«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
گمان کن تک گیلاس رسیدهی سالمی را بر درخت دیدهای و به محض چیدن گیلاس بعدی را ببینی،
ترکیب کلمات همینگونه لذتبخش بر زبانش جاری میشود.
دلنشین است
همچون گرمای فرش آفتاب خوردهی ایوان
در ظهر سرد زمستان.
داشتم میگفتم،
ناامیدت نمیکند
گویی بالشی با هر بار چرخاندن
خنکا را بر مغز داغ کرده از هزار فکرت جاری کند.
حتمن خوشحال میشود
ابر را میگویم
اگر بدانند تمامشان به او شباهت دارند.
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند
از تو فقط من ماندهام انگار
من ماندهام، بگذار
من هم بروم
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست
درد مرا به چنان طنزی واداشت
که بر گریستنم میخندید
و این شیرینترین درد من بود...
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند
در میان خیال و حقیقت قدم میزنم،
نگاهم جز هیچ نمیبیند و با خود میگویم
کاش تو با من میماندی
همانگونه که غمت ماند…
سایهت از پشت پنجره همیشه بسته، مرا دلخوش به همیشه بودنت کرده بود.
امروز برگشت؛
اما حتما نمیداند من شبیه همان ستارههایی هستم
که با دست نشانم میداد و میگفت:
“آن ستارهها را میبینی؟
آنها سالهاست که مردهاند.”
کاش تنه خشکیده درخت،
صدای آبی را نشنود
که از بالای آبادی به سوی او
نمیآید...
کاش سکوت، ساعت را فرا میگرفت،
درست در لحظه ای که روبروی من ایستادی و نمیدانم
میخواهی بمانی یا بروی!!
چشمانت اقیانوس است، آرام
غرق میشوم
اگر چند لحظه پلک نزنی
روبروی اینه نشستم و شک کردم
این منم که توام
یا توویی که منی...
در انتظار نشسته ام
شاید خیابانی جدید در این شهر بسازند
که من را به تو برساند
درمانده م از طی کردن تمام کوچه و خیابان هایی که مقصدش تو نیستی.
بهشت گستره ی نگاه توست
روی برنگردان، که جهنم به پا شود...
نگاهت، امیدوارم می کند.
انگار به دخترکی گل فروش
بگویی: شاخه ای چند؟!
عشق،
قدمهایی بود که آهسته برمیداشتیم
تا فاصله بیافتد
بین ما و دنیا...
دستهایم تمام حرفهایم را میگفت
آنگاه که دستان تو را داشت
حال بیتو کز میکنند در جیبم!
لالمانی گرفتهاند از سکوت تو...
بین ما دیواریست
سدِ راهِ من است و تو، پشت به آن
من اینجا در سرمای نبودنت...
و تو
آنطرف شال میبافی
برای مردی که من نیستم
تو عطر یاس تنفس میکنی و یأس مرا میبلعد.
هفته با تو بهسان لحظه بود و
حال لحظهها بیتو بهسان سال...
آری! رفتنت در اختیار توست، همانگونه که آمدنت
و تو شال میبافی
برای مردی که من نیستم...
تابستان ویوالدی بود
یا صدای چک چک آب؟
در فکر تو که باشم
تمام صداها دلنشین است...
***
راستی تعطیلات را در فکر تو بودم
چه حالی...
چه حال و هوایی دارد این فکر تو...
نگاهت را نقاشی کردهام
میشود به چشمانت بچسبانیشان؟
این روزها چشمانت آشناست و
نگاهت غریبه...
تمام ابرها شبیه تو اَند.
خطوط نامنظم روی کاشی...
دقت کردهای؟
وقتی بهشان خیره میشوم
چقدر...
چقدر شبیه تو میشوند.
به گمانم پشت پلکم هم
تورا تصویر کردهاند
که چشمانم را میبندم
میخوابم
حتی پلک میزنم
تو را میبینم.
تو کجای زندگی منی؟
که همهجا میبینمت و
هیچجای آن نیستی
تا دستانت
چشمهایت
لبهایت
این سکوت محض را
بشکند.
گاهی فکر میکردم
مشهور میشوم
مرا میبینی
عاشقم میشوی
و...
گاهی فکر میکردم
روبروی تو بلایی سرم میآید
کمکم میکنی
عاشقم میشوی
و...
گاهی فکر میکردم
روبروی من بلایی سرت...
هیچ، اصلا از این فکرها نمیکردم
حتی به گرفتن دزد کیف تو
و تشکرت
و اینکه عاشقم میشوی
و...
فکر کردم
حتی فکر کردم
این دستنویس را به تو میدهم
میخوانی
عاشقم میشوی
و...
پشت پیانو که مینشینی
کلاویهها لب میشوند
و با هر بوسه بر سر انگشتانت
لرزه بر تار و پود پیانو میافتد،
هر جور که لمسش میکنی
خشن،
محکم،
تند،
آرام
برایت عاشقانه مینوازد،
همه از هنر تو حرف میزنند و
من فکر میکنم
پیانو هم عاشق توست.