در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال فرزاد سنایی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:15:14
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
کابوس رقص پا,
سحرگاه مرا سرخ می خواهد,
وثیقه واژه ای را منتظرم
در انفرادی الف اندیشه ام.

" فرزاد سنایی"
سلام
فرزاد جان بعد از مدتها هم خوشحال شدم از خواندنت و هم از شعر قشنگت لذت بردم .
۰۱ مهر ۱۳۹۵
درودها فرزاد عزیز
۰۱ مهر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

درباره فیلم احتمال باران اسیدی
(این یک نقد نیست)


فیلم روایتی از یکنواختی، روزمرگی ، تنهایی و به قول کارگردان فیلم بی پشتوانگی آدمهای تنهاست. دو لوکیشن متفاوت فیلم خود مبین همین موضوع است، فومن تنها و خلوت و تهران شلوغ و دود و ترس و البته در دل این شلوغی باز آدمهایی تنها در مسافرخانه ای خلوت (مهسا-کاوه و افغانی)
خساست در ارائه دیالوگ (مینیمالیسم) که البته حسن فیلم محسوب می شود باز بر این تنهایی و یکنواختی مهر تایید می زند و به من تماشاگر این فرصت را می دهد تا فیلنامه تنهایی خودم را در دل این سکوت به تصویر بکشم.
منوچهر سفری را از فومن تنها و خلوت آغاز می کند برای پیدا کردن دوست سالهای دورش خسرو، ... دیدن ادامه ›› و به تهران شلوغ و دود و ترس می رسد و از گذر گاه هایی عبور می کند (خانه جنوب شهر-داروفروشهای ناصر خسرو-کلانتری-بیمارستان-آسایشگاه روانی و...) که اور ا از این تنهایی و یکنواختی جدا می کند و از آن منوچهر اتو کشیده و ماشینی جدا می شود تا جایی که سیگار (سیگاری) هم می کشد، اوئی که 30 سال تمام کارمند دخانیات بوده و لب به سیگار نزده است.
منوچهر در این راه حتی دروغ هم می گوید آن هم برای نجات مهسا یک بار از کلانتری و بار دیگر از آسایشگاه روانی. (شاید تنها رودر روئی زندگیش با یک دختر که نهیب دلش او را به دروغ واداشته)
حالا او در کنار کارخانه تولید داروی خسرو (دوستی که به خاطرش تا تهران آمده) از دیدنش منصرف می شود و در نمایی دور نیم نگاهی به او که در حال ورود به کارخانه است می اندازد و در امتداد دیوار کارخانه به حرکت ادامه می دهد، دیوار تنهایی دنیای معاصر.
در سکانس آخر منوچهر را در کنار گارد اتوبان و زیر باران، بدون آنکه چتری را که تا پایان فیلم در دست دارد باز کند ایستاده می بینیم. او در یک جاده و راه قرار گرفته اما آیا فرصت زندگی برای او هست؟
منوچهر دنبال خسرو نیامده، گم کرده سالهای دورش منوچهر می باشد. او خودش را باید پیدا کند. و این درد امروز انسان معاصر است.
عماد، مرتضا و Amvaaj این را خواندند
مجتبی مهدی زاده و عباس الهی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
42
واژه هایی که امروز مدام در ذهن من مرور می شود:
درب چوبی قدیمی و صدای حلقه زنانه اش،
مامایی پیر در دالان نمور و تاریک خانه،
تشت آب گرم،
برف و سرمای طاقت فر سا،
ناله های مادری تا به صبح درد کشیده،
و جیغ کودکی...............
مژدگانی مامای پیر از پدری تا روح ناآرام و عربیت پسر پرستیش آرام گیرد.

من از تاتی های کودکانه تا دوندگی ... دیدن ادامه ›› امروز 4 دهه را پیاده آمده ام تا شاید... و این شایدها تمامی ندارد که می دانم یقینی که آغشته به شایدی نباشد بایدی است که اندیشه مردار گونه اش را قبلاً بر قناره ای آویخته اند و از گوشت مانده اش خورانده اند.
به هر حال من آمده ام و تا مرس چنداه و چندم که واژه "تمام" را علامت می دهد، با قلبم خدا را دوست دارم و با مرکب اندیشه ام کاغذهای زندگیم را به امید فردایی سپید سیاه می کنم شاید...
خبری که امروز در تلگراف خانه دلم مدام علامت می داد:
سلام................ 42 ساله شدم............ تمام.
سلام

فرزاد عزیزم تولدت مبارک . امیدوارم در سایه مهربان عالم شاد ، سلامت و سعادتمند باشی.

--
گفت : چگونه ای ؟
گفتم : بی قرارم
: چرا ؟
: ایمان ندارم
: از کجا می دانی ؟
: گاهی در قلبم می درخشد و گاهی هیچ حسی ندارم ... دیدن ادامه ›› .
: لبخند بزن که ایمان داری
: چگونه ؟
: خلاصه چیزی از باور در تو هست که در وقت نبودش بی قرار می شوی
: علاج چیست ؟
: مؤمن تر که شوی به یقین می رسی . آنجا درون قرار و ثبات می گیرد . فرق بین " ابرار " و اخیار " این است .
: چه کنم ؟
: هیچ ، به آن چه می دانی عمل کن و ثابت قدم باش که خواجه خود روش بنده پروری داند .
۰۸ دی ۱۳۹۴
جناب سنایی عزیز

با تاخیر فراوان

تولدتان مبارک
۲۱ دی ۱۳۹۴
سپاس مجتبای عزیز
۲۱ دی ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چرخشت
-----------------------
من دلم را...
سالها پیش...
در چرخشت تاکستانی لگد مال شرابی کردم
و سالها بعد...
با گل کوزه گری پیاله ای شدم در دستان تو
و آنگاه... دلت لرزید،
و آنگاه... دلم لرزید،
روزه سکوت عشق را با خرمای نخل چشمانت گشودم.
-----
من، مستی هوشیاری تو
گاه گاهی...
تو، ... دیدن ادامه ›› هوشیاری مستی های من
گاه گاهی...
و بهاری را چشم به راه نشستیم
تا بوسه بر لبان ما شکوفه زند
من مستیت را،
و تو هوشیاریم را
پای درخت کاجی چال می کنیم
تا در جشن کاج های زمستانی
عیسی را هم زنده کند
-----
و فردا اگر برف ببارد
و فردا اگر بهار بیاید...
عالی و بی نظیر
سپاس شاعر واژگان ناب
۰۹ آبان ۱۳۹۴
بسیار بسیارزیبا...
مخصوصا با خوانش دلنشین خودتان جناب سنایی بزرگوار و ژرف اندیش...
۱۰ آبان ۱۳۹۴
سپاس بر شما دوستان با احساس، زیبایی در نگاه ژرف نگر شماست...
۱۳ آبان ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک آسمان اشک در آستین قلم است
قسم به قداست واژه ها
بی اجازه شعر آب هم نمی خورم
سالهاست
تشنه چشمه کاریز این کویرم!
ای وای!
عالیه این شعر، عالی...
...
قسم به قداست واژه ها
قسم به جادوی کلام
قسم به انگشتان سیاه از مرکب
قسم به عطر کاغذ
قسم به قلم
قسم به من
قسم به تو
قسم به ما
قسم به آگاهی
...
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
درود بر مرد واژه های سرخ و ناب
زیبا بود..

خوب باشید همیشه
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
مرجانه بانو، سپاس که مرا همیشه می خوانی با عمق معنا

رویا بانو، دوست زیبا نویسم قلمت مانا...

مجتبای دوست داشتنی، زیبایی در نگاه ژرف نگر توست
۱۷ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درهنگامه سیب های کال
چشم به راهی سرخ... ایستاده
و در میان این کالی و سرخی
در گذر گاههای شمشیر و اوراد،
نشانی ها همه از هبل خام خیال کال اندیشان است
"قرمز سیب های جهان همه خونی است"
-------
انگشتان چروکیده اشاره،
وادی واگویه ها را نشان می دهد
که در عروسی خونشان حجله جهل آراسته اند
و کل می کشند زهرخند ابلیسیشان را
"قرمز ... دیدن ادامه ›› سیب های جهان همه خونی است"
-------
خورشیدشان،
افول بی فتیله چراغیست
و هنوز.. وهنوز ..و هنوز
چوب میزنند بر بساطیها،
حراج اندیشه را
"قرمز سیب های جهان همه خونی است"

فوق العاده بود جناب سنایی...
۱۱ تیر ۱۳۹۴
محمدرضای عزیز، این منم که با خواندنت مشعوف شدم...ترجمان انسانیت باشی همیشه
.
.
رویا بانو، سپاس بر تو با احساس.... سرشار از عشق باشی همیشه
۱۳ تیر ۱۳۹۴
خیلی عالی بود
۱۷ تیر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تا خدا...
--------
در دشت سرخ شقایق،
تکیه بر سروی
لاله می بوئیدم.

