در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال اکبر خوردچشم | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 11:19:36
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
درود بر شما خانم خسروی
می توانم در ایسنتاگرام برایتان پیام بفرستم؟
درود بر شما
عزیزان... تماشای این نمایش فاخر و ماندگار را از دست ندهید.
امشب توفیقی دست داد و به تماشای نمایش بیژن و منیژه نشستم.
جالب بود و بی نظیر
تمام صندلی های سالن پر بود از تماشاگر و امیدوارم شدم به روشن بودن چراغ تاتر در ایران.
در طول 123 دقیقه نمایش یک نفر هم سالن را ترک نکرد. همه نشستند و تا آخر نمایش را دیدند. این هم قابل توجه است.
بنده 32 سال است ادبیات تدریس می کنم. داستان بیژن و منیژه را بارها تدریس کرده ام. اولش خیال می کردم یک داستان تکراری است و زود خسته می شوم. ولی اجرای این نمایش آنقدر جالب بود و جذاب که عین 123 دقیقه را نشستم و مثل بقیۀ تماشاگران داستان را تا اخر دنبال کردم.
و اما سوالی پیش می آید، جذابیت های این نمایش چیست؟ در ادامه به چند مورد ... دیدن ادامه ›› اشاره می کنم.
ـ نگارش یک متن فاخر توسط کارگردان، آقای شکرخدا گودرزی ایشان در پایان نمایش صحبت کوتاهی کردند، بنده متوئجه شدم، کارگردان نمایش نه تنها عاشق ایران و ایرانی است، بلکه تمام وجودش در بیت بیت شاهنامه غرق شده و با دنیایی از تجربه و دانسته متنی فاخر را به نگارش درآورده است.
ـ انتخاب درست بازیگران؛ اغلب بازیگران این نمایش از میان زبده ترین بازیگران اداره کل نمایش های رادیویی انتخاب شده اند. همگی لحن و تن صدای خوبی دارند. متون کهن را می شناسند و با حرکات خوب بدنی نمایشی بی نظیر را اجرا می کردند، بازیگرانی مثل قربان نجفی، استاد رضا عمرانی، ابراهیمی و ...
ـ حاکم بودن کارگردان خوب و حساب شده. به طوری که هیچ کدام از قسمت های نمایش نقص یا ضعفی ندارد.
ـ بهره گیری از یک ارکستر و موسیقی زنده، آنهم در کنار تماشاگران. یک ارکستر کامل از سازهای سنتی مثل تار، کمانچه، دف و تمبک و... که نت های موسیقی را همراهی دو خواننده خوب و حرفه ای تقویت می کرد.
ـ استفاده از آواز سنتی در دستگاه های مختلف موسیقیایی توسط بازیگران نمایش که در این میان حتی راویان نمایش هم از آواز سنتی به خوبی استفاده می کردند. البته بنده برخی از خوانندگان گروه را می شناسم که در کار خودشان مدرس و استاد هستند.
ـ نورپردازی خوب، استفاده از دکور مناسب که هم تخت پادشاهی بود و هم چاه بیژن. هم کاخ بود و هم دروازه های شهر که در نوع خودش ابتکار جالبی بود.
ـ بهره گیری از طراحی لباس مناسب. مثلاً رنگ قهوه ای یک دست برای تودۀ مردم که نمادی از خاک بودن است. لباس رزم و امثالهم.
ـ استفاده از متنی خوب که شروع، میانه و پایان بندی مناسبی داشت.
ـ شخصیت پردازی خوب در طول داستان.
ـ بهره گیری از یک درام جذاب، یعنی این کار صرفاً یک اثر حماسی سخت و زمخت نبود. بلکه آمیزه ای از بزم و رزم بود.
ـ داشتن طراحی رنگ و لباس شاد که مناسب فضای ایران کهن است و نیز موسیقی، آواز و حرکات موزون دسته جمعی بازیگران که باعث سرخوشی مخاطب می شد.
البته این کار یک ضعف کوچک هم داشت؛ کاش به چای پوبدستی، از گرز و شمشیر استفاده می شد.
بهرحال کار خوبی است و ارزش چند بار دیدن دارد.
ای کاش این کار و کارهایی از این دست تحت عنوان تله تاتر از تلویزیون پخش شود.
در پایان به کارگردان و عوامل خسته نباشید عرض می کنم و می گویم، خداقوت
با سلام...
من کم نمایش می بینم. ولی این نمایش را اومدم و دیدم.
سوژه جالب بود. ولی پرداخت داستانی خوبی نداشت. انگار اصل قصه رها شده بود. کاش قصه از جایی شروع می شد. اوج و فرودهایی داشت و در نقطه ای به پایان می رسید.
بازی چند بازیگر اصلی مثل نبات عالی و اثرگذار بود. اما بقیه توی صحنه رها بودند، انگار مدیریتی روی بازی اونا نبود. مثل بازیگرانی که در کنار صحنه نشسته بودند و کف می زدند. یا نه، چندتایی بیکار بودند و مثل تماشاگران در حال نگاه کردن بودند. یعنی بود و نبودشان هیچ تأثیری در روند داستان نداشت.
موسیقی خوب بود.
حرکت دسته جمعی بازیگران، جز چند مورد، همگی خوب بود.
نور صحنه خوب بود، چون یه جورهایی تداعی کنندۀ حمام های قدیم بود.
طراحی لباس خوب بود و به شخصیت ها معنا می داد.
در کل نمایش خوبی بود و ارزش دیدن چندین باره داره
موفق باشید.
سپاس از حضور شما؛
نظرتون برای ما با ارزش ترینه. 😍❤️
۰۲ تیر ۱۴۰۲
سلام .. نمایش کمدی موزیکال خوبی بود ..هم نقش آفرینی تک تک بازیگران خوب بود و هم عزیزان گروه حرکت 💃💃نمایش ارزش دوباره دیدن را دارد . پیروز و سربلند باشید .
۰۲ تیر ۱۴۰۲
عاطفه نظریان
سلام .. نمایش کمدی موزیکال خوبی بود ..هم نقش آفرینی تک تک بازیگران خوب بود و هم عزیزان گروه حرکت 💃💃نمایش ارزش دوباره دیدن را دارد . پیروز و سربلند باشید .
تشکر می‌کنم از شما که ما رو تماشا کردید دوست عزیز❤️
۰۴ تیر ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درود بر شما
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درود بر شما... اکبر خوردچشم هستم نویسنده....
نیما این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام دوستان.... متن نمایشنامه دارم درباب موضوعی پلیسی و جنایی که مربوط به دورۀ قاجاریه می باشد. با دیالوگ های خاص آن دوره که 11 کاراکتر دارد با زمانی تقریبی 70 دقیقه... ممنون می شوم به دوستان تهیه کننده یا کارگردان معرفی کنید...
شماره تماس بنده: 09918422159
نمونه دیالوگ:
صدای طبل می آید. نور صحنه رنگ به رنگ می شود. جمال و نازی سمتی می روند و دور از هم می ایستند. خانم بزرگ داخل صحنه می شود. او لباس یک دست قاجاری به تن دارد و عصا به دست با تکبر راه می رود. جمال و نازی تعظیم می کنند و جلو می آیند. خانم بزرگ با غرور نگاهشان می کند.
خانم بزرگ: خورشید در حال غروب باشد، هر سایه نشینی هوس آفتاب شدن می کند
جمال: خانم بزرگ به سلامت باشند، جسارتاً منظورتان کدام خورشید است؟
خانم بزرگ: حکومت قاجار / متکبرانه راه می رود/ آغامحمدخان آن را به طلوع کشاند. ناصرالدین شاه به اوجش رساند. ولی حالا این بی لیاقت ها ... دیدن ادامه ›› به غروب نشانده اند
نازی: / در حالت تعظیم/ گوش من کر باد وقتی در باب حکومت قاجار چنین می شنوم
خانم بزرگ سمت جمال و نازی می آید.
