در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال آیت نتاج | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:33:49
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
هر بار این مهم را بازگو می‌کنم که من صاحب‌نظر نیستم و هرآنچه می‌گویم بر مبنای دانش اندک و سلیقه شخصی من است. پیش از آنکه چیزی درباره این اجرا بگویم چند کلامی با نویسنده این اثر صحبت دارم. در واقع سوال‌هایی در ذهن دارم که هرچه گشتم پاسخ آن‌ها را نیافتم. امیدوارم اگر این کلمه‌ها در حوصله سازنده اثر گنجید، آن را ستیز نپندارد. اجرای تئاتر از توان بیشتر دوست‌داران آن خارج شده؛ من نمی‌خواهم احساس بدی به همین اندک متولیان آن منتقل کنم. اجرای شما بدون ادعا بود. از سر علاقه و عشق بود. این‌ها را درک کردم و از حضور در سالن لذت بردم. با این حال:
آقای نویسنده شما در «گیوتین» درباره چه صحبت می‌کردید؟ درباره مرگ؟ درباره جهل؟ درباره مشقت‌های نویسندگی؟ درباره سرمایه‌داری؟ درباره پروپاگاندا؟ دغدغه‌‌تان چه بود؟ بهتر نبود پاره‌پاره‌های این متن را پیش از اجرا یکپارچه می‌کردید؟ بهتر نبود از میان دغدغه‌هایتان یکی را انتخاب می‌کردید و همان را می‌پروراندید؟
آقای نویسنده متن شما مرا یاد یک مزاح در دوران دبیرستان انداخت که هنگام انتخاب رشته با دوستان می‌گفتیم: رشته مهندسی صنایع اقیانوسی‌ست به عمق یک متر. آقای نویسنده متن شما برای من یادآور رشته مهندسی صنایع بود. شما درباره همه‌چیز حرف زدید و درباره هیچ حرف نزدید. آقای نویسنده متن شما الکن بود. شخصیت‌هایتان کم‌عمق و به مثابه پاپِت‌ بودند تا داستان را به سویی که شما خواسته بودید ببرند.
آقای نویسنده، شخصیت‌های شما تصمیم نمی‌گرفتند، تنها جریان سیال ذهن شما را بازگو می‌کردند. آن‌ها در دنیای قصه شما نادانسته گرفتار شده بودند. شخصیت «نویسنده» که مردمِ خواهانِ فیشِ سفید را احمق می‌پنداشت، چگونه در پنج روز، خود فیش سفید خرید؟ تنها به این خاطر که عاشق آن دختر شده بود؟ شخصیت نویسنده ... دیدن ادامه ›› چرا عاشق آن دختر شده بود؟ چون آن دختر شجاع بود و با ترسش مواجه شده بود؟ همین؟
به نظر شما شجاعت آن دختر دلیل کافی برای عشق جنون آمیز شخصیت «نویسنده» بود و همین عشقِ جنون آمیز، دلیل کافی برای تهیه فیش سفید؟ مگر شخصیت «نویسنده» نماد عقل و منطق در داستان شما نبود؟ مگر من نباید با این شخصیت همذات‌پنداری می‌کردم؟ مگر نباید او را همراهی می‌کردم تا شاید قانع شوم که چرا مردم شهرتان فیش سفید می‌خرند؟ آقای نویسنده با اینکه می‌دانم حدود 20 صفحه از متن شما برای کم کردن زمان اجرا حذف شد، به نظرم این دلیل قانع‌کننده‌ای برای خام ماندن شخصیت‌ها نیست.
آقای نویسنده من دلم می‌خواست با شخصیت نویسنده همراه شوم. که بفهمم چه در ذهنش گذشت که عاشق آن دختر شد؟ به چه می‌اندیشید که همه چیز را رها کرد و فیش سفید خرید؟ اگر او با این سرعت عاشق می‌شود که منطقی است شهر را رها کند و برود در سفر بعدی باز هم عاشق بشود. مگر او نباید با دیگر شخصیت‌ها متفاوت می‌بود؟ وقتی از سالن خارج شدم همه راه برگشت را به این می‌اندیشیدم که این نویسنده چه تفاوتی با مردم فریب‌خورده آن شهر داشت؟ من هیچ نیافتم. راستی آن مانیفست نویسندگی با نور موضعی چه بود؟ جدا می‌پرسم. یعنی نویسنده به خاطر رنج نوشتن عاشق «نورا» شد و بعد از تحمل آن رنج، خواستار مرگ با شکوه با گیوتین؟ به خدا هیچ‌یک از اتفاق‌های نمایشتان در ذهن من به یکدیگر پیوند نمی‌خورد.
