«زخمهایم را بو بکش» ضربهای است به وجدان خفتهی ما در مواجهه با واقعیت تلخ مهاجران. پناهجویانی که به خیال یافتن آیندهای بهتر، پا در راه بیبرگشت اردوگاهها میگذارند، اما به جای امید، در قفسهای آهنین انتظار، با هر نفس، مرگ تدریجی خود را تماشا میکنند.
نمایش، بهدرستی از استعارهی سگبودن استفاده میکند؛ اما این «سگ» نه به معنای وفاداری یا حیوانیت، بلکه بهسان موجودی در قفس، تحقیرشده، مهار شده و بیصدا.
بازیگران با تنپوشهای سگسان، در صحنهای که از چوبهای ناپایدار ساخته شده، میجهند، میلولند، میپرند؛ و این پرشها، تمرکز بدنی، چابکی و قدرت بیانی میطلبد که حاصل چیزی جز ممارست بیوقفه و انضباط سخت بدنی نیست.
بدنهی اجرایی نمایش با یک هدف هماهنگ شده بودند: بیپناهی را به بدن ما نزدیک کنند.
ما تماشاگران، در گوشهی از سالن نشستهایم، درحالیکه بر صحنه، موجوداتی در پوست دیگری، نالهی گرسنگی، بیخوابی، و بیهویتی را به زبان بدن فریاد میزدند.
نکتهی درخشان اثر، خویشتنداریاش در اغراق است. دیالوگهای شعاری، نمیگوید و ارزان اشک نمیگیرد. فقط بدنهایی که روی تختهچوبها سر میخورند، تقلا میکنند، و زخمهایشان را به تماشاگر نشان میدهند تا شاید کسی جرئت کند حتی اگر نتواند زخمی را پاک کند آن را فقط برای یک لحظه بو بکشد،.