در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | stanco درباره نمایش زندانی در دانمارک: «و این بود چه بود است اگر بودن نبودنی بیش نیست.» ~ اقتباسی شخصی از هم
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:10:03
«و این بود چه بود است اگر بودن نبودنی بیش نیست.»
~ اقتباسی شخصی از هملت. ولی کاملتر و ارجاعی‌تر ازونکه در کلمه «شخصی» بشه اون رو خلاصه کرد. تردید و سرگردانی هملت (هملت‌های دانمارکی که ما در اون زندگی میکنیم. از خود آقای مساوات تا حتی من و شما) در خط به خط نمایش و بین فکر های مختلف. بین ترک وطن و معشوق یا آغوش این دو. بین خشم و انتقام یا افسردگی و خودخوری. بین خودکشی و دیگرکشی. بین بودن یا نبودن. من ازین نمایش تا جایی که تونستم بفهمم لذت بردم. ازین هملتی که مساوات در خودش دیده و مساواتی که من در خودم دیدم لذت بردم. از ترکیب نورها و صداها و چسب و گل و شمشیر و سیگاری که منو بیشتر به این نمایش نزدیک کرد لذت بردم. اگه ۴از۵ حاصل تجربه من بود چون حس میکنم که اینکار جای بهتر شدن باز هم داره. به شیوه نگارش متن و نوع استفاده از کلمات (که گاها ساخته خود اقای مساوات بودن) خرده‌ای ندارم (حتی برای من شنیدنی‌تر کرد نمایشو)؛ اما میشد در مواقعی از نمایش کمترش کرد تا تو ذوق نزنه. یا خود متن رو در جاهایی کمتر هملتی و ازونطرف بیشتر مساواتی کرد تا رویه نمایش بهم نخوره. درمورد بازی، من همیشه مونولوگ های خوب (از لحاظ متن) رو یجور دیگه دوست دارم و همین باعث میشه چشم رو روی ضعف بازی ببندم و متوجه ایرادش نشم اگر که داشته باشه.

🎈 بقیه این کامنت فهم من از نمایشه که ترکیبی از اسپویل و دیالوگ ... دیدن ادامه ›› های نمایشه.