آقای نویسنده، ما که خود را نویسنده می‌پنداریم هیچ نیستیم. من با مانیفست شما مخالفم. ما به اندازه انسان‌هایی که رنج می‌کشند رنج نمی‌کشیم. ما تنها ادای رنجور شدن را درمیاوریم چرا که این، تنها چیزی است که داریم. همه‌مان می‌گوییم که پای متن عرق ریختیم، که با شخصیت‌هایمان گریه کردیم، شاد شدیم، رنجور گشتیم؛ خودمانیم دیگر، ما کوچکترین ارزشی برای شخصیت‌هایمان قائل نیستیم. آن‌ها را هر وقت که بخواهیم می‌کُشیم، گرفتار می‌کنیم و می‌رهانیم.
بگذریم. تقریبا به اندازه صفحه‌های متن این نمایشنامه سؤال بی‌پاسخ دارم اما اندکی هم از اجرا بگویم. آقای کارگردان ایده اجرایی‌تان را دوست داشتم. عاری از متعلقات، ساده و تئاتری اما کاش دست کم ماکت ارزان‌قیمتی از گیوتین را روی صحنه می‌یافتم. برای چشمانم می‌گویم، آخر آن‌ها هم به دنبال لذتی چند در سالن‌های پر زرق و برق شهرزاد می‌گردند. نمایش شما به بازیگرانتان فرصت بازی نداد. در هر پرده، آن‌ها باید همه توجهشان را به دیالوگ‌های ذهن نویسنده می‌دادند و منتظر می‌ماندند تا چند دیالوگ هم نصیب آن‌ها شود.
آقای کارگردان، بازیگران شما فرصت بروز کارکترشان را نداشتند. از میان آن‌ها امین قنبری را دیری است می‌شناسم. او مطابق انتظار ظاهر شد. بدون بزرگ‌نمایی، غرق در دنیای نمایش و به قول تئاتری‌ها ژوست بازی می‌کرد. محمد حداد کاشانی را نیز باور کردم. پذیرفتم که مسافرخانه‌ای دارد، همسری که فیش سفید خریده و حالا انگیزه‌ای برای ترک مسافرخانه‌اش. او باورپذیر بازی می‌کرد. دختر نوازنده هم یکی از نقاط قوت نمایش شما بود. او در دنیای واقعی خودش می‌زیست اما دنیای واقعی او چندان از دنیای نمایش شما فاصله نداشت و این تطابق، شخصیت او را جای درستی از نمایش نشانده بود.
زیاده گفتم اما باور کنید این همه از این رو نیست که من می‌دانم و کس نمی‌داند. من خود از امتحان‌های اجرایی‌م سربلند بیرون نیامده‌م. اما سعی می‌کنم بیشتر ببینم، بیشتر غر بزنم و هم‌آهنگ، بیشتر یاد بگیرم. به شما و گروه تئاتری‌تان خسته نباشید می‌گویم.
پسرِ غیرِ آکادمیک
ممنون از نقد و نظری که به نمایش ما داشتید .🙏☘️
۲۱ بهمن ۱۴۰۳
خطر اسپویل
آقای آیت نتاج تحلیل شما را خواندم. جالب اینجاست که من مهندسی صنایع خوندم. بنظر من هدف تیم مبلغین آقای بولتی با طعمه قرار دادن نورا شکار نویسنده بود که او را به دام گیوتین بیندازن. به زودی جمعیت این شهر رو به کاهش بود و آنها برای تداوم درآمدشان نیاز داشتند که از شهرهای دیگر هم داوطلبانی داشته باشند و از آنجایی که امکان تبلیغ نداشتند میخواستند از طریق دیگر که تاثیر گذاری بیشتری میتوانست داشته باشد این کار را انجام دهند. دلیلشان از انتخاب کسی مثل نویسنده شخصیت او و عدم موفقیت او در زندگی بود. او شخصیت قوی نداشت سرشار از سرخوردگی و مشکلات مالی بود و در زندگی خود هیچ کار مفیدی انجام نداده بود.حتی یک شغل نداشت که بتواند پولی دربیاورد
و به این پول و دیده شدن نیاز داشت. با تشویق های تیم بولتی در ذهن او آنها تبدیل به یک ابر مغز شدند. از طرفی زرق و برق روز قبل از مرگ ... دیدن ادامه ›› با گیوتین اینقد به چشم او و اطرافیان زیبا و جذاب می آمد که باعث میشد برای تجربه آن یک‌روز جانشان را هم بدهند. انتخاب نورا بعنوان طعمه که زندگی و شخصیتی وابسته و تقریبا مشابه نویسنده داشت باعث ایجاد همدلی بین نویسنده و نورا شد که او این را با یک عشق اشتباه گرفت و تصمیم گرفت اوهم بخواهد مرگ با گیوتین را مث عشقش که تحسینش میکرد تجربه کند.و البته شاید مث مسافرخانه چی و ایزابلا وصالی را در جهانی دیگر تجربه کند. او با مسافرخانه چی هم احساس همزاد پنداری کرد حتی.
