در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | آیت نتاج درباره نمایش سوءتفاهم: وقتی نمایشی را دوست ندارم تأکید می‌کنم که من صاحب نظر نیستم و مبنای آن
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:43:35
وقتی نمایشی را دوست ندارم تأکید می‌کنم که من صاحب نظر نیستم و مبنای آنچه بازگو می‌کنم تنها سلیقه من است. اما آرزو می‌کنم که کاش صاحب نظر بودم، بوق و دُهُل دست می‌گرفتم و به عنوان جارچی نام این نمایش را، نام کارگردان، بازیگران و تمام عوامل آن را در تهران جار می‌زدم تا بگویم این همان چیزی است که آن را «نمایش» نامیدند.
وقتی بلیط این نمایش را خریدم لحظاتی با وجدانم درگیر شدم و نام «شهرزاد» ذهنم را آزرد اما توان مقابله با وسوسه دیدن «سوء تفاهم» کامو را نداشتم. سر در جِیب وارد سالن شدم و لحظاتی بعد همه‌چیز را فراموش کردم! اولین چیزی که ذهنم را مشغول کرد آن بود که چگونه می‌توان طوری میزآن‌سن داد که تماشاگران در سه طرف به نمایش مسلط شوند. با خود فکر می‌کردم اصلا چرا سالن را اینگونه چیده‌اند؟ چرا سقف کوتاه است؟ چرا در گنجه باز است؟ چرا دُمِ خر... که ناگهان چهره عبوس و درهم‌رفته‌ام صورت حیرت به خود گرفت!
مهتاب باجلان و کیمیا جواهری به گونه‌ای از دنیای نمایش جلوی رویم ظاهر شدند که گویی اینجا دنیای آن‌هاست؛ ما غریبه می‌نمودیم. انگار آن‌ها ما را تماشا می‌کنند و ما مسافران زمانیم که اشتباهی وارد مسافرخانه آن‌ها شده‌ایم! من و بیشتر هم‌نسلانم همه از کم‌حوصلگی رنج می‌بریم. دنیا با سرعت می‌رود و ما هرچه دست و پا می‌زنیم به آن نمی‌رسیم. گویی تپش قلب‌هایمان با ریتم دنیا هماهنگ نمی‌شود اما کافی است لحظه‌ای به صورت سرد مارتا خیره شوی، چند ثانیه به ابروان درهم و چشمان ایستای مادرش نگاه و به موسیقی هولناکی که در فضا جاری‌ست گوش کنی؛ دنیایت با دنیای کامو هم‌آهنگ خواهد شد. تا انتهای نمایش هرچه گشتم اثری از کیمیا جواهری نیافتم. آن شب تنها یک نفر روی صحنه بود، آن هم مارتا بود که از خیره شدن در چشمانش هراس ... دیدن ادامه ›› داشتم!
هنوز از دیدن این دو سیر نشده‌ای که طاها احمدی وارد صحنه می‌شود. هیچ‌یک از بارهایی که این نمایشنامه را می‌خواندم گمان نمی‌کردم که خدمتکار را دوست داشته باشم و لحظه‌ای با او همراه شوم! وقتی خدمتکار با بدنی خموده و لنگان وارد صحنه شد اندکی خوشحال شدم! با خود گفتم «به به. بالاخره چیزی برای نق زدن یافتم» اما چه خیال باطل! هرچه بیشتر به او نگاه کردم مجذوب‌تر شدم. دنیای خدمتکار گویی جذاب‌تر از دنیای باقی شخصیت‌ها بود. او کراوات ژان را دزدید، با ابزار شستشو رقصید و ماریا را کشت! حتی این هم دستمایه نقد نبود چراکه در سوء تفاهم حسین کشفی اصل، خدمتکار باید ماریا را می‌کشت!
منتظر ورود حسین کشفی اصل بودم. او را بیشتر بازیگر می‌پنداشتم تا کارگردان. خیلی به نام بازیگران در پوستر نمایش دقت نکرده بودم و گمان می‌کردم «ژان» خود حسین باشد. اما او باهوش‌تر از آن بود که وقتی نمایشی را کارگردانی می‌کند خود را در دنیای یک کارکتر محدود کند. محمد نیازی ماسک ژان را به صورت زد و لحظه‌ای به جز ژان صورت دیگری پشت این ماسک پیدا نبود. روان، بدون اضافه‌کاری و به قولی ژوست.
10 سال پیش، یک‌بار با چنین هیجانی از سالن نمایش بیرون آمده بودم. نمایش «مرگ یک فروشنده» را به کارگردانی نادر برهانی مرند به تماشا نشسته بودم و حیرت‌زده در خیابان ولیعصر قدم می‌زدم. و بعد از آن لذت دیدن یک نمایش خوب را فراموش کردم تا اینکه «سوء تفاهم» حسین کشفی اصل را دیدم و مصمم شدم که هنوز تئاتر و دنیایش را دوست دارم.
آنچه این نمایش داشت بدیهیات بود؛ بازیگران و میزآن‌سن خوب. اما من مجذوب چیزهایی شدم که این نمایش نداشت! این نمایش اضافه‌کاری نداشت! ادا و اطوار تئاتری نداشت! دکور و صحنه متجمل، هزینه‌های گزاف نداشت. آکسسوار اضافی نداشت! ادعای توخالی نداشت! تئاتر بود و تئاتر و تلاش همه‌ی عوامل برای آنکه مخاطب را به معنا نزدیک کند. به همه عوامل این نمایش خسته نباشید می‌گویم.
تنها یک نکته باقی‌ست که اگر به آن اشاره نکنم خود را به تملق متهم و بازخواست خواهم کرد. آناهید ادبی چند قدم با همه‌ی این نمایش فاصله داشت. گویی تلاش می‌کرد در دنیای آن‌ها زیست کند اما ابزار لازم را نداشت. البته بازی او خیلی در ذوق هم نمی‌زد. شاید هم ذهنش در نمایش نبود. شاید درگیر دنیای بیرون سالن بود. شاید شب او نبود؛ نمی‌دانم. هرچه بود او امشب «ماریا» نبود. امیدوارم قدر این هم‌نشینی را بداند و در اجراهای آینده در دنیایی همگون با مارتا، مادرش، ژان و خدمتکار زندگی کند.
پسر غیر آکادمیک