و صمیم ع اسماعیلی این را خواندند
مریم اسدی و زهره مقدم این را دوست دارند
کاور نیروانا بی نظیررره
۲۰ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اگر اسم اربعین را از پیاده‌روی میلیونی بگیریم
برای کسانی که نسبت به دین تعصب دارند
و جرئت سوژه یابی در این مراسم را ندارند
چرا که سابقه‌اشان خدشه دار می‌شود

می‌توان به عنوان یک پدیده که انسان‌ها هوای همدیگر را دارند
و در این دنیا که همه می‌خواهند بگویند من از دیگری برتر هستم
جایی وجود دارد که همه هوای همدیگر را دارند تا در این گرما
پیاده‌روی به یاد ماندنی برایشان باقی بماند

اگر هنرمند طرفدار مردم باشد
چشم از این رخداد بر نخواهد داشت

به امید اینکه افکارمان را محدود نکنیم
چرا که دنیایمان محدود خواهد شد
در این پیاده روی شاهانه و تجملاتی با تسهیلات فراوان و بریز و بپاش های بی حد و حصر مردم هوای حکومت را دارند نه همدیگر را
چه ثوابی و منزلتی در این پیاده روی ها هست وقتی در آنها ذره ای مطالبه گری برای فروکش کردن ظلم و فساد موجود در کشورت نیست.
کار به آنجا کشیده شده که وزیر راهی که فساد اقتصادی اش اظهر من الشمس است به جای اینکه دادگاهی شود با تدارکات وزارتش برای راه پیمایی اربعین فخر میفروشد.
اسپینوزا میگوید: عقاید خرافی مثل آتش گسترده می شوند و رهبران مذهبی برای حفظ جایگاهشون به این آتش دامن میزنند.


۱۷ شهریور ۱۴۰۱
سید حسام حجازیان
درسته، ماهیتشو نمیشه نقد کرد یکی دوست داره انجامش بده، حالا اینکه شخصی مخالفتشو با عقیده ای بیان کنه و بگخ بنا به این دلیل درست نیست نمیشه تعصب، میشه حق اولیه یک انسان! از این هم نمیشه چشم ...
حسام جان تردید در هر پدیده ی اعتقادی دوری از بنیادگرایی و جمود فکریست به طور مثال کتابهای مقدس زمین را مرکز عالم قرار داده اند و هفت فلک آسمانی را دور آن تایین کرده اند که اینها با توجه به نظریه بطلمیوس بوده است اگر پژوهشگران عصر روشگری راه هر گونه نقد و تردید در گزاره های کتب مقدس را بسته می پنداشتند انسان به عظمت نامنتاهی هستی پی نمیبرد.
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
ادامه این بحث با شما رو بی فایده میدونم
چون متوجه منظور من نشدید
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به رهی دیدم برگ خزان
پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا بود

چو ز گلشن روکرده نهان
در رهگذرش باد خزان
چون پیک بلا بود

ای برگ ستمدیده پاییزی
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی

روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی

ای عاشق شیدا دلداده رسوا
گویمت ... دیدن ادامه ›› چرا فسرده ام

در گل نه صفایی باشد نه وفایی
جز ستم ز دل نبرده ام

آه خار غمش در دل بنشاندم
در ره او من جان بفشاندم

تا شود نوگل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست
با خار و خسی پیوست

من ماندم و صد خار ستم
وین پیکر بی جان

ای تازه گل گلشن
پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی
پژمرده و لرزان

شعری از بیژن ترقی
امیرمسعود فدائی، سپهر و hami این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

من آن کِرم شَبتابم
که در کنار برگ گلی
شب‌ها را تا سحر
خانه‌ای میسازم از
نور وجود
نه آنقدر میتوانم بدرخشم که
دور را ببینم
نه آنقدر کم نور باشم که خودم را هم نتوانم ببینم

۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بهترین فیلم سینمایی که ساخت ایران بوده و من دیدم
حوض نقاشی بود
داستان از اونجایی شروع میشه که تصمیم میگیری
حرف نزنی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آن‌ها که از
امکانات خود
بهره برداری نکرده اند
دعاهایشان مستجاب نیست
چون این‌ها در واقع
خواسته‌ای ندارند
تا برآورده شود.
درسته که جسمم نزدیکت نیست
ولی روحم رو میتونی کنار خودت حس کنی
میتونی باهاش صحبت کنی
درد و دل بکنی
جوابی که میشنوی صدای منه ولی
ذهنیت خودت نسبت به من که داره با تو صحبت میکنه
ممکنه من اون زمان خواب باشم
ولی روحم نزدیک تو هست
این وحشتناکه
تنها کسی که میتونم باهاش صحبت بکنم تویی

داستان وداع

نامه

۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بعد از نم نم باران
در فصل بهار
پنجره‌ای رو به درخت سیبی که
شاخه‌های کوچکش از کنار پنجره
دستی تکان می‌داد
دیدنت آنجا
آخرین چیزیست که در این دنیا می‌خواهم :)
فرش کُرک دار قرمز قدیمی
کنار میز چوبی که آینه‌اش را وقتی جوان بودیم
با هم خریدیم
حال در روستایی که یاد کودکی‌مان می‌افتیم
که در باغچه ... دیدن ادامه ›› زیر چراغ آفتابی حیاط
عکس ماه رو روی حوض نقاشی روحمان می‌دیدیم
عمر زمینی‌مان را ختم و تا ابد عمر آسمانی‌مان را شروع می‌کنیم :)

داستان وداع

نامه

امیرمسعود فدائی، کاوه علیزاده و علی محرابیان این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- انسان خوب یعنی چی؟
+ نمیدونم
+ برای چی میخوای بدونی؟
_ میخوام بدونم چطوری آدم خوب میشه؟
+ آدم خوب بشی که چی بشه؟
- خب بقیه کنارش احساس آرامش میکنند؟
+ این حرفت خودنمایی حساب نمیشه؟
- چی میگی... دوست داشتن آدمها خودنمایی حساب میشه؟
+ من با اون ضمیر متصل کلمه کنارش کار دارم
آیا اصل آرامش دیگرانه ؟
یا آرامش پیدا کردن ... دیدن ادامه ›› آدم ها کنار تو هست ؟
برات مهمه که کنار توآدم ها حالش خوب باشه یا کنار دیگران ؟
حاضری برای اینکه حال جمعی یک جامعه خوب بشه، بعضی ها از تو خوششون نیاد؟
گمنامی بهتره یا نیکنامی؟
چرا هر چی بیشتر دیده نشی میگن بیشتر لذت میبری از زندگی؟

میگن کسی احساس تنهایی میکنه که خدا یادش میره،نه خدای ذهن تو، خدای واقعی
بعضی ها دنیا رو میدن تا تنها نشن....

#شهید_گمنام

پ.ن : من مخالف فردگرایی هستم، چون کسی که فردگرا هست و نسبت به جامعه خودش بی تفاوت هست، دلش برای کسایی که خدا دوستشون داره نمیسوزه، بهشتم تنهایی خوش نمیگذره، میدونی...




۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پدر در حال خوردن غذا بود
پسر داشت به پنجره نگاه می کرد
خواهر نگاهش به مادر بود و مادر نگاهش به پسر
پسر تازه سربازیش تموم شده بود و حالا دیگه جامعه باهاش کاری نداشت
تلفن زنگ زد
پسر نگاهش از پنجره افتاد
خواهر رفت تا جواب تلفن رو بده، پسر گفت بزار من جواب میدم
خالش بود
تلفن رو داد به مادرش و رفت تو اتاق
خواهرش تازه کار گیر آورده بود اما چون دور از خونه بود باید بعضی شبا که دیر می شد به خونه خالش می رفت
پدر بعد رفتن پسر یه نگاه به تلویزیون کرد تا خوابش ببره
مادر بعد از قطع شدن تلفن رفت ظرفا رو بشوره
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