~ در اولین تاریکی: به نام تاریکی، بنورانم/میهراسم زانچه می‌نتوانم باشم/نهان دار نهان‌ها ای هملت.
اما در آخرین تاریکی: مرگ بر کلادیوس. مرگ بر کلادیوس. مرگ بر کلادیوس.
این مسیریه که هملت/مساوات طی میکنه. چرا انسان در رسیدن به انتقام و حق‌خواهی خودش باید تردید کنه؟ چون شاید هنوز چیزی برای از دست دادن داشته باشه. اما در این مسیر میفهمیم که به‌قول مارسلوس، چیزی در مملکت دانمارک فاسد شده است.
~ اول دانمارک. تردید بین رفتن یا ماندن. اگر بخواد بمونه و بگه حقیقت رو کسی نمیشنوه. اگر نه خودش نمیتونه فراموش کنه (اصلا مگه میشه از زندان رفت؟): باید همه دانمارک را از شنیدن آگه کنم./این دانمارک با همه فراخی سیاهچاله‌ایست مرا./ و من، که در سرم کرم انتقام برجای ماری شدن از برای نیش خونخواهی خود میخوراند./ راستی چگونه میتوان تن به فراموشی داد، من. و هر چه رخ نموده را از سر به دور افکند، فکر. ازینگونه که ندانی کیستی، پدرت کیست، مادرت کدام و حتی سرزمینت کجاست؟/چونان پیامبری حیوانات درونم را بردارم و درگذرم ازین سرزمین پوشیده از بدکاری. سرزمینی که می‌توانستم دانه های نیکش بکارم و نشد. میوه های خوبش بدروم و نشد.
~ بعد دانمارکیایی که صداش رو میشنون. چه اونایی که مخالفن: عریانی تن خویش چاره چه سازم کفتاریان را؟/اری اگر دیوانگی چنین بودیا که منم و هوشیاری شمایانید، من را دیوانه سزاست بر شما راندن./مستم نه از شراب، خوابم نه از قرار، هیچم. هیچم به روی هیچ بر هیچ من مپیچ!
و چه اونایی که میانه‌روان. البته که تقصیرشون بیشتر و خیانتشون دردناک تره: بانوی بزرگوار دانمارک، گرترود میان رو، اب راهه نیم‌نیم شده، زاده‌گر تردیدها و نیازها، کامیاب چهارلب دو‌هم‌خون، زه‌دان رازها، بر کدامیت ناپیدا. چون پلی لغزان دو سوی بی‌سویی را جایی؟
~ دست‌خالی‌تر ازین هم میشه بود. دل خالی هم هست (اینجا احتمالا قابل‌‌فهم‌ترین و ملموس‌ترین قسمت نمایشه. چه در زندگی هملت‌ها و چه در دانمارک سالیان اخیرشون):
اوفلیای من، انتهای این شب ظلمانی هیچ سپیدی نیست و دریغا که مارا جز در نگون‌ساری این شگفت قراری نیست./اوفلیای زیبای من، دانمارک میهن من نیست؛ کشور دزد زده است. تو میهن منی!/ای اوفلیای رفتن، تو کلیسای منی. اینجا کشیش هم پیمان شیطان است و کمر به قتل خدا بسته‌ است. به حرف بیا اوفلیا. می‌دانم این مرگ عادی نیست. برای ابشار موهایت تو را کشته اند، برای زیباییت تو را کشته اند، این کشیشان تو را کشته اند!/این بیهودگی مرا از پای خواهد افکند اوفلیا. چه افیونیست غم. و چه افیونیست خو کردن با غم. تیره‌ام. تارم. تاریکم. افسرده افسرده افسردم. مانند شمشیری کند چهره بریدن دارم.
~ و در اخر هملت خودش رو هم از دست میده. هملتی/مساواتی که بقول جایی از نمایش دیگه استیلای استیصاله: من که پوست لاشه دیگر خوردگانم چگونه می‌نتوانم خود خورم یا خود کشم؟ اگرش می‌کشتن نبودم جز گناه که من همان. همان که سروی کوفیدش به صلیب تقواتان. آه ای مرگ، کشتی. ای هادس ای فروپست والا دریابم. اگر بناست در آن دیدار واپسین چشمانم از حدقه بیرون بزند باز نکبت‌باری این دوزخ زندگی را این کابوسان را دوش کشم، آنچنان که عیسی صلیبش را./مرگ آیا پایان همه چیزیست یا نه؟ و آیا مستوجبم که به آغوشش کشم یا نه؟ ورنه این نابکار هملت دیوانه را چه زورش باشد که شمشیر حمایل کند و بر آن بدمد هیمه‌ای را که پدرش افروخته. آیا این شمشیر انتقام که پدر خواستم میتواند بریدن پوست جرز و درز این هماره انسان خوش عمویم کلودیوس؟ هملت چیست جز تردیدی انتقام؛ فکر که پوست و گوشت و استخوان و خون روییدش؟ باید این لباس را از تن فکرم به در کنم. این تن لباس هملت را. سابقه‌ی نه دیرپای این کالبد مشکوک را. آری. آری بر این تن جز پوست‌واری درون‌گم چه میگذرد؟ آیا من پوست پیدای درون نهانم هستم؟ یا درون نهان پوست پیدایم؟ ناامید روی پاهای کسی ایستاده‌ام که نمیشناسمش.
~ درهای تابوت دوباره بسته میشن. تاریکی میره و دانمارکی ها برای تابوت دست میزنن.
«واقعیت را از زندگی دریاب و حقیقت را از نمایش.
بر واقعیت زاری باید و بر حقیقت لبخند شاید.»

تشکر میکنم از تموم کسانی که برای این نمایش زحمت کشیدن.
شاد و آزاد باشید