بی غرض مینویسم چون نوشتن را دوست دارم.
عمارت هما از اون جاهاست که دوست داری با دوستات هر روز بری اونجا، فضای گرمی داره، البته با وجود آدمهایی که دیدم، البته، سیگار زیاد میکشند( من از سیگار بدم میاد :\\ ) یک حوضی داشت وسط حیاط که من کنارش از شدت بوی سیگار پناه گرفته بودم، داشتم آدمها رو نگاه میکردم ولی با همهای اینها، دوست دارم بازم بیام، البته این نوشته تا اینجا برای قبل از نمایش بود، احساس کردم هیچکس اینجا نقاب مجلسی نداره، بر عکس بقیه جاها که میرم تئاتر انگار آدما پشت یک نقابی از حضور مجلسی قایم میشن.
خونِ گرم رو میشد احساس کرد
و همچنان بوی سیگار من را به سوی سردرد میکشاند ولی هنوز سردرد نگرفتم....
کات
بعد
... دیدن ادامه ››
از اجرا....
منتظر تپسی بودم که یکی یک بسته چوب کبریت بهم هدیه داد. هااااااااااااااااع..... عامو من از سیگار بدم میاد، چوب کبریت به دمبم میبندی؟! :)
شاید متوجه تاثیر تئاتر در صحبتم شدید، حال خوش.
راستش قبل از نمایش حالم خوب نبود، اصلا خوب نبود، ولی بعد از نمایش انگار از یک مهمانی دور همی برگشته باشم، حالم بهتر شده است، باشد که پا بر جا بماند، منو ول کنید حالا در مورد نمایش مینویسم.
نه تولستوی، نه چخوف، نه رابعه و نه... بلخی کلا اشخاص در تئاتر را نمیشناختم جز چارلی چاپلین، البته اسمشان را شنیدهام ولی کتابی از آنها نخواندم، کتابخوان هستم ولی کم، اگر به جای تلستوی، داستایوفسکی بود، تمام آثارش را خوانده بودم، جز جنگ و صلح.
با این توصیف، در مورد نمایش مینویسم، نمایشی دلنشین بود، با نشاط بود ولی لوس نبود، مختصر بود ولی کم نبود، یکجایی دوست داشتم نمایش تموم نشه، قبلا هم گفتم دیدن نمایش برای من مثل مدیتیشن میمونه، میخوام از زمان و مکان جدا شم، یکجاهایی شدم و به همین خاطر از گروه نمایش تشکر میکنم.
در آخر جملهای که همیشه برای من یادآواری میشود و به همه میگویم این است که ایران و ایرانی به هنر نیاز دارد تا نجات پیدا کند.
بی غرض نوشتم چون نوشتن را دوست دارم.