در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | حسین چیانی درباره نمایش زخم هایم را بو بکش: زخمی از تکرار و شعارزدگی در مواجهه با نمایش زخم‌هایم را بو بکش،
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:55:09

زخمی از تکرار و شعارزدگی

در مواجهه با نمایش زخم‌هایم را بو بکش، نخستین تصویری که در ذهن شکل می‌گیرد، تلاشی صادقانه ولی نه چندان موفق برای بازآفرینی زیباشناسی تئاتر استعاری است؛ متاسفانه این تلاش، در تجربه‌ی اجرایی‌اش، بیش از آن‌که به تعلیق و تأمل بینجامد، به سطحی گل‌درشت و شعاری تقلیل می‌یابد. نمایش، اگرچه می‌کوشد تا با نشانه‌هایی چون بدن‌های سگ‌شده و کمپ محدود و از این دست چیزها، استعاره‌هایی از سرنوشت و سلطه و طغیان و مفاهیم اینچنینی را به مخاطب منتقل کند، اما در عمل گرفتار کلیشه‌های رایج و برداشت‌های مستقیم می‌شود. کلیشه‌هایی که فکر می‌کنم مدت‌هاست دیگر کارایی تأثیرگذار خود را در زبان نمایشی امروز از دست داده‌اند.
سگ، به‌عنوان نماد موجودی فرمان‌بر و اسیر، که یک ورِ وحشی و ترسو بودنِ توامان هم دارد، نه انتخابی تازه‌ست و نه کنایه‌ای چندوجهی. در زخم‌هایم را بو بکش، این نشانه به شکل سطحی‌اش باقی می‌ماند. سگی که یا مطیع است یا طاغی، سگی که یا می‌پذیرد یا شعار می‌دهد که هیچ‌کدام از این دو وجه، به واسطه‌ی کنش و بدنمندی عینی در صحنه جان نمی‌گیرند، بلکه به شکل بی‌واسطه‌ای از طریق دیالوگ‌های مستقیم و در اصل بی‌ظرافت، به زبان می‌آیند. آن‌جا که یکی از سگ‌ها ... دیدن ادامه ›› می‌گوید ما سگیم و اسیر تقدیریم و از الهیات و حکمت خدا و این‌ها می‌گوید، انگار ما با تئاتر طرف نیستیم، بلکه با مقاله‌ای بلند با موضوع تقدیرگرایی مواجهیم که بر تن بازیگر سگی‌پوش تحمیل شده است.
اگر مثلاً قرار بود این سگ‌ها، خصلت‌های انسانی را تداعی کنند و بدنمندی در خدمت نمایش نوعی کاراکتر با مشخصات نیمه‌سگ و نیمه‌انسان بودند، شاید استفاده از زبان استدلالی قابل دفاع بود. اما نمایش تأکید دارد که این سگ‌ها، سگ‌اند. با چنین ادعایی، رفتارهای کلامی و بدنمند آن‌ها دچار تناقض می‌شود. هیچ‌یک از لحظه‌های کنشی آن‌ها، از طبیعت حیوانی یا از مواجهه‌ی آنی سگ‌ها با تهدید و سلطه الهام نگرفته. هیچ‌جایی از نمایش، سگ‌ها وسط حرف یکدیگر نمی‌پرند، در گفتمانی شبه‌انسانی دیالوگ می‌کنند و در دل دیالوگ سعی در قانع کردن سگ دیگر دارند. وسط این بحث‌ها اقلاً چنگی به صورت دیگری نمی‌اندازند که دعوایی کنند. در حالی که می‌شد کنش‌های ناگهانی، پرخاش‌های فیزیکی، واکنش‌های بویایی یا حتی قطع کلام، به‌مثابه زبان غریزی حیوان، به طراحی بدن و ارتباطات صحنه‌ای اضافه شود. همه‌چیز در این اجرا به رد و بدل واژگانی خلاصه شده.
مفهوم بدنمندی، در تئاتر فیزیکال، فقط چاردست‌وپا رفتن نیست. ایفای نقش سگ، به‌ویژه در تئاتری که هویت شخصیت را می‌خواهد به بدن پیوند بزند، نیازمند درک عمیق‌تری از رفتار حیوانی و زبان بدن و فیزیک بیانی موجود زنده‌ای‌ست که زبان و منطق انسانی ندارد. اما در این نمایش، بدن بازیگران بیش از آن‌که نوعی ابزار زیستی انتقال معنا باشد، بدل به سطحی آراسته‌شده برای جلب توجه بیرونی شده است. حتی آن سگی که طغیان‌گرتر است، همچنان در قالب واژه‌های تهدیدآمیز طغیان می‌کند و نه از طریق کنش‌های حرکتی یا رفتارهای غیرمنتظره. حالا نتیجه چیست؟ نتیجه بدنی نمایشی‌ست که بیش از آن‌که تئاتری باشد، به نمایش حیوان‌آرایی روی صحنه شباهت پیدا کرده!
طراحی صحنه و نور و سایر موارد فنی، اگرچه بدون ایراد جدی است، اما نکته‌ای برای افتخار هم محسوب نمی‌شود. فضاسازی اثر، تلاش می‌کند تا کمپ را به‌عنوان محل اسارت و محاصره بازنمایی کند؛ اما اجرای این فضا، میانه‌رو، محافظه‌کارانه و قابل پیش‌بینی‌ست. این موارد گرچه بدون ایراد جدی اما نه به خلق موقعیت دراماتیک می‌انجامد، نه به تعلیق بصری تا لااقل کاستی‌های قبلی را جبران کند. بازی نور، فاقد تنش و گذار است و متوسل به همان حداقل‌های نورپردازی می‌شود که در مواقع خشونت، نور قرمز شود و چیزهای اینچنینی. طراحی صحنه هم نه در جهت نمادسازی عمل می‌کند و نه در جهت تخریب آن؛ تنها به گونه‌ای ایستا، نشانه‌ها را به شکلی معمولی به جای موقعیت، بر صحنه چیده است.
ریتم نمایش، به‌وضوح دچار عدم توازن است. تلاش برای ذخیره‌ی بحران‌های اصلی در حدود بیست درصد پایانی اثر، باعث شده تا تماشاگر با حجمی از اتفاقات و چرخش‌های ناگهانی روبه‌رو شود که نه ریتم منطقی دارند و نه بسط مناسبی. آنچه به‌جای ضرب‌آهنگ تدریجی و تداعی‌گر نشسته، انفجار یک‌باره‌ی محتوایی‌ست. انگار که نویسنده‌ی محترم یادش رفته پیش از آن‌که همه‌چیز را بگوید، باید جهان اثرش را بنا کرده باشد. همین مشکل جدی در ریتم است که باعث شده درباره‌ی ماجرایی که از گذشته‌ی آن سگ بزرگ (که اسمش را فراموش کردم) رو می‌شود (جهت جلوگیری از اسپویل اشاره‌ای نمی‌کنم)، مخاطب دچار نگاه خیره به جای کاتارسیس شود.
خلاصه این که زخم‌هایم را بو بکش، با وجود نیت و دغدغه‌ای روشن، قربانی انتخاب‌های استعاری فرسوده، فقدان زبان بدن و درکی سطحی از سمبولیسم حیوانی می‌شود. آنچه می‌توانست به تئاتری زنده با تنشی زیست‌مند بدل شود، در پی نمادسازی‌های کلیشه‌ای و بازی‌هایی تهی از بدن، بدل به پیکری بی‌جان شده که بیشتر از آن‌که زخمی را باز کند، زخمی از تکرار و شعارزدگی بر پیکره‌ی روان مخاطبش می‌زند.