🎨 قرمز؛ صحنهای برای روان، رنگی برای هستی
نمایش قرمز (Red)، با بازی کمجان و غیرمتمرکز رضا بهبودی در نقش مارک روتکو، که نمایشی دیالوگمحور، فلسفی و عمیق دربارهی رابطهی هنرمند با اثر، تاریخ و دیگریست، از نظر اجرایی آسیب جدی دیده بود. عصبیت شخصیت روتکو و دیالوگهای پینگپنگی او با دستیار جوانش، تمام جان این نمایش را میسازند؛ اما به مرحلهی اجرایی شدن نرسیده بود.
اگر برخلاف آن دسته منتقدانی که "فرم درست" را تنها شرط موفقیت اثر میدانند بگذاریم کنار، بخواهیم فقط مضمون را بررسی کنیم، قرمز حاوی پرسشهایی مهم و عمیق است: پرسش از مرز میان اصالت و زوال، نه فقط در هنر، بلکه در
... دیدن ادامه ››
کل زندگی.
از منظر تحلیلی، قرمز تئاتریست دربارهی تقدس رنگ (بهمثابه ایدئولوژی)، خلاقیت، و وحشت از فراموشی. روتکو، نقاشی وسواسی که برای هر قطره رنگ جان میدهد، در مواجهه با شاگردش، نهتنها اقتدار که جهانبینیاش را نیز از دست میدهد. این برخورد، تجسم درگیری نسلهاست: یکی پاسدار سنت و دیگری جویای تغییر.
رضا بهبودی با صدایی ضعیف و بدنی که عصبانی و مدافع نیست ، نتوانست فشار، اعتراض و رنج روانِ گرفتار در فضای نارسیستیک روتکو را نمایش دهد. فریاد هر جمله در این نمایش باید اعتراض باشد به ابتذال و میل به نوگرایی سطحی؛ اما نبود.
قرمز دربارهی نقاشی نیست؛ دربارهی روانیست که میخواهد معنا را از فراموشی نجات دهد.
روتکو درگیر وسواسی عمیق است: آیا هنوز میتوان اصیل بود؟ آیا در دنیای سطحی میتوان عمق داشت؟
رنگی که روی بوم میپاشد، رنگ نیست؛ اضطراب واپسزدهی روانیست در جستوجوی فلسفهی خویشتن.
روتکو اسیرِ سوپرایگویی ناقص و بیرحم است که بیوقفه هشدار میدهد: «مبادا سطحی شوی.» و اصل واقعیت چنان میکند که بشود.
و کن، تنها یک دستیار نیست؛ بازتاب لیبیدوی سرکوبشدهی روتکوست، آن بخش میلورز روان که میخواهد دوباره آغاز کند.
رنگ قرمز در این نمایش، خودِ نمایش است:
پارهای از ناهشیار جمعی؛ هم میل است، هم مرگ.
شور خلق در برابر تنهایی.
زندگی در برابر پوچی.
جاودانگی در برابر وسوسهی نابودی.
کارگاه روتکو، با نور مهارشده و پنجرههای بستهاش، همانند اتاق روانکاویست؛ فضایی محافظتشده برای ظهور ناهشیار.
و کن، با سکوت و پرسشهایش، کمکم بدل میشود به «دیگری تحلیلی»؛ محرک گفتوگوی روان روتکو با خودش.
در پایان، کن میرود. اما این رفتن، فقط ترک کار نیست؛ لحظهی گسست روانیست.
پسر، پدر را پشتسر میگذارد — لحظهای که در فرهنگ ما کمتر مجال بروز دارد؛ فرهنگی که هنوز رستم، سهراب را در ناهشیاری میکشد.
سوپرایگویی که مانع تولد حرف نو میشود، با تقدسسازی از "دیگری بزرگ"؛ همان بتِ نامیرایی که فقط اگر میل را بپذیرد، شاید به امکان تولدی دوباره برسد.
همان چیزی که در صحنهی پایانی نمایشنامه اصلی، بهزیبایی نمایان میشود.
امتیاز من: ۵ از ۵ به نمایشنامه.
دعوتتان میکنم به خواندن متن اصلی ترجمه شده یا تماشای نسخهی اجرایی اصلی با زیرنویس، که در گوگل قابل دستیابی و لذت عمیقی در آن نهفته است.
و ۲ از ۵ به اجرای دیشب.