در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | امیرحسین سرمنگانی (هالین) درباره نمایش بالزی: 📌«بالزی» نمایشی که صرفا آشفتگی را در بیداری به نمایش می‌گذارد. نمای
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 00:26:13

📌«بالزی» نمایشی که صرفا آشفتگی را در بیداری به نمایش می‌گذارد.
نمایش «بالزی» در نگاه اول می‌کوشد مخاطب را وارد جهانی کابوس‌گون کند؛ جهانی که در مرز خیال و واقعیت می‌گذرد و سوژه‌ی اصلی‌اش، فردی روان‌پریش است که از درون فروپاشیده. اما آن‌چه در عمل رخ می‌دهد، نه خلق رؤیایی تهدیدآمیز است، نه تصویر یک فروپاشی روانی؛ بلکه مجموعه‌ای از عناصر پراکنده، دیالوگ‌هایی بی‌ساختار و نشانه‌هایی بی‌ریشه است که بی‌هدف ظاهر و ناپدید می‌شوند. «بالزی» بیش از آنکه ما را وارد کابوس کند، ما را از تئاتر بیرون می‌کشد.
نمایش با صداسازی‌های هذیانی خسرو شروع می‌شود؛ شخصیتی بی‌ثبات که به نظر می‌رسد گرفتار توهم، اعتیاد و بحران هویت است. سپس بازجویی وارد می‌شود که هم‌زمان نقش پلیس و تأمین‌کننده مواد را ایفا می‌کند. دیالوگ‌های این دو، فاقد پویایی و کشمکش نمایشی‌اند. کاراکترهایی مثل نازی، کلاغ، هملت و سگ‌ها نیز هرکدام به‌نحوی وارد روایت می‌شوند، اما به‌سرعت حذف یا رها می‌شوند بی‌آنکه نقش آن‌ها در مسیر درام مشخص شده باشد.
یکی از نخستین کاستی‌های اثر، فقدان روایت منسجم است. نه حادثه‌ای به درستی بنا می‌شود، نه گرهی شکل می‌گیرد، نه اوجی ساخته می‌شود. پرده‌ها در ادامه هم نیستند و صرفاً با ورود شخصیت یا تغییر فضا از یکدیگر جدا می‌شوند. دیالوگ‌ها بیشتر جنبه‌ی واگویه دارند تا گفت‌وگو، و حضور نمادها بدون ریشه‌ی دراماتیک، آن‌ها را بدل به اشیای تزئینی کرده است.
از منظر روان‌کاوی، «بالزی» می‌توانست نمایش واپس‌رانده‌ها، سایه‌ها، و سوژه‌ی سرکوب‌شده باشد. شخصیت خسرو ... دیدن ادامه ›› بارها از حیوان درون خود می‌گوید، گاهی خَر، گاهی کلاغ. از اعتیاد و ترک آن حرف می‌زند و در بخش‌هایی توهماتی را تجربه می‌کند. اما نمایش نه خاطره‌ای می‌سازد، نه ترومایی را بسط می‌دهد. در نتیجه، آنچه به عنوان روان‌پریشی ارائه می‌شود، بیشتر تظاهر به دیوانگی است تا بازنمایی عمیق روان فروپاشیده.
یکی از جمله‌های کلیدی خسرو این است: «من وقتی هستم که تو من را می‌بینی.» در اندیشه‌ی لاکان، سوژه از دل نگاه «دیگری» ساخته می‌شود. اگر دیگری نگاه نکند، سوژه وجود ندارد. حذف نازی (که می‌توانست آینه‌ی نگاه باشد) شکافی در هستی خسرو ایجاد می‌کند. اما چون کارگردان هرگز این پتانسیل را دراماتیزه نمی‌کند، دیالوگ هم خنثی می‌شود.
از سوی دیگر، در چارچوب یونگی، نمایش می‌توانست با کهن‌الگوها معنا یابد. خسرو می‌توانست «سایه» باشد، نازی «آنیما» (زن درونی روان مرد)، کلاغ «پیام‌آور ناخودآگاه» و سگ‌ها تجسم «قانون». اما وقتی روایتی برای این مفاهیم وجود ندارد، کارکرد کهن‌الگویی‌شان از بین می‌رود و صرفاً به پوسته‌ای نمادین تبدیل می‌شوند که بار معنایی ندارند.
در سطح نشانه‌شناسی نیز، نمایش با شکست مواجه است. ورود دوچرخه و مرگ نمادین آن، پر و خالی شدن صحنه‌ها، حضور ناگهانی سگ‌ها، حتی تاریخ روز ۱۴ تیر، هیچ‌کدام به نظامی از نشانه‌ها تعلق ندارند. هر عنصر به‌شکل مستقل و جدا از کلیت اثر عمل می‌کند. در نتیجه، تماشاگر نه می‌تواند نشانه‌ها را بخواند، نه معناها را کشف کند.
نمایش حتی در برخورد با تماشاگر نیز دچار بی‌تصمیمی است. در تنها یک دیالوگ، خسرو خطاب به کلاغ می‌گوید: «پشت به تماشاگر نباش.» این جمله می‌توانست آغازی برای شکستن دیوار چهارم باشد، اما نه تکرار می‌شود، نه ادامه دارد، و نه هیچ تمهید دیگری برای برقراری ارتباط مستقیم با مخاطب به‌کار می‌رود. نه اجرا تماشاگر را مخاطب خود می‌گیرد، نه تماشاگر می‌تواند وارد جهان اثر شود.
نکته‌ی مهم دیگر، ارائه‌ی نمایش‌نامه‌ی چاپ‌شده به تماشاگران پیش از ورود به سالن است. این ژست که به نظر می‌رسد دعوت به مشارکت ذهنی یا خوانش تطبیقی است، در عمل بی‌ثمر می‌ماند. اجرا نه وفادار به متن است، نه از آن فاصله می‌گیرد. نه می‌توان نمایش را یک بازآفرینی دانست، نه یک بازنویسی. فقط روایتی مبهم و متزلزل است که حتا نسبت خودش با متن مبدأ را هم نمی‌داند.
از منظر فرم اجرایی نیز، نمایش بارها خود را زمین می‌زند. موسیقی‌های بسیار بلند که گاه صدای دیالوگ‌ها را می‌پوشانند، نورپردازی‌های بی‌هدف، حرکت بازیگران در حین جابه‌جایی دکور، و لحن بازی‌ها، همه به‌جای آنکه فضا را تقویت کنند، فهم اثر را دشوارتر می‌کنند. فرم، به‌جای آنکه بستری برای تجربه‌ی روانی باشد، خود تبدیل به مانعی برای تماشاست.
نمایش در پایان با ورود آقای حیدری، سگ‌ها و هملت با لباس پزشکی تمام می‌شود. این پایان نه گره‌گشاست، نه به‌درستی غافلگیرکننده. چون هیچ‌گونه زمینه‌ای برای این ورود چیده نشده، بیشتر شبیه ترفندی است برای خاتمه دادن به اجرایی که به بن‌بست رسیده است.

در مجموع، «بالزی» تلاشی‌ست برای بهره‌گیری از مفاهیم بزرگ با ابزارهای کوچک. مفاهیم روانکاوانه، نمادهای کلاسیک، تکنیک‌های فرم‌گرایانه و عناصر سوررئال، همه به سطحی‌ترین شکل ممکن استفاده شده‌اند، بدون اینکه در خدمت جهانی یک‌پارچه قرار بگیرند. تماشاگر در پایان، نه تجربه‌ای روانی را پشت سر گذاشته، نه کابوسی دیده، نه حتی روایتی شنیده است.
فقط در تاریکی سالن، شاهد آشفتگی‌ای بوده که حتی به ناخودآگاه هم نمی‌رسد...