برداشت من از این نمایش این بود شاید این توضیحات به بعضی سوالات شما پاسخ داده باشد.
من این نمایش را دوبار دیدم و بنظرم ارزش داشت که دوبار ببینمش.
و به دیگران هم توصیه اش میکنم.
۲۸ بهمن ۱۴۰۳
خانم نیکی تحلیل شما را خواندم. آنچه شما نوشتید در واقع تعبیری شاعرانه از این نمایش بود اما استنباط آن نبود. اگر آنچه شما می‌گویید باشد، دست کم برخی پاره‌های این متن به یکدیگر دوخته می‌شود اما مابقی دست نخورده و بلاتکلیف باقی می‌ماند. من ابزار چنین تحلیلی را در این نمایش نیافتم. میان آنچه در ذهن نویسنده وجود دارد و آنچه در ذهن ما مخاطبان شکل می‌گیرد یک نخ ارتباطی منتقل‌کننده وجود دارد که تا آنجا که من آموختم آن را مدیوم می‌نامند. ما در سالن تئاتر با متن طرف نیستیم. با بازیگر طرفیم؛ با دیالوگ‌های او، بدن او، صحنه و آکسسوار طرفیم. متأسفانه آنچه شما نوشتید به وسیله این مدیوم‌ها به من منتقل نشد. شاید هم من دانش و سواد کافی برای فهم آن را نداشته‌ام. با این حال، از اینکه تفسیر خود را بیان کردید از شما ممنونم.
۱۲ اسفند ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وقتی نمایشی را دوست ندارم تأکید می‌کنم که من صاحب نظر نیستم و مبنای آنچه بازگو می‌کنم تنها سلیقه من است. اما آرزو می‌کنم که کاش صاحب نظر بودم، بوق و دُهُل دست می‌گرفتم و به عنوان جارچی نام این نمایش را، نام کارگردان، بازیگران و تمام عوامل آن را در تهران جار می‌زدم تا بگویم این همان چیزی است که آن را «نمایش» نامیدند.
وقتی بلیط این نمایش را خریدم لحظاتی با وجدانم درگیر شدم و نام «شهرزاد» ذهنم را آزرد اما توان مقابله با وسوسه دیدن «سوء تفاهم» کامو را نداشتم. سر در جِیب وارد سالن شدم و لحظاتی بعد همه‌چیز را فراموش کردم! اولین چیزی که ذهنم را مشغول کرد آن بود که چگونه می‌توان طوری میزآن‌سن داد که تماشاگران در سه طرف به نمایش مسلط شوند. با خود فکر می‌کردم اصلا چرا سالن را اینگونه چیده‌اند؟ چرا سقف کوتاه است؟ چرا در گنجه باز است؟ چرا دُمِ خر... که ناگهان چهره عبوس و درهم‌رفته‌ام صورت حیرت به خود گرفت!
مهتاب باجلان و کیمیا جواهری به گونه‌ای از دنیای نمایش جلوی رویم ظاهر شدند که گویی اینجا دنیای آن‌هاست؛ ما غریبه می‌نمودیم. انگار آن‌ها ما را تماشا می‌کنند و ما مسافران زمانیم که اشتباهی وارد مسافرخانه آن‌ها شده‌ایم! من و بیشتر هم‌نسلانم همه از کم‌حوصلگی رنج می‌بریم. دنیا با سرعت می‌رود و ما هرچه دست و پا می‌زنیم به آن نمی‌رسیم. گویی تپش قلب‌هایمان با ریتم دنیا هماهنگ نمی‌شود اما کافی است لحظه‌ای به صورت سرد مارتا خیره شوی، چند ثانیه به ابروان درهم و چشمان ایستای مادرش نگاه و به موسیقی هولناکی که در فضا جاری‌ست گوش کنی؛ دنیایت با دنیای کامو هم‌آهنگ خواهد شد. تا انتهای نمایش هرچه گشتم اثری از کیمیا جواهری نیافتم. آن شب تنها یک نفر روی صحنه بود، آن هم مارتا بود که از خیره شدن در چشمانش هراس ... دیدن ادامه ›› داشتم!
