در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مینا خوش‌حرف عزیز | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:35:53
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دکور و نوری خوبی داره و از امکانات صحنه هم خوب استفاده می‌کنه. صابر ابر تسلط و بازی خوبی داره اما بسیار خودش رو تکرار می‌کنه و مشکل اصلی من ... دیدن ادامه ›› با متنه.
رمان «نازنین» داستایوفسکی رو بارها خوندم / شنیدم. قطعاً که شاهکاره، شخصیت‌ها انقدر لایه لایه هستن و بهشون خوب پرداخته شده که تا مدت‌ها خواننده رو درگیر خودش می‌کنه. وقتی یه نمایشی داره اسم یه همچین اثری رو به دوش می‌کشه باید به همون اندازه بهش پرداخته شده باشه تا بتونیم بگیم اثر خوبیه ولی حتی بهش نزدیک هم نیست.
هیچ‌کدوم از ویژگی‌های دراماتیک رو نداره، شخصیت‌ها انقدر بهشون پرداخته نشده و رها شدن در نتیجه دیگه کاراکتر نیستن، ستینگ کاملاً بی‌ربطه. چرا ما (تماشاگر) و حتی خود مرد توی آشپزخونه‌س؟ اگر توی سالن خونه یا وسط خیابون بود آیا تغییری در روند روایت اینجا می‌کرد؟ به گمونم نه.
توی رمان داستایوفسکی برای این مونولوگ دلیل میاره، می‌گه که «شخصیت اصلی داستان در حال بازگو کردن عشق نافرجامش برای خودش یا برای یه تندنویسه» در واقع یه دردیه که نمی‌تونه توی سینه‌ش نگه داره و باید بیانش کنه اما توی تنهایی که اون سوگ رو دردمندانه‌تر می‌کنه. اما توی نسخه‌ی یزدانی‌خرم این مونولوگ دراماتیزه نشده. ما نمی‌دونیم چرا مهمون دعوت کرده؟ چرا ما وسط آشپزخونه‌ایم؟ واسه اینکه فقط باهامون درد دل کنه؟ تماشاگر (به عنوان مردم شهر) رو مقصر بدونه؟ با مهمونش همچین رفتاری می‌کنه؟ این کار نه خلاقانه‌س نه دراماتیک.
توی نسخه‌ی یزدانی خرم نازنین خیانتکاره که له‌شدگی و معصومیت توی دنیای مردونه رو از بین می‌بره. اما توی رمان نه تنها خیانت‌کار نیست بلکه مرده می‌بینه چجوری وقتی یه مرد دیگه بهش پیشنهاد میده اونو از خودش دور می‌کنه تا اونجا که مرد از کنایه‌ها و تحقیر کردن‌های نازنین خودش رو کوچیک و بی‌ارزش می‌بینه و عقب می‌کشه. یعنی نازنین با تمام اون سختی‌ها و مشقت‌های اقتصادی و روحی و روانی در دنیای مردونه اهل خیانت نیست. همه‌ی شخصیت‌های مردی که نازنین باهاشون حشر و نشر داره نظامین که دنیای مردونه رو مردونه‌تر و خشن‌تر می‌کنه برای همینه که توی این دنیای مردونه زن حرفی برای گفتن و زنانگی نداره پس کاش روی شخصیت کلفت خونه (فاطمه نقوی) که در سکوت اما خشمگین داره کار می‌کنه، بیشتر کار میشد
و مانور میدادن.
توی نمایش خودگویی به یه تک‌گویی تبدیل شده در نتیجه اون حسن تنهایی و استیصال در دنیای مردسالار زن‌گریز که در نهایت زن رو به جنون و خودکشی می‌کشونه اینجا تبدیل شده به یه درددل که بازی صابر ابر نجاتش میده.
جلوه‌های صوتی خوبه و اگه از نمایش حذف بشه ، میشه یه کاری که حتی ارزش نداره تا آخرش تماشا کنی.

به نقل از خود نمایش، اگه بخوام یه خطیش رو بگم، به نظرم داره آهنگ سال ۲۰۰۰ داریوش رو با زبان دیگری بازگو می‌کنه.

اما طولانی‌ترش:

من ... دیدن ادامه ›› بونکر دوم/شکارچی و قطار رو خیلی بیشتر از بونکر اول دوست داشتم. متن بسیار قوی‌تری از نظر فنی داشت. شاعرانه و مهندسی شده. تکرارها و مکث‌ها که هر کدوم معنای دیگه‌ای از واژه رو برامون مشخص می‌کرد. فضای تب‌آلود کابوس‌واری که «زندگی دیگران» رو روایت می‌کنه اما از آشنا بودنش وحشت می‌کنی. خط ربطش به بونکر اول مو به تنم سیخ کرد! وقتی فهمیدم زن همون دختر نشسته در مطب روانپزشکه که ۳۵ سال دوری از فرزندش رو به دوش کشیده. برای من همین جمله‌ای که چند بار در طول نمایش تکرارش می‌کرد، بسیار غم‌انگیز و تکان‌دهنده بود؛ «من بچه‌م رو گم کردم. از وقتی زاییدمش. ۳۵ سال پیش» اندوه، کلافگی و حس عذاب وجدان و سرخوردگی که یک مادر به خاطر گم کردن فرزندش داره به نظرم بدترین دردیه که یک انسان می‌تونه داشته باشه چونکه مگر چه چیزی عزیزتر از فرزند وجود داره؟! به تصویر کشیدن رنج یک مادر. مادری که عشق ندیده اما تشنه‌ی اینکه به فرزندش عشق بده، با وجود قلب فلزی توی سینه‌ش.