پرنده چند روزی می شد که پدر و مادرش ترکش کرده بودن و زمان این بود که خودش باشه، مقداری دونه برای پرنده گذاشته بودن که برای چند روز کافی بود.
تو این چند روز پرنده دونه‌ها را می خورد و یک نیم نگاهی هم به آسمانی که پرنده‌های دیگه داشتن پرواز می کردن داشت،ولی دلش می خواست مثل آن ها بشود، اما اون گرفتار راحتی لانه بود.
دونه‌هاش تموم شد، ولی راحتی و کثیفی لونه برای پرنده قابل تحمل بود.روز‌ها گذشت و پرنده لاغر و لاغر‏تر می شد.روز ها بود که پرنده داشت غصه فرصت‌های گذشته رو می خورد، اما حتی با دیدن پرنده‏‏‌هایی که داشتن زندگی می‌کردن و نمی‌خواست سختی اون راحتی رو تحمل کند.
یک روزی دختر بچه‌ای داشت از کنار لونه رد می شد، پرنده رو که دید، دل دختر برای کبوتر سوخت و اون رو به خونه‌شون برد.
پرنده تا آخر عمر تو قفس راحت زنده موند.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دیوانه : اگر از کسی بپرسی خودت رو بیشتر دوست داری یا خدا رو چی جواب میده
مشتی علی : معلومه دیگه خدا..!
دیوانه : اگر از کسی بپرسی با خدا راحت تری یا با خودت چی جواب میده
مشتی علی : خوب... با خدا بودن سخته
دیوانه : یعنی با خودت باشی راحت تری ؟
راحت بودن سخته برای همین همه با خودشون هستن، وگرنه کی هست که نخواد با خدا باشه
مشتی علی : راحتی آسون راحت به دست میاد
راحتی سخت که اسمش نمیشه راحتی
دیوانه : پس میشه گفت راحتی اصلا خلق نشده { خنده حضار }
مشتی علی : حضار نداریم آقای محرابیان
محرابیان ... دیدن ادامه ›› : می خواستم حس رو انتقال بدم (:
مشتی علی : آهان بله (:
مشتی علی : ببین دیوونه نمیشه که راحتی خلق نشده باشه پس اون دنیا بهشت چیه پس؟
دیوانه : راحتی
مشتی علی : این که شد همون
دیوانه : بستگی داره راحتی رو چی معنی کنی...
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
درود بر شما
موفق باشید
۰۶ اسفند ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دیوار موسیقی رو که می بینم یاد نیازمندی های همشهری میافتم
میشه در مورد موسیقی حرف زد
امیرمسعود فدائی این را خواند
زهره مقدم این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مشتی علی کوچه های محله رو نگاه می کرد و می رفت
پسر بچه با دفتر مشقی که دستش بود، از کنارش رد شد
دیوانه نشسته بود کنار مغازه عطاری و مشتی علی همین جور که از کنارش رد می شد
چشماشون همدیگر رو دنبال می کرد اما جفتشون هم فهمیدن که فعلا با هم حرفی ندارن
بعد مشتی علی یه دستی تکون داد رو رد شد
برف میومد
مغازه خرازی پارچه های جدید آورده بود و بوی پارچه جلوی مغازه رو پر کرده بود
طوری که وقتی از کنارش رد می شدی می خواستی تمام روز رو با این بو و یک لیوان قهوه و آهنگ دیوانه من سر کنی
پارک خلوت بود به جز چند تا ورزش ... دیدن ادامه ›› کار که فکر کنم اگر ورزش نمیکردن از سرما یخ می زدن
مشتی علی سوار تاکسی شد و رفت سر کار...
تو تاکسی مشتی علی مدام با دستش بخار شیشه تاکسی رو پاک می کرد تا بتونه محله رو ببینه...
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید