در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال امیرعلی حفیظی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 18:55:12
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید




دیدن نمایش «اُموفاجیا» رو به دلایل مختلف میشه پیشنهاد کرد. سه تا از مهمترین‌هاش عبارتند از :
یک - مواجه‌شدن با متنی که به شیوه‌ای تازه و غریب به ما نشون خواهد داد که سادگی و روزمرگی میتونه چقدر هولناک و رعب‌آور باشه. و بی تردید بخش مهمی از تاثیر گذاری این مواجهه، بابت انتخاب قالب تک گویی است. اضطرابِ خطاب‌شدن، در هر مونولوگی همواره با تماشاگر خواهد بود. اما اینجا، با توجه به التهاب ذاتی آنچه بر صحنه و در ذهن کاراکتر میگذرد، این اضطراب مضاعف خواهد بود و برای اهداف متن، تاثیر دوچندان خواهد داشت.
دو - مواجه‌شدن با اجرایی که در آرامش و به دور از هیاهو، جهان خودش رو گام‌به‌گام میسازه و از امکانات و اِلِمان های حداقلی، بهره‌هایی کارآمد ... دیدن ادامه ›› و به‌قاعده میبره
سه - مواجه‌شدن با اجرای موسیقی مجتبی تقوایی و هومن قویدل که هیچ شباهتی نداره با چیزی که بطور معمول برای موسیقی چنین متن و اجرایی انتظار میره، اما بتدریج چنان در پیکرهٔ نمایش تنیده میشه که راهی برای گریز ازش نیست و تنها میل به استمرارش باقى می مونه.
ابرشیر، شادی بهرامی، نیلوفر ثانی و نرگس کیانی این را خواندند
pourhakimi و عرفان خلاقی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چرا برای روزهای باقی‌مانده‌ی نمایش امکان خرید وجود ندارد؟؟
(امروز سه‌شنبه، ۲۷ آبان است ؛ بنابر آگهیِ نمایش، تا ۳۰ آبان اجراها ادامه خواهد داشت)
ممنون که پی‌گیری می‌کنید!
با تشکر از آقای حفیظی برای تذکر این موضوع، در سایر شبکه های اجتماعی تاریخ اجرا تا 2 آذر ماه پیش بینی شده،اجراها 30 آبان پایان میگیرند یا 2 آذر؟
۲۷ آبان ۱۳۹۳
ممنون از پاسختون
۲۷ آبان ۱۳۹۳
ممنون از توجه و پاسخ‌تون
۲۷ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هارولد پینتر زمانی گفته بود : «هرچه تجربه عمیق‌تر باشد، بیان‌اش نارساتر و گُنگ‌تر است.»
این جمله را اولین بار از «امیر‌رضا کوهستانی» شنیدم. بعد، در توضیح و تشریحِ همین جمله، گفت : «وظیفه‌ی کارگردان همین است که این نارسایی را، رسا کند.»
نمایش «آب، آینه و اثر پیگمالیون» برای من جایی حول و حوش ِ همین حرف‌هاست ؛ جایی بینِ ابهام و افشا ؛ نمایشی درباره‌ی گُنگیِ ذاتیِ رابطه‌‌ی انسانی، گُنگیِ ذاتیِ رابطه‌ی زبانی، وَ ناممکن بودنِ تفکیکِ این دو از یکدیگر (رابطه‌ی زبانی از رابطه‌ی انسانی)
گفت‌و‌گوهای پُر انرژیِ نمایش در یک ریتم ِ طبیعی، و هم‌زمان رو به اوج، پیش می‌رود، چنان‌که گمان می‌کنی این گفت‌و‌گو هرگز به «سکوت» نمی‌رسد ؛ برای همین‌هاست که «سکوت‌»های نمایش این‌همه مهم است؛ وقتی از راه می‌رسد که «آوار» شود. زیرِ این آوار، سکوتْ دیگر سرشار از ناگفته‌ها نیست (متضادِ این جمله، همان جمله‌ی رایجِ مشهور، و شیوه‌ی کاربردِ روزمره‌اش، امروز و در تنشِ جاری در زندگیِ ما، نه فقط از فرطِ تکرار، که برای پنهان کردنِ هرچه جزیی و مادّی است در «ناگفته‌ها»ی کلّی و انگار پوشیده در لفافِ اسرار، جمله‌ای به‌شدت مبتذل است.) ؛ سکوت، به تَه رسیدن است، پُر از هراس است، هراسِ یک قدم ِ دیگر به جلو رفتن ؛ سکوت درست جایی آوار شده که بعد از آن هر اتفاقی ممکن است. برای همین‌هاست که مهم‌ترین دیالوگ نمایش را جایی دنا به آیدین می‌گوید که مرد می‌خواهد سکوت را بشکند: «حرف نزن … تو رو خدا حرف نزن!»
تنشِ روابط نمایش، تنشِ زبانی است ؛ یک لغزشِ زبانی – در معنای فرویدی – هم‌زمان هم گره‌ای را می‌گشاید و هم گره‌ای تازه می‌افکند و مثلِ نقطه‌ی ... دیدن ادامه ›› عطفِ نمودار که جهتِ تقعر را تغییر می‌دهد، ما را به مسیری دیگر می‌برد ؛ مسیری که انجامی ندارد و تا پایانْ تکرارِ دایره‌وارِ همین وضعیت است. صحنه‌ای که آیدین و پوریا یک‌سره به زبان آذری حرف می‌زنند برای من از همین مسیر قابل فهم است ؛ من این زبان را بلد نیستم. چه فرقی می‌کند؟ ما می‌دانیم اگر آن‌ها به هر زبان دیگری هم حرف می‌زدند، نمی‌توانستند آن‌چه را از دست رفته باز یابند. شاید به همین دلیل، در طول این صحنه، نه صدای پچ‌پچ بود و نه این پا وُ آن پا کردنِ تماشاگر - انگار به تماشای یک صحنه‌ی سراسر سکوت نشسته‌است ؛ تقلای آیدین و پوریا برای بیرون آمدن از باتلاقی که برساخته‌ی «زبان» است ( به بیان ِ سوسوری، «لانگ» که یک هستیِ اجتماعی و رها از خواستِ افراد دارد) ، با هیچ زبانی ممکن نیست ( به همان بیان، «پارول» که کنشِ مادّی و ملموسِ هریک از سخن‌گویان ِ آن زبان است ) – چنان‌که بیهودگیِ این تلاش، به‌دقت و به‌درستی، در بازیِ آن‌ها هم مشهود است.
علاوه بر کارگردانیِ سنجیده و به اندازه‌ی امیراحمد قزوینی، علاوه بر بازی‌ خوب دُنا تارفی، آیدین بهاری و پوریا بشری‌مقدم ، «آب، آینه و اثر پیگمالیون» را باید برای شنیدن ِ لحظه‌های سکوت‌اش دید. بازیگر و نمایشی را که جای سکوت‌های‌اش را می‌شناسد و در آن لحظه‌ها بازی و اجرا از کف‌اش نمی‌رود، حتماً باید دید.
در جستجوی زمان ِ « حالِ ساده »

