بعضی نمایشها را نمیتوان فقط «تماشا» کرد. باید در آنها سقوط کرد.
«بیپدر» برای من نه یک اجرا، که یک دره بود—یک سقوطِ بیبرگشت در تاریکی ناخودآگاه.
و من، بیهیچ محافظی، پریدم.
دوشنبهشب برای پنجشنبه، سه بلیت خریدم:
دو بلیت رفتوبرگشت اتوبوس، و یک بلیت برای تئاتری که نه داستانش را میدانستم، نه عواملش را دنبال میکردم.
فقط یک چیز مرا کشاند: دو کلمه.
«بیپدر».
نمیدانستم قرار است چه ببینم؛ فقط حس میکردم باید بروم.
گویی این نمایش، وعدهی مواجهه با چیزی را در خود داشت که در درونم سالهاست
... دیدن ادامه ››
دستنخورده مانده.
گویی آنچه قرار است روی صحنه ببینم، نه داستانِ دیگری، که ادامهی ذهن خودم است. تکهای از روایت ناتمام من.
در واقع، بیآنکه بدانم، به دنبال پاسخ خودم بودم—پاسخ ذهنم، پاسخ کودکیام، پاسخ رنجی بینام.
---
شما را دعوت میکنم به خواندن نقدهایی از نمایش «بیپدر» زمانی که در بهار سال ۱۳۹۶ روی صحنه رفت.
بیتردید، با مطالعهی این نقدها با فرهیختگانی روبهرو خواهید شد که با اندیشههایی ژرف، نوشتههایی دقیق و تفسیرهایی بلند و عمیق، به لایههای پنهان نمایش نفوذ کردهاند. کسانی که برخلاف جامعهی امروزیِ بیحوصله و سطحینگر، مخاطبانی جدی و اندیشمند بودند؛ جامعهای که امروز به دنبال نمایشی سریع، سرراست، و کاملاً واضح میگردد، نمایشی که معنا را همچون هدیهای پیشپاافتاده، دو دستی به مخاطب تقدیم کند.
ما امروز، با میلهایی پوشالی و متغیر، در جستوجوی معنا، آزادی، و رهایی از رنج هستیایم. اغلب به روانکاوان و درمانگران مراجعه میکنیم با این تصور خام که چند جلسه گفتگو، کافیست تا همهی رنجهای بنیادینمان را پایان دهد. آری، ما نسلِ «آمادهخور» شدهایم. نسلِ مصرفِ سریعِ معنا، بیآنکه آمادگیِ گوارش آن را داشته باشیم.
نمایش نیز از این قاعده مستثنی نیست. در سالهایی که گذشت، بیپدر ناگزیر، دچار تغییراتی شد. چقدر آرزو میکردم میتوانستم اجرای اولیهی آن در بهار ۹۶ را از نزدیک ببینم. نه فقط به خاطر طولانیتر بودنش، بلکه برای جسارت بیپروای آن در عریانسازی خشونت و تاریکی. در نسخههای جدیدتر، به وضوح زمان اجرا کوتاهتر شده تا با حوصلهی تقلیلیافتهی مخاطب امروزی سازگار شود. خشونت تعدیل شده، و نمادپردازی بهطرز اغراقآمیزی نئونی و برجسته گشته؛ البته اعتراف میکنم که این المانها، هرچند گاه به زیادهگویی میافتادند، ذهنم را عمیقاً درگیر کردند و برایم جذاب و عجیب بودند.
اما عزیزان، بیپدر یک نمایش عادی نیست!
این نمایش، تجلی هزاران جلسهی روانکاویست.
در پایان نمایش، آن لحظهای که چراغها ناگهان روشن میشوند و چشمها را میزند، دقت کردم: مخاطبان، همانطور که خودم، شوکه شده بودند. هیچکس چیزی نمیگفت. لال شده بودند.
زیرا بیپدر نمیخواهد چیزی بیاموزاند.
او نمیخواهد «آگاهی» اضافه کند.
او با زیرکی، مستقیم سراغ ناخودآگاهِ شما میرود و با آن بازی میکند.
آن لحظهی بهتزدگی، همان لحظهی پس از جلسهی روانکاویست؛
وقتی ناخودآگاه، ناگهان برهنه شده و چیزی، چیزی نامعلوم، از درون تو بیرون ریخته است.
نمیدانی آن چیز چیست، فقط حسِ تهوعآورِ عریانی با تو میماند.
انگار نه غذایی فاسد، بلکه تمام ترسها، شرمها، و سایههای سرکوبشدهی کودکیات را بالا آوردهای.
