مرگ بهمثابه تداوم اضطراب: تئاتری از بیقراریهای تثبیتنشده
“این ساعت وجود ندارد” تجربهای منحصربهفرد در قلمروی تئاتر بدنمحور است که با اتکا به ترکیبی از تصویرپردازی ناپایدار، بازیهای مبتنی بر کلاژ حرکت، تصویری از برزخ ذهنی و جمعی خلق میکند؛ برزخی که مرگ را نه بهعنوان رهایی، بلکه استمرار فقدان معنا و هویت بازنمایی میکند.
این نمایش با تعلیق آشکار مفهوم زمان آغاز میشود و تا پایان، از هرگونه ساختار روایی متصل و علتمعلولی پرهیز دارد. در نتیجه، تماشاگر ناگزیر است نشانهها و خردهروایتها را همچون قطعات پراکنده یک ذهن جمعی بازچینی کند. از این منظر، نمایش در همنشینی تضادها استوار است: شور و رخوت، اندوه و شوخی، خشونت و نوازش، همزمان و بیتوضیح در صحنه حاضرند.
در بخشی از اجرا، پرفورمرها در حرکتی گروهی، به نوعی مواجهه نمادین با امر متعالی اشاره میکنند؛ زمانی که با حیرت خداخدا میکنند. این حرکت که میتوان آن را بروز ناخودآگاه اضطراب اگزیستانسیالیستی و واپسین تمایل به دریافت معنا دانست. این رفتار که همزمان با سکوت یا ایستایی کوتاه شکل میگیرد،
... دیدن ادامه ››
از جهت نشانهشناسی دو کارکرد دارد: بازنمایی نیاز انسان به توجیه مرگ از دریچهی ایمان یا اسطوره و افشای خلأیی که در مواجههی نهایی، هیچ قطعیتی برای آرامش عرضه نمیکند.
چنین لحظهای، در غیاب هر پاسخ فراطبیعی، به تجربهای از تماس ناممکن بدل میشود که خود بهتنهایی واجد قدرت تراژیک است. همچنین تکرار صدا کردن مادر در واپسین لحظههای زیستن، فراتر از یک واکنش صرفاً عاطفی، نشانهای از بازگشت ذهن به نخستین و آخرین پناهگاه تعلق است. این نامبردن، همزمان دو کارکرد دارد. از یکسو، مرز فروپاشی روانی را ترسیم میکند؛ جایی که تمامی پیوندهای اجتماعی و روایتهای فردی فرو میریزند و تنها رابطهی بنیادین و بیواسطه با مادر باقی میماند. از سوی دیگر، کارکردی وجودی دارد؛ چون در آستانهی محو کامل هویت، یادآوری این وابستگی، بهمثابه آخرین ملجأ در برابر بیاسمی مطلق عمل میکند. این لحظه، در امتداد مضامین نمایش، عمق بحران معنا را آشکار میکند. جایی که انسان، حتی پس از بریدن از جهان، هنوز نیازمند گرهخوردن به نخستین تکیهگاه خویش است.
یکی از لحظات کلیدی اجرا، جایی است که پرفورمرها پس از بازگویی خردهروایتهای زیسته، با لحنی طنازانه این روایتها را بیارزش جلوه میدهند و همانطور که میخندند، انگار کنایه میزنند که آیا همهاش همین بود؟ و حالا نوبت نفر بعدی است که خاطرهای تازه را بازگو کند. این شوخی، همزمان نوعی فرار از اضطراب هویت است: وقتی نمیتوانی معنای قاطعی از زندگی خود بسازی، آن را مضحکه میکنی. این نشانه، بهخوبی در راستای درونمایهی مرکزی نمایش عمل میکند. فروپاشی شأن روایتهای فردی در دل یک تجربهی جمعی که همواره امکان مسخره کردن و تهیسازی خود را در دل دارد.
یکی از دستاوردهای قابلتوجه کارگردانی، خلق یک اقلیم بصری ناپایدار است. طراحی ویدئوپروژکشن، که در لحظاتی به خطوط درهم و کلاف سردرگم شباهت دارد، در لحظاتی صاف و موازی و در لحظاتی به شکلی شبیه خورشید بدل میشود، نهتنها هویت فضا را متغیر میسازد، بلکه بهعنوان بازتابی استعاری از نوسانات درونی کاراکترها و جمع انسانی صحنه عمل میکند. این کیفیت سیال، به یاری نورپردازی حداقلی و پالت رنگی یکدست، چنان حضوری لرزان و گذرا برای بدنهای بازیگران ایجاد میکند که گویی وجودشان هم در مرز حضور و غیاب معلق است.
