حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گل دهد
---------------------------
شاملو
ــ من به پوسیدنِ خودم تن داده ام ...
( نگاهی به نمایش ِ مُرداب روی بام / نوشته و کارِ رضا گوران )
صفر ــ
رولان بارت در فصل ِ غیاب
... دیدن ادامه ››
از کتابِ « سخنِ عاشق » می نویسد : « من تا ابد با گفتمانِ غیابِ معشوق سر می کنم ؛ موقعیتی در کل نامعقول : دیگری به عنوانِ مصداقْ غایب وَ به عنوانِ هم-سخنْ حاضر. این اعوجاجِ یکـّه ، حضور تحمل ناپذیری را خلق می کند ؛ من بین دو زمانِ دستوری گیر افتاده ام : یکی زمانِ مصداقی و دیگری زمان هم-سخنی ؛ تو رفته ای ( این است که من ماتم گرفته ام ) ، تو این جایی ( دارم با تو حرف می زنم). و این است که می دانم حال ِ حاضر ، این زمان ِ دشوار، چیست : نمودِ نابی از اضطراب . »
یک ــ
وَ « مُرداب روی بام » نمود ِ ناب ِ همین اضطراب است ؛ اضطراب ِ مُدام ِ غیاب ــ اضطرابی که تمام نمی شود ؛ غیابی که آغاز نمی شود ؛ هست ؛ در حال ِ شدن است ... برای همین است که جایی از نمایش کسی می گوید « ما همه وسط یه بازی ِ نیمه کاره ایم که هیچ وقت شروع نشده » ...
نمایش با رفتن ِ « پدرو » آغاز می شود ؛ اما « غیاب » ِ نمایش با رفتن ِ او آغاز نمی شود ــ غیاب ها پیش از این رُخ داده اند ــ او با رفتن اش ، تنها ، سهم ِ خود را از رفتن ادا می کند. وَ نیز سهم ِ دختری که دلداده ی اوست ؛ تا او هم به جمع ِ « زنان » نمایش بپیوندد که در غیبت ِ مردان، داستان ِ غیاب را بگویند. باز هم به قول ِ بارت « این زن است که غیاب را شکل می دهد »
دو ــ
آینه « حافظه ی خانه / سرزمین » است . به بیان ِ لاکانی تصویر آدمی روبروی آینه، همواره چیزی ست غیر ا ز « خود » ِ او ( وَ بازنمود ِ انسانی برای کاراکتر ِ آینه به این معنا دامن می زند ) آدم های نمایش هم ، تنها ، در خلوت ِ آینه ست که برهنه می شوند ــ چه از تن ، چه از ذهن ؛ دیگرگون می شوند از آن چه در جمع وُ میانه ی میدان بوده اند ؛ آن ها آدم های دیگری اند آن جا ، در آن « خلوت ِ آینه » . آینه هم برهنگی ِ آن ها را دیده ، هم از دست شدن ِ جوانی ِ زنان ِ خانه را ؛ هم عشق بازی های رزیتا را دیده هم تنهایی های او را. آینه پُر شده از زنان ِ خانه. انگار آن ها تمام ِ دلتنگی های شان را ریخته اند توی آینه تا بشود « وجدان ِ خانه / سرزمین » وُ وقت ِ رفتن ، تنها او باشد که می مانَد؛
او، که می مانَد با تاریکی هایش؛
او، که به پوسیدن ِ خود تن داده است ... وقتی تمام ِ اندوه ِ غیاب را پاشیده باشی هرجای خاطره وُ خانه ، حافظه ات آرام آرام شروع می کند به پوسیدن ... وَ از آینه ی پوسیده چیزی نمی مانَد ، مگر تاریکی
سه ــ
سِـیرِ نمایش ، برای من ، سِیرِ تحولِ شخصیتِ رزیتا ست . و تحولِ رزیتا ، تحولِ تنِ اوست. تن ِ رزیتا ، به مثابه سرزمین ، در آغاز ، در انقیاد ِ پدرو وَ تن ِ اوست ؛ نگاهش پی ِ نگاه ِ او می گردد ــ « به من نگاه کن ، چرا به من نگاه نمی کنی ؟ » ــ حتا در غیاب ِ او تنها روی ملافه ای که می گوید هنوز بوی تن ِ او را می دهد ، آرام می گیرد ... دُرُست پس از مرگ ِ « پدرو » ، آن جا که در می یابَد فرق ِ میان ِ « غیاب » وُ « فقدان » را ، دُرُست از همان لحظه است که تن ِ سترون مانده اش ، میل به باروری می کند ــ « می رَم توی زیتون زارها وُ دراز می کشم روی زمین ، تا بوی تنم بیدارش کنه » ــ وَ تن ِ او بدل می شود به « تن ِ سیاسی » ــ نه آن گونه که تن ِ « ژولیت » ( در « رومئو و ژولیت » ِ شکسپیر ) سیاسی ست ، که وصال یا مرگ اش ، نظم ِ سیاسی را تغییر می دهد ؛ چرا که او نا آگاه است از وضع ِ تن اش ، اما ــ رزیتا آگاهانه تن ِ برهنه به خاک می سپرد ... او معشوق را از دست می دهد تا کسی که او را کشته بشناسَد و از یاد نَبَرد... کلمات ِ تازه ای می یابَد ، چنان که لباسی تازه ؛ وَ هردو سیاه! ــ « اون کسی که تو رو کشته چه طوری دستش رو پاک می کنه از این همه سیاهی؟ »
او تنِ تازه ای یافته و زندگی ِ تازه ای ... رزیتا به این تن ِ نو وُ زندگی ِ نو لبخند می زند تا شاید پدرو(ها) را از خاک برویانَد ... اگرچه از این خاک ِ سترون ، دیری ست که جز تیغ ِ آخته نروییده ... اما او پیش می رود ، حتا اگر زنبقِ کبود ِ کارد بر سینه اش گل دهد.
چهار ــ
این ها گزاره های پراکنده ای ست که ساعاتی پس از اولین مواجهه ام با « مُرداب روی بام » ، پیرامون ِ متن ِ نمایش ، وَ گاهی در یک خوانش ِ شخصی ، نوشتم .
بی تردید جذابیت های فراوان ِ بازیگری ، شاعرانگی ِ متن ِ نمایش وَ کارگردانی ، هرکدام می تواند موضوع ِ یادداشتی دیگر باشد.
بیست و پنجم فروردین نود و سه خورشیدی