استوری نمایش تازه اسماعیل گرجیو که دیدم ...
تپش قلبم رفت بالا
چون می دونستم قراره یه بازی بی نظیر دیگه ببینم روی صحنه
بعد که عوامل اجرا رو خوندم
و دیدم متن و کارگردانی مال پیمان جان قدیمی یه
و پروژه کارگاه کمد لباس
اصلا دیگه ذووق زده شدم
با افتخار چند سال پیش
دو دوره در دوره عالی کمد لباس شرکت داشتم.
(ادامه مطالعه ... خطر اسپویل!)
این چی بود واققققعععععععععععا!
به
... دیدن ادامه ››
عنوان نمایشنامه بی نظیر و سینماتیک
دقیقا شبیه فیلمنامه بود! کاش فیلمشم ساخته شه!
یعنی ... تکه تکه های روایت داستان کیوان رو که می شنیدم
همه صحنه ها مثل فیلم جلوی چشمم تصویر می شد.
چقدر این تکه تکه ها ... و فلش بک ها ... عالی و استادانه نوشته شده بود
چقدر داستان نو و تازه و خلاقانه و نفس گیر بود ...
وااااقعااااا چقققددرررر لازم داشتیم
اون نفس هایی رو که اول اجرا
تاکیید شد چندین بار بر کشیدنش! من که نفس کم آووردم!
چقدر ایده الاکلنگ خووووب بووووددد!
در نقاط حساس زندگی که لحظه ها کشششششششششششششششششششششششششش میاااان
و بین مرگ و زندگی، نیستی و هستی معلقی و هر لحظه ممکنه تعادلتو از دست بدیو بازی یهو تموم شه!
چقدددررر ایده مافیااااا و تعاملی بودنش خووووب بوووودد!
شب اول یک شهروند کشته شد!
شب دوم یک ردیف شهروند!
شب سوم که گرداننده گفت همه بخوابن!
می دونستم قراره فاجعه عظیم تر باشه تو این خواب سنگین!
می خواستم بلند شم بلند داد بزنم و به گرداننده بگم! چی چیو بخوابین!چشاتون رو ببندین! کسی حق نداره بخوابه دیگه!(خوب قرار بود تعاملی باشه دیگه!)... بعد فکر کردم! احتمالا اگه این کارو بکنم... گرداننده یا حق اکتمو ازم می گیره یا از دور بازی خارجم می کنه!
روز که بیدار شدم ... نصف سالن کشته شده بودن!
اسم منم بین خط خورده ها بود!
فردای شب آخر ... که ... پدر خوانده ... همه رو کشت ... جز یک نفر
نمی دونم دیالوگ اون آقا ... اتفاقی بود یا از پیش طراحی شده ...
ولی چقدر دیالوگ آشنایی بود!!!
" خوشحالم که من کشته نشدم!!! "
خووشحال بود و ناگهان : ... تق!
آخخ ... که چقدر دردناک بود ...
اینکه تو " بازی " که قوانینش رو گرداننده تعیین کرده بود
کلا حق دو تا اکت بیشتر نداشتی!
یا چشماتو ببندی که جنایتو نبینی و فقط درد خبر کم شدن یه انسان دیگه اذیتت کنه! ... یا کمکی شجاعتر باشی و چشمات باز باشه ... و شاهد جنایت باشیو ... این بار فرداش چند برابر رنج بکشی!
" رنج بلاتکلیفی " چه سرنوشت شوم محتومی!!!
واقعا گاهی مرگ سرنوشت بهتریه
چون تو بلاتکلیفی انگار یه جنازه رو دوشته .... نه یه جنازه نه ...
هزار هزار جنازه ... رنج هزار هزار جنازه ... رو شونه ته ... و حتی نمی تونی فریاد بزنی ... انگار یه گوله جوراب فرو کردن تو گلوت!
الان مدت مدیدیه که ته حلقامون جورابه ...
دستمریزاد بهت پیمان قدیمی!
به هوش و ذکاوت و متن استادانه ای که نوشتی
به استعاره های جذابت
و به کارگردانی بی نظیرت.
فکر نمی کنم هیچ اجرایی
در این حد بتونه جان یه آدمو تو سالن نمایش
اینقدر به درد بیاره
دسمریزاد به اسماعیل گرجی
چقدر باورپذیر و عاااالی کیوان رو روی صحنه خلق کردی.
آخر اجرا ... بدنم تکه تکه می شد و می ریخت
همراه با دونه به دونه اشکهای کیوان
عاااااااااااالی بوووودددددد
مررررررررررسی
مررررررررررررسسسسسی