در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال Sahra Elahi | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:16:32
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نقد نمایش «ورق‌الخیال»

از خیال تا آشفتگی

«ورق‌الخیال» از آن دسته نمایش‌هایی‌ست که بر لبه‌ی تیغ حرکت می‌کند؛ هم می‌تواند تماشاگر را مسحور کند، هم مأیوس. برای مخاطبی که با نمایش‌های آیینی، زبان نمادین، و تحلیل تاریخی از زاویه‌ای فلسفی یا روان‌کاوانه آشناست، این اجرا بدون شک تجربه‌ای تأمل‌برانگیز و کنجکاوی‌برانگیز خواهد بود. اما حتی همین‌ دسته از تماشاگران هم ممکن است در طول اجرا نتوانند با روایت، کشمکش یا ارتباط احساسی اثر همراه بمانند.

شلوغ‌کاری بیش از حد در طراحی شخصیت‌ها و جملات اضافی و بی‌ضرورت، اثری خلق کرده که گاه از دسترس مخاطب خارج می‌شود و به‌سادگی می‌تواند خسته‌کننده ... دیدن ادامه ›› به نظر برسد. «ورق‌الخیال» نمایشی‌ست میانه: گاه شاعرانه و چشم‌نواز، گاه کند، پراکنده و بی‌تماس. تلاشی برای تلفیق سنت و مدرنیته، زبان و سکوت، خیال و تاریخ که اگرچه در برخی لحظات موفق است، اما در مجموع به انسجام روایی و روانیِ بیشتری نیاز دارد.

نمایش به کارگردانی اسماعیل گرجی، کوششی جسورانه برای درهم‌تنیدن اسطوره، تاریخ و فرم‌های نمایش سنتی ایرانی‌ست؛ تلاشی که درخشان‌ترین لحظاتش، از دل زبان کهن، طراحی صحنه‌ی مینیمال، گریم‌های اغراق‌شده، و نورپردازی دقیق بیرون می‌زند. سه زندان‌بان درباری با نام‌های بوالهوس، بوالعجب و بی‌زبان، با مصرف ماده‌ای خیالی به نام «ورق‌الخیال»، به جهانی از توهم و رویا پناه می‌برند. ورود منجمی اسرارآمیز نیز بستر مناسبی برای پرداختن به مفاهیمی چون قدرت، فساد، فراموشی تاریخی و سرکوب فراهم می‌کند.

نقش بوالهوس، با شور و اغراق کنترل‌شده‌اش، تصویری کمیک و در عین حال هولناک از اشرافیت فاسد می‌سازد. بوالعجب، نماینده‌ی خرافه و جهل، با بدنی طراحی‌شده و گفتاری پرنوسان، تداعی‌گر کاراکترهای نمایش‌های روحوضی یا تعزیه‌های معکوس است. اسماعیل گرجی در نقش بی‌زبان، نماد سکوت و سرکوب، با ترکیب آواز و حرکت، بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، روایتی تراژیک و عمیق را رقم می‌زند.

اما در کنار این دستاوردهای چشم‌گیر، نمایش به دلیل افراط در زبان استعاری و ساختار غیرخطی، دچار آشفتگی روایت می‌شود. گاهی احساس می‌شود روایت از پس انتقال این همه معنا برنمی‌آید. مونولوگ‌های کش‌دار، طنزهای کم‌مایه و کمیک‌سازی‌های بی‌دلیل (که بیشتر برای خنداندن لحظه‌ای تماشاگر طراحی شده‌اند)، خط تعلیق را از بین می‌برند و مخاطب را وارد چرخه‌ای تکرارشونده از استعاره‌ها و نشانه‌های گسسته می‌کنند.

شخصیت‌پردازی، با وجود هوشمندی در نام‌گذاری و طراحی، در سطح باقی می‌ماند و به عمق روان‌شناختی یا تحول درونی نمی‌رسد. همین باعث می‌شود شلوغ‌کاری‌ها بی‌معنا به نظر برسند. بازی‌ها گرچه از لحاظ بصری چشم‌نوازند، اما فاصله‌گیری بیش از حد از رئالیسم بدون فضاسازی لازم، اثر را در وضعیتی معلق میان ژانرها رها کرده است. این سردرگمی در نیمه‌ی دوم نمایش بیشتر خود را نشان می‌دهد و موجب دل‌زدگی و فاصله‌گیری احساسی از اثر می‌شود.

پ.ن:
خنده‌های مکرر و پرشمار حضار در شب اجرا برایم تعجب‌برانگیز بود. مشخص نبود چرا در مواجهه با صحنه‌هایی که پر از پرخاش، زبان‌درازی و شکنجه‌اند، باید این‌چنین خندید. آیا مخاطب واقعاً در حال تماشا و درک اجراست، یا تنها در حال مصرف لحظه‌ای‌ترین جلوه‌های آن است؟

امتیاز من: ۲.۵ از ۵
🎨 قرمز؛ صحنه‌ای برای روان، رنگی برای هستی

نمایش قرمز (Red)، با بازی کم‌جان و غیرمتمرکز رضا بهبودی در نقش مارک روتکو، که نمایشی دیالوگ‌محور، فلسفی و عمیق درباره‌ی رابطه‌ی هنرمند با اثر، تاریخ و دیگری‌ست، از نظر اجرایی آسیب جدی دیده بود. عصبیت شخصیت روتکو و دیالوگ‌های پینگ‌پنگی او با دستیار جوانش، تمام جان این نمایش را می‌سازند؛ اما به مرحله‌ی اجرایی شدن نرسیده بود.

اگر برخلاف آن دسته منتقدانی که "فرم درست" را تنها شرط موفقیت اثر می‌دانند بگذاریم کنار، بخواهیم فقط مضمون را بررسی کنیم، قرمز حاوی پرسش‌هایی مهم و عمیق است: پرسش از مرز میان اصالت و زوال، نه فقط در هنر، بلکه در ... دیدن ادامه ›› کل زندگی.

از منظر تحلیلی، قرمز تئاتری‌ست درباره‌ی تقدس رنگ (به‌مثابه ایدئولوژی)، خلاقیت، و وحشت از فراموشی. روتکو، نقاشی وسواسی که برای هر قطره رنگ جان می‌دهد، در مواجهه با شاگردش، نه‌تنها اقتدار که جهان‌بینی‌اش را نیز از دست می‌دهد. این برخورد، تجسم درگیری نسل‌هاست: یکی پاسدار سنت و دیگری جویای تغییر.

رضا بهبودی با صدایی ضعیف و بدنی که عصبانی و مدافع نیست ، نتوانست فشار، اعتراض و رنج روانِ گرفتار در فضای نارسیستیک روتکو را نمایش دهد. فریاد هر جمله در این نمایش باید اعتراض باشد به ابتذال و میل به نوگرایی سطحی؛ اما نبود.

قرمز درباره‌ی نقاشی نیست؛ درباره‌ی روانی‌ست که می‌خواهد معنا را از فراموشی نجات دهد.
روتکو درگیر وسواسی عمیق است: آیا هنوز می‌توان اصیل بود؟ آیا در دنیای سطحی می‌توان عمق داشت؟
رنگی که روی بوم می‌پاشد، رنگ نیست؛ اضطراب واپس‌زده‌ی روانی‌ست در جست‌وجوی فلسفه‌ی خویشتن.

روتکو اسیرِ سوپرایگویی ناقص و بی‌رحم است که بی‌وقفه هشدار می‌دهد: «مبادا سطحی شوی.» و اصل واقعیت چنان می‌کند که بشود.
و کن، تنها یک دستیار نیست؛ بازتاب لیبیدوی سرکوب‌شده‌ی روتکوست، آن بخش میل‌ورز روان که می‌خواهد دوباره آغاز کند.

رنگ قرمز در این نمایش، خودِ نمایش است:
پاره‌ای از ناهشیار جمعی؛ هم میل است، هم مرگ.
شور خلق در برابر تنهایی.
زندگی در برابر پوچی.
جاودانگی در برابر وسوسه‌ی نابودی.

