در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | میثم غضنفری
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:45:34
 

فعال هنری

«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
تفلسفی شاعرانه، روی صحنۀ تئاتر (بخش سوم)

اینک انسان: از انجیل تا صحنه
نمایش «اینک انسان» به نویسندگی و کارگردانی حمیدرضا نعیمی، که این روزها در سالن چهارسوی تئاتر شهر روی صحنه است روایتی متفاوت و چندلایه از واپسین ساعات زندگی عیسی مسیح و محاکمه‌اش توسط پیلاطس ارائه می‌دهد. این اثر که در ظاهر متفاوت از کارهای قبلی نعیمی است، نه صرفاً بازگویی یک داستان تاریخی، بلکه تأملی عمیق در باب مفاهیمی چون حقیقت، معنویت، قدرت، زمان، و جایگاه انسان در هستی است.
عبارت «اینک انسان» نام و حتی محور اصلی نمایش حمیدرضا نعیمی است. نمایش، با وفاداری به این مضمون، تلاش می‌کند تا پرسش از هستی انسان را در بستری مدرن و با ارجاع به اندیشه‌های فیلسوفان مدرن، بازتعریف کند. به نظر می‌رسد نتیجۀ کار سنتزی از همه تصاویر خلق شده از گفت و گوی عیسی و پیلاطس در تاریخ هنر و ادبیات است. حضور نیچه در دیالوگ‌های نمایش، از طریق اشارات مستقیم به نام و اندیشه‌های او، عنصری کلیدی در فهم رویکرد نمایش به مسئلۀ قدرت و ارزش‌هاست. نیچه با نقد ریشه‌ای اخلاق مسیحی و طرح ایدۀ «ابرانسان»، مسیری متفاوت از آنچه در روایت انجیلی از عیسی تصویر شده، ارائه می‌دهد. در نمایش نعیمی، این تقابل بین عیسای قربانی و نیچۀ مروج «ارادۀ معطوف به قدرت»، به چالش کشیدن مفاهیم سنتی قدرت و اخلاق می‌انجامد. این ارجاع نه صرفاً تزیینی است، بلکه به درک ... دیدن ادامه ›› بهتر کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها، به ویژه پیلاطس، کمک می‌کند. پیلاطسی که در نمایش، درگیر تردید و دودلی بین قدرت دنیوی و حقیقتی است که در برابرش قرار گرفته، با اشاره به نیچه، در واقع به بن‌بست تفکر مدرن و ناتوانی آن در پاسخ به پرسش‌های بنیادین هستی اشاره می‌کند. به خصوص آنجا که شعار مرگ خدای نیچه را در مقابل این واقعیت قرار می دهد که « وقتی نیچه مرد انجیل روی سینه اش بود».
همچنین در نمایش به تقابل دوپادشاهی اشاره می‌شود. دقیقاً همانطور که آگامبن محاکمۀ عیسی را نه یک رویداد حقوقی ساده، بلکه رویارویی دو «پادشاهی» می‌داند: پادشاهی دنیوی و پادشاهی الهی. سؤال پیلاطس از عیسی دربارۀ «حقیقت چیست؟» نه صرفاً نشانۀ شک او، بلکه نشانۀ ناتوانی او در فهم زبانی متفاوت است؛ زبانی که عیسی با آن سخن می‌گوید. اشاره به ساعت سوئیسی و تأکید پیلاطس بر «این زمان دنیای ماست» نیز در همین راستا قابل تفسیر است. زمان دنیوی و قابل اندازه‌گیری با ساعت، در مقابل زمان ابدی و معنوی قرار می‌گیرد. این تقابل، نه تنها تقابل بین پیلاطس و عیسی، بلکه تقابل بین دو نوع نگاه به هستی و دو نوع نظام ارزشی را به تصویر می‌کشد.
تصویری که نعیمی از همسر پیلاطس ارائه می کند نیز تجمیعی از تصاویر خلق شده در تاریخ هنر و ادبیات است. و چیزی فراتر از آن.
مطابق با اناجیل، حضور مستقیم همسر پیلاطوس در صحنۀ محاکمۀ علنی عیسی ثبت نشده است. با این حال، در انجیل متی (باب ۲۷، آیۀ ۱۹) به یک پیام ارسالی از سوی همسر پیلاطوس به او اشاره شده است. این آیه نشان می‌دهد که همسر پیلاطوس، تحت تأثیر خوابی که دیده بود (مضمون دقیق این خواب در انجیل نیامده)، نگران سرنوشت عیسی بوده و از پیلاطوس خواسته است که او را بی‌گناه بداند و از محکوم کردنش خودداری کند.
او در آثار هنری و ادبی اغلب به عنوان شخصیتی دلسوز، نگران و متقاعد به بی‌گناهی عیسی به تصویر کشیده شده است.. اغلب چهرۀ او با نگرانی، ترس یا التماس به تصویر کشیده می‌شود.گاهی او در حال دعا کردن، دست بر سینه گذاشتن یا با حالتی مضطرب به پیلاطوس نگاه کردن است و در اغلب اوقات در پس‌زمینۀ صحنۀ محاکمه یا در گوشه‌ای از آن به تصویر کشیده می‌شود، که نشان‌دهندۀ نقش غیرمستقیم اما مؤثر او در این واقعه است. در ادبیات نیز او به عنوان نمادی از وجدان و مخالفت با بی‌عدالتی به تصویر کشیده شده است. پیام او به پیلاطوس، نشان‌دهندۀ تلاش برای جلوگیری از یک اشتباه بزرگ و دفاع از بی‌گناهی است. همچنین داستان او تضاد بین قدرت سیاسی (پیلاطوس) و اخلاق فردی (همسرش) را برجسته می‌کند. در نمایش نعیمی این شخصیت با همۀ این ویژگی‎ها روی صحنه آمده است. شاید بتوان گفت شخصیت همسر پیلاطس و صحنۀ رقص او، از نقاط برجستۀ نمایش است. رقص او، نه صرفاً نمایشی از احساسات درونی، بلکه حرکتی در میانۀ تردید و دودلی است. او بین وظیفۀ همسری، ترس از قدرت پیلاطس و احساس همدلی با عیسی، گرفتار شده است. رقص، به او این امکان را می‌دهد که این کشمکش‌های درونی را به زبانی غیرکلامی بیان کند. از سوی دیگر، ارجاع احتمالی به رقص سالومه برای هرودیس در این صحنه، لایه‌ای از پیچیدگی به آن می‌افزاید. در این داستان، سالومه با رقص خود، سر یحیی تعمیددهنده را از هرودیس طلب می‌کند. در حالی که رقص سالومه نماد وسوسه و خشونت است، رقص همسر پیلاطس می‌تواند نمادی از نیایش، طلب بخشش و یا حتی تلاش برای درک حقیقت باشد. این برداشت، با توجه به دیالوگ زن با مسیح در صحنه بعد از رقص که از او میخواهد او و خانواده اش را نفرین نکند، تقویت می شود.