خانم بزرگ: گوشتان کر است، چشمتان که بیناست. سربلند کنید آزادی و عدالت بخواهید. در این روزگار غریب هر بی سر و پایی مشروطه چی شده.
و.....
سپهر و Ehsan Vahab این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام... چگونه می توانم با گروه هنری سایه تماس بگیرم؟ ممنون می شوم راهنمایی کنید
سلام از طریق اینستاگرام و یا سایت گروه.
اکانت اینستاگرام:
sayeh.art.group
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اکبر خوردچشم (sarab1366)
درباره نمایشنامه‌خوانی مرگ فروشنده i
مرگ فروشنده، اولین بار در آبان 1373 در دانشکده هنرهای زیبا فیلمش را دیدم و خانم دکتر زاهدی راجع آن کلی حرف زد. اثری ماندگار است و ارزش چندین بار دیدن دارد. موفق باشید و تندرست
امیر مسعود و سپهر این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و خسته نباشید
طراحی و انتخاب رنگ لباس های این نمایش، فوق العاده بود و جذاب
دست مریزاد
میترا، اروین گالستیان و گروه آرش این را خواندند
saba ghasemi این را دوست دارد
سپاس از شما جناب خوردچشم محترم.
۰۷ مهر ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من نمایش رو ندیدم و باید بیام و ببینم. ولی خلاصه اش نشون میده سوژۀ جالبی داره
موفق باشید دوستان
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قسمتی از نمایش 7 قسمتی چشمانش ( برداشت آزاد از رمان کوری) پخش شده از رادیو نمایش و رادیو سلامت ( خرداد و تیر 98)
قسمت ششم
خانۀ معصومه ـ شب
/ داخل خانه، از بیرون صدای بارش باران می آید. صدای تکان خوردن استکان در سینی/
احتشام: دست شما درد نکنه
معصومه: / در حالیکه می نشیند و ناراحت/ خواهش می کنم
آقاابرام: داشتم عرض می کردم، درسته وحید یه کم بداخلاقه، ولی بچۀ بدی نیس
مهنازخانم: / عصبانی حرف می زند/ بچۀ بدی نیس، این طفل معصوم رو به این روز انداخته؟
کورش: مامان، من که چیزیم نشده
مهنازخانم: چرا چیزیت ... دیدن ادامه ›› نشده، فکر کردی نمی بینم چی به روزت اورده؟ خجالت هم نمی کشه، آدم روی یه نابینا دست بلند کنه
احتشام: / کمی عصبانی/ واقعاً شرم آوره
معصومه: / کمی جدی/ وحید روی پسر شما دست بلند نکرده
مهنازخانم: پس چیکار کرده؟ نوازشش کرده؟
کورش: نه، گردنمو گرفت، منم خودمو بیرون کشیدم، دیگه نمی دونستم روی زمین پرت میشم
احتشام: / عصبانی/ خوبه گردنتو بیرون کشیدی، معلوم نبود چه بلایی سرت می اورد
آقاابرام: حالام خدارو شکر چیزی نشده، شمام به بزرگی خودتون ببخشیدش
مهنازخانم: /جاخورده و عصبانی/ رو چه حسابی؟
آقاابرام: معرفت، انسانیت
احتشام: ببینید آقا ابرام، یه لحظه خودتونو جای ما بذارید، جیگر گوشۀ شما رو اینطور شل و پل می کردند، بازم رضایت می دادید؟
آقاابرام: / مردد/ والله سخته جواب بدم
مهنازخانم: خواهش می کنم رودربایستی نکنید، حرفتونو بزنید
آقاابرام: / مردد/ رضایت می دادم، نه به این راحتی
معصومه: / جاخورده/ دست شما درد نکنه آقا ابرام
آقاابرام: / مردد/ معصومه خانم، از دست من ناراحت نشید، راستش رو گفتم
مهنازخانم: حالام ما راستش رو میگیم، به هیچ وجه رضایت نمیدیم
آقاابرام: / مردد/ باشه، هر طور که راحتید
کورش: / کمی جدی/ ولی من ازتون خواهش می کنم
مهنازخانم: دیگه اصرار نکن کورش، تا اینجاش هم بسه، حالام پاشو بریم
آقاابرام: کجا؟ چایی تونو بخورید، بعد تشریف می برید
مهنازخانم: / کمی عصبانی/ نیازی به چایی نیس، احتشام، پاشو بریم
احتشام: باشه، بریم
کورش: / کمی جدی/ ولی من با شما نمیام
احتشام: / جاخورده/ نمیایی؟
کورش: / کمی جدی/ بله، نمیام
مهنازخانم: / کمی عصبانی/ نکنه می خواهی اینجا بمونی، توی این خونه و این محله؟ واقعاً شرم آوره
آقاابرام: / کمی جدی/ معذرت می خوام، مگه این خونه و این محله چشه؟
مهنازخانم: / کمی عصبانی/ چیزیش نیس، فقط روی آدم نابینا دست بلند می کنند، بلند شو دیگه احتشام
احتشام: / در حالیکه بلند می شود/ باشه، بریم تا همین جاش هم کلی وقت مون تلف شده
آقاابرام: / کمی جدی/ یه دقیقه بفرما بشین، کارت دارم
احتشام: / در حالیکه می نشیند و مردد/ بفرما نشستم آقا ابرام، فقط زود حرفتونو بزنید، دیرمون شده
آقاابرام: / کمی جدی/ راستش درسته که من صابخونه ام، ولی خب، از چیک و پیک مستأجرهام باخبرم
مهنازخانم: / با تمسخر/ هوم، چه ربطی به ما داره؟
آقاابرام: / کمی جدی/ ربطش اینه، این دختر، یعنی معصومه مثل دختر خودمه، بعدِ این که شما باهاش اون برخورد کردید، این طور آشفته حال شده
مهنازخانم: / کمی جاخورده/ ما؟ کدوم رفتار؟
آقاابرام: / کمی جدی/ خبر دارم، چند سال پیش، با همین آقاپسرتون برای خواستگاری میایید، ولی شما جز تحقیر و حتی توهین کار دیگه ای نمی کنید
معصومه: / جاخورده/ آقا ابرام!؟
آقا ابرام: خودم همه چی رو می دونم
مهنازخانم: / کمی جدی/ ببینید آقای محترم، این خانوم به خاطر اتفاقاتی که براش افتاده، اینطور شده، لطفاً خونش رو گردن ما نندازید
آقاابرام: مثلاً کدوم اتفاق ها؟
مهنازخانم: مرگ مادرش، بعدشم پدرش و اون وضعیتی که توش بوده / کمی عصبانی/ نذارید، گفتنی ها رو بگیم
معصومه: / بغض کرده/ خواهش می کنم بس کنید
کورش: / ناراحت/ تو خودتو ناراحت نکن، اینا همش حرفِ
احتشام: / جاخورده/ چطور شد؟ کورش، معلومه چی داری میگی؟
کورش: / کمی جدی/ راس میگم، چه معنی داره این بنده خدا رو اینقدر اذیت کنید؟
مهنازخانم: اذیت چیه؟ حقایق رو گفتم
کورش: / کمی عصبانی/ ولی من دوست ندارم اعصاب این خانم بهم بریزه؟
مهنازخانم: / جاخورده/ می شنوی احتشام؟ می شنوی؟
احتشام: / ناراحت/ بله، به خاطر / با تمسخر/ همین آقاکورش، امشب چند بار مُردیم و زنده شدیم، اینم دستمزدمون
آقاابرام: / کمی جدی/ خوشم میاد، پسرتون منطقیه
مهنازخانم: / در حالیکه بلند می شود و عصبانی/ هیچ هم اینطور نیس، یه عشق مسخره، اونو از حقیقت دور کرده، بلند شید بریم
آقاابرام: ولی چایی تون
مهنازخانم: میل نداریم / با تمسخر/ آقا!