هنوز از دیدن این دو سیر نشده‌ای که طاها احمدی وارد صحنه می‌شود. هیچ‌یک از بارهایی که این نمایشنامه را می‌خواندم گمان نمی‌کردم که خدمتکار را دوست داشته باشم و لحظه‌ای با او همراه شوم! وقتی خدمتکار با بدنی خموده و لنگان وارد صحنه شد اندکی خوشحال شدم! با خود گفتم «به به. بالاخره چیزی برای نق زدن یافتم» اما چه خیال باطل! هرچه بیشتر به او نگاه کردم مجذوب‌تر شدم. دنیای خدمتکار گویی جذاب‌تر از دنیای باقی شخصیت‌ها بود. او کراوات ژان را دزدید، با ابزار شستشو رقصید و ماریا را کشت! حتی این هم دستمایه نقد نبود چراکه در سوء تفاهم حسین کشفی اصل، خدمتکار باید ماریا را می‌کشت!
منتظر ورود حسین کشفی اصل بودم. او را بیشتر بازیگر می‌پنداشتم تا کارگردان. خیلی به نام بازیگران در پوستر نمایش دقت نکرده بودم و گمان می‌کردم «ژان» خود حسین باشد. اما او باهوش‌تر از آن بود که وقتی نمایشی را کارگردانی می‌کند خود را در دنیای یک کارکتر محدود کند. محمد نیازی ماسک ژان را به صورت زد و لحظه‌ای به جز ژان صورت دیگری پشت این ماسک پیدا نبود. روان، بدون اضافه‌کاری و به قولی ژوست.
10 سال پیش، یک‌بار با چنین هیجانی از سالن نمایش بیرون آمده بودم. نمایش «مرگ یک فروشنده» را به کارگردانی نادر برهانی مرند به تماشا نشسته بودم و حیرت‌زده در خیابان ولیعصر قدم می‌زدم. و بعد از آن لذت دیدن یک نمایش خوب را فراموش کردم تا اینکه «سوء تفاهم» حسین کشفی اصل را دیدم و مصمم شدم که هنوز تئاتر و دنیایش را دوست دارم.
آنچه این نمایش داشت بدیهیات بود؛ بازیگران و میزآن‌سن خوب. اما من مجذوب چیزهایی شدم که این نمایش نداشت! این نمایش اضافه‌کاری نداشت! ادا و اطوار تئاتری نداشت! دکور و صحنه متجمل، هزینه‌های گزاف نداشت. آکسسوار اضافی نداشت! ادعای توخالی نداشت! تئاتر بود و تئاتر و تلاش همه‌ی عوامل برای آنکه مخاطب را به معنا نزدیک کند. به همه عوامل این نمایش خسته نباشید می‌گویم.
تنها یک نکته باقی‌ست که اگر به آن اشاره نکنم خود را به تملق متهم و بازخواست خواهم کرد. آناهید ادبی چند قدم با همه‌ی این نمایش فاصله داشت. گویی تلاش می‌کرد در دنیای آن‌ها زیست کند اما ابزار لازم را نداشت. البته بازی او خیلی در ذوق هم نمی‌زد. شاید هم ذهنش در نمایش نبود. شاید درگیر دنیای بیرون سالن بود. شاید شب او نبود؛ نمی‌دانم. هرچه بود او امشب «ماریا» نبود. امیدوارم قدر این هم‌نشینی را بداند و در اجراهای آینده در دنیایی همگون با مارتا، مادرش، ژان و خدمتکار زندگی کند.
پسر غیر آکادمیک
من منتقد نیستم، پیشینه اجرایی پر و پیمانی هم برای نقد ندارم اما اینجا فضایی برای نظر دادن است و می‌خواهم بر مبنای اندک دانسته‌های تئوری‌م به عنوان یک مخاطب، از این فرصت استفاده کنم. «راه خروجی نیست» از آن نمایش‌هایی بود که اگر پگاه مرادی همان ابتدای کار نوید کاری خلاق و همراه با ایده‌های نو را نمی‌داد احتمالا نمایش به نیمه نرسیده بیشتر تماشاگران سالن را ترک می‌کردند. امیدی که بعد از 10 دقیقه واهی می‌نمود! پگاه مرادی و جمشید حسینی صحنه را ترک و ما را به حال خود رها کردند.