سه درخت و یک صندلی
سه درخت و یک صندلی مهمترین اجزاء دکور این نمایش هستند. سه درخت با ارتفاع متفاوت، می‌تواند نمادی از تثلیث مسیحی (پدر، پسر، روح القدس) باشد. شکل درخت‌ها که تداعی‌کنندۀ عیسی بر صلیب است، و حضورشان از ابتدا تا انتهای نمایش، مفهوم قربانی شدن را در ذهن مخاطب زنده نگه می‌دارد. ارتفاع متفاوت درختان می‌تواند مراحل مختلف صعود عیسی به سوی صلیب یا مراحل مختلف رنج و مصیبت او را نیز نشان دهد. اساسا درخت در بسیاری از فرهنگ‌ها نمادی از انسان، رشد، زندگی و سرنوشت اوست. صندلی، به ویژه در محیط دادگاه، نمادی از قدرت، قضاوت و اقتدار است. نشستن عیسی بر روی صندلی (که برخلاف عرف معمول است، زیرا او معمولاً به عنوان متهم ایستاده به تصویر کشیده می‌شود) می‌تواند نشان‌دهندۀ اقتدار معنوی و حقیقت برتر او باشد. این امر می‌تواند به چالش کشیدن قدرت پیلاطس و نظام قضایی دنیوی توسط عیسی را نیز نشان دهد. در عین حال، صندلی می‌تواند نمادی از استراحت و آرامش باشد. این تفسیر می‌تواند به پذیرش سرنوشت توسط عیسی و آرامش او در برابر مصیبت‌ها اشاره داشته باشد. دیوارهای سفید، فضایی محدود و محصور را ایجاد می‌کنند که می‌تواند نمادی از زندان، دادگاه یا به طور کلی دنیای مادی باشد. این محدودیت، در مقابل مفهوم بی‌کرانگی و رهایی معنوی که عیسی نمایندگی می‌کند، قرار می‌گیرد.
یکی از صحنه‌های کلیدی و پرمغز که در عین حال از مخاطب، خنده هم می‌گیرد، دیدار بارباس با مسیح است. دیالوگِ «از نظر من، دانستن مردن است» که توسط باراباس گفته می‌شود، هستۀ اصلی این صحنه را تشکیل می‌دهد و شاید تعریضی باشد بر جملۀ معروف سقراط: «فلسفه تمرین مرگ است». منظور سقراط این جمله آماده شدن برای مرگ از طریق تفکر و تعمق در مسائل بنیادین هستی و کسب فضیلت است. او معتقد بود که فیلسوف با پرداختن به مسائل اخلاقی و معرفت‌شناختی، خود را از تعلقات دنیوی رها می‌کند و برای رویارویی با مرگ آماده می‌شود. مقابل، باراباس مرگ را نه به عنوان یک تمرین یا آماده‌سازی، بلکه به عنوان خودِ هدف و نوعی شناخت نهایی می‌بیند. او به دنبال معنا در زندگی نیست، بلکه معتقد است که تنها با تجربۀ مرگ می‌توان به آگاهی دست یافت.
زمزمۀ بخش‌هایی از شعر «ساعت پنج عصر» اثر لورکا در انتهای نمایش، انتخابی بسیار هوشمندانه و پرمعناست این شعر که در وصف مرگ یک گاوباز سروده شده، در این نمایش، ابعاد دیگری پیدا می‌کند و می‌توان آن را به مرگ عیسی و به طور کلی مفهوم مرگ و قربانی شدن و رنج انسان تعمیم داد. تکرار مداوم عبارت «در ساعت پنج عصر» در شعر، بر قطعیّت و جبری بودن مرگ تأکید می‌کند. ساعت پنج، نه فقط یک زمان مشخص، بلکه نمادی از لحظۀ موعود و تقدیر نهایی است. شعر لورکا پر از تصاویر خشونت و خونریزی - «زخم و مرگ»، «نی‌ها و استخوان‌ها»، «زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید» - و همچنین مشحون از تضادهاست - «ستیز یوز و کبوتر»، «دود و زرنیخ»، «برف و عرق» - این خشونت و تضاد، آشفتگی و سردرگمی انسان در برابر زندگی و مرگ و ناتوانی او در درک این پدیدهای اسرارآمیز را نشان می‌دهد.

«اینک انسان» نعیمی، با بهره‌گیری از دکوری مینیمال و پرمعنا و دیالوگ‌های اندیشه‌ورزانه ، تجربه‌ای چندلایه و تأثیرگذار برای مخاطب خلق می‌کند. استفاده از عناصری چون ساعت سوئیسی، ارجاع به نیچه و شک دکارتی، نه صرفاً برای ایجاد فاصله‌گذاری، بلکه برای برجسته کردن مفاهیم کلیدی نمایش و ایجاد ارتباط بین داستان انجیلی و دغدغه‌های دنیای مدرن است. نمایش با طرح پرسش‌های بنیادین دربارۀ حقیقت، معنویت قدرت، زمان و جایگاه انسان، مخاطب را به تفکر و تأمل وامی‌دارد. در مجموع، «اینک انسان» نه صرفاً یک نمایش تاریخی، بلکه تأملی فلسفی و نشانه‌شناختی در باب وضعیت انسان در جهان و ظهور رازآمیز انسان در مرز قلمرو دو پادشاهیِ معقوق و محسوس است.
«انسان مسئله‌گون» نوشتۀ گابریل مارکز، «پیلاطس و عیسی و سه متن کوتاه دیگر» نوشتۀ آگامبن، نمایش‌نامۀ «باکخانت‌ها» نوشتۀ اورپید با ترجمۀ عبدالله کوثری و «اینک انسان»، نوشتۀ نیچه را قبل یا بعد از تماشای تئاتر «اینک انسان» بخوانید.

تفلسفی شاعرانه، روی صحنۀ تئاتر (بخش دوم)

نیچه: فریاد ابر انسان
نیچه، یک اتوبیوگرافی با عنوان «اینک انسان» نوشته و در آن به بررسی آثار و اندیشه‌های خود می‌پردازد و نوعی جمع‌بندی از فلسفه‌اش ارائه می‌دهد. او در این اثر، به شکلی گزنده و گاه متکبرانه، به نقد فرهنگ و اخلاق سنتی، به ویژه مسیحیت، می‌پردازد و خود را به عنوان کسی معرفی می‌کند که «ارزش‌های کهن را واژگون کرده» و «فلسفۀ آینده» را بنیان نهاده است. نیچه با اشاره به عبارت «اینک انسان» خود را به عنوان «انسانی» معرفی می‌کند که از بند اخلاق مسیحی رها شده و به « فراروی از خود» دست یافته است.

آگامبن: دو پادشاه ... دیدن ادامه ›› در یک اقلیم
آگامبن، فیلسوف معاصر ایتالیایی در کتاب «پیلاطس»، محاکمۀ عیسی را نه یک محاکمۀ حقوقی، بلکه مواجهه‌ای بین دو «پادشاهی» می‌داند: پادشاهی بشری و پادشاهی الهی. این دو پادشاهی با زبان‌های متفاوتی سخن می‌گویند؛ زبانی که ریشه در جهان واقعیت‌ها دارد و زبانی که از جهان حقایق نشأت می‌گیرد. به زعم آگامبن، وقتی پیلاطس از عیسی می‌پرسد: «آیا تو پادشاه یهود هستی؟» (یوحنا ۱۸:۳۳)، عیسی در پاسخ می‌گوید: «پادشاهی من از این جهان نیست.» (یوحنا ۱۸:۳۶). سپس، عیسی با بیان اینکه «من برای این متولد شدم و برای همین به جهان آمدم که بر حقیقت شهادت بدهم.» (یوحنا ۱۸:۳۷)، به مفهوم «حقیقت» اشاره می‌کند. و اینجاست که پیلاطس، با ناتوانی در درک این حقیقت متفاوت، می‌پرسد: «حقیقت چیست؟» (یوحنا ۱۸:۳۸). آگامبن، با تفسیر این سؤال، که نیچه آن را «محترمانه‌ترین درشت‌گوییِ تمام دوران‌ها» می‌نامد، به این نکته اشاره می‌کند که سوال پیلاطس، نه بیان شک و تردید در مورد حقیقت به طور کلی، بلکه ناتوانی او در فهم نوع خاصی از حقیقت است که عیسی از آن سخن می‌گوید.
تفلسفی شاعرانه، روی صحنۀ تئاتر (بخش اول)
نگاهی به نمایش «اینک انسان» حمیدرضا نعیمی
میثم غضنفری

راز در مرز معقول و محسوس؛ ظهور انسان
هستی انسان، معبری رازآمیز در مرز بین دو عالم است. عالم معقول و عالم محسوس. این مرز، نه یک خط جداکننده، بلکه فضایی پویا و پرتنش است که در آن، رازِ وجود انسان شکل می‌گیرد. گابریل مارسل، به این راز و چگونگی شکل‌گیری آن در این مرز پرداخته است. او بین «مسئله» و «راز» تمایز قائل می‌شود. «مسئله» امری عینی و بیرونی است که می‌توان با روش‌های علمی و منطقی آن را حل کرد. اما «راز»، بخشی از خودِ هستی انسان است و در تجربه‌های درونی و غیرقابل تقلیل او، مانند عشق، مرگ، ایمان و رابطه با دیگران، تجلی می‌یابد. این قرار گرفتن در مرز، انسان را با تجربه‌هایی روبرو می‌کند که فراتر از درک عقلانی و ... دیدن ادامه ›› منطقی هستند.

