در نمایش «آشپزخانه»، همسر زن صاحبخانه کاراکتریه که پر از عقدههای جنسی فروخوردهست؛ تا جایی که برای پسرک قمارباز و کلاش خرج میکنه، فقط به این امید که فاحشههایی رو به خانه بیاره تا شاید از نگاه پرتمنا و بیپروای اون زنها، خودش رو ارضا کنه. نه توان عمل جنسی متقابل داره، نه جرئت مواجهه با تنهایی. این شخصیت، بیشتر از اینکه یک انسان واقعی باشه، آینهایه از یک نسل خسته و فرسوده که هنوز از بندهای ذهنی گذشته عبور نکرده.
و این دقیقاً همون نسلیه که در دهههای پنجاه و شصت خورشیدی با ازدواجهای کور، ارتباطات ناپخته و تابوهای لعنتی بزرگ شده و حالا، در میانسالی، خودش رو میان جهانی میبینه که قواعد بازی عوض شده. نسل امروز، با همهی تناقضها و شاید زیادهرویهاش، دیگه اون نگرش بسته به رابطه و ازدواج رو قبول نداره. دیگه کسی دنبال روایتهای کهنه از خیانت و زناشوییهای ناتمام نیست. حالا آدمها راههای خودشون رو برای تعریف رابطه پیدا کردن – راههایی که شاید هنوز دقیق و کامل نباشه، ولی لااقل بر اساس پذیرش و انتخابه، نه اجبار و ترس.
نمایشهایی مثل «آشپزخانه» انگار هنوز صدای مغزهای درماندهی دهههای پیش رو بلند میکنن. همون نسلی که نه تونست آزاد باشه، نه تونست خودش رو تطبیق بده. حالا توی نمایشی مثل این، فریاد میزنن و هنوز از زخمهایی میگن که برای خیلیها دیگه کهنه و بیمعنی شده. صدایی از زندگیهای نزیسته، آرزوهای
... دیدن ادامه ››
سرکوبشده و حسرت آزادی که هیچوقت بهش نرسیدن.
و خب، واقعیت اینه که نسل ما – نسل میانسال – باید بالاخره قبول کنه که وقتشه صحنه رو ترک کنه. باید با شرافت بپذیریم که اون ارزشهای شکوهمند گذشتهمون، حالا دیگه توی بازار امروز (حتی اگه غلط باشه) خریدار نداره. انگار داریم از دنیایی میایم که دیگه کسی زبانش رو نمیفهمه.
همونطور که زیگمونت باومن گفته: «عشق در دنیای مدرن، مایع شده؛ نه به چیزی میچسبه، نه قراره ثابت بمونه.» شاید باید قبول کنیم که تعریف عشق، رابطه، وفاداری و حتی خیانت، عوض شده. شاید حالا وقتشه با خودمون کنار بیایم، نه با نمایشنامههایی که هنوز توی حسرت یه بوسهی قدغن گیر کردن.