کارگاه روتکو، با نور مهارشده و پنجره‌های بسته‌اش، همانند اتاق روان‌کاوی‌ست؛ فضایی محافظت‌شده برای ظهور ناهشیار.
و کن، با سکوت و پرسش‌هایش، کم‌کم بدل می‌شود به «دیگری تحلیلی»؛ محرک گفت‌وگوی روان روتکو با خودش.

در پایان، کن می‌رود. اما این رفتن، فقط ترک کار نیست؛ لحظه‌ی گسست روانی‌ست.
پسر، پدر را پشت‌سر می‌گذارد — لحظه‌ای که در فرهنگ ما کمتر مجال بروز دارد؛ فرهنگی که هنوز رستم، سهراب را در ناهشیاری می‌کشد.
سوپرایگویی که مانع تولد حرف نو می‌شود، با تقدس‌سازی از "دیگری بزرگ"؛ همان بتِ نامیرایی که فقط اگر میل را بپذیرد، شاید به امکان تولدی دوباره برسد.
همان چیزی که در صحنه‌ی پایانی نمایشنامه اصلی، به‌زیبایی نمایان می‌شود.

امتیاز من: ۵ از ۵ به نمایشنامه.
دعوت‌تان می‌کنم به خواندن متن اصلی ترجمه شده یا تماشای نسخه‌ی اجرایی اصلی با زیرنویس، که در گوگل قابل دستیابی و لذت عمیقی در آن نهفته است.

و ۲ از ۵ به اجرای دیشب.


نمایش «عزادار» را می‌توان تلاشی فکورانه برای کاوش در سوگ مالیخولیایی دانست، نه صرفاً سوگواری معمول. همان‌طور که فروید در مقاله‌ی «سوگواری و مالیخولیا» (۱۹۱۷) تمایز می‌گذارد، مالیخولیا از آن‌جا آغاز می‌شود که فقدان، مبهم و ابژه از دست رفته، بد یا تکه‌پاره باشد؛ در نتیجه ذهن نمی‌تواند آن را به‌درستی سوگواری کند. این نمایش، با پرداختی روان‌پریشانه اما دقیق، نشان داد چگونه سوژه‌ها در تلاش برای بازسازی ابژه‌ی بد، به تکرار رابطه‌ای دردناک کشیده می‌شوند – حتی با همانندسازی با پرخاشگر.و البته سوال مهم چرا ما دنبال بازسازی رابطه بد یا موقعیت بد گذشته هستیم؟


تبدیل ابژه‌ی مادر به پدر، بازی بی‌وقفه‌ی نقش‌ها، تلاش برای زنده نگه‌داشتن پدر از دست رفته، و چرخه‌ی تکرارشونده‌ی خشم و رنج، همگی نشانه‌هایی از مالیخولیایی‌بودنِ قصه‌اند، نه فقط ماتم

کارگردان – چه از تجربه‌ی زیسته، چه از تخیل و دانش – فضایی ساخت که در آن روانِ در حال فروپاشی شخصیت‌ها به تصویر کشیده شد، و با تکیه بر ... دیدن ادامه ›› پیوند با واقعیت (مادربزرگ، مدیر مدرسه...) فضاسازی درستی را خلق کرده بود‌.این تلاطم روانی، وام‌دار بازی‌های درخشان و سوژه های هدفمندی بود که مخاطب را درگیر کرد.این خانواده فقط سوگوار نبود؛ از چند چیز خاص که مواجهه با آن‌ها برای‌مان غیرقابل تحمل بوده، رنج می‌برد. برای همین هم قصه، فقط ماتم نبود؛ مالیخولیای بی‌پایان بود—که در صحنه‌ی آخر نمایش، درگیری مادربزرگ و مادر قلابی این چرخه‌ی بی‌پایان را نمادسازی کرده بود


تماشای این نمایش را به علاقه‌مندان تئاتر، روان‌کاوی و تراژدی توصیه می‌کنم. از گروه بازیگران و کارگردان بابت این تجربه‌ی صمیمانه و فکورانه سپاس‌گزارم.


---