گفتگوی دو پادشاه؛ ترسیم مرزِ ظهور انسان
اگر گفتگوی دو پادشاه از دو اقلیم معقول و محسوس را در نظر بگیریم، این گفتگو مرزی را ترسیم می‌کند که در آن مرز، انسان مجال ظهور پیدا می‌کند: «اینک انسان». این مرز، محل تلاقی و تقابل نیروها و ارزش‌های متفاوت است؛ جایی که مفاهیم انتزاعی با واقعیت‌های ملموس روبرو می‌شوند و انسان، در این میان، با پرسش‌ها و چالش‌های بنیادین مواجه می‌گردد.
دو نمونۀ برجسته از این نوع گفتگو، گفتگوی پنتئوس با دیونیسوس در نمایشنامۀ «باکخانت‌ها» اثر اوریپید و گفتگوی پیلاطس با عیسی در انجیل یوحنا هستند. پنتئوس، پادشاه تبس، نمایندۀ عقلانیت و نظم اجتماعی و جهان حسی‌است اما دیونیسوس، خدای شراب، وجد و رهایی، نماینده‌ جنون و عالم فراحسی. در گفت‌و‌گوی پیلاطس و عیسی، پیلاطسِ فرماندار، نمایندۀ قدرت سیاسی و قانون است و عیسی، نمایندۀ حقیقت، عشق و فداکاری. گفتگوی آنها، تقابل بین قدرت دنیوی و حقیقت معنوی، عدالت بشری و عدالت الهی را به تصویر می‌کشد. هر دو گفتگو، تقابل بین دو نیروی متضادیا دو عالم مجزا را نشان می‌دهند. و در مرز این دو عالم است که راز شکل می‌گیرد.

اینک انسان: پژواکی در گذر تاریخ
عبارت لاتین «اکو هومو» (Ecco Homo)، به معنای «اینک انسان»، در لحظه‌ای حساس از محاکمۀ عیسی توسط پونتیوس پیلاطس بیان می شود. مقامات یهود، مسیح را به عنوان تهدیدی برای نظم سیاسی و اجتماعی می‌بینند و او را به پیلاطس فرماندار رومی تحویل دهند. پیلاطس، عیسایِ شکنجه‌شده را با تاجی از خار و ردای ارغوانی، به جمعیت خشمگین نشان می‌دهد و می‌گوید: «اینک انسان!» (یوحنا 19:5). سران کاهنان خواستار مصلوب شدن عیسی می‌شوند. پیلاطس با شنیدن ادعای عیسی مبنی بر پسر خدا بودن، بیشتر می‌ترسد و از او در مورد منشأش می‌پرسد، اما عیسی سکوت می‌کند. پیلاطس به قدرت خود برای آزادی یا مصلوب کردن عیسی اشاره می‌کند، اما عیسی پاسخ می‌دهد که این قدرت از جانب خدا به او داده شده است. پیلاطس سعی می‌کند عیسی را آزاد کند، اما یهودیان با تهدید او به دشمنی با قیصر، او را تحت فشار قرار می‌دهند. در نهایت، پیلاطس تسلیم فشارها شده و عیسی را برای مصلوب شدن تسلیم می‌کند.
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش بونکر i
بونکر نمونۀ اعلای این آموزۀ جلال تهرانی است: « زبان، تمامیت یک نمایشنامه است»

کنکاش و واکاوی زبان با استفاده از خودِ زبان در بونکر،حسی عجیب و پارادوکسیکال در مخاطب برمی‌انگیزد. به نظر می‌رسد درست همان‌طور که با چشم نمی‌توان خود چشم را دید، واکاوی ساختارهای بنیادین زبان توسط خود زبان نیز امری ناشدنی باشد. با این حال، «بونکر»، این چالش را پذیرفته و با جسارتی تحسین‌برانگیز به عمق زبان نفوذ می‌کند.
شاید به همین دلیل است که سخت‌ترین بخش مواجهه با «بونکر»، توصیف احساس ناشی از دیدن این نمایش باشد. احساسی مبهم، ناشناخته و در عین حال عمیقاً تأثیرگذار.

معروف است که می گویند مرزهای جهان ما، مرزهای زبان ماست و ما چیزی فراتر از آنچه زبان برای ما روشن می‌کند نیستیم! اگر زبان را دیواری فرض کنیم که محدودۀ هستی ما را مشخص می‌کند، «بونکر» ضرباتی نرم و دقیق، به این دیوار می‌کوبد. این ضربات، شکاف‌هایی را در دیوار زبان ایجاد می‌کنند و به ما نشان ... دیدن ادامه ›› می‌دهند که جهان ما بسیار بزرگ‌تر از آن چیزی است که تصور می‌کردیم. این دیوارِ زبانی، نه یک مرز محکم، بلکه یک پوستۀ شکننده است. بونکر با نفوذ به لایه‌های زیرین زبان، ما را به جهانی فراتر از محدودیت‌های زبانی دعوت می‌کند و همۀ اینها را نه با گفتن یک قصه، سر دادن یک شعار، فریاد زدن بر سر دنیا یا تولید هیجان و آدرنالین، بلکه با نقب زدن به عمق زبان در قالب یک دیالوگ انجام می دهد.
بونکر یک سفر اکتشافی است به جهان ناشناختۀ آن سوی زبانِ قراردادی. و همین سفر عجیب منجر به تولید احساسات ناشناخته‌ای می‌شود همچون همان فضای پشت دیوار! ترکیبی از شوق و هراس و بیم و امید.

حرفی که دارد آینه مرهون حیرت است
سیلی خور زبان نشودگفتگوی ما
بیدل دهلوی

ادامۀ مطلب:

https://armandaily.ir/%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D8%A8%D9%88%D9%86%DA%A9%D8%B1/
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش درکه i
هفت:
«انسان موجودی مفسر است. تفسیر کردن فعالیتی ذاتی برای انسان محسوب می‌شود. ما از بدو تولد به تفسیر جهان پیرامون خود می‌پردازیم و این فعالیت در طول حیات ادامه می‌یابد. تفسیر ما از صداها، تصاویر، احساسات و رویدادها، به جهان معنا می‌بخشد. لیکن این تفسیر، متأثر از تجارب پیشین و شبکه‌ی مفهومی هر فرد است و بنابراین با دیگران متفاوت خواهد بود.»

این مضامین هم از هایدگر است. احتمالاً شما هم در پی تفسیر درکه هستید. اما نه!

"درکه" اساساً قصد نقد علائق، نمادها و ویژگی‌های انسان مدرن را ندارد. نمی‌خواهد با اتخاذ رویکردی نیچه‌ای-آرنتی، بنیاد جهان مدرن را ابتذال و بی‌معنایی بداند. این نمایش دربارۀ زنی که برساختۀ جامعۀ مردسالار و مدرن باشد، نیست. دربارۀ سوژه‌ای نیست که بر خلاف میل باطنی‌اش توسط جامعه‌ای به ظاهر روشنفکر ساخته شده باشد و حسی درونی در اعماق وجودش، غیراصیل بودن همه چیز را فریاد بزند، در نتیجه او را به خودکشی برای رهایی از این مسخ‌شدگی ... دیدن ادامه ›› سوق دهد؛ و سپس همان جامعه‌ی به ظاهر روشنفکر، خودکشی‌ای نمایشی و جمعی برای او ترتیب دهد.
درکه درباره‌ی هیچ‌یک از این موارد نیست.

درکه صرفاً دربارۀ زنی است که نه نهنگ است و نه هشت‌پا! او فقط می‌خواهد تنها بمیرد.

اکنون می‌توانید به هیچ کدام از این موضوعات فکر نکنید و فقط نمایش را تماشا کنید.
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش درکه i
شش:
اسلاوی ژیژک، فیلسوف و نظریه‌پرداز اسلوونیایی، در کتاب‌های متعدد خود، از جمله برهوت معنا، به بررسی وضعیت کنونی جامعه و انسان معاصر می‌پردازد. او معتقد است که جامعه مدرن با بحران معنا روبرو است. ارزش‌ها و باورهای سنتی از بین رفته‌اند و جای خود را به نسبیت‌گرایی و شکاکیت داده‌اند. در این وضعیت، افراد احساس پوچی و بی‌معنایی می‌کنند. سرمایه‌داری با تولید بی‌نهایت از کالاها و خدمات، لذت را به کالایی تبدیل کرده است. این لذت کاذب، افراد را از جستجوی معنا و ارزش‌های واقعی باز می‌دارد.
***
نمایش درکه کاری به بحران معنا در جهان مدرن ندارد!
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش درکه i
پنج:
خوزه ارتگایی گاست، فیلسوف اسپانیایی، در کتاب طغیان توده‌ها به بررسی تغییرات بنیادین رخ داده در جوامع مدرن می‌پردازد. او معتقد است که در عصر مدرن، شاهد ظهور و قدرت‌گیری توده‌ها هستیم و این امر، تهدیدی جدی برای فرهنگ، تمدن و دموکراسی به شمار می‌آید. انسان مدرن به دلیل صنعتی شدن، گسترش دموکراسی و افزایش سطح تحصیلات، به فردی توده‌ای تبدیل شده است. فرد توده‌ای، فردی است که به جای تفکر مستقل، از احساسات جمعی و افکار عمومی پیروی می‌کند. با ظهور توده‌ها، فرهنگ و هنر به سمت سطحی‌گرایی و عامه‌پسندی سوق پیدا می‌کند. ارزش‌های والا جای خود را به سرگرمی‌های ساده و بی‌محتوا می‌دهند. توده‌ها به جای توجه به نظرات و دیدگاه‌های نخبگان، به دنبال رهبرانی هستند که به احساسات آن‌ها دامن بزنند. سیاستمداران برای کسب آرای توده‌ها، به جای ارائه برنامه‌های واقع‌بینانه، به وعده‌های پوچ و احساسات مردم دامن می‌زنند.
***
نمایش درکه دربارۀ طغیان توده‌ها نیست!
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش درکه i
چهار:
لکان معتقد است که زبان و نمادها نقش بسیار مهمی در شکل‌گیری هویت فردی ایفا می‌کنند. زنان در جامعه‌ای که توسط مردان ساخته شده است، اغلب با مشکلاتی در شناسایی خود و جایگاهشان در این نظام نمادین روبرو هستند. این عدم تطابق بین هویت درونی و هویت تحمیلی از سوی جامعه می‌تواند منجر به احساس بیگانگی و در نهایت خودکشی شود.
***
نمایش درکه ربطی به لکان هم ندارد.
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش درکه i
سه:
امیل دورکیم، جامعه‌شناس فرانسوی، معتقد بود که خودکشی صرفاً یک عمل فردی نیست، بلکه یک پدیده اجتماعی است که ریشه در ساختار جامعه دارد و با عوامل اجتماعی مانند همبستگی اجتماعی، تقسیم کار اجتماعی و آگاهی جمعی در ارتباط است.
***
نمایش درکه ربطی به نظریات امیل دورکیم ندارد.
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش درکه i
دو:
سیزیف به دلیل فریب خدایان، به عنوان مجازات ابدی محکوم می‌شود تا سنگی عظیم را به بالای تپه‌ای ببرد. اما هر بار که او به قله می‌رسد، سنگ غلتیده و به پایین می‌افتد و سیزیف مجبور است دوباره از ابتدا شروع کند. این تکرار بی‌نهایت و بیهوده، به عنوان نمادی از تلاش انسان برای رسیدن به هدفی دست‌نیافتنی و در نهایت بیهوده بودن تمام تلاش‌های ما در برابر ابدیت و مرگ تلقی می‌شود. آلبرکامو در مقدمۀ این اسطوره می‌نویسد: تنها یک پرسش فلسفی وجود دارد: چرا نباید خودکشی کرد؟
***
نمایش درکه ربطی به سیزیف و تفلسفِ کامو در مورد خودکشی ندارد.
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش درکه i
یک:
«خوش‌نام و سرشار از افتخار،
رهسپار دخمۀ مردگانی بی آنکه مرضی ترا پژمرده باشد،
یا تیغۀ شمشیری پیکرت را دریده باشد.
خودکام به قانون خویشتن، و یکتا در سرنوشت خویش،
سر راست، سرزنده، به نزد هادس می روی.»
این جملات را همسرایان در نمایشنامه آنتیگونه خطاب به آنتیگونه می گویند. زمانی که او رهسپار مذبح خویش است.
***
نمایش درکه ربطی به خودکشی آنتیگونه ندارد.
میثم غضنفری (emeysam)
درباره نمایش سیئِر i
ضمن احترام به زحماتی که گروه کشیده بود، بنا بر فرمایش نویسندۀ محترم که در انتهای نمایش فرمودند: «نقدهایتان را بنویسد تا ما رشد کنیم»، به عنوان یک مخاطب معمولی تئاتر درک و دریافت خودم را تقدیم می‌کنم:

سرزمین عجایب!
شگفتیِ ناشی از دیدن یک تئاتر بسیار بد، با خواندن نظرات سراسر تآیید و تمجید در تیوال دو چندان شد. تا جایی که به تردید افتادم شاید امشب اشتباهآ به سالنی دیگر رفته‌ام یا دو کار با نامی مشابه اجرا شده است. پیش خود و به طنزی تلخ فکر کردم شاید، بازیِ سیئر به بیرون از سالن هم امتداد پیدا کرده و گویی برخی، مطیع و منقاد شده توسطِ نیرویی شریر، مجبور به گفتن دیالوگ های از پیش نوشته‌ شده‌شان در تیوال شده‌‍اند؛ چه اگر چنین نکنند حذف خواهند شد! (قصد جسارت به نظرات تماشاگران محترم را ندارم اما این همه یکدستی و هماهنگی و بدون کوچکترین نقدی – به جز یک نقد- عجیب می نماید!)

نویسنده و کارگردان با تعداد زیادی بازیگر، جهانی غریب، پرهیاهو و مشوش خلق کرده بودند.
بیان بسیار ضعیف و عجولانۀ عمدۀ بازیگران، موسیقی و ... دیدن ادامه ›› حرکات جمعیِ بسیار پرحجم کار – که اجازه نفس کشیدن به مخاطب نمی‌داد – نور سرگردان و زبان متن – حداقل در بخش اول – موجب می‌شد به سختی بتوان جهانِ متن را درک کرد.
گویی که از فاصله‌ای چند کیلومتری شاهد رویدادی پر سر و صدا و تنش زا بودیم. از آن فاصله هر چه تأمل و تمرکز می‌کردیم نهایتاً به تصویری مبهم دست می‌یافتیم، نزدیک هم که می‌شدیم به دیوارِ زخیم و زمختِ فرم بر می‌خوردیم که راه نفوذی برای فهم معنای متن را به ما نمی‌داد.
شاید به همین خاطر بود که نویسنده گاهی مجبور می‌شد با روشی بسیار گل درشت، توضیح دهد که ما الان کجاییم و در چه وضعیتی هستیم!
بر خلاف فرم کار، درام اما، فراز و فرودِِ شدیدی نداشت. بالاترین نقطۀ تنش دراماتیک جایی بود که آن جمعیت تصمیم به خروج گرفتند که باز هم این نقطۀ عطف، زیر خروارها حرکت و موسیقی و دیالوگ‌های نامفهوم دفن شده بود.
البت فهرست شگفت زدگی‌هایم محدود به این دو نبود. این‌روزها با وجود هش‌دار و یاددارهای مداوم و پی‌درپیِ اولیاء امور، مبنی بر به پروار در آوردن! و خاموش نگه داشتن تلفن‌های همراه، اما اقلیتِی ازتماشاگران با روشن کردن اسکرین موبایلشان عملاً به حریم و حقوق سایر تماشاگران تعدی می‌کنند. اما شگفتی امشب این بود که برخی رسماً، تلفن‌هایشان را پاسخ می دادند و تمشیت امور یومیه می‌کردند! برخی دیگر نیز همزمان فیلم عکس می‌گرفتند، استوری می‌کردند و کامنت پاسخ می داند.
واقعاً که «صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی» بود تجربۀ تئاتر دیدن دیشب!

