هر بار این مهم را بازگو میکنم که من صاحبنظر نیستم و هرآنچه میگویم بر مبنای دانش اندک و سلیقه شخصی من است. پیش از آنکه چیزی درباره این اجرا بگویم چند کلامی با نویسنده این اثر صحبت دارم. در واقع سوالهایی در ذهن دارم که هرچه گشتم پاسخ آنها را نیافتم. امیدوارم اگر این کلمهها در حوصله سازنده اثر گنجید، آن را ستیز نپندارد. اجرای تئاتر از توان بیشتر دوستداران آن خارج شده؛ من نمیخواهم احساس بدی به همین اندک متولیان آن منتقل کنم. اجرای شما بدون ادعا بود. از سر علاقه و عشق بود. اینها را درک کردم و از حضور در سالن لذت بردم. با این حال:
آقای نویسنده شما در «گیوتین» درباره چه صحبت میکردید؟ درباره مرگ؟ درباره جهل؟ درباره مشقتهای نویسندگی؟ درباره سرمایهداری؟ درباره پروپاگاندا؟ دغدغهتان چه بود؟ بهتر نبود پارهپارههای این متن را پیش از اجرا یکپارچه میکردید؟ بهتر نبود از میان دغدغههایتان یکی را انتخاب میکردید و همان را میپروراندید؟
آقای نویسنده متن شما مرا یاد یک مزاح در دوران دبیرستان انداخت که هنگام انتخاب رشته با دوستان میگفتیم: رشته مهندسی صنایع اقیانوسیست به عمق یک متر. آقای نویسنده متن شما برای من یادآور رشته مهندسی صنایع بود. شما درباره همهچیز حرف زدید و درباره هیچ حرف نزدید. آقای نویسنده متن شما الکن بود. شخصیتهایتان کمعمق و به مثابه پاپِت بودند تا داستان را به سویی که شما خواسته بودید ببرند.
آقای نویسنده، شخصیتهای شما تصمیم نمیگرفتند، تنها جریان سیال ذهن شما را بازگو میکردند. آنها در دنیای قصه شما نادانسته گرفتار شده بودند. شخصیت «نویسنده» که مردمِ خواهانِ فیشِ سفید را احمق میپنداشت، چگونه در پنج روز، خود فیش سفید خرید؟ تنها به این خاطر که عاشق آن دختر شده بود؟ شخصیت نویسنده
... دیدن ادامه ››
چرا عاشق آن دختر شده بود؟ چون آن دختر شجاع بود و با ترسش مواجه شده بود؟ همین؟
به نظر شما شجاعت آن دختر دلیل کافی برای عشق جنون آمیز شخصیت «نویسنده» بود و همین عشقِ جنون آمیز، دلیل کافی برای تهیه فیش سفید؟ مگر شخصیت «نویسنده» نماد عقل و منطق در داستان شما نبود؟ مگر من نباید با این شخصیت همذاتپنداری میکردم؟ مگر نباید او را همراهی میکردم تا شاید قانع شوم که چرا مردم شهرتان فیش سفید میخرند؟ آقای نویسنده با اینکه میدانم حدود 20 صفحه از متن شما برای کم کردن زمان اجرا حذف شد، به نظرم این دلیل قانعکنندهای برای خام ماندن شخصیتها نیست.
آقای نویسنده من دلم میخواست با شخصیت نویسنده همراه شوم. که بفهمم چه در ذهنش گذشت که عاشق آن دختر شد؟ به چه میاندیشید که همه چیز را رها کرد و فیش سفید خرید؟ اگر او با این سرعت عاشق میشود که منطقی است شهر را رها کند و برود در سفر بعدی باز هم عاشق بشود. مگر او نباید با دیگر شخصیتها متفاوت میبود؟ وقتی از سالن خارج شدم همه راه برگشت را به این میاندیشیدم که این نویسنده چه تفاوتی با مردم فریبخورده آن شهر داشت؟ من هیچ نیافتم. راستی آن مانیفست نویسندگی با نور موضعی چه بود؟ جدا میپرسم. یعنی نویسنده به خاطر رنج نوشتن عاشق «نورا» شد و بعد از تحمل آن رنج، خواستار مرگ با شکوه با گیوتین؟ به خدا هیچیک از اتفاقهای نمایشتان در ذهن من به یکدیگر پیوند نمیخورد.
آقای نویسنده، ما که خود را نویسنده میپنداریم هیچ نیستیم. من با مانیفست شما مخالفم. ما به اندازه انسانهایی که رنج میکشند رنج نمیکشیم. ما تنها ادای رنجور شدن را درمیاوریم چرا که این، تنها چیزی است که داریم. همهمان میگوییم که پای متن عرق ریختیم، که با شخصیتهایمان گریه کردیم، شاد شدیم، رنجور گشتیم؛ خودمانیم دیگر، ما کوچکترین ارزشی برای شخصیتهایمان قائل نیستیم. آنها را هر وقت که بخواهیم میکُشیم، گرفتار میکنیم و میرهانیم.
بگذریم. تقریبا به اندازه صفحههای متن این نمایشنامه سؤال بیپاسخ دارم اما اندکی هم از اجرا بگویم. آقای کارگردان ایده اجراییتان را دوست داشتم. عاری از متعلقات، ساده و تئاتری اما کاش دست کم ماکت ارزانقیمتی از گیوتین را روی صحنه مییافتم. برای چشمانم میگویم، آخر آنها هم به دنبال لذتی چند در سالنهای پر زرق و برق شهرزاد میگردند. نمایش شما به بازیگرانتان فرصت بازی نداد. در هر پرده، آنها باید همه توجهشان را به دیالوگهای ذهن نویسنده میدادند و منتظر میماندند تا چند دیالوگ هم نصیب آنها شود.
آقای کارگردان، بازیگران شما فرصت بروز کارکترشان را نداشتند. از میان آنها امین قنبری را دیری است میشناسم. او مطابق انتظار ظاهر شد. بدون بزرگنمایی، غرق در دنیای نمایش و به قول تئاتریها ژوست بازی میکرد. محمد حداد کاشانی را نیز باور کردم. پذیرفتم که مسافرخانهای دارد، همسری که فیش سفید خریده و حالا انگیزهای برای ترک مسافرخانهاش. او باورپذیر بازی میکرد. دختر نوازنده هم یکی از نقاط قوت نمایش شما بود. او در دنیای واقعی خودش میزیست اما دنیای واقعی او چندان از دنیای نمایش شما فاصله نداشت و این تطابق، شخصیت او را جای درستی از نمایش نشانده بود.
زیاده گفتم اما باور کنید این همه از این رو نیست که من میدانم و کس نمیداند. من خود از امتحانهای اجراییم سربلند بیرون نیامدهم. اما سعی میکنم بیشتر ببینم، بیشتر غر بزنم و همآهنگ، بیشتر یاد بگیرم. به شما و گروه تئاتریتان خسته نباشید میگویم.
پسرِ غیرِ آکادمیک