حرکات بدن، که گاه در دوگانگی میان جذب و دفع یا صمیمیت و پرخاش نوسان میکنند، بهخوبی مفهومی از ابهام بنیادین رابطهها را برجسته میسازند. این ابهام، با فقدان قطعی هرگونه چارچوب زمانی یا مکانی تثبیتشده، به لایهای اگزیستانسیالیستی میرسد. اینکه هیچ قطب قطعی در تجربه زیسته نیست، حتی پس از مرگ.
بخشی از قدرت اجرایی این اثر، از دوگانگی حرکات بدن تغذیه میشود. موقعیتهایی که دو پرفورمر در فضایی میان صمیمیت و منازعه در نوساناند. این کیفیت تعلیقی، خود بدل به استعارهای از ناتوانی انسان در تثبیت رابطهها، حتی در مرز میان مرگ و زندگی و همچنین همزیستی عشق و خشونت بهعنوان دو قطب متناقض اما همذات. این کنشهای دونفره، با تغییرات تدریجی ضرباهنگ موسیقی و فضاسازی نور، واجد شدت عاطفی خاصی میشوند. تماشاگر در تردید باقی میماند که آیا با وداع عاشقانه مواجه است یا بازنمایی تقابلی پایانناپذیر.
از لایههای مهم معنایی نمایش، ارجاع غیرمستقیم به خودکشی بهعنوان شکلی از انتخاب حاد و قطعی است. این انتخاب، در بستر کلی اثر، در تضاد آشکار با وضعیت تکرارشونده و بینتیجهی پس از مرگ قرار میگیرد. انگار که خودکشی، تنها تصمیم قاطع زندگی این پرفورمرها بوده که باز هم به رهایی نینجامیده. ترس از فراموشی، که در برخی مواجهههای منفرد بروز میکند، تأکیدی است بر اضطراب هستیشناختی که حتی پس از ترک حیات، میل به ماندگاری و تکرار بازنمایی ادامه دارد. این موقعیت، در چارچوب نقد اگزیستانسیالیستی، نهتنها تردید در باب ارزش انتخاب، بلکه تردید در باب ارزش فراموش شدن را هم برجسته میکند.
از دستاوردهای درخور توجه این اجرا، کارکرد موسیقی بهعنوان موتور تغییر لحن و حس است. موسیقی، از ریتمهای برانگیزاننده تا قطعاتی نرمتر، صرفاً پسزمینه صوتی نیست بلکه مشارکتکنندهای فعال در شکلدهی کیفیت حسی موقعیتهاست. این همافزایی، در لحظاتی که موسیقی، حرکت و تصویر به تعادل آرام میرسند، ضرباهنگ تجربه را بازتنظیم میکند و به تماشاگر مجالی برای تنفس یا تأمل میدهد.
همزمان، بدنهای یکنواخت و همرنگ بازیگران در یک کادر تاریک، همزمان بیانگر بیهویتی جمعی و امکان بازشناسی خود در دیگریاند. این تلفیق، در سطحی فرمی و مفهومی، بهخوبی مضمون برزخی نمایش را تغذیه میکند.
هسته مفهومی نمایش بر تنش حلنشده جبر و اختیار بنا شده است. حتی آنجا که پرفورمنسها به کنشی انتخابی یا تمثیلی از اراده بدل میشوند، فقدان خط روایی، تکرار الگوهای حرکتی، و بازگشت بیپایان به حالتهای قبلی، هر امکان گشایشی را بیاثر میسازد.
در چنین بستری، خود بدن هم به یک مدرک بیثبات از تجربه زیسته تبدیل میشود: چیزی که میکوشد معنا بسازد اما در تزلزل دائمی فرو میافتد.
“این ساعت وجود ندارد” تئاتری است که کیفیت تزلزل، اضطراب و بیثباتی را نهتنها در محتوا بلکه در تمامی سطوح فرم و نشانهشناسی خود محقق میکند. این نمایش، هم در ترکیبناپذیری تضادهایش و هم در امتناع از انسجامبخشی نهایی، تجربهای صریح از پوچی و تردید هستیشناختی میآفریند.