وانگاه که آدمیزاد، دامِ زمین میشود و در سِیر مدامِ سرنوشت میافتد؛ از روزگار سیلی میخورد و سِیل حوادث بر خودش میبارانَد؛ روی بام، لیز میخورد و پشتِ آمال و کام، انتظار میشود...
این یک نمایش بود یا یک شاهکار آمایش شده؟
این صحنه بود یا تماشاگهِ معطوف به آرایش، آراسته شده؟
وای از این همه ظرافت و زیبایی! امان از این چرخشِ کیمیایی! دریغ از زدنِ پِلکی و ذرهای قطعِ بینایی و جدایی!
تاج، روی سرِ علی شمس و گروهش خوش نشسته و دهانِ یاوهگویان بسته!
«میسازد و باز، بر زمینمیزَنَدَش!»