۱.
من اینجا ایستاده ام ، در مکانی ک ن آغاز دارد و ن پایان
دیوارهای راهرو سیاهَند و هیچ نوری از هیچ جهتی نمی تابد
اینجا زمان بی صدا می گذرد ، وشاید اصلا نگذرد
دیگران را میبینم ، برخی نشسته اند ، برخی ایستاده اند
اما هیچکس ب چشم دیگری نگاه نمیکند.
زمزمه هایشان شبیه دعاست ، اما برای چ چیزی ؟
اینجا پر است از درهای بسته ،
پشت هر در بسته هزاران احتمال است ،هزاران احتمالی ک مرا زنده
... دیدن ادامه ››
زنده می بلعدند
پشت این درها چ چیزی منتظر من است ؟
رهایی ؟ یا شاید جهنمی دیگر ؟
اما سوال ترسناک تر این است :
اگر هیچ چیز آنجا نبود ، چه ؟
اگر تمام تلاشهای من برای بازکردن این درها ، بیهود باشد چه ؟
پاهایم سنگین شدند ، ن ب خاطر خستگی ، بلکه از سر ترس ،
ترسی ک نمیتوانم نامی روی آن بگذارم
صدایی درونم هست ، صدایی ک میپرسد ، چرا اینجا هستی ؟
چرا هنوز ایستاده ای ؟
باید انتخاب کنم ، اما نمیدانم چ چیزی را .
میدانم هر انتخابی میتواند پایان باشد ، یا آغاز
آغازِ چیزی ک میتواند از این اضطراب هم وحشتناک تر است.
بی هدف ب سمت در میروم
دستگیره سرد است ، انگار خودش هم نمیخواهد باز شود
اما دستم میلرزد ، دستگیره زیر انگشتانم می چرخد و در ب آهستگی باز میشود.
اما پشت آن چیزی نیست ک انتظارش را داشتم .