من خیلی کم پیش میاد یه نمایشو ببینم و از همون لحظهی اول تا آخرش حس کنم داره با تار و پودم بازی میکنه. ولی «در انتظار گودو» همچین کاری کرد. نه فقط چون بازیها بینظیر بودن، یا چون طراحی صحنه و نور و صدا تا این حد فکر شده بود، بلکه چون یه تیم پشتش بود که بلد بودن از یه اثر کلاسیک، یه تجربهی زنده و واقعی برای امروز ما بسازن.
حمید رحیمی... یعنی چی بگم؟ تو اون مونولوگ لعنتی، انگار رو صندلیم نبودم، داشتم توی صحنه نفس میکشیدم. بازیها همه عالی بودن، دقیق، بیادا، بیخودنمایی. کل اجرا یه ریتم داشت، یه ضربان که نمیذاشت چشم بردارم.
اما بگم از اون چیزی که دلمو سوزوند... تماشاچیایی که وسط اون تاریکی مقدسِ شروع اجرا، نور گوشی پرت کردن رو صحنه. چرا واقعا؟ چرا انقدر نمیفهمیم؟ چرا صبر کردن برامون اینقدر سخته؟ من خودم دلم میخواست اون هشت دقیقهی ناب سکوت و انتظار رو تا تهش بچشم، ولی نشد... صدای پچپچ، خندهی بیمزه، نورهای بیرحم موبایل... حیف بود، واقعاً
... دیدن ادامه ››
حیف بود.
و اون چیزی که بیشتر از همه اذیتم کرد اینه که تو همچین نمایش خوبی، همچین تیم خلاقی، باید دغدغهشون نه فقط اجرای خودشون، بلکه مهار کردن بیفرهنگی بعضی از ما باشه. ما قراره همنفس این اثر بشیم، نه مزاحمش.
دلم میخواست بشه دوباره ببینمش، تو سکوت، با تمرکز، با احترام. و امیدوارم تئاتر ایران پر بشه از همچین کارهای شریفی که بلد باشن تلخیِ انتظار رو با آدم شریک بشن.