احتشام: / در حالیکه بلند می شود/ بریم، تو اینجا می مونی دیگه ؟
کورش: نه
احتشام: پس همراه مون میایی؟
کورش: نخیر
مهنازخانم: / کلافه/ معلومه می خواهی چیکار کنی؟
کورش: توی این شهر درندشت، یه جایی برام پیدا میشه
احتشام: / کمی عصبانی/ اگه به زور بردیمت چی؟!
کورش: تا رضایت ندید من نمیام
احتشام: / کمی عصبانی/ پسر، حواست کجاست؟ اون پسره روی تو دست بلند کرده، اگه همسایه ها نمی رسیدند، معلوم نبود، چه بلایی سرت اورده بود، اونوقت رضایت بدیم؟
کورش: / کمی جدی/ همین که گفتم
مهنازخانم: / کمی عصبانی/ احتشام بریم کلانتری
احتشام: / جاخورده/ شوخیت گرفته؟ اونجا واسه چی؟
مهنازخانم: / عصبانی/ نشنیدی که چی گفت؟!
احتشام: / عصبانی/ انگار چاره ای نیس، باشه بریم
آقاابرام: / کمی خوشحال/ دست شما درد نکنه، به این میگن معرفت
مهنازخانم: / کمی عصبانی/ رضایت نه، بفرمایید اجبار
معصومه: / با خجالت/ ازتون ممنونم
احتشام: / عصبانی/ هوم، بایدم تشکر کنی
مهنازخانم: / کمی جدی/ بریم دیگه احتشام
کورش: / در حالیکه بلند می شود/ پس وایسید منم بیام
مهنازخانم: / عصبانی/ احتشام؟!
احتشام: / عصبانی و هول کرده/ بله خانم؟
مهنازخانم: مراقبش باش
احتشام: / عصبانی/ باشه بابا، باشه
/ صدای رعد و برق و به دنبالش بارش باران/
/ موزیک/
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


یک نمایش رادیویی....
ایستگاه اتوبوس
نویسنده: اکبر خوردچشم
از شب قبل، برف سنگینی می بارید و همه جا سفیدپوش شده بود. توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. چندتایی مسافر هم بودند که همگی به خاطر سرما پاهاشونو به کف یخ زده خیابون می کوبیدند و زیر لب غر می زدند که؛
/ کمی عصبانی/ پس کی این ... دیدن ادامه ›› اتوبوس میاد؟
چند دقیقه ای گذشت. بالاخره اتوبوسی نفس زنان توی ایستگاه وایساد. اون چند تا مسافر، بدون اینکه به هم فرصت بدند، سمت درهای باز اتوبوس هجوم بردند و هر طوری بود، خودشونو توی اون جا دادند؛
/ کمی بلند و عصبانی / آی آقا، چه خبرته، سر که نمی بری؟
رانندۀ اتوبوس غرغرکنان در اتوبوسو زد. بعد دنده عوض کرد و با همون سر و صورت پر از اخمش، پاشو روی پدال گاز گذاشت و اتوبوس از جا کنده شد و رفت.
دیگه ایستگاه خلوت شده بود. امانه، به جز من، یکی دیگه هم اونجا بود. هیچ متوجهش نشده بودم. بله، کمی اونطرف تر از من، پیرمردی نشسته بود. ظاهرش که نشون می داد بدجوری توی خودش کز کرده. بی حرکت و آروم بود، اونطور که دونه های برف سرشونه های خمیده شو حسابی سفید کرده بود. ولی انگار نه انگار. هیچ به روی خودش نمی اورد.