والله ما که نقد کردیم خیلی هم شاکی بودیم ولی این همه یکدستی به قول شما که اصلا نظرات منفی ما رو محو کرده واقعا خیره کنندست.
من فکر می‌کردم چون نظرات ۸۸ تا بود امتیاز بالا بوده ولی گویا دیگه حتی به تعداد هم نمیشه اعتماد کرد. قطعا راهکاری برای جلوگیری از این کلاهبرداری نمیشه پیدا کرد ولی فقط در همین حد بگم که این کار آقای حسین ‌فردوسی باعث شده کلا نتونم به هیچ تئاتری و نظرات مثبتش اعتماد کنم.
۰۸ شهریور
سجاد آل داود (sajjadad76)
نوید نادری
والله ما که نقد کردیم خیلی هم شاکی بودیم ولی این همه یکدستی به قول شما که اصلا نظرات منفی ما رو محو کرده واقعا خیره کنندست. من فکر می‌کردم چون نظرات ۸۸ تا بود امتیاز بالا بوده ولی گویا دیگه ...
همین که به چنین تجربه‌ای در مورد کامنت‌های فیک برسید یعنی مرحله اول تیوال رو پاس کردید. تبریک میگم 😂
شب اولش واقعا دیدنی بود.
۰۸ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
همبرگر یا شل برنج؟ مسئله هیچ کدام نیست!


برای لحظه لحظه‌اش زحمت کشیده شده بود. سپاسگزارم.

همان دقایق اول، با دیدن لباس یک شکل و حرکات ... دیدن ادامه ›› هماهنگ جمعی و ...، فیلمِ متروپولیس برایم تداعی شد. آن جایی که «نتیجۀ خانواده» از نظمِ بدون عشق انتقاد می‌کرد یاد ماریا در متروپولیس افتادم که در پیِ میانجگریِ قلب، بین عقل و دست بود. وقتی اعضای خانواده در مورد درد و گرسنگی و طعم غذا، شبیه هم نظر می دادند یاد این جمله از والتر لیپمن(فیلسوف و روزنامه نگار آمریکایی) افتادم: «هنگامی که همه مانند یکدیگر می‌اندیشند، در واقع کسی نمی‌اندیشد.»

با خطابۀ غرای مجری انتخابات در مورد «ساختار» یاد کتاب «جامعه شناسی نخبه کشی علیرضا قلی» و حتی «سیاست» ارسطو افتادم و ....

و وقتی این خانوادۀ عجیب اما آشنا، با مشکلات اجرای دموکراسی دست و پنجه نرم می کردند یاد کتابِ «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» افتادم:


«-علی رغم برگزاریِ انتخابات آزاد ... مردم همچنان در همان آپارتمان‌های کوچک و شلوغ زندگی می‌کنند، سوار همان اتوموبیل های نامطمئن می‌شوند، همچنان نگرانی سلامتی فرزندان رنگ پریده‌شان هستند، سر همان کارهای ملال آور می‌روند و همان غذای بی‌کیفیت را می‌خورند. زندگی هنوز همان سکون فرساینده را دارد؛ زندگی چیزی است که باید تحملش کرد، نه چیزی که بتوان از آن لذت برد. کمونیسم پیش از آنکه یک ایدئولوژی سیاسی یا روش حکومت باشد، یک موقعیت ذهنی است.
- قدرت سیاسی ممکن است است یک شبه دست به دست شود، زندگی اجتماعی و اقتصادی ممکن است به سرعت از آن تبعیت کند، اما شخصیت آدم‌ها که تحت حکومت رژیم‌های کمونیستی شکل گرفته به این سرعت تغییر نخواهد کرد. ارزش های خاص و شیوۀ به خصوصی از تفکر و درک جهان چنان در عمق وجود و شخصیت مردم رسوخ کرده که معلوم نیست خلاصی از آن ها چقدر زمان ببرد.
- باید سرزمین موعودمان را بسازیم. از این به بعد خودمان مسئولیت زندگی‌مان را بر عهده خواهیم داشت. دیگر عذر موجهی نداریم که با آن وجدان معذبمان را آسوده کنیم. دموکراسی چیزی نیست که خودش بی هیچ زحمت و تلاشی از راه برسد. چیزی است که باید برای به دست آوردنش جنگید. و همین است که راه رسیدن به آن را اینقدر دشوار می‌کند.» اسلاونکا دراکولیچ (در کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم)


متن کپی یا تقلیدی از هیچ یک نبود.

هنر متن این بود که بدون به کاربردن مفاهیم و اصطلاحات تخصصی، سوالاتی بنیادین را طرح می‌کرد. سوالاتی که حتی در همان زمان دیدن نمایش هم ذهنت را درگیر می‌کرد و نمی‌توانستی به تعویقشان بیندازی. پاسخ سرراستی هم به این پرسش‌ها نمی‌داد. قرار نبود سنت یا مدرنتیه به صورت کامل محکوم شود. حرکت از شعار طنز آمیز «مرگ بر شل برنج» به «مرگ بر همبرگر» که با تغییر یک نسل اتفاق افتاده بود، پرسش‌ها را از منازعۀ بین مکاتب فکری (سوسیالیسم یا لیبرالیسم - آریستوکراسی یا فئودالیسم یا دموکراسی) به پرسش هایی عمیق‌تر در مورد بنیاد جهان سوق داد. مسئله نه همبرگر بود نه شل برنج. نه دموکراسی نه پدر سالاری...

وقتی «نتیجۀ دوم» روی صندلی رفت و به چیزی اعتراض کرد که روزی آرزوی «نتیجۀ اول» بود و چیزی را آرزو کرد که احتمالا مورد اعتراض «نتیجۀ سوم» قرار می‌گرفت، یادِ افسانۀ سیزیف افتادم: «اگر دنیا واضح و آشکار بود، دیگر هنری وجود نداشت».

و الان که 24 ساعت از دیدن نمایش گذشته یاد این دو جمله از هومر و شکسپیر می افتم:

خدایان انسان ها را به تیره روزی می کشانند تا نسل های آینده چیزی برای سرودن داشته باشند.
اودیسه - هومر

به‌سان مگس‌هایی که ملعبهٔ دست پسران شرور و بازیگوش هستند، ما نیز ملعبهٔ دست خدایانیم که محض تفریح و سرگرمی ما را می‌کُشند.
لیر شاه- شکسپیر

متن خوب، بازی های خوب و کارگردانی خوب.
دست مریزاد
از این به بعد این آثار را که می خوانم، یاد نمایش «دموکراسی با طعم همبرگر» می‌افتم.
ممنونم از نقد و نظرتون ✨🙏🏼😍🪴
۰۵ مرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب؛ کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

میثم

تذکر: بخشی از داستان فیلم در این یادداشت افشا می‌شود.

کلوزآپ: ... دیدن ادامه ›› آرامشی شاعرانه:

سکانس‌های اولیه فیلم «ملاقات خصوصی»، بسیار چشم‌نواز و آرامش‌بخش هستند. دختری عطار که با چهره‌ای آرام و لبی خندان در یک دشت کوچک در گوشه‌ای از این شهر مشغول چیدن گیاهان دارویی است. یک معلم زبان انگلیسی عاشق‌پیشه که طی 5 ماه، با چند فایل صوتی و یک عکس پروفایل و بدون اینکه دختر عطار را دیده باشد به او دل‌باخته است و پی‌درپی با صدایی آرامش‌بخش و لحنی شاعرانه برایش پیام عاشقانه می‌گذارد.