روایت زندگی دختری که در بونکر اول روی بروی روان‌پزشک نشست در قالب کتاب منتشر نشده‌ی دختر به تماشاگر این اطمینان رو میده که زن فرزندش رو بلاخره پیدا کرده. صدای قطار در بونکر اول، وجود دختری در قطار توی کتاب نویسنده‌ای که تا به حال سوار قطار نشده ما رو مطمئن‌تر میکنه.

شکارچی وارد شهری می‌شه که مدرنه، قشنگه، توش بچه‌ها فقط بازی می‌کنن، آب‌فروشی داره اما سراب‌فروشی هم داره. و «اما هیچ مغازه‌ای قلب نمی‌فروخت» اعتراض به جامعه‌ی از احساس و عشق تهی شده‌ی امروز ماست. مایی که قلب نداریم، حتی قلب‌فروشی هم نداریم اما سراب‌فروشی داریم.انگار که قلب فلزی توی سینه‌مونه.

پلیس بازخرید شده. و تاکیدش روی کلمه‌ی بازخرید به نظرم باز هم متن مهندسی شده و هوشمندی نویسنده رو نشون میده.

کاش می‌تونستم وقت دیدنش پلک نزنم، نفس نکشم. کاش وقت دیدنش نه یک چشم که هزار جفت چشم و گوش داشتم و مغزی که می‌تونست تک تک واژه‌ها و حس‌ها رو در کسری از ثانیه پردازش کنه.
ایراداتی که دوستان در مورد سالن و نقص فنی داشتن درسته اما به نظرم نباید یادمون بره که ۱. تیاتر همینه، زنده‌اس و ممکنه مشکلات پیش بینی نشده‌ای ... دیدن ادامه ›› رخ بده و ۲. اولین شب اجرا بود و کاملا طبیعی و قابل چشم‌پوشیه.
اما برسیم به اصل مطلب: خود نمایش. گاهی کلمات در بیان اونچه که تجربه کردیم ناتوانن. من در ناتوانی کامل به سر می‌برم انقدر که متن زیبایی داشت. دیالوگ‌های پینگ‌پنگی که مخاطب رو تا انتها دنبال خودش می‌کشوند. تکرارهای سرگرم کننده و بازی با کلمات، صد چندان به زیبایی متن اضافه می‌کنه.
وجه تشابه بونکر، صفحه‌ی گردون اجرا، سیفون و لوپ تکرار شونده‌ی دیدار دکتر و دختر، لوپ تکرار شونده‌ی ریست شدن و ... هماهنگی این‌ها جز نبوغ چیز دیگری نمی‌تونه باشه. این چرخش تکرار شونده که غیرمستقیم بهش اشاره میشه من رو به وجد آورد. به نظرم برای درک بهتر، این اثر رو باید چند بار دید.
بعد از مدت‌ها یه کار خوب دیدم. کاری که ارزش نشستن روی صندلی رو داره.
بازی‌های عالی و فکر شده. کارگردانی عالی و از همه مهم‌تر متن فوق‌العاده. ... دیدن ادامه ››

هرچقدر هم تلاش کنی که یه سری چیزا رو فراموش کنی بازم نمیتونی. همه چیز رو فراموش کرده بودن حتی اسمشون رو اما ترتیب اعداد یادشون بود، یادشون بود که بعد از ۳ باید ۴ باشه و ۴ قطعه‌ی پازل گم شده‌ی ماست و هیچ‌وقت پیدا نمیشه. برادری یادشون بود. اینکه قتل چقدر کار وحشتناکیه یادشون بود مخصوصا اگر عزیزت باشه. حس‌ها، خاطراتی که ما رو به زندگی وصل می‌کنه توی ناخودآگاه ما حک می‌شن و هرگز از بین نمیرن حتی اگر چوب خط نقطه‌ی A تا Z رو بارها طی کرده باشیم.
ممکنه بتونیم یه قسمتی از حافظه‌مون رو پاک کنیم ولی قطعا چشم‌هایی هست که همیشه ما رو می‌بینه و یادش می‌مونه که چیکار کردیم. ما ممکنه ازش فرار کنیم انقدر که حتی آخر نمایش نیاییم روی صحنه چون می‌ترسیم برامون دست نزنن.
هر بار که این‌ها گاز رو استشمام می‌کنن و به هوش میان رفتارشون، حرکت بدنشون مثل انسان‌های نخستین میشه و به مرور زمان شبیه انسان‌های امروزی رفتار می‌کنن. و من رو یاد عکس‌های تکامل نظریه‌ی داروین می‌اندازه.
و در آخر مردی که از ۲ برادر عکس می‌گیره و یه خط به چوب خطا اضافه می‌کنه می‌تونه جزیی از آزمایش باشه که بفهمن چندبار این لوپ رو تکرار می‌کنن، چند بار وسوسه میشن که بدونن توی کمد ۴ (کمد بدون شماره) چیه و یا شاید حتی این فرد مس‍ئول عذاب این هاست. مادرشون رو کشتن پس هی باید فراموش کنن دوباره یادشون بیاد که چه کار وحشتناکی کردن و دوباره یادشون بره و هر بار که یادشون میاد از نو عذاب بکشن.