همه ی ما یک سلول انفرادی توی ذهنمون داریم و چهارپایه ای که پایه یِ تمام تنهایی ما بوده و در آخر همون زیر پامون رو خالی کرده.
برای دوازدهم دی یه بلیط نمایش بک تو بلک گرفتم ,نمایش که شروع شد انگار مخاطب همون جمله های اول فقط من بودم، زنی تنها روی صندلی یک ردیف چهار .
کل طول اجرا بارون گرفت و همه ،نور ،صحنه ،شما، چهارپایه لرزیدیدو غرق شدید توی چشمهام .
نفهمیدم چطور گذشت ولی خیلی قشنگ گذشت نمایش که تمام شد، از سالن که آمدم بیرون دقیقه ها پیاده قدم زدم و به این فکر کردم که همه این آدما با هر حس و حالی که نشسته باشند به تماشای این نمایش در پایان همه یک حس مشترک داشتند همه علی و تمام اون تاریکی رو دوست داشتند.