۱ - یکی از مهم‌ترین لحظه‌های درام‌نویسیِ معاصر، لحظه‌ای‌ست که چخوفِ «داستان‌نویس»، تصمیم می‌گیرد بشود چخوفِ «نمایشنامه‌نویس» ؛ امّا چندسال زمان لازم بود تا او بتواند تجربیاتِ داستان‌نویسی‌اش را در ساختارِ مدیومِ تازه‌یافته‌اش مستقر کند ؛ چندسال زمان لازم بود تا او به «سه‌خواهر» برسد. یکی از آموزه‌های چخوفِ داستان‌نویس برای ما این بود که «توصیف» را جایگزین «توضیح» کنیم و به جای سمت‌گیری و داوری نسبت به آدم‌ها و وقایع، صرفا به تصویر-کردنِ آن آدم‌ها و وقایع‌شان بپردازیم. استادیِ او در انتخابِ بُرش‌هایی از زندگیِ آدم‌ها بود که فشرده‌ی گذشته و حال‌شان را روایت می‌کند. او این تجربه را در «سه‌خواهر» بسط می‌دهد و در چهار پرده، چهار بُرش - با فواصل چندساله - از زندگی‌ِ آدم‌های نمایش برمی‌گزیند و در هر پرده صرفا به تصویرِ زمان حال آدم‌ها می‌پردازد، گویی چهار داستان کوتاه کنار هم قرار گرفته‌اند. «اثر»ِ درام‌، انتخاب و چینش این چهار موقعیت کنار یکدیگر است ، بی هیچ مداخله‌ یا تاکیدی از سوی نویسنده. وَ این یکی از دستاوردهای مهمِ هنرِ مدرن است : سرکوب و طردِ بازنمایی واقعیت به نفع بیان‌گریِ هنری. به قول رودلف آرنهایم (روانشناس و نظریه‌پردازِ هنرِ آلمانی) : « وقتی یک اثر هنری را ستایش می‌کنیم، بدان معنا نیست که از موضوع بازنمود‌ شده لذت بُرده‌ایم، بلکه نظامی که هنرمند به موضوع داده مورد توجه ما است. » طنین این جمله و رویکرد چخوف در آثار بسیاری از هنرمندان و نویسندگانِ معاصر به گوش می‌رسد : از «خاطره‌ی دو دوشنبه»ی آرتور میلر تا «سه روز باران» ریچارد گینبرگ و تجربه‌ی ذهنی‌ترِ «سه‌ زن‌ بلند‌بالا»ی ادوار اَلبی و اثر بلندپروازانه‌ی «چرخه‌ی کنتاکی»ِ رابرت شنکِن که سرگذشت دویست‌ساله‌ی سه خانواده را در نُه پرده به تصویر می‌کشد.

