در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مریم حاج محمدی درباره نمایش همت بلند جناب عالی!: این کار از آن اجراهایی‌ست که مرز خنده و گریه را جوری باریک می‌کند که
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 06:48:40
این کار از آن اجراهایی‌ست که مرز خنده و گریه را جوری باریک می‌کند که تماشاگر نمی‌فهمد دارد می‌خندد یا بغض می‌کند. نمایشی که با زبان طنز، سراغ ... دیدن ادامه ›› دردهای آشنای زندگی‌مان می‌رود؛ از فقر و بی‌پناهی گرفته تا وسواس، افسردگی، ناکامی و حتی میل سرکوب‌شده.
مرد نمایش، بازیگری‌ست بی‌پول، اخراج‌شده از تئاتر، که حتی نمی‌تواند یک دیالوگ از مکبث را درست به خاطر بسپارد. دیالوگ معروف «هر شب هزار هزار اسب از من می‌گذرند...» را ناقص، از روی کف دستش می‌خواند. این نه فقط یک شوخی بامزه است، بلکه نشانه‌ای‌ست از فروپاشی هنر، غرور و حافظه در دل مردی که زیر بار زندگی له شده. در کنارش، زنی حضور دارد با رویایی ساده؛ یک خانه، یک زندگی بهتر، و شاید یک بچه. اما در دل این خواستن، سردی عجیبی جاری‌ست.

وسواس در نمایش نقش پررنگی دارد؛ نه از آن نوعی که ما عادت داریم. اینجا مرد است که مدام دست‌هایش را می‌شوید، شبیه مکبث، و زن است که بی‌حرکت، بی‌رمق، نشسته و یخ می‌سابد. نه برای خنک شدن، که انگار برای زنده ماندن. یخ‌ها سردند، اما درخودشان حرارتی دارند از آرزوهایی که در آن‌ها حبس شده.

صحنه‌گردانی دقیق و حساب‌شده است. از همان لحظه‌ی ورود مرد با یک قالب یخ بزرگ، حس می‌کنیم که قرار است با چیزی سنگین، سرد، و طاقت‌فرسا روبه‌رو شویم. یخ، در طول اجرا تبدیل به نماد زندگی‌ای می‌شود که گیر کرده، جلو نمی‌رود، و فقط با تبر خشم است که آخرش تکه‌تکه می‌شود و به هوا می‌پاشد؛ مثل زخم‌هایی که ناگهان سرباز می‌کنند.

شوخی‌ها حتی وقتی جنسی هستند، ته‌مایه‌ای از تلخی با خود دارند. تماشاگر شاید بخندد، اما می‌فهمد که این خنده، بیشتر از جنس درد است تا شادمانی. مرد برای زن چای را با آب زیپو درست می‌کند، و این صحنه هم‌زمان بامزه و تراژیک است. آن‌ها نه آب دارند، نه چای، نه آرامش. حتی برای اجاره‌ خانه هم مانده‌اند، و همه‌ی بدبیاری‌ها را مرد به چشم‌زخم مادرزن ربط می‌دهد. یک طنز تلخ دیگر درباره‌ی خرافه و بی‌پناهی.

نورپردازی‌ها هم با هوشمندی زیادی اجرا شده. نور آبی یخچال، سرد و بی‌جان، انگار قبرستانی‌ست برای آرزوها. نور مرد گاهی قرمز می‌شود؛ شبیه زنگ خطری برای انفجار درونی‌ای که هیچ‌وقت صدایش بلند نمی‌شود. زن از دل یخچال بیرون می‌آید، جایی بین زندگی و مرگ، جایی که شاید رحم باشد، شاید تابوت. و صابون گلنار... که وسیله‌ی تکرارشونده‌ی خنثی‌سازی اضطراب و تنهایی‌ست، هم در لحظه‌های خودارضایی، و هم در شست‌وشوی وسواس‌گونه‌ی مرد.
پایان نمایش، با برگشتن مرد به زیر دوش آب و حضور چاقویی که دیگر فقط برای خودارضایی نیست، بلکه شاید ابزاری برای پایان همه‌چیز باشد، دایره‌ی ناامیدی را کامل می‌کند. همان صحنه‌ی اول، اما با باری سنگین‌تر، و زخمی عمیق‌تر.
این نمایش دردناک است، نه چون تماشاگر را به گریه می‌اندازد یا عصبی می‌کند بلکه چون حتی اجازه نمی‌دهد از خنده‌هایش لذت ببرد. شبیه زندگی خودمان شده؛ تلخ، بی‌ثبات، و پر از لحظه‌هایی که نه می‌شود آن‌ها را قورت داد، نه تف کرد. جایی که همه دنبال کمی آسایش‌اند، یک سقف، یک آینده، و کمی همت... که دیگر انگار بلند نیست.
خوشحالیم که نمایش مورد پسندتون بوده و لذت بردید
ممنونیم از نگاه دقیق و نظرتون🙏
شاد و سلامت باشید.
۲۱ فروردین
درود بر شما . چه خوب اجرا را توصیف کردید
۶ روز پیش، شنبه
گالان اوجا
درود بر شما . چه خوب اجرا را توصیف کردید
خواهش میکنم ممنونم
۶ روز پیش، شنبه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید