کِیف شخصیِ بیمارگون
ذوق تجربهگرایی، جسارت و تلاش ناخودآگاهش برای گسترش زبان تئاتر، بیحد و حصر است. او با هر نمایش، لایهای جدید از خود را میکاود و به معرض دید میگذارد. "زندانی در دانمارک"، لحظهی انزال او، بعد از عشقبازیهای فراوانش با تئاتر است. انزالی که به درون خودش میریزد و سیرمانی ندارد. این زندان درون به مثابهی معتادیست که هربار باید دوز مصرفش را بیشتر کند و حاصل این تزریقهای مداوم به رگ چیست؟ همین چیزی که میبینیم. تلاش برای اُوردوز و همزمان ترسیدن از رسیدن به آن.
هملت مساوات، روانپریش و زبانپریش است. تکانهایست و دچار پرش افکار. آن تردید کلاسیکِ شکسپیری را ندارد اما مرددترین است. در انتخاب پدیدهها و پدیدارها، در انتخاب بین آرکاییزم واژگانی یا نحوی، در ملهم شدن از بیهقی و بیضایی یا شاملو و براهنی.
بیضایی زبانش ثقیل اما قابل فهم است. براهنی از طریق نظریهی زبانیت، کلمات جدید و بیمعنا میسازد اما از آنها استفادهی آوایی میبَرد. مساوات اما، برخلاف سوسور، زبان را نه یک سیستم اجتماعی که یک ابزار شخصی میبیند. پس برای تحلیل این نمایش، نباید با دید ساختارگرایانه به سراغش رویم. کارگردان در یک رویکرد پسادراماتیک، به برونریزیِ روایت مخدوشِ ذهن خود میپردازد. غافل از اینکه، هرچه هست به درون میریزد و سهم تماشاگر، نه آن خونهای پاشنده
... دیدن ادامه ››
در "بیپدر" است و نه سکوتهای عمیق "شکوفههای گیلاس".
سهم تماشاگر از این نمایش، هیچ است اما پوچ نیست. میتوان از بیمعنایی به معنا رسید اما آیا میتوان از بیحسی به حس رسید؟ اثر در پاسخ به این سوال، سرگردان است. زیرا پردههای ابتدایی و انتهایی اثر، زبانی آناتومیکال دارند و مثلا پردههای اوفیلیا و بازیگر مصنوعی، زبانی تئاتریکال. برای همین ابتدا و انتها، حسی برنمیانگیزند اما ۲ پردهی مذکور، احساساتبرانگیزند. سوال اینجاست. آیا ساختار کلاسیکِ "متن، معنا و احساس"(به ترتیب) در نمایشنامهنویسی، همیشه و همهجا صدق میکند؟ آیا برای رسیدن به حس، باید از سد معنا گذشت؟ یا برای رسیدن به معنا، تنها وجود متن کافیست؟ مشکل اصلی نمایش همینجاست. اگر کارگردان/اجراگر/کاراکتر، قائل به بیاصولی محض است که هست، اگر ذهن آنارشیستاش اجازهی ترتیب و تطبیق وقایع را نمیدهد، اگر لخت و عور و رهاست، پس چرا میان ارتباطِ متن و معنا و حس گیر میکند؟ چرا یک جایی احساس میکند که روایت، زیادی خشک است و باید پردهی احساسی اوفیلیا را وارد کند؟ آری، این پرده حقیقتا زیباست. بازیهای زبانی و بصریاش، به عمیقترین جای آدم نفوذ میکند. اما همین، پاشنه آشیل نمایش است. همین که، همهی مخاطبان، در این نمایشِ به غایت فرّار، آن را به یاد دارند و عاشقش هستند. اصلا یک چیز اضافی است انگار. چیزی برای نگه داشتن مخاطب. برای باج دادن به او. بیرون میزند از کار و کم ارتباط است با آن.
اتوبیوگرافیِ هملتوار مساوات، برای همین به مرز اُوردوز میرسد اما آن را تجربه نمیکند. او بین وجود و ترتیب این عناصر، میماند و به نورونهای نامرتبش، امکان تخلیه تا آخرین پیام را نمیدهد.
هملت را در قامت هادس(فرمانروای عالم اموات در اساطیر یونان) به شاعرِ اشعار فیزیکالی چون هادی پاکزاد، تبدیل میکند. او به هرچیزی که دیده و شنیده و خوانده و فکریده و حِسیده، چنگ میزند تا آن یک پیام/قطره را خالی کند اما نمیتواند. اوج استیصالش در صحنهی سیگار کشیدن است. آواهای زیرلبش را به یاد آورید. پوزخندهای کوتاهش. چه انتخاب خوبی بوده هاش اف برای انعکاس این ریزصداها. انگار همهی تجربهی زیستهاش، دود میشود و حتی نمیرود هوا. میماند در تابوت تن و میمیراند ریهها را. آن آینهای که به سمت ما بود، طرف دیگرش جیوه نیست. بازآینهای بود به سمت خودش. این زبانِ بیقرار را پرتاب میکرد در آن، بدون شنیدن هیچ پژواکی. برزخ نبود آنجا. جهان ابدی بود و مرگی ادامهدار. نامیرایی مرگ.
مساوات، بدن بدون اندامیست که اتفاقا متنفر است از برچسب آوانگارد بودن. از هر نوع برچسبی که اندامدارش کند. او دستگاه جوجهکشیایست که باید بزاید و بزاید و بزاید. هملت او اما، بیماریست که دچار فراموشی موقت شده و خو کرده به آن. مثل غم. هملت او، بعد از قرنها، از مرگ موقت برخاسته و نمیداند که چسباندن وقایع روز جامعهی ایران به زندانی در دانمارک، به قول معروف، لایتچسبک است. ساختار اپیزودیک نمایش او، اثر را نه در طول و نه در عرض، بلکه در ارتفاع جلو(بالا) میبرد. با یک دید سه بعدیِ سوبژکتیویته که تناقض دارد با فاصلهگذاری و بازیگر مصنوعیاش.
سید محمد مساوات، در این اثر، زیباییشناسی تئاتر را با خیشِ زیباییشناسی خویش، در زاویهای معکوس، شیار میکند تا بذر ایدههای اکسپریمنتال خود را نه در فرم که در محتوا، در آن بکارد.
ولی آقای مساوات، آدم کِیف شخصی بیمارگون خود را که به کیفِ پول کسی نمیفروشد. نه به این خاطر که معتقد باشم، مخاطب نیامده که برای دیدن زندگی شخصی خالق روی صحنه، پول بدهد. ابدا. به این دلیل که تلاش مخاطب برای رمزگشایی از آن، از لذت تئاتریکاش میکاهد.