۲ - انتخاب زمان گسترده به جای زمان فشرده برای هر نوع روایت ( از جمله تآتر ) با یک مخاطره‌ی مهم همراه است ؛ ... دیدن ادامه ›› این‌که نویسنده فرصتِ کم‌تری برای پرداختنِ به جزییاتِ فکری و رفتاریِ شخصیت‌ها دارد و همیشه با خطر «سطحی‌شدن» مواجه است. اما راه برون‌رفت از این خطر چیست ؟ پیشنهاد چخوف ( و دیگر نمونه‌های ذکر شده ) این است که به جای ماندن در سطح روابط علت‌وُمعلولی وَ تصورِ امکانِ دیالوگِ پیش‌برنده‌ی قصه‌ی واحد در یک روایتِ به لحاظِ زمانی گسسته، بهتر است به طراحی و تصویر موقعیت‌هایی مجزا برای هر برش تاریخی بپردازیم که اگر چه روساختی متفاوت دارند، اما زیرمتنِ مشترک‌شان، به تصویری واحد از یک دوره‌ی زمانی طولانی منجر خواهد شد. این صرفا یک پیشنهاد تکنیکی نیست، بلکه پاسخی به این پرسش است که « انتخاب چند موقعیت از زندگی پانزده ساله یک خانواده و روایت آن در زمانی محدود، بیان حضور چیزی جز حضورِ مسلطِ تقدیر خواهد بود ؟ » در این زندگی تقدیری - که ما با فاصله گرفتن از آد‌م‌ها می توانیم تکرار سرنوشت ها را در سال های مختلف ببینیم - چه امکانی برای دیالوگ وجود دارد و اصلا کارکرد گفتگو چیست ؟ ( در سه‌خواهر ِ چخوف، آدم‌ها پیش از آن‌که با هم حرف بزنند، واگویه‌‌های درونی‌شان را با صدای بلند می‌گویند )