و اینبار نه با عقل، بلکه با بدن و روانت آن را زیستهای.
دقت کنید که بعد از نمایش چه حالی بهتان دست میدهد.
بیپدر درست به همانجایی میزند که باید: به اعماقِ سرکوبشدهی وجود.
---
در لاکان، نمایش نمادین، تنها وسیلهای برای ورود به واقع است.
«بیپدر» اما، همان نقطهی گسستِ واقع و نماد است. جایی که نام پدر دیگر کار نمیکند. جایی که میل به بودن، میل به معنا، حتی میل به پدر داشتن، همه به تمسخر گرفته میشوند.
در غیاب پدر، قانون فرو میپاشد.
و بزها، این موجودات مظلوم و رام، ناگهان گرگ میشوند.
اما نه گرگی از سر میل، که گرگی از سر اجبار.
انگار «بز بودن»، خود نوعی نقاب است؛ یک نقشِ پذیرفتهشدهی اجتماعی، یک ایدئولوژیِ تحمیلشده.
و «گرگ شدن»، نه نماد خشونت، بلکه تنها راه ممکنِ بقا در جهانی بیپدر است.
شخصیتها درون نمایش، در تلاش برای بازیافتن جایگاه خود در فقدانِ پدر، به وضعیتهای عجیب و روانپریشانهای تن میدهند. آدمها یکدیگر را میخورند، خودشان را میخورند، زبانشان را گم میکنند، میلشان دفرمه میشود.
گرگ پس از اخته شدن، نه تنها خنثی میشود، که دیگر قدرت ابراز خشونت یا میل را هم ندارد. بالا میآورد، هر بار که با گوشت، با مرگ، با واقعِ فشرده روبهرو میشود.
بزها اما، میل به گرگ شدن دارند، اما هنوز در چارچوبِ بز بودن، آن را تجربه میکنند. و همین تضاد، نمایش را به یک تراژدی سوررئال بدل میکند.
---
و آن صحنهی غریب، که هنوز هم رهایم نمیکند:
وقتی مادر، بزها را میزد و فریاد میکشید: «بگید عو!»
و آنها، با ترس و گیجی، جواب میدادند: «مَـعـعـع...»
مردم خندیدند. مخصوصاً خانمی که کنار من نشسته بود. خنده ای از جنس هیستری. خندهی بلند، خندهی از ته دل.
اما من خندم نگرفت.
نه چون طنز را نمیفهمیدم، بلکه چون این صحنه، هیچ چیز خندهداری نداشت.
نه بازی بود، نه شوخی.
یک شکنجه بود.
تحقیرِ محض بود.
مجبور کردن یک موجود به تقلید صدایی که نیست—به انکارِ هستیِ خودش.
این نه خندهدار، که خفقانآور بود.
در روانکاوی، لحظهای که سوژه مجبور به پذیرش هویتی میشود که با آن بیگانه است، لحظهی تولد یک روانپریشیست.
بزها در این صحنه، دیگر بز نبودند.
نه به این دلیل که واقعاً گرگ شده بودند، بلکه چون مجبور بودند تظاهر کنند چیزی هستند که نیستند، و در این تظاهر، شکسته میشدند.
وقتی زبان از دهان بز بیرون میآید اما به جای مَـعـعـع، باید عو بگوید، این نه تقلید، که یک فاجعه است.
و تماشاگر، در مواجهه با این فاجعه، میخندد.
شاید چون دفاع میکند.
چون نمیداند چطور با رنج دیگری روبهرو شود.
چون نمیخواهد بپذیرد که خودش هم، شاید روزی، مجبور شده باشد بگوید: «عو.»
---
در پایان، وقتی بزها جسد شنگول را میخورند و رو به مخاطب میخندند، این فقط یک ترسآفرینی نیست.
این لحظهی واپسینِ انتقال است.
گویی مخاطب را خطاب میکنند و میپرسند:
"تو چه هستی؟ بز؟ گرگ؟ یا چیزی در میان این دو؟ تویی که نگاه میکنی، آیا واقعاً از ما جدا هستی؟ یا خودت هم مدتیست داری خودت را میخوری؟"
و اگر بخواهیم صادق باشیم، پاسخ در نگاه خودمان است.
ما هم بزیم.
ما هم نقشپذیر، ترسو، آشفته، و در عین حال میلورزیم.
ما هم بهدنبال پدر گمشدهایم، و در نبود او، به یکدیگر پناه میبریم، و در نهایت، یکدیگر را میخوریم.