لانگ شات: آرامش در دل طوفان:

چند دقیقه که از فیلم می‌گذرد متوجه تضاد این روایت ابتدایی با موقعیت واقعی این دو نفر می‌شویم:
پروانه در محله‌ای پر از خلاف‌کار و نزاع و درگیری زندگی می‌کند. پدری زندانی، برادری فراری، همسایه‌ای شاکی که پدر و برادر از او دزدی کرده‌اند و او با نصب دوربین‌های متعدد و حضور پی‌درپی جلوی خانه پروانه ایجاد مزاحمت می‌کند و یک کیف پر از مواد مخدر که در کف مغازه پروانه دفن شده است.
فرهاد هم بر خلاف منش و جایگاه اجتماعی‌اش به‌خاطر مسئله‌ای مالی به زندان افتاده و زیر فشار مافیای زندان است.
پروانه علی‌رغم سر پر شوری و شری که در نوجوانی داشته اکنون دختری مسئولیت‌پذیر، عاقل و شجاع است که سعی می‌کند وضعیتی که در آن گیر افتاده است را درست‌کارانه و اخلاقی مدیریت کند. اما فرهاد می‌خواهد به هر روشی که شده خود را از مخمصه برهاند. حتی روش غیراخلاقی.

سلسله تحولات شخصیتی:

در طول فیلم ما به شکل مستقیم و یا از طریق روایتِ شخصیت‌ها، شاهد تحول در شخصیت‌های داستان هستیم:
از فرهادی که معلمی فرهیخته و بااخلاق است تا فرهادی که دست به دزدی از خانه شاگرد خصوصی‌اش می‌زند.
از فرهادی که به‌دروغ به پروانه ابراز عشق می‌کند تا فرهادی که واقعاً عاشق پروانه می‌شود.
از فرهادی که پس از لورفتن ماجرای قاچاق، در حضور قاضی و زیر نگاه سنگین پروانه، هیچ تقصیری را گردن نمی‌گیرد. تا فرهادی که در انتها و پس از آزادی دوباره به زندان بازمی‌گردد و همه چیز را گردن می‌گیرد.
از پروانه‌ای که نسبت به سیگارکشیدن پسر همسایه و حتی نوع سخن‌گفتنش حساس است؛ به‌خاطر مخفی کردن مواد مخدر در مغازه‌اش به‌شدت به برادرش معترض است و مواد را به سطل زباله می‌اندازد. تا پروانه‌ای که مواد را از سطل زباله بازمی‌گرداند و حتی حاضر می‌شود مواد مخدر به زندان قاچاق کند.
از پروانه‌ای عشق فرهاد را انکار و در برابرش مقاومت می‌کند تا پروانه‌ای که نه‌تنها از فریبکاری و دروغ فرهاد می‌گذرد بلکه حاضر است برای عشق او سی‌سال به زندان بیفتد.
از ایمانی که پسری معصوم و قهرمان یک‌رشته ورزشی است تا ایمانی که با همکاری پدرش از خانه همسایه دزدی می‌کند.
از ایمانی که نسبت به خواستگاران خواهرش که هیچ شناختی هم از آنها ندارد، از سر غیرتی کور، آن‌گونه بی‌ادبانه برخورد می‌کند تا برادری که به‌راحتی با قاچاق بری خواهرش کنار می‌آید!
از فریبایی که در پروژه اغفال پروانه نقش مؤثری را ایفا می‌کند تا فریبایی که در سکانس‌های پایانی از فرهاد می‌خواهد که جرم را گردن بگیرد و پروانه را نجات دهد.
اما این تحول‌ها چگونه اتفاق می‌افتند؟ آیا حاصل کشمکش‌های درونی شخصیت‌هاست یا کشمکش‌های بیرونی و قرارگرفتن آنها در موقعیت؟ یا هر دو؟ آیا فیلم می‌تواند سیر این تحول را درست و قانع‌کننده برای مخاطب روایت کند؟
برخی از این تحول‌ها ناشی از جبر روزگار و قرارگرفتن شخصیت‌ها در کشمکش‌های بیرونی است:
• دلیل دزدی فرهاد از خانه‌شاگردش، بیماری مادر و نیاز مالی برای عمل جراحی اوست
• دلیل دزدی ایمان از خانه همسایه، تعطیل شدن برنامه قوی‌ترین مردان ایران و احتمالاً نیاز مالی
• دلیل همکاری فرهاد با مافیای زندان، نیاز مالی برای جلب رضایت شاکی است.
هر سه این تحولات را نه به شکل مستقیم بلکه از زبان شخصیت‌های فیلم می‌شنویم.

عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اما همکاری پروانه با فرهاد در قاچاق مواد، و بازگشت ایثارگرانه فرهاد و به گردن گرفتن جرم، مستقیماً به کشمکش‌های درونی و نیروی عشق بازمی‌گردد. مرکز ثقل روایت و سخت‌ترین مرحله آن، روایت همین دو تحول است:
روایت عشقی که دختری محکم و اخلاقی را وادار به کرنش در برابر عشق و حتی خلاف‌کاری می‌کند و خلاف‌کاری هفت خط چون فرهاد را که برای رهایی از بند حتی دست به اغفال پروانه می‌زند را وادار به ایثار و ازخودگذشتگی و بازگشت به بند.
به نظر می‌رسد تحول در شخصیت فرهاد محوری‌ترین تحول و خط اصلی داستان فیلم است.

پایانی خوش اما نه لزوماً قانع‌کننده:

تا سکانس‌های پایانی فیلم هنوز مشخص نیست که وجه فریبکاری فرهاد غلبه دارد یا عاشق بودنش.
بین سکانسی که فرهاد نزدیک مرز در حال برنامه‌ریزی برای خروج از کشور است و سکانسی که به زندان برمی‌گردد و در حضور قاضی جرم را گردن می‌گیرد دو سکانس وجود دارد.
• یک شناور شدن فرهاد در دریا و خیره شدن او به آسمان
• دیگری بازگشتش به دشت گل دختر عطار که هم اکنون ویران شده. در همین سکانس، پسربچه همسایه پروانه با چوب به ماشین فرهاد حمله می‌کند. فرهاد تخریب ماشینش را بدون هیچ واکنشی تماشا می‌کند و تمام.
آیا قرار است این دو سکانس، مخاطب را برای تحول فرهاد قانع کند؟ درست است که قرار نیست فیلم بازنمایی کامل و عینی واقعیت باشد. فیلم قرار است تعادلی میان مفهوم‌پردازی و باورپذیری ایجاد کند. اینکه چقدر زندان فیلم، مطابق با زندان‌های ایران است، اینکه چقدر روابط بین افراد مطابق با واقعیت ایران است موضوعیت ندارد. مهم این است که فیلم هم از عهده باورپذیر کردن جهان متن خود بر آید و هم در همه جای فیلم از منطق درونی خودش پیروی کند که به نظر می‌رسد در بیشتر لحظات فیلم نیز چنین شده. جز همین صحنه تحول نهایی شخصیت فرهاد. هرچقدر تحول پروانه درکشیده شدن به وادی عشق درست و باورپذیر به تصویر کشیده شده است - به‌خصوص در صحنه اولین دیدار فرهاد و پروانه در ملاقات کابینی – اما بازگشت فرهاد از سفر شمال، مواجه اش با پسربچه همسایه و در نهایت اعتراف نزد قاضی - که در موقعیتی غیرمتعارف پروانه هم پشت در دادگاه آن را می‌شوند باورناپذیر است. آن هم فرهادی که در دادگاه اولیه و با وجود همه اصرارهای فریبا و قاضی و فشار نگاه پروانه، زیر بار هیچ جرمی نرفت، چه شد که چنین متحول شد؟
هرچقدر ریشه‌ها و استعداد پروانه برای تحول از ابتدای فیلم در شخصیت او نشانه‌گذاری می‌شود (از قدرت ریسک و هیجان‌طلبی و روحیه ظریف و شاعرانه در ساختار روانی تا موقعیت خاص خانوادگی و نیاز به داشتن حامی و همراه) اما چنین نشانه‌هایی در شخصیت فرهاد دیده نمی‌شود. از قضا هر چه بیشتر پیش می‌رویم، وجه تبهکارانه، متقلب و منفعت‌طلب او بیشتر برجسته می‌شود. هر چند در سکانس های پایانی فیلم، فرهاد ته ریش گذاشته ( به خواست پروانه) و دوربین روی نوشته روی شیشه ماشین تاکید می کند اما شاید همه اینها برای قانع کردن مخاطب در تحول شخصیت فرهاد کافی نیست.
درود میثم عزیز
خوشحالم که دوباره می‌خونم‌ت دوست من
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
یاسر متاجی
درود میثم عزیز خوشحالم که دوباره می‌خونم‌ت دوست من
لطف شماست. ممنونم.
۱۷ بهمن ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فرهاد: می‌دونی زندانیا هیچ موقع به اندازه وقتی پشیمون نیستن که دلتنگ کسی می‌شن و نمی‌تونن ببیننش؟
پروانه: یه جور می‌گی زندانیا، انگار خودت پشیمون نیستی؟
فرهاد: نه نیستم.
پروانه: چرا؟!
فرهاد: با تو آشنا نمی‌شدم اگه خلاف نمی‌کردم.