۳ - اما نویسنده‌ی «ماضی استمراری» ، علیرغم طرح جذاب ِ نمایشنامه، گرفتار مخاطره‌ی یادشده می‌ماند و راه خلاصیِ مناسبی پیدا نمی‌کند. متنی که می‌توانست تصویر تراژیک بسیار آشنای زمانه‌ی ما باشد، به اثری تبدیل می‌شود که حسرتخوار گذشته است و دلش برای قدیم‌ها تنگ شده! جدا از صحنه‌ی ابتدایی که هم کارکرد نامشخصی دارد و هم‌وزن سایر صحنه‌ها نیست، چهار صحنه‌ی بعدی به لحاظ موقعیت و بزنگاه‌های خانواده، انتخاب‌های درست و متوازنی هستند، اما حیف که این دقت در چیدمان صحنه‌ها، در توازنِ حضور شخصیت‌ها کم‌تر رعایت شده‌است. برای مثال در صحنه‌ی سوم، الهه و پدر حضوری کاملا خنثی دارند، در حالی‌که باری بیش از حد روی دوش آزاده است و اواخر صحنه مخاطب با عادل هم‌دل می‌شود ، آن‌جا که می‌گوید : « چه‌قدر حرف می‌زنی! »
بخش قابل توجهی از هرصحنه صرفِ ارائه اطلاعاتی می‌شود که واقعا جزییاتش ضروری نیست. برای مثال در شروع صحنه‌ی چهارم و دیدنِ لباس‌های موکدا گران‌تر و امروزی‌تر، ما متوجه تغییر موقعیت و وضعیت خواهر‌ها و بعد برادر می‌شویم، حجم کم‌تری دیالوگ اطلاعات‌دهنده هم برای برقراری ارتباط با گذشته کافی‌ست، مهم‌تر آن است که به سراغِ موقعیت ِ حال ِ آن‌ها برویم. اما متن درگیر یک‌جور «نبش قبر» گذشته می‌شود و حالِ خانواده را «مکافات» گذشته می‌داند. بچه‌ها چه گناهی کرده‌اند ؟ جز این‌که برای زندگی بهتر تلاش کرده‌اند ؟ آیا آن « خانه‌ی ۴۸ متری دوبلکس» تا پایان ِ جهان ضامن خوشبختیِ خانواده بود که با خراب کردنش همه چیز از دست رفته ؟ من در پی ِ واکاوی ِ آراء شخصی ِ نویسنده نیستم و تلاش او در سامان دادن به یک داستان چندوجهی و گسسته، وَ ــ منهای چند دیالوگ به شدت شعاری ــ تا حدی نزدیک شدن به زبان یک طبقه مشخص اجتماعی را می‌ستایم. این سوال‌ها به این دلیل ایجاد می‌شود که در هر موقعیتِ تازه، به جای این‌که با «انسان‌»هایی درگیرِ زندگی و تصمیم‌های درست یا غلط‌شان مواجه شویم، با «خطاکاران»ی روبروییم که باید جزای «خطای نخستین» را بپردازند و این بند ناف اتصال به گذشته نه تنها هیچ‌‌گاه بریده نمی‌شود، بلکه روح پدر همواره مقابل ماست و هنوز نهیب می‌زند، وَ عادل وقتی او را - حتا در خیال - می‌بیند، سیگارش را پشت‌اش قایم می‌کند ... یعنی هنوز وقت آن نرسیده که دودِ سیگار را توی صورت پدر فوت کنیم ؟
متنِ « ماضی استمراری » ، خواسته یا ناخواسته، گرفتار نوعی واپسگرایی از این دست می‌شود که " ما به جرم آن‌که خواسته‌ایم جوری دیگر، جوری بهتر زندگی کنیم، همه‌چیز‌مان را از دست می‌دهیم! و اگر بخواهیم هنوز آدم خوبی باشیم باید مثل الهه بگوییم « ما هنوز قدیما یادمون نرفته! » "

