نمایش، با جسارت تمام، به دل دردناکترین تجربهی انسانی زد: سوگ.با بیرحمی و واقعیتی عریان. سوگ در این اثر، فقط گریه و دلتنگی نبود؛ یک پردهی نازک و خاکستری از غم بود که روی همهچیز کشیده میشد. همه چیز را کدر،کند و خفه کرده بود.
صحنهی نمایش عمداً کج و نامتوازن طراحی شده بود، و این کجی، استعارهای تلخ از جهانیست که بعد از مرگ عزیزان، دیگر هیچوقت راست و متعادل نمیشود. حتی اگر کسی بخواهد جای خالی را پُر کند، فقط جایش را عوض میکند، و خودش را در جای ناتمام و نابهجایی مییابد. این نمایش دربارهی «جای خالی» ، و «ناتوان بودن» بود. اینکه نبودن، یک حفره نیست که پُر شود، یک زخم است که میماند.
تماشای این اثر آزاردهنده و خفه کننده بود، و ترومای سوگ را در دل تماشاگر بیدار میکرد.