ایکاروس نشسته در ذهنم می گفت : دنیای کوچک درونم را دوست دارم و آرزو می کنم که هرگز از میان دستانم گم نشود! آدمی اگر رویا اگر عشق اگر تعلقاتش در دلش بمیرد دیگر آدم نیست !
…
رویاهایم مردند یا نه ؟ نمی دانم ! اما من در نهایت به سویت آمده ام !
از تمام تبعیدگاههای زندگی ؛ تمام آنچه در من زندانی بود آزاد شد …
کیف و افتخار کردم ، بی انتها ! برای دیدن تمام آنچه روی صحنه جریان داشت …
وسوسه ی دیدار دوباره با ددالوس و ایکاروس رهام نمی کنه .