۴ - مجموعه‌ی عوامل اجرا، از فضاسازی‌ها و تصویرپردازی‌های کارگردان در ترکیب‌بندی‌های متراکم، تا طراحی صحنه و لباس و نور، جدا از این‌که به لحاظ بصری نمایش را «دیدنی» کرده‌اند، اجرا را از سطح متن چندپله بالاتر برده‌اند. این‌که وقتی مثلا در صحنه‌ی چهارم در خانه‌ی جدید هستیم، ولی هم‌زمان خانه‌ی مادربزرگ، و اتاق‌های خانه‌ی قدیمی را می‌بینیم، بخشی از همان « حضور مسلط تقدیر » است که مسیر زندگی آدم‌ها را در گذر زمان نشان‌مان می‌دهد و هم‌ِرنگی و یکسان بودنِ تقریبی چهار فضای ایجاد شده روی صحنه به ما می‌گوید " فرق زیادی بین گذشته و حال نیست!‌ " ( هرچند متن روی آن اصرار داشته باشد! )
ایده و اجرای جذابِ لباس‌های هم‌ِرنگ و همسان، جدا از این که به عنوان بخشی از زیبایی‌شناسیِ کلی اثر عملی می‌کند، به معرفی زمان و زمانه‌ی هر صحنه و تغییر موقعیت آدم ها می پردازد ، وَ به طرزی هولناک وضعیت ِ ماضی ِ را به حال ِ هرروزه‌ی ما پیوند می‌زند ؛ ما، که خیلی هم استمرار نداریم، تنها تکرار می‌شویم.

ممنون امیرعلی حفیظی :)
۰۶ شهریور ۱۳۹۳
الف معین ممنون از شما خانم :)

محمد قدس اختیار دارید، ممنون از توجه و البته سعه‌ صدر شما! :)