***

فرهاد: حالا که موهاتو کوتاه کردی می تونی مثه نوجوونیات بری استادیوم فوتبال ببینی!
پروانه: استادیوم نمی رفتم که فوتبال ببینم. می رفتم فرهاد مجیدی رو ببینم!
فرهاد: بیچاره فرهاد که چقدر براش رقیب می تراشی...


***
پروانه: این چه طور دوست‌داشتنیه که برای رسیدن به هم باید خلاف کنیم؟
- من و تو خیلی شبیه همیم. من گرگها رو دوست دارم تو گاو ها رو.
- نگفتن مثه دروغ گفتنه. حتی بدتر
- همیشه «برو» به معنی «برو» نیست. گاهی «برو» یعنی «نرو»
نگفتن همون دروغ گفتنه. حتی کثیف تر
۲۱ بهمن ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بازنمایی سفر یک قهرمانِ وانموده

قهرمان هزار چهره:

جوزف کمپل در نظریه «سفر قهرمان» مدعی است داستانِ بیشتر اسطوره‌های جهان بر اساس یک الگوی ... دیدن ادامه ›› کلی پی‌ریزی شده است که شامل سه مرحله کلی عزیمت، تشرف و بازگشت است:

1. عزیمت:
دعوت به آغاز سفر یا آشکار شدن نشانه‌های دعوت الهی برای انجام‌وظیفه‌ای خاص
رد دعوت یا فرار حماقت بار از دست خدایان
امدادهای غیبی یعنی یاری و امدادی که از غیب به کمک آن کس می‌آید که قدم در راه تعیین شده گذاشته است.
عبور از نخستین آستان
شکم نهنگ یا عبور از قلمرو شب
2. تشرف
3. بازگشت

در مرحله عزیمت، قهرمان از دنیای عادی به دنیای ناشناخته‌ها سفر می‌کند، مرحله تشرف، شرح ماجراهای او در دنیای ناشناخته‌هاست و بالاخره در مرحله بازگشت، او دوباره به دنیای عادی بر می‌گردد.
قهرمان، شخصیتی است دارای مواهبی خاص که گاه جامعه او را عزیز می‌دارد و گاه او خوار کرده از خود می‌راند.
سفر گاه با یک اشتباه لپی که به‌ظاهر فقط از سر اتفاق رخ می‌دهد، آغاز می شود و جهانی ناشناخته را آشکار می‌کند.شخص رابطه‌ای با نیروهای ناشناخته پیدا می‌کند که به‌خوبی از آن سر درنمی‌آورد. یک اشتباه کوچک ممکن است دری به روی سرنوشت باشد.
آنان که به دعوت پاسخ مثبت می‌دهند در اولین مرحله سفر، با موجودی حمایت گر روبرو می‌شوند. معمولاً این موجود، شخصیتی آشناست. در افسانه‌های مقدسین مسیحی، این نقش بیشتر بر عهده باکره عذراست.
اگر عمل قهرمان همان باشد که جامعه در انتظار آن است، آنگاه او هماهنگ با حرکت تاریخی پیش خواهد رفت تا با نگهبان آستانه مواجه شود. این سرایداران ایستاده در محدوده افق زندگی و آسمان کنونی قهرمان به نگهبانی از چهارسوی و هم چنین بالا و پایین آن می‌پردازند و آن را محدود می‌کنند. آن‌سوی آنها تاریکی، ناشناختگی و خطر در انتظار است.
گذر از آستان جادویی، مرحله انتقال انسان به سپهری دیگر است که در آن دوباره متولد می‌شود و این عقیده به‌صورت شکم نهنگ به‌عنوان رحم جهان نمادین شده است. در این نماد، قهرمان به‌جای آن که بر نیروهای آستانه پیروز شود یا رضایت آنها را جلب کند، توسط ناشناخته بلعیده می‌شود به‌ظاهر می‌میرد.
هنگامی که قهرمان از آستان عبور کند، قدم به چشم‌انداز رؤیایی اشکال مبهم و سیال می‌گذارد. جایی که باید یک سلسله آزمون را پشت سر گذارد.
اگر قهرمان به‌جای تسلیم در مقابل آزمون‌های تشرف، مثل پرومته فقط به هدف بیندیشد و برای به چنگ آوردن آن خیز بردارد و با (خشونت، نیرنگ یا بخت) برکت را از جایگاه اصلی‌اش به دنیایی که می‌خواهد بکشد، آنگاه نیروهایی که او از تعادل خارج کرده به‌سرعت واکنش نشان می‌دهند و او را از درون و برون نابود می‌سازند و همچون پرومته او را به صخره آسیب‌دیدة ناخودآگاهی‌اش به صلیب می‌کشند.
با پشت سر گذاشتن تمام موانع و غول‌ها به خوان آخر می‌رسد که معمولاً ازدواج جادویی روح قهرمان پیروز با خدابانو، ملکه جهان است. این ازدواج نشان‌دهنده تسلط کامل قهرمان بر زندگی است. چون زن؛ همان زندگی و قهرمان عارف و ارباب آن است و آزمون‌های قهرمان که مقدمه تجربه و علل نهایی بوده، سمبل بحران‌هایی است که در راه ادراک حقیقت برایش وجود داشته است ادراکی که آگاهی او را وسعت می‌داد و توان تصاحب کامل مادر - نابودگر یعنی عروس تقدیر و تحمل این بار را به او می‌بخشد و از این راه او به یگانگی با پدر می‌رسید. اکنون او جای پدر نشسته است.

وانموده ها

بودریار معتقد است جهان پسامدرن جهان وانموده است و به همین دلیل، رسانه‌ها واقعیت‌ها را تشکیل می‌دهند. از نظر بودریار ما وارد جهان فراواقعی شده‌ایم. به عبارت دیگر، واقعیت تولید می‌شود، ولی از قدرت ما خارج است.
جهان وانموده از ما می‌خواهد یا واقعیت وانموده تولید کنیم یا با گسترش شبکه ارجاعاتش آن را تقویت کنیم و ما هم، چنین می‌کنیم. کافی است به موضوعاتی که در شبکه‌های اجتماعی در فضای مجازی به «موضوعات داغ» تبدیل شده‌اند نگاهی بیندازیم. هیولای جهانِ وانموده‌ها، خود را در سطر سطر این موضوعات نشان می‌دهد.
از نظر بودریار، وانموده هرگز آن چیزی نیست که حقیقت را پنهان می‌دارد. وانموده حقیقتی است که عدم وجود حقیقت را پنهان می‌داد. وانموده حقیقی است.
پنهان‌کاری یعنی تظاهر به نداشتن آنچه داریم. اما وا نمودن یعنی تظاهر به داشتن آنچه نداریم. یکی کنایه به حضور دارد و دیگری به غیاب. وانمودن به‌سادگی با تظاهر کردن برابر نیست.
کسی که تظاهر به بیمار بودن می‌کند در بسترش می‌خوابد و تمارض می‌کند. کسی که وانمود به بیمار بودن می‌کند بعضی از علائم بیماری را در خود تولید می‌کند. تظاهر یا پنهان‌کاری اصل واقعیت را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. تفاوت همیشه وجود دارد و فقط پنهان شده است درحالی‌که وانمودن تفاوت میان درست و نادرست، واقعی و تخیلی را تهدید می‌کند.
اگر وانمودکننده علائم درستی را از بیماری تولید کند آیا بیمار هست یا نه؟
گذر از گستره نشانه‌هایی که چیزی را پنهان می‌کنند به گستره نشانه‌هایی که هیچ را پنهان می‌کنند دگرگونی سرنوشت‌سازی را رقم می‌زند. دومی عصر وانموده ها و بر انگیختگی را آغاز می‌کند، عصری که قضاوت نهایی درست را از نادرست و امر واقعی را از احیاء مصنوعی آن تمیز نمی‌گذارد. به تعبیر دیگر: «جایگزین‌کردن نشانه‌های امر واقعی به‌جای خود امر واقعی»

