توی کلاس ممنوع کرده بودم کسی جلوی پای من بلند شود. جلسه اول که اصلن کسی نفهمید من استادم. نیم ساعتی رفتم روی آخرین صندلی کلاس نشستم و به حرف هاشان گوش دادم. به دلنگرانی هایشان از استاد جدید، این که نمره می دهد یا نه. خوش اخلاق است یا پاچه می گیرد؟ ده را دوازده می دهد یا اینکه باید مثل فلان استاد براش چیز میز بخریم؟ یکی می گفت: «بذار ببینیم چندیه، پول میذاریم رو هم. نترسید بچه ها.» گفتم: «منم میتونم پول بدم؟» آن یکی با ویلچرش آمد جلو. پرسید: «دانشجوی جدیدی؟» گفتم: «نه اونطورها.» دستش را دراز کرد سمتم. انگشت هاش بطرز عجیبی کج و معوج بود. به سختی باهاش دست دادم. در واقع بیشتر نوک انگشت هاش رو گرفتم و تکان دادم.
یک بغضی گلویم را گرفت. از در کلاس رفتم بیرون. دویدم توی آموزش. گفتم : «من نمی تونم. نمی تونم تو این کلاس ها درس بدم. این بچه های معلول منو می کشن. دیوونه میشم.» زار زار گریه کردم. خوب که خالی شدم، یاد انگشت های به هم چسبیده پسرک افتادم. برگشتم توی کلاس. ایستادم پشت میز استاد. گفتم: «بچه ها من استادتونم.سلام.»
رنگشان پرید. چند تایی تکیه دادند به عصاها و بلند شدند. بقیه که روی ویلچر نشسته بودند، خودشان را تکان دادند به جلو. سرشان را خم تر کردند. گفتم: «من میخوام باهاتون دوست باشم. میشه؟» بعد گفتم: «درسته که استاد احترامش واجبه اما چینی ها یه ضرب المثل دارن که میگه: "اگه میخوای به استادت احترام بذاری، نمره A بگیر ازش."» دروغ گفته بودم. هیچ ضرب المثل چینی واقعی ای وجود نداشت. فقط دلم نمی خواست کسی جلوی پایم بلند شود یا حتا خودش را به
... دیدن ادامه ››
راست و چپ تکان بدهد.
چند روز پیش، صفحه یکی از این بچه ها را می خواندم. دیدم که دانشجوی دکترا شده. دیدم که یک عکس انداخته از خودش با ویلچر، یک دسته گل بزرگ روی پاهاش گذاشته اند و غش غش می خندد. درست مثل آن روزی که نمره A را بهش دادم. ندادم، برچسب A را چسباندم روی دسته ویلچرش. هنوز همان A همانجا بود. این روزها ماه عسل طور نشسته ام روبروی احسان علیخانی درونم. با خودم حرف می زنم، حرف می زنم و حرف. و مهمترین سوال همه برنامه ها را مرتب از خودم می پرسم که مرتضا، چی آوردی به سر خودت؟!
.
.
.
پانویس:
یکی از دخترها پرسید: استاد، چطور می تونم عکس خودم را رتوش کنم؟ به چهره معصومش، پاهایی که به زحمت چسبانده شده بودند به هم، و به آن مانتوی قهوه ای که لکه های سیاهی از بزاق دهانش روی آن ریخته بود نگاه کردم. گفتم: یادت میدم اما صورت ماه تو روتوش نمی خواد. وقتی می خندید آب از کنار دهانش شره می کرد پایین. گفتم ببین، این خنده تو، بهترین روتوش دنیاس. حالا جلوی آینه که می ایستم با خودم می گویم که اگر خدا بدی های ما را رتوش نکرده بود، چه اوضاع مغلوبه ای داشتیم؟ کی ما را نگاه می کرد اصلن؟