انجیل در دستی
در دست دیگر تورات داشتم.
بر لب ورد اوستا می خواندم.
ذهن من لبریز از بودا بود
قلبم زمزمه قرآن.
غرق در انبوه خدا بودم
باز من در پی ... دیدن ادامه ›› خدا بودم
.
می رستم برای رسیدن
چشم می بستم برای دیدن
در پی یک خود اگاهی،
یا راهی به رهایی،
و پایان رسیدن.

خسته شدم از این رستنها
کو مرز رسیدنها
نقطه دیدنها
غرق در انبوه خدا بودم
باز در پی خدا بودم
من از خدا جدا بودم...
باز در پی خدا بودم...

شعرهایتان بوی ترانه ای گم شده میدهد
که خود اغاز زیبایی ست
که خود اغاز إیمان است...

بسیار زیبا...
۱۳ خرداد ۱۳۹۴
لیلا بانو و عمو فرهاد قصه ها زیبایی در نگاه شماست
۱۵ خرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
1
من استعاره کدامین واژه عاصیم
که با سین سکوت واج آرائیم
2
در دلبری های هم آغوشانه تبر و بت،
و بوسه های شوکرانی جام
نفس یک ماهی در عمق یک رودخانه می گیرد.
3
سجل گم کرده کدامین نیاکانم؟نمی دانم
جیوه این آینه سال هاست ریخته است!
4
بوی اشک می آید،
بوی خون...
و مرده واژه های سلاخی ساطور حرامیان
خاطره رقص قلم با ساز صریر
سمفونی مردگان است.
5
من املای واژه ایم که به غلط مرا بر این صفحه نوشتند...
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
املای واژه ایم که به غلط مرا بر این صفحه نوشتند...
زیباست
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
سجل گم کرده کدامین نیاکانم؟نمی دانم
جیوه این آینه سال هاست ریخته است

بسیار زیباست، دوست عزیز
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
مهتاب بانو، شب واژه هایت همیشه مهتابی...
رویا بانو، رویای بهار واقعیت واژه هایت باد...
مجید عزیز، بزرگوار ی و زیبا نگر، مانا باشی...
و تاج واژه های سرخ مجتبای عزیز تو استعاره تمام واژه های عاصی هستی..
۰۱ خرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
واژه آجر است،
می نویسی دیوار.
چهار دیواری و اختیار
و زیر سقفش ،
به اجبار قافیه می شوی بیمار.
واژه می شود زندگی،
آن سوتر این بیت !
درماندگی... بیچارگی.

واژه آجر است
از خشت اولش
تا ثریا،
بنایش،
فالش می خواند!!
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
عاااااااااااااااالی :)
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
ساز زندگی مان
فالش می خواند
و...
...
عالی بود جناب سنایی
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
رد پای خدای در برف کوهستان
محو بارش شد.
در هر تنگه ای،
فرازی و نشیبی،
داستان بر لبانی اندیشه در دستار
با دستاویز نیرنگشان،
و در فریب سکوت چشمان شب گردشان،
لکنت اناالحق فریاد می زنند
و صنم پرستان سرگردان کوه ها
سرسپردگان جان در رهن بودند.
سوز سرما تا عمق استخوان،
خون در رگان ماسیده،
قله در بوران شبانه شب گم شده
سرگردان در کوه ها سالهاست
من، معجز من
من،ناجی من می شوم
تا قله راهی نیست...
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
من معجز من...
من ناجی من...
.
.
.
...
عالی بود جناب سنایی گرامی...
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
درود برشما...

بسیار زیباست...
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
متین بانو فکر و اندیشه ات سبز و مانا...
مجتبای عزیز، مرد واژه های حقیقت، سپاس..
عمو فرهاد بزرگوار، قصه های سبزت ماندگار...
میثم جان، خسرو سرزمین واژه های ناب باشی...
لیلا بانو، زیبایی در نگاه توست، زیبا نویس عزیز...
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سارا
--------
دیروز خوانده بودیم
"بابا دو بخش است"
آبی که آورد
یک بخش او بود
نانی که آورد
یک بخش دیگر.
"صدای بابا کشیده می شد"
گوشی اگر بود فریاد بابا شنیده می شد
که زیر چرخ روزگاران بابا خمیده می شد

اشکی چکیده شد،
از چشم سارا
دیگر نگفت او،
تکرار حرف "با" را
که قلب پاک بابا
سکوت دلخراشش شنیده می شد...
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
عالیییی....باصدای خودتان بسی اثرگذارتر
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
بسیار زیبا...
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
زیباست
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