وانمودگی یک قهرمان مجازی

در فیلم «قهرمان» اصغر فرهادی؛ سفر «رحیم» با یک اراده (رد وسوسه زن) و چند اتفاق (پیداکردن کیف پول، کار نکردن ماشین‌حساب طلافروش، ننوشتن خودکار طلافروش) آغاز می‌شود. امدادهای غیبی (توجه مسئولان زندان و خیریه و مراسم گلریزان) به سراغش می‌آیند. با نگهبانان آستانه (کارمند فرمانداری) مواجه می‌شود. سپس با طرح داستانش در شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌ها، مرحله شکم نهنگ یا قلمرو شب را تجربه می‌کند.
آزمون رحیم با دومینوی پنهان‌کاری برای رسیدن به یک داستان همه‌پسند آغاز می‌شود. اولین پنهان‌کاری کتمان این حقیقت است که کیف را خودش پیدا نکرده. اما پنهان‌کاری‌های دیگر تحت تأثیر رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی در جهت رسیدن به یک وانموده ی قهرمان است. قهرمانی که فقط نشانه‌های واقعی یک قهرمان را دارد اما در واقع قهرمان نیست. خود رحیم ابتدا متوجه این تمایز قهرمان و قهرمان وانموده نیست. اولین ضربات برای جداسازی این دو مفهوم در ذهن رحیم توسط طلبکارش زده می‌شود:
تاکید طلبکار بر اینکه بازگرداندن پول فقط یک وظیفه بوده نه یک عمل قهرمانانه و اینکه اگر جزئیات پنهان شده داستان (نزول گرفتن، جدایی از همسر، پنهان کردن هویت یابنده واقعی کیف و ...) به داستان افزوده شود، رحیم دیگر قهرمان نیست.

و دومین بار وقتی بازهم شخصیت طلبکار آنچه را او معجزه و نشانه‌های الهی می‌داند، به تمسخر می‌گیرد که موجب طغیان رحیم می‌شود. یعنی قهرمان به‌جای تسلیم در مقابل آزمون‌های تشرف فقط به این می‌اندیشد که جایگاهش در افکارعمومی و همچنین کار وعده‌داده‌شده در فرمانداری را حفظ کند. اینجا همان نیروهایی که او به این سفر دعوت کرده‌اند واکنش نشان می‌دهند و می‌خواهند او را از درون و برون نابود کنند. (پخش شدن فیلم درگیری با طلبکار در فضای مجازی) اما به نظر می‌رسد در همین مرحله او به سفری دیگر در دل سفر اول دعوت می‌شود. با گذشتن از مبلغ جمع شده در خیریه به نفع یک اعدامی. هرچند معشوقه‌اش باز همین عمل را هم دست‌مایه احیای قهرمان وانموده در فضای مجازی می‌کند اما خود رحیم چنین نیتی ندارد. او این بار با طغیان علیه دومینوی مجدد وانموده سازی (درگیری با مسئول فرهنگی زندان برای پاک‌کردن فیلم فرزندش) تن به نابودی قهرمان وانموده می‌دهد. هرچند در سفر اول و در مرحله شکم نهنگ عملاً توسط نیروهای ناشناخته بلعیده می‌شود اما در سفر دوم و با ترجیح دادن فرزندش بر قهرمان وانموده بودن، عملاً سفر اسطوره‌ای قهرمان را به پایان می‌برد. بازگشت او از این سفر به زندان است. همان جایی که سفرش از آنجا آغاز شده بود. آن هم با چهره‌ای متفاوت. سکانس نسبتاً طولانی آخر، در مقابل درِ بازِ زندان اتفاق می‌افتد. قهرمان شاهد آزاد شدن یک زندانی دیگر است. زندانی آزاد شده یک جعبه شیرینی به رحیم می‌دهد تا با خود با زندان بازگرداند.
جوزف کمپل در انتهای نظریه «سفر قهرمان» خود می‌گوید: قهرمان هنگام بازگشت از این سفر پر رمز و راز، نیروی آن را دارد که به یارانش برکت و فضل نازل کند.
سفر رحیم با وسوسه یک زن آغاز می‌شود. (وسوسه معشوقه برای فروش طلاها)، با تلنگر یک زن به مرحله دیگری می‌رود (زنهار و تذکر خواهر)، دو زن حامی او هستند (معشوقه و رئیس خیریه) و یک زن مرحله آزمون را به اوج می‌رساند (دختر طلبکار با منتشر کردن فیلم درگیری). کل سفر تحت تأثیر غیبت دو زن (صاحب طلاها و همسر سابق) است. یکی نیمه تاریک داستان سفر اوست و دیگری نیمه پنهان خود او (طلبکار برای زیر سؤال بردن قهرمان بودن او مدام به جدایی همسر سابق رحیم اشاره می‌کند.)
به تعبیر دیگر در سفر رحیم، «زن» همان زندگی اوست.

برای تامل:

انجام‌دادن کار خوب مهم‌تر است یا انجام ندادن کار بد؟
حقیقت آن چیزی است که واقع می‌شود یا روایتی است که همگان بر سر آن توافق دارند؟
آیا حقیقت دروغ بزرگی است که همگان با کنار هم قراردادن هزاران دروغ کوچک شکل داده‌اند؟
آیا حقیقت عالی از هر نوع کذب یا پنهان‌کاری است؟
حقیقت کامل ولو همراه با پیرایه‌های نابرازنده (یا پیرایه‌های غیراخلاقی بهتر است) یا حقیقتِ بی‌پیرایة درست اما ناقص؟
نسبت حق و خیر چیست؟ همیشه یکی هستند، همیشه متمایزند یا گاهی این و گاهی آن؟
امر اخلاقی و عمل برازنده چه نسبتی با هم دارند؟ آیا هر امر اخلاقی برازنده است یا هر عمل برازنده اخلاقی است؟
قهرمان کیست؟
آیا قهرمان، تحقق رؤیاهای همگان از انسان کامل است؟
یا دریچه ای است از نیروی لایزال کیهانی که در نتیجه سیروسلوک او، بازکردن قفل‌ها و آزادکردن جریان انرژی حیات در کالبد جهان است؟
عمل قهرمانانه طغیان علیه باورهای عمومی است؟ یا تلاش برای جلب رضایت عموم؟ یا تلاش برای مقابله با تقدیر؟


امیر مسعود، نیلوفر ثانی، پ.ر و امیر این را خواندند
حسین تاجیک و سپهر این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کارِ حزبی کم کم تبدیلم کرد به پیچ و مهره..... پیچ و مهره‌ی یه کارخونه‌ی کثافت سازی
زیادی که نجیب باشی با اسب اشتباهت می گیرن
این ابرها را
من در قاب پنجره ها نگذاشته‌ام
               که بردارم
اگر آفتاب نمی‌تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده‌ی تو ام
خانه‌ام
در مرز خواب و بیداریست
                    زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
                  و کاری از دستم بر نمی‌آید.

رسول ... دیدن ادامه ›› یونان

####

عاشقانت نخواهند ماند
یکی یکی می روند
محو می شوند
هر بوسه که بر یکی می زنی
شلیکی به دیگری ست
یک به یک خواهند رفت
تنها یکی خواهد ماند
که از همه قوی تر است
یکی که مدام دور و برت پرسه می زند
من ؟
نه
آخرین شلیک ات
کار مرا نیز ساخته است
تنها یکی خواهد ماند
که از من قوی تر است
رو به رویت خواهد نشست
به چشمانت زُل خواهد زد
و تو را از او گریزی نیست
از دیرباز می شناسمش
نامش تنهایی ست

شهاب مقربین
امیرمسعود فدائی و امیر مسعود این را خواندند
حمیدرضا مرادی، سپهر و جعفر میراحمدی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
 

زمینه‌های فعالیت

تئاتر

تماس‌ها

emeysam@gmail.com