این حجم از سکون در نمایش‌های سارتر کار را برای کارگردان‌هایی که به این موضوع واقفند هم سخت می‌کند چه اینکه کارگردان لحظه‌ای به این موضوع فکر هم نکرده باشد. هوشمندی کار همانجایی بود پگاه مرادی به همراه جمشید حسینی، در را می‌بندند و به مخاطب می‌گویند که راه خروجی نیست و مجبوریم تا انتهای نمایش همین‌جا بمانیم. به گمانم خودشان هم حدس زده بودند که مخاطب باید چه رنجی را متحمل شود.
از این‌ها که بگذریم به اسامی می‌رسیم. بازیگرانی که گویا نمی‌دادند در دنیای نمایشی سارتر زندگی می‌کنند! بداهه‌پردازی‌های ناشیانه‌ای که حاکی از اعتماد به نفس ایشان در بازیگری‌ست! گمان نمی‌کنم مترجمی از دهان کارکتر آینز «ماشاءالله» نوشته باشد! یا آنکه ژوزف نیمی از نمایش، به سر خود بکوبد و لکنت بگیرد! بگذریم. تئاتر که دیگر توجیه اقتصادی ندارد، بماند برای همین‌ها تا در مصاحبه‌های دوربینی‌شان پیشینه تئاتری‌شان را بازگو کنند.
دیگر چیزی که این روزها در تئاتر آزارم می‌دهد حضور بازیگرانی است که با ایده‌های میرهولدی به بازی گرفته می‌شوند. مسئله اینجاست که اگر تئاتر کاری گروهی است، یا همه دیده شوند، یا هیچکس دیده نشود! همانطور که آن خدابیامرز به ایده‌هایش پایبند بود؛ یا دست کم در فهم من اینگونه می‌نمود. با چه وعده‌ای ... دیدن ادامه ›› ماسک به صورت عده‌ای نوجوان می‌زنید و مجبورشان می‌کنید بیش از 40 دقیقه روی زمین سرد دراز بکشند؟ حضور آن‌ها به نمایش شما چه چیزی اضافه کرد؟ بودن یا نبودن ایشان در دنیای نمایشی شما چه لزومی داشت؟ بگذریم.
از نگاشتن و گلایه کردن خسته‌ام اما نمی‌توانم این آخرین را بازگو نکنم. هانس زیمر و سارتر! به قول هم‌نسل‌هایم شهر عجیبی است! با وجود بی‌شمار سایت‌‌هایی که با اتکا به هوش مصنوعی موسیقی منحصر به فرد می‌سازند آیا همچنان لازم است کارگردان‌های تئاتر بدون اتکا به مفهوم و مضمون داستان از هر موسیقی که جلو دستشان است استفاده کنند؟ راستش را بخواهید وقتی ژوزف و استل از عشق اجباری‌شان سخن می‌راندند من، کوپر – متیو مک‌کانهی – را تصور می‌کردم که در حال اتصال فضاپیمایش به ایستگاه فضایی است! هرچند موسیقی ابتدایی نمایش را دوست داشتم. کاش این نمایش بعد از 10 دقیقه ابتدایی به پایان می‌رسید!
این همه غر زدم اما همچنان از این که کارگردانی، سارتر را برای اجرا در ایران انتخاب کرده و تهیه‌کننده‌ای پرداخت هزینه‌های آن را متقبل شده خرسندم. چندی پیش «در انتظار گودو» را به تماشا نشستم. همزمان «سوء تفاهم» در حال اجراست؛ هرچند در شهرزاد. این همه را به تماشا بنشینیم و لذت ببریم.
آه فراموش کردم، اگر انقدر واجب و لازم بود که سن را در آن ارتفاع طراحی کنید تا بازیگران اصلی بالا باشند و بازیگران فرعی پایین، چرا بلک‌باکس را برای اجرا انتخاب کردید؟ سالن سنگلج، تالار وحدت و بسیار سالن‌های دیگر بود که این امکان را بدون پرداخت هزینه گزاف برایتان فراهم می‌کرد. نام نوفل‌لوشاتو نیاز مبرم بود و بلک‌باکسش مایه آزار تئاتر مردم ستمدیده؟ بگذریم.
پسر غیر آکادمیک