یه عالمه جمله تو ذهنم بود که ساعتها میخواستم بنویسمشون، ولی نمیدونستم از کجا و چطوری شروع کنم!
امشب، هم روحم، هم جسمم و هم قلبم، با لحظه به لحظهی این نمایش همراه بود.
قبل اینکه برم توو سالن، هیجان عجیبی داشتم. حدس میزدم قراره یکی از شگفتانگیزترین تئاترای زندگیم رو ببینم و خب، حس ششمم بهم درست گفته بود!
اولین چیزی که تو ذهنم ثبت شد، دکور جذاب و تماشایی صحنه بود. اون لوستر جالبی که از وسط سقف آویزون بود، بیشتر از دکور آشپزخونه توجهم رو به خودش جلب کرد.
چقدر این سالن بلکباکسِ باغ کتاب خوب بود و چهقدر به سبک و حالوهوای نمایش میومد.
خوشحالم که قبلاً داستان "نازنین" از داستایوفسکیِ عزیزم رو خونده بودم و میتونستم بهتر متوجه بشم نمایش چطوری جلو میره. فقط آخرش رو درست نفهمیدم. شاید دوباره دیدنش یا خوندن مجدد کتابش، کمک کنه این ابهام برام برطرف بشه.
آقای ابر عزیز، هنر شما روی صحنه تئاتر برای من از دنیای سینماییتون، دوستداشتنیتره. دوتا اجرای آخری که ازتون دیدم – "مالی سویینی"
... دیدن ادامه ››
و "امشب به صرف بورش و خون" – بیشتر از قبل بهم نشون داد که چقدر در بازیگری توانایین. یه ساعت و نیم مونولوگ گفتین، بدون تُپق، با تُن صدای متغیری که گاهی بلند میشد و گاهی آروم، و در عین حال همه چی رَوون و واقعی بود. انگار داشتین با دوستاتون حرف میزدین. واقعاً این کار، کارِ هر کسی نیست.
اونقدر خوب ما رو با خودتون همراه کردین که حتی یه بار هم ساعت رو نگاه نکردم ببینم کی نمایش تموم میشه! خدا قوت واقعا. کاش بیشتر و بیشتر شما رو روی صحنه ببینیم.
امشب چیزی نتونستم بهعنوان یادگاری نگه دارم؛ چیزی که بشه نگاش کنم و یاد این اجرا بیفتم. ولی اون بوی غذای پیچیده توو سالن، نورهایی که تابیده میشد، آهنگِ Between These Hands، بوی فراموش نشدنیِ سیگار وقتی که همهجا تاریک بود، چرخش دکورِ وسط صحنه، خندهها و بغضهای بعد از شنیدن یک سری از حرفها... همهی اینها توو ذهن و قلب من به عنوان یادگاری باقی میمونه.
خسته نباشید میگم به تمامی عوامل اجرای امشب به صرف بورش و خون.❤️🩹