به نیم رخ پیرمرد خوب نگاه کردم، سن زیادی داشت، با یه کلاه لبه دار و چشمانی که اونارو آروم بسته بود. ته ریشی هم داشت و پوست صورتش سرخ نبود، سفید شده بود و وقتی خوب دقت کردم، دیدم از دهان و بینی اش بخاری بیرون نمیاد، مثل اینکه مجسمه ای بود به شکل یه آدم که توی ایستگاه نشسته بود و انتظار اومدن اتوبوسی رو می کشید.
دیگه نتونستم طاقت بیارم. کمی خودمو روی نیمکت سُروندم سمت پیرمرد و بی هوا پرسیدم:
/ کمی هول کرده/ پدرجان، مسیرت کدوم سمته؟»
ولی اون جوابی نداد. خیلی نگران شدم. دست انداختم و گوشی همراهمو از جیبم دراوردم تا به اورژانس یا جایی زنگ بزنم. ولی حیف، مثل همیشه آنتن نمی داد.
نگران بودم و دوباره پیرمرد رو صدا زدم. اونم هیچ جوابمو نداد. هاج و واج مونده بودم چیکار کنم که اتوبوسی توی ایستگاه وایساد. باورم نمی شد، خالی خالی بود.
ساعتمو نگاه کردم، وای نه، عقربه هاش هفت و نیم رو نشون می داد. دیرم شده بود. بدون اینکه به پیرمرد چیزی بگم، بلند شدم و به سمت اتوبوس دویدم و خودمو مثل آدم هایی که از دست یه حیوون درّنده فرار می کنند، داخل اون انداختم. باور کردنی نبود، چند تا صندلی خالی بودند و روی یکی از اونا لم دادم؛ آخش چقدر من خوش شانسم!
چند لحظه بعد اتوبوس راه افتاد. پیرمرد همچنان توی ایستگاه، نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد. از کجا معلوم، شاید داشت انتظار اتوبوسی رو می کشید که مسیرش با ما فرق می کرد. راستی، مگه توی اون ایستگاه، جز اون اتوبوسی، اتوبوس دیگه ای هم توقف می کرد؟
وقتی چند روز بعد، چشمم به اعلامیۀ ترحیمی روی دیواری افتاد، بی اختیار خشکم زد. باورم نمی شد، تاریخ اعلامیه نشون می داد، چند روزی می شد پیرمرد فوت کرده بود. از کجا معلوم، شاید اون لحظه که من داشتم باهاش حرف می زدم، اون سوار بر اتوبوس مخصوصی، به طرف آسمون حرکت می کرد، درست به همونجایی که یه روزی ایستگاه پایانی همۀ ما آدماست.
/ موزیک/
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام عزیزان....
کسی جدول نمایش های خیابانی جشنواره فجر رو داره؟
یا نه، ساعت اجرا رو به بنده بگه؟
ممنونم
https://t.me/Fajrchannel37
جدول ها در تلگرام جشنواره کامل هست
و سایت فروش ایران نمایش
https://www.irannamayesh.com/
۲۳ بهمن ۱۳۹۷
خواهش میکنم موفق باشید ..
۲۴ بهمن ۱۳۹۷
سپاس گزارم گرامی بانو
۲۵ بهمن ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام دوستان...
گروه تلگرامی درباره تئاتر اگر هست ما را هم عضو کند.
سپاس

برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست

انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست

دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست

ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست

شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست
عالی...
۰۸ فروردین ۱۳۹۵
سلام
--------
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست

شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست

--
اکبر جان خیلی عالی و زیبا . تبریک میگم بخاطر این شعر زیبا و حس بسیار دلنشیت
۰۸ فروردین ۱۳۹۵
سلام خانم ایمانی
ممنونم
در صورت امکان آدرس ایمیل تان را بدهید، ممنون می شوم
۱۵ فروردین ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام دوستان خوبم....
خیلی دوست دارم توی گروه تلگرام مربوط به تاتر یا داستان عضو بشم...
اگر بزرگواری این کار براش امکان پذیره، آدرس یا شماره اون گروه برام ایمیل کنه...ممنونم
ایمیل من:
sarab1366@yahoo.com
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟

من بودم و زاهد به دوراهی ... دیدن ادامه ›› که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت .
عالی...
۲۵ بهمن ۱۳۹۳
راستش نمی دونم خانم ایمانی بزرگوار...اما هر چیه جالب و دل نشینه
۲۵ بهمن ۱۳۹۳
roya imani
درود جناب خوردچشم اگر اشتباه نکنم این شعر زیبا از اقای محمد سلمانی ست...
درسته از آقای سلمانی هست
۲۴ مرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک نمایش کوتاه رادیویی
( پخش شده در تاریخ 19بهمن 93 از رادیو سلامت) برنامه زندگی جاریست...
آقا:
سفرنامه عهدقجری
/ موزیک/
آقا:
این سیاهه: همدلی یا همزبانی
/ موزیک/
آقا1:
اندر بلاد شهر می گردیم و در جست و جوی آنیم که همدلی بهتر است یا همزبانی!
مردمان بسیارند و هر کس از هر طیف و دسته ای! ... دیدن ادامه ››
پس یافتن سوژه ی مناسب اندر باب همدلی بس سخت است و دشوار!
آهان! پیدایش کردیم و چقدر هم از یافتن آن شادمان شدیم!
زن و مردی را مشاهده می کنیم که چون دو بلبل عاشق گل می گویند و گل می شنوند. می خندند و شادمانی و نشاط از وجنات ایشان هویداست!
پس اندکی به جانب ایشان می رویم تا شاید گفتمان یا همان دیالوگ ایشان برای آیندگان در ضبط آید
/ موزیک/
/ سر و صدای خیابان/+/ صدای قدم ها/
خانم:
تندتر آی...تندتر آی که جامه ای دیدم بس دلفریب و چشم درآور!
آقا2:
چه؟ چشم درآور؟ نکند جامه ی جنگ است؟
خانم:
خیر..خیر... این را از شادمانی می گویم! باشد دوستان ببینند و شاد شوند و دشمنان شنوند و اندوهگین شوند!
/ صدای زنگ موبایل/
آقا2:
هان؟ این دیگر کیست؟
خانم:
خدا کند، هرکه است نشاط ما را به اندوه بدل نکند!
/ قطع صدای قدم ها/
آقا2:
آخ نه! خودش است!
خانم:
که است؟
آقا2:
معلوم است، صاحب خانه!
خانم:
جوابش را بده که ندهی جوابمان می کند در این زمستان سرد!
آقا2:
آری...آری....
/ صدای فشار دادن دکمه/
آقا2:
الو... سلام عرض شد ای استاد بزرگ و ای صاحب خانه ی بخشنده که اندر بخشندگی بزرگ هستی و ..
مردمسن:
/ از پشت تلفن/ و علیک! کرایه زیاد شده است، دانستی؟
آقا2:
آری...آری.... اما..
مردمسن:
/ از پشت تلفن/ اما بی اما... بای!
/ صدای بوق اشغال/
خانم:
چه شد؟ چه می خواست این فرصت طلب روزگار؟
آقا2:
/ ناراحت/ ساکت باش زن...ساکت باش که مرا اعصابی نمانده
خانم:
هان؟ چه شد آن همه گل گفتن و گل شنفتن؟
آقا2:
هیچ! همه خزان شد! خزان!
خانم:
ولی نه، من رخصت نمی دهم همزبانی مان خزان شود!
آقا2:
چگونه؟
خانم:
معلوم است! جامه از تو نمی خواهم!
آقا2:
یعنی؟
خانم:
آری... با همان جامه ی کهنه ی خویش می سازم تا روزگارمان خوش بماند!
آقا2:
خدایا...خدایا چه می شنوم؟
خانم:
هیچ، سخنی که از دل برآمده و لاجرم بر دل خواهد نشست! حال برویم، برویم که کار بسیار در خانه دارم
آقا2:
برویم، خدایا باز هم شکر که در کنار صاحب خانه ای آن چنان، زنی این چنان مرا نصیب کرده ای؛ شکر!