درس نخستین
---------------
پاره سنگی در دستم،
کلاغی در ذهن من است
من از خودم می ترسم...!
این کلاغ نمی پرد،
منقار به ذهن خسته می زند،
به سرزمین خاطره
به روزگار رفته می برد
به آن زمان
برادر کشی...!
و دفن آن جنایت
به زیر خاک...!
کلاغی در ذهن من است ...!
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
عالی..
مخصوصا با خوانش خودتون!
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
مجتبی و عمو فرهاد عزیز، نیلوفر، مرجانه و متین بانو همیشه در پناه اندیشه غرق در واژه باشید... سپاس که مرا خواندید و نوشتید
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
بسیار زیباست....
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شب سیاه
-----------
سه قطره خون ...
در گرگ میش غروبی سخت دلگیر
با لاشه کفتری به دهان می گذشت
سگی ولگرد و چرکین
سه قطره خون ...
در کوچه می پیچید
سوز و زوزه بادی چونان کارد بر استخوان
و جیغ کش دار گربه ماده آبستن خرابه آنسو تر
سه قطره خون ...
کو کوی بوف کور شوم در شبی بر لب دیفال
نگاهش به کتابهای سوخته و سقف دود گرفته
دوخته شد
شیشه شکسته از دستش افتاد.
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
شیر گاز را که باز می کرد صادق هدایتش کردم!
اما انگار روزها بود مرده!

درود مرد زیبا سخن و شیوا بیان
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من و کشاورز،
هر دو...
از خاکسپاری برگشتیم...!
هزار دانه فرورفت در زمین که نرست!
==========
درود. زیباست
۲۴ فروردین ۱۳۹۴
بسیار زیبا
۲۶ فروردین ۱۳۹۴
رودگر عزیز، مهتاب،آرزو،مصطفی و عمو فرهاد مهربان زیبایی در نگاه شماست
۲۶ فروردین ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چوب خطمان گم شد
و نانوا را سالیانیست که بدهکاریم...!
…………………………………………
………………………
……………………………
………………………………………………
…………………………………………
………………………………………………………
…………
…………………گفتن یا نگفتن،
مسئله اینست
کفش
--------
من پابرهنه شعر می گویم،
که با کفش فقط...
نماز میت می توان خواند
بسیار عالی و زیبا...
۲۳ اسفند ۱۳۹۳
رویا،مجتبی، جاوید و افشین عزیزشما خداوندگان واژه اید...
مانا و پاینده باشید در سال نو...
۲۵ اسفند ۱۳۹۳
عالی بود...عالی
۳۰ فروردین ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زن
-------------
آمد به سمت من ،
یک قدم مانده به لبهایم
می چکید از لبهایش
رژ قرمز خونی ،
گوشه ای از پارک
زیر درخت سرو
و میان هیاهوی روزنامه چی دوره گرد، فلسفه می خواندم
نیچه و شلاق و زن
حوای سیب خورده هم ،
همچو رعدی آمد و رفت
از ذهنم
رفتم ... دیدن ادامه ›› ام از آن پارک، سالهاست
جا مانده فلسفه ام، اما
حوای سیب خورده هم
و رژقرمز خونی
------
هفت، هشت، یا که ده سال بعد
یا کمی بیشتر،
یا زمانی که نمی دانم در تقویم ها هست، نیست
گذرم باز خورد،
می خورد...
به همان پارک
و سراغی از فلسفه ام،
حوا،
و رژ قرمز خونی
--------
آمد به سمت من ،
یک قدم مانده به لبهایم
می چکید از لبهایش
سیب،
فلسفه،
و...
"رز" قرمز خونی !
عالی
۰۹ اسفند ۱۳۹۳
سپاس بر شما با احساس جناب کلانی و خانم ثانی
۱۱ اسفند ۱۳۹۳
طریق کام بخشی چیست، ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

حافظ
۲۸ اسفند ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گم شدن در جنگل
در انبوه درختان
در این همه سبز
در پی راهی باید
نوری...
یک به یک درختان را باید نشانی،
شب نزدیک است
نشانها را هزار هزار می چرخیم
تا خود نشان شدن راهی نیست!
و هنوز در جنگل
در انبوه درختان نشاندار
در این همه سبز
سرگردان می چرخیم...!
آفرین ، بسیار زیباست .
۲۲ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گفتم از عشق چیزی بنویسم
شاید...
از دوست داشتن
و از تو، آن دوم شخص مفرد معروف
شاید...
------
با سر انگشت کوچکش به شیشه ام زد
رها میان "تو" و "او" من
"گل می خری آقا"
و نگاهش به صندلی خالی کنار من!
چراغ سبز شد
و بوق تحمل سرازیر!
و ای کاش...
ای کاش...
ای کاش...
چراغهای جهان همه قرمز بودند...!