« من مهدی کوشکی هستم ... »
نمایش « آوازه خوان تاس » با این جمله شروع میشود و راوی با نام بُردن از اجداد ِ خود، به شیوهی شجرهنامهای ( پسر ِ حسین، پسرِ محمد ... ) ، انتظار ِ مواجهه با یک روایت ِ اتوبیوگرافیک را ایجاد میکند. وقتی بیش از ده پشت به عقب باز بازمیگردیم، میبینم که اجداد راوی « نقال »، « پردهخوان » ، « معین البکاء » و « شبیهخوان » بودهاند. گویا راویِ اکنون، به سنتِ اجدادیاش میخواهد « چیزی » را نقل کند ؛ اما هنوز نمیدانیم چه چیز را ! تنها میدانیم که تا رسیدن به « کریم شیرهای » در سلسلهی اجداد، نزدیک به سی نام شنیدهایم که تقریبا سه برابرِ فاصلهی تاریخی ِ امروز تا عهدِ ناصری است!
در ادامهی روایت، همین بیان شجرهنامهای دربارهی آدمها ادامه دارد ؛ شجرهنامههایی که آشکارا تحریف شدهاند ( نه لزوما به معنای « تحریف تاریخ » که بیشتر به معنای معاصرترِ آن : « تحریفِ رسانهای رویدادهای تاریخی » ) در این تحریف نه تنها ترتیب تاریخی ، بلکه جغرافیا هم بههم ریختهاست ( یکی به لورکا میرسد، یکی به مسیح ؛ یکی به یعقوب نبی میرسد، دیگری به عبدالله گل! ) ما با نوعی « زیباییشناسیِ تحریف » مواجهیم ؛ قلب وُ عکس کردن ِ وقایع و تفسیر به دلخواه ، کارِ هر روزهی ماست، وَ بخشی از « آوازه خوان تاس » نمایشِ این بیهودگیِ روزمره است.( یکی از نمونههای درخشاناش رساندنِ نسب سالومهی شبکهی « منوُتو » به گردآفرید و گرسیوز و کوروش است! )
در این مالیخولیای روایتِ « نامها » ، نامها از فرط ِ تکرار بیمعنا میشوند وُ میشوند مُشتی صدا ؛ صدایی که منبع خود را نیز در این هزارتو گم میکند ؛ راویای که برای معرفی خود، بهجای خط مستقیم، دایرههایی ترسیم میکند که اگرچه از نقطهای که او ایستاده آغاز میشوند، اما به همان نقطه برنمیگردند.
... دیدن ادامه ››
دایرهها آنقدر تودرتو وُ درهَم، یکی پس از دیگری میآیند تا نقطهی آغازین را گم کنند ؛
راوی با « من مهدی کوشکی هستم » آغاز میکند و در پایان به
« من شاید مهدی کوشکی هستم » میرسد. وَ این « شاید » شک نیست، گمشدن است ؛ گمشدن لابلای نامها و چهرها ؛ نامهایی که از فرطِ تکرار، بینام شدهاند ؛ چهرههایی که بیچهره شدهاند. بیش از نیمی از متن را « نامها » تشکیل میدهند، جملهای نیست، کلماتْ تن نمیدهند به جملهشدن، به پیوستهشدن، به قولِ گلشیری به « مجموع وُ مطمئنشدن » ؛ « گسست » تنها کلمهی پیوند دهندهی روایتها/رویدادها/آدمها/کلمههاست. راوی برای پیدا کردنِ خود، پرانتزهای بسیاری را باز میکند، بی آنکه هیچکدام را ببندد، و تو با خود میگویی " خدایا، چهگونه/کجا/چرا این روایت تمام میشود ؟ کدام پرانتز میتواند همهی آن گشودهها را ببندد ؟ " این سوال درست همان جایی به ذهن میآید که نمایش/راوی تو را در جهانی بهنظر دور از واقعیت غرق کردهاست. مرگ عطار به دستِ مغول، حکایت محمود افغان، قتل امیرکبیر، ماجرای شیخ فضلالله نوری، شعبون استخونی و ... شنیدهای و گاهی به تحریفهایش خندیدهای، به چیزهایی که از تو دور شدهاند، که هر روایتِ موزهایِ وارونهشدهای را به خوردت دادهاند و میدهند، اما از جایی نامها آشناتر میشوند، وَ به تو نزدیکتر ؛ بازیِ نامها عوض میشود. راوی از « پردهخوان » به « شبیهخوان » میرسد، اما تاب نمیآورد، پرده را کنار میزند وُ خیابان/خیابانها را نشان میدهد، وَ در واقعیتِ خیابانها به زانو درمیآید ؛ او/من/ما « شاید » نامی داشته باشیم، اما خیابانها « حتما » نامی دارند :
نوفلوشاتو، پسر ِ شهدا، پسر ِ ژاله، پسر ِ سیتیر، پسر ِ فاطمی، پسری که از سر ِ « خوش » به خونه برنگشت، پسر ِ مردی که تو امیرآباد به زانو دراومد، پسر ِ ته ِ نیایش، پسر ِ میدونِ مادر ...