/ موزیک/
آقا1:
خدارا شکر که چنین تمام شد و ما را هم خنده شد که خنده ی دیگران، آرزوی ماست!
دوستان دوستدار سفرنامه، تا سیاهه ای دیگر بدرود!
/ موزیک/
وحید هوبخت، آرزو نوری و مجتبی تاج میری این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قصه: برگ پاییزی

با اولین برگ زردی که افتاد روی زمین، دل پیرمرد هری ریخت پایین. اضطراب برش داشت . چند قطره عرق سر خورد روی گونه های چروک خورده اش. باورش نمی شد که راستی راستی پاییز از راه رسیده باشه و برگ ها یکی یکی به نوبت روی زمین بیفتند.
پیرمرد توی پارک سرکچه شون و روی همون نیمکت همیشگی و تکراری لم داد. بعدشم زل زد به فواره ی آبی که همین طور بالا می رفت و بالاتر می رفت. اما سرآخر نفسش بند می اومد و برمی گشت توی حوض آب؛ درست مثل خود پیرمرد که وقتی بچه بود، هیچوقت از بازی کردن خسته نمی شد و همراه خواهرش...
دیگه نتونست طاقت بیاره و بغض عجیبی گلوش رو گرفت. ولی هرجوری بود، زیر لب گفت:
« مریم...مریم...خواهرم...»
نمی دونست چرا دلش یه دفعه هوای خواهرشو کرده؛ چند سالی می شد مریم مرده بود و پیرمرد نمی تونست باور کنه خواهر دوقلوش رو از دست داده. اماخب، ... دیدن ادامه ›› چی کار می تونست بکنه؟
آهی کشید و خم شد و یه برگ زرد رو از زمین برداشت. بو کرد؛ بوی بچگی هارو می داد. بوی همون موقع هارو که تا اولین برگ پاییزی می افتاد روی زمین، اون و خواهرش مریم سر یه تیکه برگ دعواشون می شد. هرچند اون زورش زیاد بود و مریم تسلیم می شد و در برابرش کوتاه می اومد و با گریه می رفت سمت مادرش، اما هنوزم که هنوزه صداش توی گوش پیرمرد مونده که می گفت:
« عیب نداره؛ حیاطمون که پر برگه! اینام یه روزی زرد میشن دیگه!»
بعد شکلک درمی اورد و خودش رو توی دامن گل گلی مادر پنهون می کرد؛ آخ که چقدر دیدنی بود خنده جای گریه رو می گرفت.
پیرمرد دوباره آهی کشید و زیر لب گفت:
« کاش مریم زنده بود! کاش بچه بودیم و هرچقدر که می تونستیم از توی پارک برگ خشک جمع می کردیم و بعدشم لای دفتر مشق مون میذاشتیم تا هر وقت آقاجون از سرکار به خونه میاد، سمتش بدوییم و هر کی که زرنگ تره، زودتر دفتر مشقش رو باز کنه و اینطوری یه شاهی از آقاجون جایزه بگیره!»
باد سردی وزید. برگ ها یکی یکی از روی شاخه ی درخت ها افتادند پایین. پیرمرد سردش شد. به عصاش تکیه داد و از جاش بلند شد تا سمت خونه اش بره. احساس کرد از خوشحالی توی پوستش نمی گنجه، آخه ظهر بود و مثل همیشه زنش، انسیه براش یه غذای خوب پخته بودو انتظارش رو می کشید که شوهرش کی از پیاده روی برمی گرده.
زیر درخت ها و روی سنگفرش پارک پرشده بود از برگ های زرد و قرمز و نارنجی. پیرمرد با اون کت و شلوار سیاهش مثل نقطه ای سیاه وسط اون همه رنگ دیده می شد که عصا زنان داشت راه می رفت که یعنی؛ هرچند پاییز و زمستونه، اماخب، زندگی همچنان جریان داره!
پایان