وقتی هنر آینهٔ دردِ مشترکِ ما میشود...
امشب، سالن تئاتر سالن نمایش نبود؛ پناهگاهی بود برای همهٔ زخمهایی که جرات فریاد زدن ندارند.
نمایشی که دیدم، از جنسِ همان هنرِ اصیلی بود که جرات میکند به تاریک ترین گوشههای وجود آدمی سرک بکشد: آدمهایی که از پا افتادهاند، ولی هنوز نفس میکشند.
این نمایش سوژهاش را از دلِ واقعیتِ امروز جامعه برداشته: بحرانِ بیپناهی، انزوای شهری و فریادهای خفهشده در سکوت.
نمایش را دوست داشتم .چون به جای قضاوت، فقط نشان داد. اینجا هنر، قاضی نبود؛ همدردی بیقیدوشرط بود.
بازیگران: گویی هر کدام، تکهای از روحِ فرسودهٔ جامعه را بر دوش میکشیدند. آنچنان طبیعی و «انسان» بودند که فراموش میکردی «بازی» است. سکوتهایشان گاهی از هر دیالوگی گویاتر بود.
انتخابِ آهنگهای قمیشی و فروغی — دو اسطورهای که دردِ نسلها را در سینه داشتند — نبوغ محض بود! وقتی صدای خوانندهها با ترانههایی مثل
... دیدن ادامه ››
«[تنگنا یا غربت "]» بلند شد، سالن از اشکهای رهاییبخش لرزید. این صداها قلبِ نمایش بودند؛ زخم را میکاویدند و همزمان، مرهم بودند.
این نمایش به ما یادآور شد که:
«رنجِ تو، تنها نیست.»
«اشکهایت را میفهمیم.»
«حتی در تاریکترین لحظهها، کسی هست که صدایت را بشنود.»
و این، ارزشمندترین هدیهای است که هنر میتواند به انسان بدهد.
سپاس به کارگردان، نویسنده و تمام تیم که جسارتِ نگاهکردن به عمقِ یأس را داشتند.
سپاس به خوانندهها که ترانهها را نه خواندند، که زیستند.
سپاس به بازیگران که روی صحنه «مرگِ امید» را نه بازی، که احیا کردند.
این نمایش را ببینید.
نه برای سرگرمی، که برای درکِ رنجِ دیگری.
برای این که بفهمیم هنوز هنرِ اصیل زنده است: هنری که میترسد، میلرزد، اما حقیقت را پنهان نمیکند.
پژمان فیاض خرداد 1404