۰۶ شهریور ۱۳۹۳
شاهین نصیری حتما ، خوشحال می‌شم ... شاید بعضی نکات به مثال‌ها و تشریح بیش‌تر نیاز داشته باشه که برای طولانی‌تر نشدن ِ‌ یادداشت از پرداختن به اون‌ها پرهیز کردم
۰۶ شهریور ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
« من مهدی کوشکی هستم ... »
نمایش « آوازه خوان تاس » با این جمله شروع می‌شود و راوی با نام بُردن از اجداد ِ خود، به شیوه‌ی شجره‌نامه‌ای ( پسر ِ حسین، پسرِ محمد ... ) ، انتظار ِ مواجهه با یک روایت ِ اتوبیوگرافیک را ایجاد می‌کند. وقتی بیش از ده پشت به عقب باز باز‌می‌گردیم، می‌بینم که اجداد راوی « نقال »، « پرده‌خوان » ، « معین البکاء » و « شبیه‌خوان » بوده‌اند. گویا راویِ اکنون، به سنتِ اجدادی‌اش می‌خواهد « چیزی » را نقل کند ؛ اما هنوز نمی‌دانیم چه چیز را ! تنها می‌دانیم که تا رسیدن به « کریم شیره‌ای » در سلسله‌ی اجداد، نزدیک به سی نام شنیده‌ایم که تقریبا سه برابرِ فاصله‌ی تاریخی ِ امروز تا عهدِ ناصری است!
در ادامه‌ی روایت، همین بیان شجره‌نامه‌ای درباره‌ی آدم‌ها ادامه دارد ؛ شجره‌نامه‌هایی که آشکارا تحریف شده‌اند ( نه لزوما به معنای « تحریف تاریخ » که بیش‌تر به معنای معاصرترِ آن : « تحریفِ رسانه‌ای رویدادهای تاریخی » ) در این تحریف نه تنها ترتیب تاریخی ، بلکه جغرافیا هم به‌هم ریخته‌است ( یکی به لورکا می‌رسد، یکی به مسیح ؛ یکی به یعقوب نبی می‌رسد، دیگری به عبدالله گل! ) ما با نوعی « زیبایی‌شناسیِ تحریف » مواجهیم ؛ قلب وُ‌ عکس کردن ِ وقایع و تفسیر به دلخواه ، کارِ هر روزه‌ی ماست، وَ بخشی از « آوازه خوان تاس » نمایشِ این بیهودگیِ روزمره است.( یکی از نمونه‌های درخشان‌اش رساندنِ نسب سالومه‌ی شبکه‌ی « من‌و‌ُتو » به گردآفرید و گرسیوز و کوروش است! )
در این مالیخولیای روایتِ « نام‌ها » ، نام‌ها از فرط ِ تکرار بی‌معنا می‌شوند وُ می‌شوند مُشتی صدا ؛ صدایی که منبع خود را نیز در این هزارتو گم می‌کند ؛ راوی‌ای که برای معرفی خود، به‌جای خط مستقیم، دایره‌هایی ترسیم می‌کند که اگرچه از نقطه‌ای که او ایستاده آغاز می‌شوند، اما به همان نقطه برنمی‌گردند. ... دیدن ادامه ›› دایره‌ها آن‌قدر تو‌در‌تو وُ درهَم، یکی پس از دیگری می‌آیند تا نقطه‌ی آغازین را گم کنند ؛
راوی با « من مهدی کوشکی هستم » آغاز می‌کند و در پایان به
« من شاید مهدی کوشکی هستم » می‌رسد. وَ این « شاید » شک نیست، گم‌شدن است ؛ گم‌شدن لابلای نام‌ها و چهرها ؛ نام‌هایی که از فرطِ تکرار، بی‌نام شده‌اند ؛ چهر‌ه‌هایی که بی‌چهره شده‌اند. بیش از نیمی از متن را « نام‌ها » تشکیل می‌دهند، جمله‌ای نیست، کلماتْ تن نمی‌دهند به جمله‌شدن، به پیوسته‌شدن، به قولِ گلشیری به « مجموع‌ وُ مطمئن‌شدن » ؛ « گسست » تنها کلمه‌ی پیوند دهنده‌ی روایت‌ها/رویدادها/آدم‌ها/کلمه‌هاست. راوی برای پیدا کردنِ خود، پرانتزهای بسیاری را باز می‌کند، بی آن‌که هیچ‌کدام را ببندد، و تو با خود می‌گویی " خدایا، چه‌گونه/کجا/چرا این روایت تمام می‌شود ؟ کدام پرانتز می‌تواند همه‌ی آن‌ گشوده‌ها را ببندد ؟ " این سوال درست همان جایی به ذهن می‌آید که نمایش/راوی تو را در جهانی به‌نظر دور از واقعیت غرق کرده‌است. مرگ عطار به دستِ مغول، حکایت محمود افغان، قتل امیرکبیر، ماجرای شیخ فضل‌الله نوری، شعبون استخونی و ... شنیده‌ای و گاهی به تحریف‌هایش خندیده‌ای، به چیزهایی که از تو دور شده‌اند، که هر روایتِ موزه‌ایِ وارونه‌شده‌ای را به خوردت داده‌اند و می‌دهند، اما از جایی نام‌ها آشناتر می‌شوند، وَ به تو نزدیک‌تر ؛ بازیِ نام‌ها عوض می‌شود. راوی از « پرده‌خوان » به « شبیه‌خوان » می‌رسد، اما تاب نمی‌آورد، پرده را کنار می‌زند وُ خیابان/خیابان‌ها را نشان می‌دهد، وَ در واقعیتِ خیابان‌ها به زانو درمی‌آید ؛ او/من/ما « شاید » نامی داشته باشیم، اما خیابان‌ها « حتما » نامی دارند :
نوفلوشاتو، پسر ِ شهدا، پسر ِ ژاله، پسر ِ سی‌تیر، پسر ِ فاطمی، پسری که از سر ِ « خوش » به خونه برنگشت، پسر ِ مردی که تو امیرآباد به زانو دراومد، پسر ِ ته ِ نیایش، پسر ِ میدونِ مادر ...
بهترین نوشته ای که بر این نمایش خوندم. ممنون :)
۲۵ مرداد ۱۳۹۳
چه نوشته خوبی. ممنون
۲۵ مرداد ۱۳۹۳
خیلی خوب و دقیق نوشته بودید،اون قسمتی که به شعبون بی مخ سینما اشاره کرده بود عالی بود
۲۶ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گل دهد
---------------------------
شاملو

ــ من به پوسیدنِ خودم تن داده ام ...

( نگاهی به نمایش ِ مُرداب روی بام / نوشته و کارِ رضا گوران )

صفر ــ
رولان بارت در فصل ِ غیاب ... دیدن ادامه ›› از کتابِ « سخنِ عاشق » می نویسد : « من تا ابد با گفتمانِ غیابِ معشوق سر می کنم ؛ موقعیتی در کل نامعقول : دیگری به عنوانِ مصداقْ غایب وَ به عنوانِ هم-سخنْ حاضر. این اعوجاجِ یکـّه ، حضور تحمل ناپذیری را خلق می کند ؛ من بین دو زمانِ دستوری گیر افتاده ام : یکی زمانِ مصداقی و دیگری زمان هم-سخنی ؛ تو رفته ای ( این است که من ماتم گرفته ام ) ، تو این جایی ( دارم با تو حرف می زنم). و این است که می دانم حال ِ حاضر ، این زمان ِ دشوار، چیست : نمودِ نابی از اضطراب . »

یک ــ
وَ « مُرداب روی بام » نمود ِ ناب ِ همین اضطراب است ؛ اضطراب ِ مُدام ِ غیاب ــ اضطرابی که تمام نمی شود ؛ غیابی که آغاز نمی شود ؛ هست ؛ در حال ِ شدن است ... برای همین است که جایی از نمایش کسی می گوید « ما همه وسط یه بازی ِ نیمه کاره ایم که هیچ وقت شروع نشده » ...
نمایش با رفتن ِ « پدرو » آغاز می شود ؛ اما « غیاب » ِ نمایش با رفتن ِ او آغاز نمی شود ــ غیاب ها پیش از این رُخ داده اند ــ او با رفتن اش ، تنها ، سهم ِ خود را از رفتن ادا می کند. وَ نیز سهم ِ دختری که دلداده ی اوست ؛ تا او هم به جمع ِ « زنان » نمایش بپیوندد که در غیبت ِ مردان، داستان ِ غیاب را بگویند. باز هم به قول ِ بارت « این زن است که غیاب را شکل می دهد »

دو ــ
آینه « حافظه ی خانه / سرزمین » است . به بیان ِ لاکانی تصویر آدمی روبروی آینه، همواره چیزی ست غیر ا ز « خود » ِ او ( وَ بازنمود ِ انسانی برای کاراکتر ِ آینه به این معنا دامن می زند ) آدم های نمایش هم ، تنها ، در خلوت ِ آینه ست که برهنه می شوند ــ چه از تن ، چه از ذهن ؛ دیگرگون می شوند از آن چه در جمع وُ میانه ی میدان بوده اند ؛ آن ها آدم های دیگری اند آن جا ، در آن « خلوت ِ آینه » . آینه هم برهنگی ِ آن ها را دیده ، هم از دست شدن ِ جوانی ِ زنان ِ خانه را ؛ هم عشق بازی های رزیتا را دیده هم تنهایی های او را. آینه پُر شده از زنان ِ خانه. انگار آن ها تمام ِ دلتنگی های شان را ریخته اند توی آینه تا بشود « وجدان ِ خانه / سرزمین » وُ وقت ِ رفتن ، تنها او باشد که می مانَد؛
او، که می مانَد با تاریکی هایش؛
او، که به پوسیدن ِ خود تن داده است ... وقتی تمام ِ اندوه ِ غیاب را پاشیده باشی هرجای خاطره وُ خانه ، حافظه ات آرام آرام شروع می کند به پوسیدن ... وَ از آینه ی پوسیده چیزی نمی مانَد ، مگر تاریکی

سه ــ
سِـیرِ نمایش ، برای من ، سِیرِ تحولِ شخصیتِ رزیتا ست . و تحولِ رزیتا ، تحولِ تنِ اوست. تن ِ رزیتا ، به مثابه سرزمین ، در آغاز ، در انقیاد ِ پدرو وَ تن ِ اوست ؛ نگاهش پی ِ نگاه ِ او می گردد ــ « به من نگاه کن ، چرا به من نگاه نمی کنی ؟ » ــ حتا در غیاب ِ او تنها روی ملافه ای که می گوید هنوز بوی تن ِ او را می دهد ، آرام می گیرد ... دُرُست پس از مرگ ِ « پدرو » ، آن جا که در می یابَد فرق ِ میان ِ « غیاب » وُ « فقدان » را ، دُرُست از همان لحظه است که تن ِ سترون مانده اش ، میل به باروری می کند ــ « می رَم توی زیتون زارها وُ دراز می کشم روی زمین ، تا بوی تنم بیدارش کنه » ــ وَ تن ِ او بدل می شود به « تن ِ سیاسی » ــ نه آن گونه که تن ِ « ژولیت » ( در « رومئو و ژولیت » ِ‌ شکسپیر ) سیاسی ست ، که وصال یا مرگ اش ، نظم ِ سیاسی را تغییر می دهد ؛ چرا که او نا آگاه است از وضع ِ تن اش ، اما ــ رزیتا آگاهانه تن ِ برهنه به خاک می سپرد ... او معشوق را از دست می دهد تا کسی که او را کشته بشناسَد و از یاد نَبَرد... کلمات ِ تازه ای می یابَد ، چنان که لباسی تازه ؛ وَ هردو سیاه! ــ « اون کسی که تو رو کشته چه طوری دستش رو پاک می کنه از این همه سیاهی؟ »
او تنِ تازه ای یافته و زندگی ِ تازه ای ... رزیتا به این تن ِ نو وُ زندگی ِ نو لبخند می زند تا شاید پدرو(ها) را از خاک برویانَد ... اگرچه از این خاک ِ سترون ، دیری ست که جز تیغ ِ آخته نروییده ... اما او پیش می رود ، حتا اگر زنبقِ کبود ِ کارد بر سینه اش گل دهد.

چهار ــ
این ها گزاره های پراکنده ای ست که ساعاتی پس از اولین مواجهه ام با « مُرداب روی بام » ، پیرامون ِ متن ِ نمایش ، وَ گاهی در یک خوانش ِ شخصی ، نوشتم .
بی تردید جذابیت های فراوان ِ بازیگری ، شاعرانگی ِ متن ِ نمایش وَ کارگردانی ، هرکدام می تواند موضوع ِ یادداشتی دیگر باشد.

بیست و پنجم فروردین نود و سه خورشیدی
امیر خیلی اجرای خوبی بود. من واقعن دوستش داشتم. کی رفتی دیدی؟
۲۶ فروردین ۱۳۹۳
آقای مصطفی بیگ محمدی
ممنون از توجه و لطف شما
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
جناب حفیظی دانا و گرامی از دانش، قدرتِ نقد و تحلیل و قلمتان لذت بی اندازه بردم. امیدوارم فرصتی پیش بیاد که حضورا ملاقات داشته باشیم و از تحلیلهای همه جانبه تون استفاده کنیم. سپاس از دق نظر و دغدغه مندیتون
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید